1- بيژن جزني ، نخست عضو سازمان جوانان حزب توده ايران بود و پس از سرخوردگي از آن و تاثيرپذيري از تحولات آمريكاي لاتين و كوبا يك سازمان تروريستي راه اندخت بنام (( چريكهاي فدايي خلق ايران )) كه در سال ۱۳۴۹ در سياهكل آن حادثه تروريستي را آفيرد.وي پس از دستگيري در سال ۱۳۵۴ در زندان شاه كشته شد.
پاينده ايران
2- او از جمله كم شمار چپي هايي بود كه كنه پليد اسلام را شناخته بود و تحت تاثير فرهنگ شيعي شهادت و خون و بها دادن به آخوند ها قرار نداشت، گرچه خود او به وضع ناجوانمردانه اي، بدست ساواك
شهيد شد و گويا اگر يادم مانده باشد ، او را به بيرون از زندان برده و در يك صحنه ئ ساختگي، كشتند و گفتند كه ميخواسته از زندان بگريزد.
3- بيژن جزني فارغ التحصيل دكتراي فلسفه از دانشگاه تهران بود.متولد 1316 و در سال 1354 بطور نا جوانمردانه اي كشته شد.او را رهبر فداييان مي دانند اما در حقيقت بايد گفت ميان رهبران مختلف فداييان يعني گروه جزني_ظريفي وگروه احمدزاده_پويان وگروه حميداشرف تفاوتهاي زيادي بود.
ميتوانيد براي مطالعه در اين زمينه به كتابهاي مختلفي درباره همه اينها مراجعه كنيد.تحقيق نسبتا خوبي توسط مازيار بهروز بنام “شورشيان آرمانخواه” بچاپ رسيده كه براي كساني كه وقت مطالعه و تحقيق در اين زمينه ها را ندارند نسبتا جامع و كامل است.من ضمن احترام به اين چنين افرادي كه جداي از نوع نگرششان افرادي اصلاح طلب و آرمانخواه بودند پيشنهاد ميكنم درباره مصطفي شعاعيان كه عميقترين نظريات را در اين زمينه داشت نيز تحقيق شود.مزار جزني ويارانش در قطعه 33بهشت زهرا ميباشد.
يادش گرامي باد كه مردانه زيست و ناجوانمردانه كشته شد.
4- من بالاخره درست نفهميدم بيژن جزني كه بود.مشكل چندتا شد.احمدزاده و پويان و اشرف چه كساني هستند؟اصلا فداييان چه كار كردند؟همان شعاييان كه نوشته ايد كيست؟لطفا اگر معلوماتي داريد صرفه جويي نكنيد تا در اين صفحه ها همه استفاده كنند.
5- خدمت دوست ناديده” گراد” سلام عرض مي كنم.
پيغام شما را در آن صفحه كه نوشته بوديد ديدم.
حقيقت امر آن است كه سراغ اين صفحه نيامده بودم چون نيازي نبود.از نوشته هاي شما كه در صفحات ديگر ديدم معلوم است اطلاع خود شما از من در اين زمينه بيشتر است.همان طور كه در پيغامتان نوشته بوديد حتما منظورتان بحث بيشتر در اين زمينه بوده است.آنچه درباره بيژن جزني تاسف آور است يكسري بت سازي ها در مقاطع اوليه انقلاب بود كه البته در حقيقت خيانت به او بود.واز همه بيشتر مطالبي بود كه اخيرا فرج سركوهي در آخرين كتاب خود بنام”ياس و داس” درباره او نوشته است.عمده اين كتاب رنجهاي او در اين رژيم است كه البته كتاب بدي نيست.اما به شكل عجيبي در پي نوشته هايش بگونه اي بي ربط جا به جا به بيژن جزني تاخته و نسبتهاي عجيبي به او داده است.من ادعا نميكنم انساني قوي هستم اما فرج سركوهي عضو قديم گروه ستاره سرخ چه در قبل از انقلاب وچه در بعد از انقلاب يك شخصيت مبارز و محكم و مستقل نبوده و نزديكانش بهترين داوران هستند.
6- يك جوان احساساتي دنباله رو…بايد پذيرفت در بين جوانان سياسي آن عصر چهره هاي شاخص مصطفي شعاعيان,مسعود احمد زاده,امير پرويز پويان,بيژن جزني و مسعود رجوي بودند.قضاوت ديروز ما كه با مطالعه امروز همراه ميشود شعاعيان را يك سروگردن بالاتر از بقيه نشان ميدهد.پويان كه با”ردتئوري بقا”شهرتي به هم زده بود(در حالي كه اكثرا آنرا نخوانده بودند)ومسعود احمدزاده با”مبارزه مسلحانه هم استراتژي ….”حقيقتا در همان زمان هم ايرادات زياد و واردي به مشي آنها بود.
مسعود رجوي با استعداد اما فاقد شخصيت رهبري بود. استعداد در خور توجه و چشمگيرش قلم بسيار خوب او بود كه البته بايد تحت نظر يك رهبر واقعي مي باليد.او براي رهبري از پارامتر ويژه واستثنايي زمان سود برد و بمعني كلمه قحط الرجال بودن …زيرا بهترينها اعدام شدند وعضو گيري زياد وانبوه جوانان جايي براي خلق يك رهبر كارامد را نگذاشت و رياست طلبي او هم مزيد بر مشكلات شد.
بيژن جزني به دور از تعصب در آن مقطع زماني يكي از بهترينها بود.آثار او هنوز هم ميتواند مورد استفاده قرار گيرد.حرفهاي سركوهي بيشتر به انتقام گيري ميماند.آن هم انتقام گيري يك موجود ضعيف از كسي كه انصافا قابل توجه ترين وزنه در مبارزان در بندآن زمان بود.الهام بخش و بستر ساز.
مسلما اگر بيژن جزني جان بدر ميبرد در اين رژيم زنده نمي ماند.و لازم بود با مرگ مظلومانه اش يك سمبل بماند.باز هم ميگويم كه اعتقادات او نسبت به آن عصر و زمان قابل قضاوت است.
صمد بهرنگي هم بايد آنطور مرموز ميرفت تا جاودانه شود.و مي بينيم امروز هم وجه فرهنگي او ميدرخشد. شايد اگر بيشتر عمر ميكرد همانند ياران مبارزش”بهروز دهقاني”و”عليرضا نابدل” سرنوشتي بهتر از شكنجه و مرگ و به فراموشي سپرده شدن نداشت.
وقتي سرنوشت اين مبارزان و آنچه بعنوان نتيجه اين خونها مي بينم بشدت دلسردم ميكند و از طرف ديگر نسبت به “كورش لاشايي” و “پرويز نيكخواه”احساس ارادتي ميكنم.مبارزان و تئوريسين هايي كه در نهايت به نتيجه اصلاح رژيم از درون رسيده بودند و در آن زمان از طرف تمام گروهها تكفير شدند و حتي نيكخواه در روزهاي اول انقلاب اعدام شد ولاشايي گريخت و آن روح پرشورش در غربت و گمنامي رفت .شايد لازم باشد امروز منصفانه تر نسبت به آنها نگريسته شود.
اميدوارم با ورود ديگر دوستان و بخصوص شما به ادامه اين بحث نتيجه اي سازنده از آن گرفته شود.
7- دوست عزيز بابك و مازيار
سلام
خوشحالم دوباره ملاقاتت مي كنم.بيژن جزني واقعا تنها بود.حتي ظريفي را كه نزديكترين يارش ميدانند خيلي از او عقب تر بود.در دانشگاه هم كه بود بخاطر پدر و عموي توابش(كه از توده اي هاي قديمي بودند)دانشجويان به او تهمت جاسوسي براي رژيم مي زدند.بخصوص آنكه عمويش رحمت جزني پست خوبي در سازمان برنامه گرفته بود.ماجراي عمويش را نميدانم شنيده ايد يا نه؟
در جريان درگيريهاي خياباني توده اي ها مامورين او را تعقيب ميكنند. او به يك خيابان بن بست ميرسد.
شاخه درختي از يكي از خانه باغها وارد خيابان شده بوده.از شاخه بالا ميرود و وارد خانه ميشود.(روي درخت)خانه مربوط به بيوه مهران ورزشكار درباري معروف يعني خانم منير اصفيا بوده است.
منير از صداي خش خش شاخه ها مشكوك ميشود وبا اسلحه به حياط مي آيدورحمت جزني را بالاي درخت مي بيند.او را تهديد ميكند وبه پايين مي آورد.قصد تحويل دادن او را داشته اما جزني قسمش ميدهد كه اول داستان او را بشنود سپس اگر خواست تحويلش دهد. پس از شنيدن ماجرا منير كه خود يك مترجم درباري البته با سمپاتي چپ بوده است نظرش عوض ميشود وحتي عاشقش ميشود.
در ادامه آنها ازدواج مي كنند و با وساطت منير و برادرش صفي اصفيا او بخشيده شده و در سازمان برنامه با همان طرز فكر اصلاح از درون مشغول به كار ميشود.رحمت جزني در وساطت وكاريابي براي توده ايهاي قديمي نقش مهمي در آينده بازي مي كند.
اما بيژن مسبوق به اين جريانات وجريان توبه كاري پدرش و اجازه آمدن به ايران از شوروي هميشه مورد سو, ظن مبارزين بود.در حاليكه خودش يكي از منتقدين توده ايها و رژيم بود.او حتي پدرش را كه به زندان رفته بود تا از او بخواهد توبه نامه بنويسد را نفي كرده بود و گفته بود من ديگر پدري ندارم.
استعداد او اگر در يك گروه منسجم بكار ميرفت خيلي ثمر ميداد.
اما از آنچه ديده اي دلسرد نشو.همه آنها كه نامبردي يك جاي كارشان عيب داشت.مثلا گروههاي فدايي در دوران مسووليت حميد اشرف بر طبق وظايف سازماني بريده گانشان را تسويه و سر به نيست ميكردند.همين گروه مجاهدين در زمان حيات بهترين هايشان حتي مهدي رضايي مثلا براي ترور يك مستشار آمريكايي بمبي منفجر ميكردند كه در كنار آن چند ايراني بي گناه هم بطرز فجيعي كشته مي شدند.همين آقاي لطف الله ميثمي هنگام تنظيم بمب جهت كار گذاشتن در خيابان با انفجار ماسوره چشم و دستش را از دست داد. بمبي كه اگر در جاي تعيين شده منفجر ميشد باعث كشته شدن چند سرباز بي گناه مي شد.هر جا نتيجه اي گرفته نمي شود بايد بدنبال علت اصلي در درون همان وسيله بود……
لطفا بابك ومازيار عزيز در صورت امكان آدرس ايميلت را بنويس.چون ظاهرا نمي توانم پيغام خصوصي بفرستم.
پيروز باشي
8- سلام رفقا
بيژن از بزرگترين نظريه پردازان چپ است!
يادمان باشد كه خون بيژن ستاره شد!
به اميد اتحاد دوباره ي چريك هاي فدايي خلق!
9- رفيق بيژن جزني يكي از رهبران سازمان چريكهاي فدايي خلق بود كه مانند همرزمانش
جان خود را فداي آرمان انساني خويش ساخت .
ياد و نامش هميشه جاويد باد
10- خدمت دوستان گرامي در اينجا مختصري از شرح حال زندگي و مبارزه بيژن جزني را مي آورم . بسياري از كتاب ها و نوشته هاي جزني نيز چاپ شده است و شما مي توانيد انها را در سايت سازمان اتحاد فدائيان خلق ايران پيدا كنيد.
شرح حال زندگي بيژن جزني
بيژن در سال 1316 در تهران متولد شد. 10 ساله بود که به عضويت سازمان جوانان حزب توده ايران درآمد. با وجود آن که شرايط سني عضويت حداقل 13 سال بود اما به علت فعاليت و علاقه چشم گير چند نوجوان کمتر از 13 سال ، حوزه مخصوصي برايشان تشکيل شد و بيژن يکي از افراد اين حوزه بود. در 15 بهمن 1327 و ترور محمدرضا شاه ، يورش به سازمان هاي حزبي آغاز گرديد با تصويب نامه هيات وزيران حزب توده غيرقانوني اعلام شد. فعاليت هاي مخفي بيژن در سن خيلي پايين آغاز مي گردد. وي به عنوان رابط بين کادرهاي مخفي ، فعاليت خستگي ناپذيري را شروع و کمک هاي پرارزشي را به سازمان جوانان عرضه نمود.
بيژن سال هاي 29 تا 1332 را به فعاليت هاي مخفي سازماني از يک سو و فعاليت هاي علني در سطح دانش آموزان ادامه مي دهد. وي به آموزش هاي تئوريک خود در اين دوران غنا بخشيد ولي کودتاي 28 مرداد زندگي مخفي و روابط محدودتر را به او و ديگر مبارزان تحميل نمود. خانه او و دايي هايش مورد يورش اوباشان قرار گرفت و اقداماتي براي به آتش کشيدن آن صورت گرفت.
در اين دوره بحث هايي پيرامون مشي در ميان فعالين حزبي درگير شده بود و بيژن و رفقاي نزديکش از اتخاذ روش هاي قاطع و قهرآميز پشتيباني مي کردند. بيژن و رفقايش مبارزه درون حزبي را شروع کردند. آن ها با تحليل درست از وضع نيروها در قبل از کودتا و نقش نيروها در انقلاب دموکراتيک ايران اشتباهات حزب را بازگو مي کردند. چند ماهي از کودتا نگذشته بود که بيژن بازداشت گرديد. با وجود بدست آمدن مدارکي مبني بر فعاليت هاي وي به علت صغر سن و به هم ريختگي دستگاه هاي نظامي و بالاخره نفوذ افسران توده اي در دادرسي ارتش ، پس از چند هفته آزاد مي گردد. چند ماه بعد يعني در ارديبهشت ماه 1333 مجددا بازداشت مي شود. در پاييز 1333 بارديگر بازداشت و به 6 ماه زندان محکوم مي گردد. در بهار 1334 آزاد و فعاليت هاي خود را پي مي گيرد. به خاطر وضعيت بد معيشتي خانواده از آن جا که بيژن به نقاشي علاقه داشت در يک موسسه تبليغاتي استخدام مي گردد و شب ها به ادامه تحصيل مي پردازد . در همين سال ها با برخي از رفقايش از جمله محمد چوپان زاده در تدارک تشگيل گروهي برمي آيد.
در فروردين 1338 اولين نشريه گروه به صورت پلي کپي با دستگاه دست ساز منتشر مي گردد. بيژن در تنظيم مقالات و خط مشي نشريه نقش بااهميتي پيدا مي کند. در پاييز 1338 با لو رفتن گروه و دستگيري يکي از اعضاي گروه انتشار مرتب نشريه متوقف مي گردد و تصميم براين مي شود که به مناسبت هاي مختلف اعلاميه هايي صادر گردد.
در تدارکات جنبش 20 دي ماه گروه فعالانه شرکت مي کند و اعلاميه هايي نوشته و توزيع مي گردد. رفيق سعيد کلانتري در همين رابطه دستگير مي گردد اما کوچک ترين ضربه اي به گروه منتقل نمي گردد.
در بهار 1339 گروه تصميم مي گيرد که در فعاليت هاي جبهه ملي شرکت نمايد. در اين دوره بيژن در رشته فلسفه در دانشگاه تهران مشغول به تحصيل بود. وي به عنوان مسئول فعاليت هاي علني و دموکراتيک در کادر مرکزي گروه انتخاب مي گردد و اعضاي کادر مخفي نيز موظف مي شوند که به هيچ وجه در فعاليت هاي علني شرکت نکنند.
بيژن در فاصله سال هاي 1339 تا 1342 بارها طعم زندان را مي چشد. در دادگاه نظامي همراه با اعضاي کميته دانشگاه تهران که ديگر از جبهه ملي جدا شده بود به 9 ماه زندان محکوم مي شود.
در سال 1342 با عنوان شاگرد اول رشته فلسفه فارغ التحصيل مي شود و رساله پاياني دانشکده اش به نام « نيروهاي انقلاب مشروطيت » يکي از آثار باارزش تحقيقاتي در تاريخ معاصر ايران است. پي از آن براي کسب دکتراي فلسفه در دانشگاه تهران به تحصيلات خود ادامه مي دهد.
در فروردين ماه 1342 با توجه به اتخاذ خط مشي جديدي که گروه به آن رسيده بود ، گروه به عنوان يک سازمان سياسي – نظامي فعاليتش وارد فاز نويني مي گردد. بيژن و 3 رفيق ديگر در کادر مرکزي آن انتخاب مي گردند.در اين دوره نيز مسئوليت فعاليت هاي علني به عهده بيژن قرار داشت. در پاييز 1346 به مناسبت مرگ تختي يکي از بزرگ ترين مبارزات بيروني انجام مي گردد که در سازماندهي آن گروه نقش معيني داشته است.
تدارک مبارزه مسلحانه در دستور کار گروه قرار مي گيرد و براي تامين سلاح همراه با رفيق سورکي در حالي که اسلحه اي با خود داشتند به دام پليس مي افتند. بيژن تحت شديدترين شکنجه ها قرار مي گيرد ولي او چون کوهي استوار مقاومت مي کند. دادستان نظامي ابتدا براي بيژن و 7 رفيق ديگر تقاضاي حکم اعدام مي کند و نهايتا به 15 سال زندان محکوم مي شود.
بيژن تا فروردين 1348 در زندان قصر بود. به دنبال فرار نافرجام رفقايش به زندان قم تبعيد مي گردد و پس از شروع جنبش مسلحانه در سياهکل در سال 1349 به اوين منتقل و تحت شکنجه قرار مي گيرد. محاکمه مجدد او به دليل فشارهاي بين المللي منتفي مي گردد ولي هم چنان شکنجه و آزار او ادامه مي يابد. با وجود حساسيت ويژه پليس ، بيژن در دوره زندان در زمينه غنابخشيدن به تئوري انقلابي و هدايت سازمان گام هاي باارزشي بر مي دارد . در اين دوره وي خستگي ناپذير به مطالعه و نوشتن ادامه مي دهد و اثار با ارزشي در زمينه هاي مختلف ، تاريخي و تئوري – تشکيلاتي و تحليل هاي اجتماعي تنظيم کرده و با ترفند هاي مختلفي به بيرون از زندان مي فرستد. اين مطالب از سوي سازمان چريکهاي فدايي خلق در نشريه اي به نام 19 بهمن تئوريک منتشر مي شود. اين مطالب در هدايت سياسي – نظري و تشکيلاتي سازمان نقش ويژه اي پيدا مي کند.
در اواسط اسفندماه 1353 به زندان اوين برده مي شود و در 30 فروردين 1354 همراه با 6 نفر از رفقاي گروه و 2 نفر از زندانيان مجاهد در تپه هاي اوين تيرباران مي گردد.
يادشان گرامي باد !
11- احمد آزاد گرامي
از زحمت شما متشكرم.نكته جالبي كه در اين بيوگرافي بود پرداختن به مستضعف بودن جزني است.اگر هم نمي نوشتيد مشخص بود كه اين بيوگرافي را سازمان فداييان نوشته است.همانطور كه رژيم آخوندي در بيوگرافي هايي كه مي نويسد همه در خانواده مذهبي و مستضعف زاده شده اند در بيوگرافي هاي گروههاي چپ هم غالبا نوشته مي شود از خانواده اي فقير و زحمتكش بودند.زيرا مي خواهند همه تحولات را به طبقه پرولتاريا و زحمتكشان مستضعف نسبت دهند.
جزني خوشبختانه فقير نبود و از سر فقر و نداري هم كار سياسي نمي كرد.او در دو موسسه تبليغاتي و فيلمسازي كار مي كرد كه حداقل در آمد ماهيانه اش فقط از همان موسسه فيلمسازي (يكي كانون آگهي پرسپوليس و ديگري موسسه تبلي فيلم اگر درست نوشته باشم)۱۵۰۰ تومان در سال ۴۰ بود.
اين بنظر من يكي از ارزشهاي او بود كه در عين رفاه پا در عرصه مبارزه گذاشت.
روحش شاد
12- با سپاس از توجه شما به مطلب ، بايد نکاتي را پاسخ دهم:
اولا همانگونه که گفته ايد اين مطلب را سازمان فداييان نوشته است. ولي داستان زندگي بيژن را فدائيان اختراع نکرده اند. د راينجا من شما را به مقاله ( بيژن جزني -زندگي و فعاليتهاي او به نقل از نشريه نگاه نو – شماره 11 ، بهمن1381 نوشته محمدحسين خسروپناه) ارجاع مي دهم
ايشان در اين مقاله مفصل مي نويسد : در سال 1325 كه بيژن جزني 9 ساله بود، پدرش به فرقه دموكرات آذربايجان پيوست و آذرماه همان سال، با فروپاشي آذربايجان خودمختار، به شوروي مهاجرت كرد و تا سال 1345 كه به ايران بازگشت، در آن كشور به سربرد. [3] از اين رو، عالمتاج كلانتري ناچار شد به همراه فرزندان خردسالش به خانه پدري در چهارصدردستگاه تهران ميدان ژاله (سابق و ميدان شهداي فعلي) بازگردد و با خانواده پرجمعيت كلانتري زندگي كند.
وي سپس ادامه مي دهد که : پس از آزادي از زندان، بيژن جزني ضمن حفظ عقايد و تعلقات سياسياش و ادامه دوستي و رابطه با برخي از اعضاي سازمان جوانان و حزب توده، به سازمان دادن زندگياش پرداخت. او كه در كودتاي 28 مرداد سال سوم دبيرستان را گذرانده بود نتوانست به دبيرستان بازگردد و به تحصيل ادامه دهد. ناگريز، در هنرستان نقاشي كمالالملك ثبت نام كرد و در ضمن به همراه دوست قديمياش پرويز يشايايي كانون آگهي پرسپوليس را در خيابان شاهآباد تاسيس كرد.
اين دفتر کوچک تبليغاتي ممر درآمد بيژن جزني بود. وي توانست با ذوق و استعدادي که داشت در مدت کوتاهي مشتريان بسياري را بدست آورده و يک موسسه تبليغاتي ديگر نيز تاسيس کند و بقول نويسنده فوق :موفقيت اقتصادي اين كانون راه گشاي تشكيل «موسسه تبلي فيلم» در اوايل دهه 1340 شد كه كار آن پخش فيلم هاي تبليغاتي در ايران بود. اين موسسه به لحاظ اقتصادي بسيار موفق بود و امكانات مالي و زندگي مرفهي براي جزني كه مدير عامل آن بود، فراهم كرد
گفته شما صحيح است که بيژن جزني زندگي مرفهي داشت. ولي نوشته سازمان فداييان نيز نادرست نيست. بيژن جزني اين زندگي مرفه را براي خود فراهم کرد. اين نکته شما کاملا صحيح است که وي عليرغم موفقيت در کار ازاد خود و رسيدن به يک زندگي مرفه ، از آن چشم پوشيد و به مبارزه خود بر عليه ديکتاتوري و براي آزادي و عدالت در ايران ادامه داد. در اين نکته من با شما هم آواز هستم .
در ضمن در نوشته قبلي خود به توضيحي در رابطه بيژن جزني با سازمان چريکهاي فدايي خلق ندادم. بيژن جزني از اوئل دهه ۱۳۴۰ محفلي از فعالين سياسي جوان و بويژه دانشجويان را سازمان داده بود . اين محفل بتدريج از محدوده فعاليت د رجنبش دانشجويي فراتر رفت و با سازماندهي جديدي به صورت يک جمع سياسي با ساختار حزبي در آمد. در سال ۱۳۴۵ با ورود حسن ضياء ظريفي به مرکزيت اين گروه،اين جمع به گروه جزني – ظريفي شهرت يافت. از پيوستن اين گروه به گروه احمد زاده-پويان ،سازمان چريکهاي فدايي خلق ايران بوجود آمد. بدين ترتيب بيزن جزني يکي از پيشگامان جنبش فدايي،از سازماندهان اوليه آن و مهمترين تئوريسين اين جنبش در دهه ۴۰ و اوائل ۵۰ بود.
يادش گرامي باد.
13- سه شنبه، 21 بهمن، 1382
سي و سه سال قبل در چنين روزهايي
ثقل زمين کجاست
من در کجاي جهان ايستاده ام
با باري از فريادهاي خفته و خونين
اي سرزمين من
من در کجاي جهان يستاده ام
((خسرو گلسرخي ))
سي و سه سال قبل در چنين روزهايي يکي ديگر از بغضهاي فرو خورده اين سرزمين کهن ترکيد اين بغض زماني ترکيد که هنوز علي شريعتي آرزو نکرده بود که گلويش سوتکي باشد به دست کودکي گستاخ و بازيگوش ، اين بغض زماني ترکيد که هنوز هيچ گنجشکي را رنگ نمي کردند تا به جاي قناري بفروشند، اين بغض زماني ترکيد که آدمها همه آد م بودند ، واين بغض زماني ترکيد که چوپان اما رمه را نمي فهميد
14- اما هنوز کسي نپرسيده چرا سياهکل سمبل پايداري شده است چرا سياهکل شرف و آبروي گيلان شده است ، آيا چون هم دربار و هم مذهب با آنان که قصد آزاد سازي سياهکل را داشتند دشمن بودند ديگر پس از آن سياهکل سر بر نياورد ؟ چرا هنوز برخي از سياهکل مي هراسند ؟
واما انکه يکشنبه سياه سياهکل يادش مانده تنها مي فهمد که پس از سي و سه سال دوباره آنروز که سياهکل متولد شد يکشنبه بودامسال،
از آنان که جنبش چريکي سياهکل را به راه انداختند تا مايه ضعف حاکميت شاه را فراهم کنند وآ ن هم در زماني که همه مسلمانان بعد از انقلاب يا به طرز مشکوکي در زندان بودند و يا اينکه جرات نطق زدن نداشتند اکنون کسي نمانده ا ست و از گروه (( بيژن جزني و حسن ضيا ظريفي )) همه يا مردند ويا بيشترشان اعدام شدند ياد سلحشوري همه شان گرامي باد و ياد همه آناني که در راه اعاده حيثيت از دست رفته اين سرزمين در طول اين يکهزار و چهارصد سال و قبل و البته بعد از آن گرامي باد تر ،
بقول يک شاعر که دغد غه داشت :
خطاب به جغرافياي ايران:
اين گربه سياه را
ببين
که پس از
هزارو چهارصد سال
هنوز
يک ولد سپيد نداشت ………………
چرا که اين گربه عادت به سقط و يا نفله کردن نوزادان خود دارد .
پر دوام باد راه خسرو گلسرخي ، ضيا ظريفي ، کرامت ا… دانشيان ،بيژ ن جزني ، ……………..
15-
به انديشه شان درود ،راه اين شير آهنکوه مردان پر رهرو باد
سر امد زمستون شکفته بهارون
گل سرخ خورشيدباز اومد
شب شد گريزون
کوه ها لاله زارن
لاله ها بيدارند
تو کوها دارند گل گل آ فتاب مي کارند………………..
براي بررسي واقعه سياهكل كه آغاز گر جنبش مسلحانه عليه حكومت پهلوي بود ابتدا نگاهي به تاريخچه سازمان فداييان مي اندازيم . سازمان فداييان تا سال 1350 اين نام را نداشت اين گروه از پيوستن دو گروه مجزا با يكديگر تشكيل گرديد گروه نخست در سال 1342 توسط 5 دانشجوي دانشگاه تهران : بيژن جزني ، عباس سوركي ، علي اكبر صفايي فراهاني ، محمد آشتياني و حميد اشرف تأسيس گرديد . به بررسي كوتاهي از زندگي اين 5 نفر مي پردازيم .
بيژن جزني : او شخصيت اصلي گروه بود . بيژن دانشجوي علوم سياسي بود وي در سال 1316 در تهران بدنيا آمد و دوره دبيرستان را در تهران به پايان برد . بيژن جزني در ابتدا عضو حزب توده ايران بود و در شاخه جوانان حزب فعاليت مي كرد او كتابهايي نيز نگاشته است : تاريخ 30 ساله ايران ، چگونه مبارزه مسلحانه توده اي مي شود ؟ ، نبرد با ديكتاتوري ، چه كساني به ماركسيسم _ لنينيسم خيانت مي كنند ، مهره اي بر صفحه شطرنج ، ماركسيسم اسلامي و اسلام ماركسيستي ، طرح جامعه جامعه شناسي و مباني استراتژي جنبش انقلابي ايران .
عباس سوركي : او نيز مانند بيژن جزني عضو هيئت توده بود . در مازندران بدنيا آمد و در رشته علوم سياسي در تهران مشغول تحصيل شد .
صفايي فراهاني : اهل گيلان بود و دانشجوي فني دانشگاه تهران از او جزوه اي به نام آنچه يك انقلابي بايد بداند در دست است .
محمد آشتياني : متولد 1313 در تهران بود و مسئول آموزش نظامي گروه بود او دانشجوي حقوق در تهران بود حميد اشرف : جوانترين عضو گروه بود متولد 1325 در تهران . كتابهاي زير از حميد اشرف است
تحليلي از يك سال جنگ چريكي در شهر و روستا ، جمع بندي 30 ساله
گروه دوم توسط 2 دانشجوي مشهدي مقيم تهران بنيانگذاري گرديد : مسعود احمد زاده و اميرپرويز پويان . نگاهي به زندگي نامه اين گروه دوم نيز مي اندازيم .
مسعود احمدزاده از خانواده اي روشن فكر بود ، خانواده اي كه به دليل مخالفت با خاندان پهلوي از اوايل دهه 1300 ، پشتيباني سرسختانه از مصدق پس از سال 1328 به همكاري نزديك و پايدار با جبهه ملي و نهضت آزادي معروف شده بود . مسعود احمدزاده در دوران دبيرستان باشگاه دانش آموزان مسلمان را تشكيل داد به جبهه ملي پيوست و در كانون نشر حقايق اسلامي در جلسات مذهبي محمد تقي شريعتي پدر دكتر علي شريعتي شركت مي نمود او در سال 1340 هنگام تحصيل رشته رياضي در دانشگاه آريامهر به ماركسيسم روي آورد او در سال 1346 براي مطالعه آثار چه گوآرا ، رژي دبره ، كارلوس ماريگلا يك گروه كوچك مخفي ايجاد كرد . كتاب مبارزه مسلحانه : هم استراتژي هم تاكتيك را نوشت . احمد زاده همراه با عباس مفتاحي در اسفند 50 اعدام گرديد اميرپرويز پويان : در سال 1325 در مشهد بدنيا آمد به جبهه ملي پيوست در دانشگاه ملي تهران ادبيات مي خواند و همان سال ها ماركسيست مي شود . كتاب ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوري بقا از اوست . او در ارديبهشت سال 50 در يك درگيري كشته شد . در سال 1346 با نفوذ ساواك به گروه اول 14 عضو گروه دستگير گرديدند كه عبارت بودند از بيژن جزني ، حسن ضياء ضريفي ، عباس سوركي ، سعيد (مشعوف) كلانتري ، عزيز سرمدي ، احمد جليلي افشار ، محمد چوپان زاده محمد كيانزاد ، محمد زاهديان ، مجيد احسان ، قاسم رشيدي ، كيومرث ايزدي ، حشمت الله شهرزاد و فرخ نگهدار . مشعوف كلانتري دايي بيژن جزني بود.
گروه جزني به زندانهاي طويل المدت محكوم شدند . جزني در زندان همراه با عده اي از دوستانش از جمله مشعوف كلانتري ، محمد چوپان زاده ، عزيز سرمدي و عباس سوركي قصد فرار از زندان را داشتند كه توسط مأموران زندان دستگير مي شوند و 30 فروردين 54 اين 4 نفر همراه مصطفي جوان خوشدل و كاظم ذوالانوار از سازمان مجاهدين خلق اعدام مي شوند .
در دستگيري سال 46 حميد اشرف و محمد آشتياني دستگير نشدند ، حميد اشرف به بازسازي گروه پرداخت . صفايي فراهاني و آشتياني به لبنان گريختند و در سازمان الفتح فعاليت نمودند و پس از مدتي به ايران بازگشتند و به گروه حميد اشرف پيوستند .
اين دو گروه مجزا يعني گروه جزني و گروه احمدزاده در سال 1349 با هم ادغام گرديدند كه گروه اول تيم روستايي و گروه دوم تيم شهري را تشكيل دادند كه البته بيژن جزني در اين سال در زندان بسر مي برد . سازمان فداييان پس از تحليل هاي گوناگون خود را براي جنگ چريكي آماده نمود . سازمان فدايي تيم روستايي خود را براي ايجاد پايگاهي به كوهستانهاي منطقه گيلان فرستاد .
” انتخاب منطقه گيلان چند دليل داشت. ” ورود ماشينهاي جنگي سنگين به سرزمين هاي كوهستاني مشكل بود ، جنگل انبوه گيلان پوشش مناسبي در برابر حملات هوايي بود ، دليل مهمتر اينكه دهقانان محلي داراي پيشينه و سنت راديكالي بودند .
بيژن جزني نيز در مورد منطقه سياهكل چنين عنوان مي نمايد :
” در سال 49 منطقه جنگلي شمال بر اساس 2 عامل موقعيت استراتژيك و آمادگي نسبي مردم محلي از حيث آگاهي نسبي آنها براي هسته چريكي انتخاب شد. “
در منطقه شمال به علت حركت هاي گذشته از جمله نهضت جنگل به رهبري ميرزا كوچك خان در سال 1300 مردم به آگاهي نسبي در مورد حركت هاي مشابه دست يافته بودند نزديكي اين منطقه به شوروي نيز عامل مؤثري در سياسي شدن مردم شمال در آن زمان بود .
مطابق برنامه مقدماتي تيم روستايي مي بايست از طريق زندگي با چوپانان كوهستان و برقراري ارتباط با روستاييان و گردآوردن روستاييان رزمنده بومي زمينه عمليات را فراهم سازند .
تيم 16 نفري كه عازم جنگل هاي شمال گرديد شامل افراد زير بودند : علي اكبر صفايي فراهاني ، اسكندر رحيمي ، احمد فرهودي ، محمد علي محدث قندچي ، محمد رحيم سماعي ، شعاع الدين مشيدي ، عباس دانش بهزادي ، هادي خدابنده لنگرودي ، جليل انفرادي ، ايرج نيري ، هوشنگ نيري ، محمد هادي فاضلي ، ناصر سيف دليل صفايي ، اسماعيل معين عراقي ، غفور حسن پور اصل ، مهدي اسحاقي .
اين تيم را صفايي فراهاني رهبري مي نمود . دسته جنگل پس از تصاحب يك اتوبوس و پخش اعلاميه توضيحي در بين مسافران روستايي آن خود را به شهر سياهكل رسانيدند ، اما قبل از انجام عمليات اصلي گروه يكي از اعضاء توسط پاسگاه ژاندارمري سياهكل در اواسط دي ماه دستگير مي شود و به دنبال آن 3 نفر ديگر نيز بازداشت مي گردند اين 4 تن عبارت بودند از مهدي اسحاقي ، غفور حسن پور اصل، اسماعيل معين عراقي و ناصر سيف دليل صفايي .
چريكهاي دسته جنگل تصميم گرفتند پاسگاه را به تصرف خود در آورند آنان پاسگاه ژاندامري را مورد حمله قرار دادند و پس از اعدام مسئول پاسگاه اسلحه خانه آن را به نام خلق ايران مصادره نموده و به سمت جنگل عقب نشيني كردند ، بر طبق برنامه دسته جنگل مي بايست به منظور جلوگيري از اقدامات مقابله جويانه دشمن بعد از اجراي عمليات فوق از منطقه خارج شده و خود را به كوهستانها برسانند و خود را براي عمليات بعدي آماده نمايند اما در آخرين روز هاي قبل از عمليات سياهكل رفيق صفايي فراهاني فرمانده دسته جنگل طرح ماندن در منطقه و شناسايي منطقه عمليات را پيشنهاد نمود . با اين طرح اعضاي دسته جنگل در منطقه باقي ماندند تا براي عمليات بعدي كه قرار بود چند ماه بعد در آن نواحي انجام شود دست به شناسايي تاكتيكي بزنند و سپس از منطقه خارج شوند . فرضيه صفايي فراهاني آن بود كه دشمن در آغاز بيش از يك گروهان براي عمليات تعقيب اعزام نخواهد كرد و يك چنين واحدي نمي تواند مزاحمتي براي عمليات شناسايي دسته جنگل فراهم آورد ولي بر خلاف اين فرضيه دشمن كه از حمله به پاسگاه وحشتزده شده بود با تمام امكانات خود وارد عمل شد ، شاه با شنيدن خبر حمله ، برادر خود را در رأس يك نيروي عظيم متشكل از شماري كماندو ، هليكوپتر و پليس به منطقه فرستاد . عمليات تعقيب همراه با درگيري در كوهستانها به مدت سه هفته به طول انجاميد . اعضاي گروه در شرايط دشوار از جمله سرماي 20 درجه زير صفر ، كمبود غذا و امكانات تا آخرين لحظه و تا آخرين رمق و گلوله خود مقاومت نمودند و بدين ترتيب 19 بهمن 1349 روز رستاخيزي گرديد كه تمام اندام رژيم شاهنشاهي را به لرزه در آورد .
اما اين رستاخيز داراي ويژگي هايي است كه در زير به برخي از اين ويژگي ها اشاره مي شود :
الف) سياهكل در شرايط سكون و خفقان و در اوج نا اميدي مردم سكوت را شكست و رژيم را كه در اوج قدرت نمايي و ثبات ظاهري بود به مبارزه مي طلبيد .
ب) سياهكل در منطقه اي به وقوع پيوست كه فاقد هر گونه برخورد مسلحانه غير سياسي بود ، در گيلان نه برخورد هاي عشايري و نه قاچاق مسلحانه و سرقت مسلحانه ديده شده بود .
ج) شكل برخورد يعني حمله به پاسگاه سياهكل از جانب يك دسته چريك جنگلي با تصورات و مفاهيمي كه مردم از چريك داشتند مطابقت مي كرد ، خاطره ميرزا كوچك خان قسمتي از اين تصورات و خاطرات را تشكيل مي داد
د) نيروي چريكها و دامنه عمليات آنها در كشور انعكاس وسيعي يافت ، وضع فوق العاده اي كه در شمال برقرار شده بود نيرو و عمليات چريك ها را بسيار بزرگتر از واقع جلوه گر مي ساخت .
ه) موفقيت چريكها در گرفتن و خلع سلاح كردن پاسگاه و ادامه برخورد هاي نظامي در جنگل در تهران و ديگر شهرها يك پيروزي شناخته شد .
آري ، به اين گونه و با اعدام 13 نفر چريك انقلابي حماسه سياهكل رقم خورد و به اين ترتيب مبارزه اي كه مخفيانه جريان داشت تبديل به جرياني اجتماعي گرديد و اين تحول به منزله تولد جنبش انقلابي مسلحانه بود . يادشان گرامي باد .
16 – 11 اسفند 1350، شهادت فدائيان قهرمان مسعود احمدزاده، عباس مفتاحي و يارانشان به حكم بيدادگاه نظامي شاه خائن
در 11 اسفند سال 1350، فدايي قهرمان مسعود احمدزاده و 5 تن ديگر از اعضاي سازمان چريكهاي فدايي خلق ايران، عباس مفتاحي، مجيد احمدزاده، اسدالله مفتاحي، حميد توكلي و غلامرضا گلوي، پس از محاكمه توسط بيدادگاه فرمايشي و نظامي رژيم شاه، در روز 11اسفند سال 50 بهجوخه تيرباران سپرده شدند. فرداي آنروز (دوازدهم اسفند) نيز فداييان دلير بهمن آژنگ، سعيد آريان، عبدالكريم حاجيان سهپُله و مهدي سوالوني، نيز به حكم بيدادگاههاي فرمايشي تيرباران شدند.
رژيم شاه به منظور مرعوب كردن مردم و به ويژه روشنفكران محاكمه و محكوميت آنها را در رسانههاي خود منعكس كرد، اما اين فدائيان پاكباز كه زير شكنجههاي ساواك نيز قهرمانانه مقاومت كرده بودند، در بيدادگاه نظامي شاه نيز دليرانه به افشاي ديكتاتوري وابسته شاه پرداختند و از حقانيت نبرد انقلابي مسلحانه دفاع كردند و از اين طريق جامعه اختناقزده را تكان دادند.
مسعود احمدزاده، عباس مفتاحي و اميرپرويز پويان، در شرايطي كه بيعملي و تسليم ناشي از ”سم” حزب خائن توده، نيروهاي بسياري را به ويژه درميان روشنفكران ماركسيست هرز داده بود، پابهميدان مبارزه انقلابي نهادند و با تأسيس يك سازمان انقلابي، چشمانداز روشن و اميدبخشي را دربرابر بسياري از جوانان مبارز ايراني قرار دادند. اين فدائيان قهرمان با جانبازي و قهرماني، سد راه انفعال و خيانت حزب توده شدند و فضاي سرد و تاريك اختناق ستمشاهي را درهم شكستند. اگر چه بعدها كساني به نام فدايي، ميراث انقلابي اين فدائيان شهيد را مورد خيانت قرار داده و تا آخر خط خيانت كه آستانبوسي آخوندهاي خونخواري چون رفسنجاني و خاتمي است، پيش رفتند، اما ياد اين شهيدان كه در راه آزادي ميهن جان دادند، هميشه زنده است.
يادشان گرامي باد .
17- سازمان چريکهاي فدايي خلق ايران در اواخر فروردين ۱۳۵۰ از پيوند دو گروه که سابقهي فعاليت آنها از اواخر دهه ۱۳۳۰ و اوايل دهه ۱۳۴۰ شروع شده بود، تشکيل گرديد.
اين دو گروه که در واقع از مهمترين هستههاي مارکسيستي آن دوران بودند، را به نام گروه جزني-ظريفي و نيز گروه احمدزاده-پويان ميشناسند. اهميت اين دو گروه از دو جهت است: نخست آن که هر دو گروه پيشگام تدوين و برداشتن نخستين گامهاي عملي مبارزه چريکي در ايران بودند؛ و دوم آن كه از هر دو گروه تعداد كافي باقي ماندند تا در دهه ۱۳۵۰ به حملات چريکي عليه رژيم شاهنشاهي دست بزنند.
گروه جزني-ظريفي
اين گروه نام خود را از دو تن از اعضاي رهبري خود به نامهاي بيژن جزني (۱۳۵۴-۱۳۱۶) و حسن ضياء ظريفي (۱۳۵۴-۱۳۱۶) وام گرفته بود و تاريخ آن به اواخر دهه ۱۳۳۰ و اوايل دهه ۱۳۴۰ بر ميگشت.
اعضاي اصلي تشکيل دهندهي اين گروه از دانشجويان دانشگاه تهران بودند و از بين آنها ميتوان به نامهاي زير اشاره کرد:
بيژن جزني (فلسفه)، حسن ضياء ظريفي (؟)، عباس سورکي (علوم سياسي)، علياکبر صفايي فراهاني (مهندسي کشاورزي)، محمد صفاري آشتياني (حقوق)، و حميد اشرف (مهندسي مکانيک).
اعضاي اين گروه عمدتا پيش از کودتاي ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ عضو سازمان جوانان حزب توده بوده، در سراسر دهه ۱۳۳۰ به صورت هستههاي مخفي، فعال مانده بودند. گروه، بين سالهاي ۱۳۴۲-۱۳۳۹ فعال بود، اما شکست سال ۱۳۴۲، قتل عام ۱۵ خرداد و تحکيم حکومت شاه تاثير ژرفي بر آن گذاشت که نتيجهي آن تغيير اساسي در تاکتيکهاي گروه بود. گروه تحت تاثير تجربههاي کوبا و الجزاير به اين نتيجه رسيد که تنها راه مقابله با رژيم، مبارزه مسلحانه است. تا اواخر سال ۱۳۴۵، جزني و ظريفي به اتفاق جزوهاي را تهيه و توزيع کرده بودند که رسما نظر گروه را دربارهي جامعهي ايران و راه مبارزه اعلام ميکرد. بعدها و در اوايل سال ۱۳۵۰، اين تحليل گروه از جامعهي ايران و علل اصلاحات شاه دستخوش تجديدنظرهاي عمده شد. گروه، دو سال ۱۳۴۵ و ۱۳۴۶را صرف تدارک اين وظيفه کرد و سازمانده اصلي تظاهراتي بود که به دنبال مرگ مشکوک جهان پهلوان تختي در ديماه ۱۳۴۶ صورت گرفت.
با آن که اعضاي گروه در فعاليت سياسي علني تجربه داشتند، ولي در امر مبارزه مسلحانه يا سازماندهي کار مخفي بيتجربه يا کمتجربه بودند. همين امر باعث شد که در سال ۱۳۴۶ به خاطر تماس با عباس شهرياري (يکي از نفوذيهاي ساواک در تشکيلات رهبري حزب توده) و پيش از آن که وارد مرحلهي فعاليت نظامي شوند، به چنگ ساواک بيفتند. در نتيجه اعضاي اصلي گروه در بهمن ۱۳۴۶ بازداشت شدند. در اين دستگيريها روي هم رفته ۱۴ نفر دستگير شدند که عبارت بودند از:
بيژن جزني، حسن ضياء ظريفي، عباس سورکي، سعيد (مشعوف) کلانتري، عزيز سرمدي، احمد افشار، محمد چوپانزاده، محمد کيانزاد، قاسم رشيدي، کيومرث ايزدي، حشمتالله شهرزاد و فرخ نگهدار.
اما تعدادي از اعضاي گروه نظير علياکبر صفايي فراهاني، محمد صفاري آشتياني و حميد اشرف از موج دستگيريها در امان ماندند. فراهاني و آشتياني از ايران خارج شده، مدت دو سال در لبنان و در اردوگاههاي الفتح، وابسته با سازمان آزاديبخش فلسطين، روشهاي مبارزه چريکي را فرا گرفتند. حميد اشرف نيز در ايران ماند تا به بازسازي، تثبيت و رهبري گروه بپردازد.
در نهايت، فراهاني در سال ۱۳۴۸ به ايران بازگشته، به حميد اشرف پيوست. وي که پس از ورود به ايران با شرايط اميدوارکنندهاي روبرو شده بود، براي تهيه اسلحه و مهمات به لبنان بازگشته، در بهار سال ۱۳۴۹ همراه آشتياني با مقداري ملزومات جنگي، وارد ايران شد. بهار و تابستان آن سال را گروه صرف تکميل تدارکات براي شناسايي نواحي روستايي شمال کرد و در عين حال، در شهريور ۱۳۴۹، نخستين تماسها را با گروه احمدزاده-پويان برقرار نمود.
جزني و ياران دستگير شدهي او، پس از محکوميت به زندانهاي طولاني (جزني: ۱۵سال) در دادگاه نظامي، تا فروردين ۱۳۵۴ که بوسيلهي ماموران ساواک در تپههاي اوين به قتل رسيدند، در زندان بودند. در ۲۹ فروردين ۱۳۵۴، رژيم طي اطلاعيهاي علت مرگ آنها را کشته شدن به هنگام تلاش براي فرار از زندان اعلام کرد. اسامي مقتولين بدين شرح بود:
۱- بيژن جزني ۲- حسن ضياء ظريفي ۳- احمد جليلي افشار ۴- مصطفي جوان خوشدل ۵- کاظم ذوالانوار ۶- سعيد (مشعوف) کلانتري ۷- عزيز سرمدي ۸- محمد چوپانزاده و ۹- عباس سورکي (خوشدل و ذوالانوار از سازمان مجاهدين خلق، و بقيه از چريکهاي فدايي خلق بودند).
اما در تيرماه ۱۳۵۸، بهمن تهراني، مامور ساواک که در شکنجه دادن و قتل عدهاي از زندانيان سياسي رژيم شاه دست داشت، در مصاحبه تلويزيوني و نيز در دادگاه انقلاب که او را محاکمه ميکرد، چگونگي قتل اين ۹ تن زنداني را فاش کرده، گفت:
آنها دوره محکوميت خود را طي ميکردند، که به دستور شاه و به تلافي عمليات مسلحانهي ديگر چريکها، بعد از ترور سرتيپ زنديپور، در تپههاي اوين گلولهباران شدند. مامورين اجراي قتل، سرهنگ وزيري، عطارپور، سعيد جليل اصفهاني، حسيني، رسولي و خود بهمن تهراني بودند.
گروه احمدزاده-پويان
گروه دوم تشکيلدهندهي سازمان چريکهاي فدايي خلق را دو دانشجوي مشهدي مقيم تهران رهبري ميکردند. چهرهي اصلي اين گروه، مسعود احمدزاده هروي (۱۳۵۱-۱۳۲۶)، از خانوادهاي روشنفکر بود؛ خانوادهاي که به دليل مخالفت با خاندان پهلوي از اوايل دهه ۱۳۰۰، پشتيباني سرسختانه از مصدق پس از سال ۱۳۲۸، و همکاري نزديک و پايدار با جبههي ملي و نهضت آزادي معروف شده بود. احمدزاده، هنگامي که در مشهد دانشآموز دبيرستاني بود، باشگاه دانشآموزان مسلمان را تشکيل داد، به جبههي ملي پيوست و در تظاهرات مذهبي عليه شاه شرکت کرد.
امير پرويز پويان (۱۳۵۰-۱۳۲۵) نيز پيشينهي مشابهي داشت. او نيز در مشهد به دنيا آمد و هنگام تحصيل در دبيرستان به جبههي ملي پيوست.
احمدزاده در سال ۱۳۴۴ براي ادامه تحصيل در رشتهي رياضي دانشگاه صنعتي آريامهر( شريف)به تهران آمد و با عباس مفتاحي (۱۳۵۱-۱۳۲۴) آشنا شد. مفتاحي پيش از آن در شهر بومي خود، ساري، با علياکبر صفائي فراهاني برخورد کرده، از طريق او با مارکسيسم آشنا شده بود. در سال ۱۳۴۶ و پس از آمدن پويان به تهران (ادبيات- دانشگاه ملي (شهيد بهشتي))، اين سه نفر به اتفاق ديگر دوستانشان يک هستهي مخفي براي بحث دربارهي مسائل اجتماعي ايجاد کردند.
در اين مقطع، پويان مارکسيسم را پذيرفته بود و در ظرف يک سال احمدزاده و مفتاحي نيز به او پيوستند. در اين زمان، اعضاي گروه زبانهاي خارجياي چون انگليسي و اسپانيولي را آموخته، ترجمهي مقالات و کتابهاي سياسي و تئوريک را آغاز کرده بودند، كه بررسي آثار چهگوارا، رژي دبره (Regis Debray)، و كارلوس ماريگلا (Carlos Marighella) انقلابي برزيلي و طراح تئوري جنگهاي چريكي شهري در زمرهي آن بود.
تاريخ اين گروه را در اين مرحله ميتوان به دو بخش تقسيم كرد:
نخست از بهمن ۱۳۴۶ تا اسفند ۱۳۴۷ كه گروه تاسيس شد، مارکسيسم را پذيرفت (گروه به برداشت مائو از مارکسيسم تعلق خاطر داشت) و توانست هم تعداد و هم شبکهاش را گسترش دهد.
احمدزاده و پويان از طريق تماسهايي با مشهد توانستند در اسفند ۱۳۴۷ هستهاي را در اين شهر ايجاد کنند. در همين دوره، مفتاحي هم توانست در ساري يک هسته را به وجود آورد. نيز از طريق تماسهاي ادبي پويان، گروه توانست با يک هستهي تشکيل شده در تبريز تماس برقرار سازد.
هستهي تبريز را روشنفکران آذري و مبارزان چريکي آيندهاي چون بهروز دهقاني (۱۳۵۲-۱۳۱۸) و عليرضا نابدل (۱۳۵۱-۱۳۲۲) تشکيل داده، مبارزه مسلحانه را پذيرفته بودند. در دهه ۱۳۵۰، دهقاني زير شکنجه کشته شد، بي آن که لب بگشايد و اطلاعاتي را آشکار سازد و به همين دليل به صورت قهرمان جنبش چريکي و نماد مقاومت در آمد. نابدل نويسندهي جزوهاي بود که فرقهي دموکرات آدربايجان، حزب توده و سياست شوروي را در ايران به شدت مورد انتقاد قرار ميداد (آذربايجان و مسالهي ملي)
اما شايد برجستهترين شخصيت هستهي تبريز، صمد بهرنگي بود که تماسهاي ادبياش با پويان، هستهي تبريز را به گروه متصل ساخت. او معلم جواني از اقشار پائين جامعه بود که در ميان کودکان روستايي آذربايجان کار کرده، با رنج و حرمان آنها آشنا بود. داستانهاي کوتاه او در دفاع از مبارزه مسلحانه خطاب به نسل جديد ايرانيان بود که به عقيده او نميخواستند وضع موجود را بپذيرند. در واقع، ماهي سياه کوچولو و ۲۴ ساعت در خواب و بيداري او الهامبخش نسل جديد گرديد و به وسعت خوانده شد. جنبش چريکي مسئوليت حادثه دلخراش مرگ بهرنگي را در سال ۱۳۴۷، در متن جنگ تمام عيار فيزيکي و رواني عليه رژيم شاهنشاهي، متوجه رژيم شاه دانست. از نظر جنبش چريکي، بهرنگي نخستين حلقهي قربانيان اين جنبش به دست دشمن و پيش از آغاز نبرد اصلي بود (هر چند تاکنون مشخص شده که حادثه غرق شدن صمد در ارس تصادفي بوده است، وليکن شاه کليد اين ماجرا شخصي است به نام «حمزه فلاحتي» که دوست بهرنگي بود و در هنگام حادثه همراه وي مشغول شنا کردن بوده است).
در خلال دوره دوم، يعني بين اسفند ۱۳۴۶ و ۱۳۴۹، گروه، نظريه مبارزه مسلحانه و نيز تحليلي از برنامه اصلاحات را ارائه کرد، الگوي چيني انقلاب را رد کرد، و با باقيماندهي گروه جزني-ظريفي تماس برقرار کرده، بحث ادغام را پي گرفت.
ادغام
سرانجام اين دو گروه در سال ۱۳۴۹ و پس از آشنايي با هم و آگاهي از نظرات و افکار سياسي يکديگر، در زمينه وحدت براي همکاري به توافق رسيده، با هم ادغام شدند. گروه جزني-ظريفي تيم روستايي، و گروه احمدزاده-پويان تيم شهري اين سازمان را تشکيل دادند.
ديدگاه گروه جزني -که بيشتر رهبران آن از اعضاي پيشين حزب توده بودند- دربارهي ادغام، تاکيد بر ايجاد سازمان سياسي فعال و توانمندي بود. اما اعضاي گروه احمدزاده -که بيشتر عضو پيشين جبههي ملي بودند- به نقش تودههاي خودجوش و عمليات قهرمانانه اهميت ميدادند.
گروه بيژن (جنگل) معتقد به کار در شهر و روستا بود. گروه بر اين باور بود که:
«چون هدف از اولين اقدام مسلحانه، تغيير فضاي سياسي جامعه و به طور کلي تبليغ مسلحانه است، عمليات مسلحانه در شهر و روستا ميتوانند يکديگر را کامل کنند و گذشته از آن، وجود سلولهاي مسلح در کوه و شهر، به مثابه يک عامل حمايتکنندهي تاکتيکي، ميتواند مورد استفاده قرار گيرد. […] جنبش روستايي ميتواند کادرهايي را که در شهر امکان ادامه مبارزه ندارند، را به خود جذب کرده، با اجراي عمليات مسلحانه، قواي دشمن را در مناطق وسيعي به خود مشغول دارد و اين مناطق را به طور وسيعي «سياسي» کند. همچنين، جنبش چريکي شهري با بر هم زدن شهرها، قسمتي از قواي دشمن را تجزيه کرده، سيستم عصبي دشمن را نيز مورد آسيب قرار دهد …»
دو گروه جزني و احمدزاده، در فاصله شهريور تا ديماه ۱۳۴۹ به مباحثات طولاني و منظم بر سر انتخاب استراتژي و تاکتيک مبارزه مسلحانه ادامه دادند. سرانجام، گروه احمدزاده نظريات گروه جزني (جنگل) را پذيرفت و قرار شد دو گروه برنامهاي براي مبارزات آينده تنظيم کنند. در نيمه اول بهمن ۱۳۴۹، چهار تن از اعضاي تيم احمدزاده به گروه جنگل پيوستند.
پس از عمليات ۱۹ بهمن به فرماندهي صفايي فراهاني، کادرهاي شهري و بقاياي گروه جنگل در تهران گرد هم آمدند. در اواخر اسفند ۱۳۴۹ دو تيم مستقل (يک تيم ۵ نفره و يک تيم ۳ نفره) تشکيل شد و ضمن ارتباط با گروه احمدزاده و عمليات انتقالي، ترور سرتيپ فرسيو، دادستان نظامي مامور محاکمه گروه جنگل را طرحريزي و در ۱۸ فروردين ۱۳۵۰ اجرا کردند.
گروه احمدزاده نيز در آن موقع داراي يک تيم شهري سازمانيافته بود که با حمله به کلانتري قلهک، مسلسل نگهبان کلانتري را به غنيمت گرفت.
در اواخر فروردين ۱۳۵۰ گروه جنگل و گروه احمدزاده ادغام شدند و «سازمان چريکهاي فدايي خلق ايران» ايجاد شد.
حماسهي سياهکل
پيش از حمله گروه صفايي فراهاني به پاسگاه سياهکل، يکي از تيمهاي وابسته به گروه احمدزاده، در پائيز ۱۳۴۹ به يک بانک در ونک حمله کرده، يکصد و شصت هزار تومان موجودي بانک را براي تدارک هزينههاي عمليات، مصادره کرده بود. قبل از آن نيز به چند بانک دستبرد زده شده بود و دولت تا مدتها فکر ميکرد يورش به بانکها توسط باندهاي گانگستري صورت گرفته است. بدين ترتيب، حمله به پاسگاه سياهکل اولين عمليات چريکي «اعلام شده» از سوي چريکها در ايران بود. به طوري که گفته شد، پس از حمله به سياهکل، دو گروه جنگل و احمدزاده در هم ادغام شدند و سازمان چريکهاي فدايي خلق را ايجاد کردند.
روز ۱۵ شهريور ۱۳۴۹، گروه شش نفري چريکها به فرماندهي علياکبر صفائي فراهاني از دره مکار در نزديکي چالوس براي شناسايي منطقه از غرب به شرق گيلان به حرکت در آمدند. انتخاب گيلان به خاطر موقعيت طبيعي آن و نيز سهولت استتار و دفاع در کوهستان و جنگل، همچنين اشکال استفاده از سلاحهاي سنگين و هواپيما عليه مواضع چريکها بود. قرار بود پس از تکميل و شناسايي ابتدايي، که امکان تحرک لازم را به گروه کوهستان ميداد، عمليات نظامي آغاز شود. تاکتيک عمليات به صورت حمله به يک پاسگاه نظامي و خلع سلاح آن و ترک فوري منطقه بود، تا از عکسالعمل احتمالي دشمن مصون بمانند. اين نکته واضح بود که بلافاصله پس از اولين عمليات چريکي، روستائيان منطقه که هنوز درک روشني از مقاصد چريکها نداشتند، واکنش مساعدي نسبت به آنها نشان نميدادند، ولي با تداوم عمليات نظامي در نقاط مختلف، اميد ميرفت روستائيان منطقه به تدريج تحت تاثير قرار گيرند و به حمايت مادي و معنوي آنها برخيزند. در حقيقت، هدف از عمليات، تبليغ مسلحانه و تغيير جو سياسي در سطح کشور بود.
چريکها اميدوار بودند کشاورزان شمال، با سنت راديکال خود، همچنان که در اوائل دهه ۱۳۰۰ شمسي از جنبش ميرزا کوچک خان حمايت کرده بودند، به جنبش آنها روي خوش نشان دهند. طرح چريکها ظاهرا با طرح عملياتي فيدل کاسترو در قيام عليه باتيستا، ديکتاتور دستنشاندهي امريکا در کوبا شباهت داشت؛ بدين ترتيب که تيم جنگل، با شناسايي قبلي و تهيه و ذخيره کردن تدارکات و آذوقه و با استفاده از پناهگاههاي طبيعي در چند نقطه جنگل، ضمن انجام عمليات چريکي و تماس با کشاورزان محلي، آنها را به هواخواهي خود برانگيزند و محتملا افرادي را از روستاها به سوي خود بکشانند و آنها را براي عمليات آينده خود آماده کنند.
در اوائل بهمن ۱۳۴۹، عمليات شناسايي توسط گروه کوهستان در منطقه شمال مازندران پايان يافت. گروه در دو برنامهي دو ماهه و دو ماه و نيمه از منطقه چالوس تا خلخال و از دره چالوس تا شرق مازندران را شناسايي کرده بود. تعداد افراد گروه بالغ بر ۹ تن شده بود. در اين موقع، فرمانده گروه اول به گروه دوم اعلام کرد که در نيمههاي بهمنماه، عمليات را علي رغم آماده نبودن عناصر شهري آغاز خواهد کرد.
در اوائل بهمن، يکي از کادرهاي گروه جنگل به نام غفور حسنپور که افسر وظيفه بود، به عللي غير از ارتباط با گروه جنگل دستگير شد. وي پس از چند روز شکنجه، که منجر به مرگ او گرديد، اعترافاتي کرد و اطلاعاتي در دسترس ساواک قرار داد که موجب شناسايي ساير افراد گروه جنگل شد. روز ۱۳ بهمن، حمله تدارک شده سازمان امنيت شروع شد و در فاصله چند روز ۳ تن در گيلان و ۷ تن در تهران دستگير شدند.
در اين موقع، گروه ۹ نفري جنگل از ناحيه شرقي مازندران به ارتفاعات منطقهي جنوبي سياهکل (کوههاي ديلمان) رسيده بود. روز ۱۶ بهمن، خبر دستگيريها در تهران به گروه جنگل اطلاع داده شد. در همين اوان، يکي از افراد گروه به نام ابرج نيري که در کوهپايههاي سياهکل معلم بود، و محل انبار کوچک آذوقهي گروه در آن منطقه را ميدانست، دستگير شد. فرمانده گروه جنگل، بيخبر از از دستگيري نيري، تصميم گرفت يکي از افراد خود را براي آگاه ساختن و فراري دادن او به محل بفرستد.
روز ۱۹ بهمن، هادي خدابنده براي انجام اين ماموريت از کوه پائين آمد تا به روستاي شاغوزلات (اين مرد: در نقشههاي کنوني به نام شبخوسلات ميباشد)، نزد نيري برود و از خطري که او را تهديد ميکرد آگاه سازد، غافل از اين که ژاندارمري خانه نيري را در نظر گرفته بود. خدابنده پس از درگيري مسلحانه با ماموران اسير شده، به پاسگاه سياهکل منتقل ميشود.
افراد گروه جنگل با شنيدن صداي تيراندازي از کوه پائين ميآيند و در شامگاه ۱۹ بهمن، پس از تصاحب يک اتومبيل کوچک در جاده به سياهکل ميروند. هدف، حمله به پاسگاه ژاندارمري بود. در اين حمله موجودي سلاحهاي پاسگاه که شامل ۹ قبضه تفنگ و يک قبضه مسلسل بود، به غنيمت گرفته ميشود. نيز معاون پاسگاه و فردي ديگر کشته ميشوند و گروه جنگل بدون دادن تلفات، دست خالي به ارتفاعات بر ميگردد، چرا که پيش از آغاز حمله، رئيس پاسگاه، هادي خدابنده را به همراه خود به رشت برده بود.
از فرداي آن روز، تيم جنگل به محاصره نيروهاي مسلح درآمد. طي عملياتي نظامي که تا ۱۸ اسفند به طول انجاميد، چريکها تا پايان يافتن آذوقه و مهمات به مقاومت ادامه ميدهند. چند روز بعد، چهار تن از آن ها دور از ديد نظاميان و ژاندارمها براي تهيه خوراک از جنگل بيرون ميآيند و به خانه يک کشاورز پناه ميبرند.
روستائيان با اطلاع از حضور چريکها در آن جا، خانه را محاصره ميکنند. صفائي فراهاني براي آنها حرف ميزند و هدف و آرمان چريکها را از اقدام به نبرد مسلحانه شرح ميدهد. چند تن از روستائيان خواستار آزادي آنها ميشوند، ولي کدخدا و سپاهي دانش روستا، مردم را از کمک به آنها بر حذر ميدارند و آنها را از مجازاتي که در انتظارشان است، ميترسانند. سرانجام، چريکهاي مسلح، بي آن که براي آزادي خود به اسلحه متوسل شوند، تسليم ميشوند. مدتي بعد، ژاندارمها و ماموران ساواک سر ميرسند و آنها را دستگير ميکنند و به تهران ميفرستند.
سرنوشت بقيه چريکها، که در جنگل متواري شده بودند، تا ۴۸ ساعت بعد روشن ميشود؛ ۲ تن با انفجار نارنجک، خود و چند تن از افراد نيروهاي مسلح را نابود ميسازند، و ۳ تن ديگر گرسنه و فرسوده به اسارت در ميآيند. بدين ترتيب از دستهي ۹ نفري جنگل ۷ تن اسير ميشوند.
در مجموع از افراد تيمهاي ۳۳ نفري جنگل و شهر، ۱۷ تن دستگير شدند. از اين عده، ۱۳ تن به حکم دادگاه نظامي در تاريخ ۲۷ اسفند ۱۳۴۹ تيرباران شدند. ۵ تن از افراد گروه جنگل که در عمليات شرکت نداشتند، صبح روز ۱۸ فروردين ۱۳۵۰، سرتيپ فرسيو، دادستان ادارهي دادرسي ارتش را ترور کردند.
در بهار ۱۳۵۰، چريکهاي فدايي خلق ايران در اولين اعلاميهاي که مخفيانه منتشر کردند، ضمن اشاره به عمليات سياهکل و ترور سرتيپ فرسيو، آمادگي خود را براي ادمه مبارزه با رژيم اعلام نمودند. در اين اعلاميه گفته شده بود:
« هر جا ظلم هست، مقاومت و مبارزه هم هست […] ما فرزندان انبوه زحمتكشاني هستيم كه در طول صدها سال با افشاندن خونشان به ما ياد دادهاند كه چگونه ميتوان به آزادگي و زندگي شرافتمندانه دست يافت […] مبارزه چريکي شروع شده است […] يورش قهرمانانهي چريکهاي از جان گذشته به پاسگاه سياهکل در گيلان، بار ديگر به روشني نشان ميدهد که مبارزه مسلحانه تنها راه آزادي مردم ايران است. ما چريکهاي فدايي خلق، با حمله به پاسگاه کلانتري قلهک و اعدام فرسيوي جنايتکار نشان داديم که راه قهرمانانهي سياهکل را ادامه خواهيم داد […]
جريان سياهكل از يك معنا با شكست مواجه شد، يعني تمام اعضاي گروه دستگير و اكثرا كشته شدند، اما از جهتي هم با موفقيت همراه شد، بدين معني كه نشانگر آغاز حركتي تازه و قهرآميز عليه رژيم شاه بود.
همه بنيانگذاران فدائيان از زمينه تئوريك لازم براي مواجهه با مسائلي كه با آنها روبرو ميشدند، برخوردار نبودند. گر چه ميدانيم كه آثار منتشر شده نظريهپردازان فدائيان، چه آنهايي كه در زندان نوشته شده بود يا در شرايط كار مخفي، در بحثهاي گروهي مورد تجديدنظر قرار گرفت. نويسندگان اصلي اين آثار جزني، احمدزاده، پويان، فراهاني، ظريفي و حميد مومني بودند. اين آخري پس از تاسيس سازمان به آن پيوست، اما تاثير زيادي بر آن گذاشت. اشرف، رهبر اصلي سازمان بين سالهاي ۱۳۵۵-۱۳۵۱، نيز چند جزوه نوشت، اما او بيشتر يك سازماندهنده و كارپرداز بود تا نظريهپرداز.
در ميان اعضاي نامبرده، جزني، احمدزاده و پويان در تاريخ فدائيان جايگاه خاصي دارند و اين عمدتا به خاطر تاثيري است كه كار نظري و عملي آنها، نه تنها بر برنامهها و سياستهاي فدائيان، بلكه بر جنبش كمونيستي ايران و ديگر گروههاي چريكي نيز به طور كلي بر جاي گذاشت.
مقاله تئوريكي كه امير پرويز پويان (۱۳۵۰-۱۳۲۶) تحت عنوان ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوري بقا نوشت، در ميان دانشجويان و روشنفكران وسيعا پخش شد و تاثير عميقي بر آنها گذاشت. پويان در اين مقاله، كه نخستين اثر تئوريك يك ماركسيست ايراني درباره مبارزه مسلحانه بود، بيتحركي و انفعال گروههايي كه صرفا به مبارزه سياسي اعتقاد داشتند، را مورد حمله قرار داد. او اين انفعال را “تئوري بقا” ناميد و خواستار مبارزه مسلحانه شد.
مبارزه مسلحانه: هم تاكتيك، هم استراتژي، اثر مسعود احمدزاده (۱۳۵۱-۱۳۲۶) به وضوح بيشترين تاثير را در شكلدهي بنيان تئوريك فدائيان براي نزديك به شش سال و بنيان تئوريك در گروه انشعابي فدائيان پس از انقلاب ۱۳۵۷داشت. وي تحليلي اجتماعي-اقتصادي از جامعه ايران و ساخت طبقاتي آن ارائه كرد و به مسائلي چون طبقه كارگر و متحدانش، سازماندهي جنبش انقلابي و نقشي كه مبارزه مسلحانه پيشاهنگ ايفا ميكند، پرداخت.
از اين سه نظريهپرداز، بيژن جزني (۱۳۵۴-۱۳۱۶) از همه بزرگسالتر و قابلتر بود و بيشترين تاثير را بر جنبش كمونيستي به طور عام، و فدائيان به طور خاص باقي گذاشت. وي درك عميقي از تاريخ معاصر ايران داشت كه در ميان فعالان نسل او و نسل پس از آن نادر بود. تسلطش بر تاريخ ايران به او بينش سياسياي ميبخشيد كه ديگران فاقدش بودند. مثلا او با اذعان به محبوبيت آيت ا… خميني در ميان بخشهاي معيني از جمعيت كشور، شايد اولين كسي بود كه در اوايل دهه ۱۳۵۰ پيشبيني كرد كه ممكن است آيت ا… خميني جنبش ضد شاه را رهبري كند:
“با اين پيشينه، خميني از محبوبيت بيسابقهاي در ميان تودهها، به ويژه صاحبكاران خرده بورژوا، برخوردار است و با امكاناتي كه براي فعاليت نسبتا آزاد سياسي در اختيار دارد، از شانس بيسابقهاي براي موفقيت برخوردار است.”
طرح جامعه شناسي و مباني استراتژيك جنبش انقلابي خلق ايران
دلمشغولي اصلي جزني ايجاد و سازماندهي پيشاهنگ يا روشنفكران انقلابي بود، اما عقيده داشت زماني كه اين كار انجام شد، تاكتيكها را بايد وسعت بخشيد و در كنار اقدام نظامي به تبليغات سياسي نيز پرداخت. او تبليغ سياسي را پاي دوم جنبش ميناميد و به فدائيان توصيه ميكرد كه به اين جنبه بيشتر توجه داشته باشند. قتل او در زندان در فروردين ۱۳۵۴ به همراه شش تن ديگر از پايه گذاران اصلي فدائيان، ضربه بزرگي به اين جنبش بود و هنگامي صورت گرفت كه جنبش آماده ميشد تا با نظريات او هماهنگ شود.
از آنجا كه او از داخل زندان مينوشت، راهي براي دفاع از نظرياتش در داخل سازمان نداشت. در واقع ميتوان گفت او، بر خلاف احمدزاده و پويان، به هنگام تولد سازمان، تاثير و نفوذ خود را بر گروهش از دست داده بود. از آن جا كه اكثر اعضاي باتجربه در سال ۱۳۴۷ دستگير شدند، رهبري گروه به دست اشرف و فراهاني افتاد و با مرگ فراهاني در عمليات سياهكل، اشرف كه جوانترين عضو گروه جزني-ظريفي بود، اكثر تزهاي احمدزاده را در جريان تشكيل سازمان فدائيان پذيرفت. اما تنها پنج سال پس از قتل جزني و رفقايش در زندان بود كه فدائيان تزهاي جزني را پذيرفتند.
نظريهپردازان دو گروه، در تحليل جامعه ايران اختلافنظر قابلملاحظهاي داشتند. اصلاحات ارضي، نحوه تعامل با رژيم شاه، تاريخ جنبش كمونيستي ايران و به ويژه حزب توده، و تئوري مبارزه مسلحانه از جمله اين اختلافنظرها بود.
فدائيان در فاصله سالهاي ۱۳۵۷-۱۳۵۰ فعالترين سازمان چريكي بودند. سازمان مجاهدين خلق ايران تاثير فدائيان را بر جامعه چنين توصيف ميكند:
“… تا اين كه در سال ۱۳۴۹ چريكهاي سياهكل وارد عمل شدند و اين كار، سازمان مجاهدين را بر خلاف ميل و آمادگياش در اوايل ۱۳۵۰ وادار كرد كه ايشان نيز وارد عمل شوند و موجوديت خود را به جامعهمان معرفي نمايند، چون اگر اين كار را انجام نميدادند، چريكهاي فدايي ميدان عمل را از ايشان [مجاهدين] گرفته، به عنوان پيشگام نيروهاي مبارز در اذهان نقش ميبست.”
كمي پس از عمليات سياهكل، ديگر گروههاي زيرزميني نيز موجوديت خود را اعلام كردند. فدائيان، نيروهاي شاه را درگير اقدامات چريكي فشرده و عمدتا شهري كردند. گرچه آنها تمام رهبران اصلي خود (جزني، احمدزاده، ظريفي، فراهاني، پويان، اشرف و ديگران) را از دست دادند، اما در ميان گروههاي چريكي نقش برتر خود را، چه از لحاظ نظري و چه در عرصه عمل، حفظ كردند. فدائيان بر پايه تحقيقات انجام شده در دهه ۱۳۴۰، پژوهشهايي را نيز در مورد اصلاحات ارضي در ايران انجام دادند كه در نوع خود تنها كار عميقي بود كه ماركسيستهاي ايراني انجام داده بودند (از جمله: بررسي ساخت اقتصادي روستاهاي فارس، بررسي ساخت اقتصادي روستاهاي كرمان، بررسي شركتهاي سهامي زراعي، اصلاحات ارضي و نتايج مستقيم آن).
دوره ۱۳۵۷-۱۳۴۹ را ميتوان به دو مرحله تقسيم كرد:
در مرحله اول، بين سالهاي ۱۳۵۴-۱۳۴۹، كه اشرف هنوز زنده بود، تزهاي احمدزاده خطمشي رسمي سازمان تلقي ميشد. در خلال اين مرحله سازمان مجبور شد فقدان رهبري خود (اشرف و ديگران) را جبران كند، خطمشي جديد را بپذيرد و با چالش يك گروه انشعابي متمايل به حزب توده به مقابله برخيزد.
مرحله نخست دو ويژگي عمده داشت: اول، عمدتا با عمليات نظامياي مشخص ميشد كه طرحريزي آن را سازماني برعهده داشت كه در اين خصوص كمتجربه بود. فدائيان بسياري از اعضاي قابل و از خود گذشته خود را به اين خاطر از دادند. دوم، گسترش سازمان بود، فرآيندي كه با جذب اعضاي جديد و وحدت با گروههاي مسلح كوچكتر فراهم آمد.
رويارويي فدائيان با رژيم شاه در اين دوره هم جنبه روانشناختي روشني داشت و هم جنبه سياسي و نظامي. سازمان آماجهاي خود را طوري برميگزيد كه به نيروهاي امنيتي ضربه رواني وارد سازد، در عين آن كه اهداف سياسي را نيز دنبال ميكرد. دستبرد به بانكهاي رژيم، ترور سران عمده سياسي و اجتماعي (سرلشكر زينالعابدين فرسيو، محمد صادق فاتح يزدي-كارخانهدار، سرگرد ساواك علينقي نيكطبع، عباسعلي شهرياري)، و بمبگذاري در دفاتر شركتهاي نفتي امريكايي، از جمله اين حملات بودند.
در فرآيند وحدت با گروههاي ديگر، مسائلي در ميان فدائيان بروز كرد كه عمدتا از نبود شفافيت در ساختار تشكيلاتي آنها ناشي ميشد. بارزترين مثال در اين زمينه، مسائل پيشآمده به هنگام وحدت با گروه جبهه دموكراتيك خلق، كه در نهايت منجر به جدايي مصطفي شعاعيان، تئورسين پر استعداد و برجسته گروه و مرگ مظلومانه وي در درگيري با ساواك بود كه انتقادات بسياري را متوجه فدائيان كرد.
در پايان مرحله اول، فدائيان در مبارزه خود با رژيم به بنبست رسيده بودند. با وجود آنكه فدائيان به شدت به رژيم حمله كرده بودند، ديكتاتوري ترك برنداشته بود و نظر احمدزاده مبني بر اين كه “موتور كوچك” راه را براي به حركت درآمدن “موتور بزرگ” هموار ميكند، تحقق نيافته بود. در نتيجه، از اواخر سال ۱۳۵۳ و اوايل ۱۳۵۴، ارزيابي مجدد استراتژي و تاكتيكها آغاز شد. نياز به تغيير، زماني مطرح شد كه سازمان، قوي و اشرف، زنده بود. نتيجه، رد تزهاي احمدزاده و پذيرش تزهاي جزني بود. اين تغيير، رسما در نشريه فدائيان، نبرد خلق، در سال ۱۳۵۵ منتشر شد.