بيژن بيقرار
ما در درون سينه هوايي نهفته ايم
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود
حافظ
انتشار کتاب “چريک هاي فدايي خلق” از سوي ” موسسه مطالعات و پژوهش هاي سياسي”،عکس العمل هاي متفاوتي را در جنبش چپ و محافل سياسي بر انگيخت. در اين ميان، گروهي از “عقلا” و ذوب شدگان در ” دموکراسي ليبرال ” نيز، اينجا و آنجا، با استفاده از فرصت به دست آمده، به تکرار کشفيات خود درباره نادرستي مبارزه جنبش چپ در دوران پيش از انقلاب، عواقب وخيم و غيرانساني آن، و سر آخر، محکوم کردن رفتارها و کردارهاي غيردموکراتيک چپ ها در جريان مبارزه پرداختند و مطالب آن کتاب را، سندي ديگر بر درستي ادعاهاي خود در موارد ذکر شده دانستند.
در اين نوشته ما تنها مي خواهيم در جستجوي پاسخ به يک سوال مقدماتي باشيم: زنان و مرداني که در آن سال ها، در سخت ترين شرايط ترور و اختناق، در صفوف سازمان چريک هاي فدايي خلق مبارزه کردند، چه کساني بودند و با چه انگيزه اي به اين مبارزه کشانده شدند؟ همين جا، جهت آسودگي خيال”عقلا” تصريح مي کنيم که ما اولا قصد توجيه تئوري مبارزه و تبليغ مسلحانه و به کارگرفتن قهر به عنوان يک استراتژي در مبارزه براي کسب آزادي و عدالت اجتماعي را نداريم؛ ثانيا فداکاري و کشته شدن در راه يک عقيده و آرمان را، دليل درستي آن عقيده و آرمان نمي دانيم. گذشتن از زندگي و جان، به انديشه و کردار هيچکس، حقانيت و مشروعيت نمي بخشد. اما – و اين اماي بزرگي است! – اين سکه، روي ديگري هم دارد: در کشورهايي نظير ايران، هيچ مبارزه اجتماعي و سياسي در راه آزادي وعدالت، بدون ايمان و از خودگذشتگي به سرانجام نمي رسد. حکايت مبارزان راه عدالت و آزادي در سرزمين ما، همواره حکايت شکنجه، زندان، تبعيد و اعدام بوده است. آنان طي قرون و اعصار، با عنوان هاي “مزدکي”، “زنديق”، “قرمطي”، “بابي”، “کمونيست” و “خرابکار”، تحت پيگرد و تعقيب بوده و با داغ و درفش سر و کار داشته اند. از اين رو در اين پيکار، همراه با عقل سرد و اعتقاد به جنبشي مردمي، روحي سودايي بايد که پاي در راه نهد، منافع جمع را بر منافع خويش مقدم شمرد و درد و رنج و محروميت را به جان پذيرد.
در طريق عشق بازي امن و آسايش خطاست
رهروي بايد، جهانسوزي، نه خامي بي غمي
کتاب “چريک هاي فدايي خلق” علي رغم همه ادعاهايش عليه آن جان هاي شيفته و سودازده، اين نکته را به خوبي نشان مي دهد که جنبش فداييان با وجود همه فراز و نشيب ها، و با وجود اشتباهات نظري و عملي در مبارزات خود طي سال هاي ۱٣۴۹ تا ۱٣۵۷ ،همواره به اين سفارش بيژن جزني عمل کرد که: “پيشاهنگ قادر نيست بدون اين که خود مشعل سوزان و مظهر فداکاري و پايداري باشد، توده ها را در راه انقلاب بسيج کند.” براي ما و حتي “عقلايي” که راه رهايي ايران را در شرايط کنوني، استقرار نظامي بر اساس “دموکراسي ليبرال” مي بينند، مستقل از آن که شکل و محتواي تحول اجتماعي آتي در اين کشور استبداد زده چگونه باشد، سخن جزني هنوز قوت و اعتبار خود را داراست؛ هر آيينه ما و آنان بخواهيم نه در حرف که در عمل، در راه تحقق خواست هاي سياسي و اجتماعي خود مبارزه کنيم.
اما بعد. آبراهاميان با توجه به آماري که درباره جنبش فداييان در دوران پيش از انقلاب ارائه مي دهد، پايگاه اصلي اين جنبش را طبقه متوسط شهري، روشنفکران و دانشجويان مي داند.(۱) او در همان جا اشاره مي کند: “لازم به ياد آوري است که اين جنبش چريکي با رفاه طبقه متوسط، حقوق هاي روزافزون و فراهم بودن کار براي فارغ التحصيلان دانشگاهي هم زمان بود.” (۲) اطلاعاتي که کتاب “چريک هاي فدايي خلق” نيز در اختيار ما مي گذارد، صحت گزاره بالا را چه در مورد بنيانگذاران سازمان و چه در مورد اعضاي بعدي سازمان تاييد مي کند. به عبارت ديگر بيشتر اين مبارزان، اگر نصيحت “عقلا” را قبول مي کردند و سر از سودا تهي، آينده تامين شده اي داشتند و مهم تر آن که، چنان “عقوبتي جانفرساي” را نمي بايست تحمل مي کردند. باز هم مطابق اطلاعاتي که کتاب “چريک هاي فدايي خلق” به ما مي دهد، عمر يک چريک، از هنگام پيوستن به سازمان تا زمان کشته شدن در اين يا آن خانه تيمي، يا زير شکنجه، يا در ميدان اعدام، بسيار کوتاه بوده است؛ بنا بر اين، چريک هاي فدايي خلق بر خلاف بسياري از “عقلا” در آن روزگار و اين روزگار، نه براي کسب جاه و مقام و نام و نشان، که براي فداکاري و پايداري و مبارزه عليه بي عدالتي و اختناق، گام در راهي پرمخاطره نهادند؛ راهي که به خوبي از عاقبتش آگاه بودند.
از سوي ديگر، آنان مارکسيست بودند؛ به خدايي باور نداشتند تا بخواهند در معامله با او، شکنجه و سختي اين جهان را به طيب خاطر به جان خرند، تا در جهاني ديگر به مواهبي ابدي دست يابند. آري، آنان نه به خاطر پاداشي کاسبکارانه در جهاني ديگر، که “به خاطر هر چيز کوچک هر چيز پاک بر خاک افتادند.” اگر چريک هاي فدايي خلق نه فراغتي در اين جهان داشتند و نه باوري به بهشتي در آن جهان، پس چه انديشه و اعتقادي آنان را به عرصه نبردي چنين خون بار و هراس انگيز کشاند؟ هر خواننده اي که کتاب “چريک هاي فدايي خلق” را به دست مي گيرد و آن را به پايان مي رساند، جدا از تمامي ادعاها و حرف و حديث هاي آن، صحنه اي خوفناک را در مقابل خود مي بيند که در آن، گروهي از جان گذشته، در نبردي نابرابر، تا پاي جان ايستادگي و مقاومت مي کنند.
براي نمونه کافي است بخش نخست کتاب را که به فعاليت ها و مبارزات بيژن جزني قبل از دستگيري و به زندان افتادن نهايي او در سال ۱٣۴۶ مي پردازد، ازنظر بگذرانيم. در اين بخش، نويسنده که تلاش مي کند با يافتن “اسناد” گوناگون و کنار هم نهادن و تطبيق آنها با يکديگر، تير خلاصي بر “اسطوره سازي” و “قهرمان پروري” چريک هاي فدايي خلق شليک کند، نادانسته و ناخواسته، داستاني از شجاعت، ايمان و ايثار انساني مبارز را براي خواننده نقل مي کند؛ انساني که از دوره نوجواني عليه بي عدالتي و ظلم طغيان مي کند. او در اين پيکار، به گزارش کتاب، بارها و بارها به زندان مي افتد و “عاقل” نمي شود. در سال ۱٣۴۶، جزني سي سال دارد، ازدواج کرده، صاحب دو فرزند است و زندگي مرفهي دارد. به گزارش کتاب، “در آن ايام جزني تحت مراقبت ويژه ساواک بود… ساواک تهران او را در چهارم آبان احضار مي کند و جزني ضمن تکميل دفترچه مشخصات و بيوگرافي، در پاسخ سوال سي ام دفترچه مبني بر اين که هم اکنون از لحاظ روحي و مادي چه گرفتاري داريد، پاسخ مي دهد: از لحاظ روحي از پايمال شدن قانون و حقوق افراد مصرح در قانون اساسي، فقر اکثريت مردم و تراکم زياد ثروت در دست عده اي معدود و تظاهر به دموکراسي از طرف دولت که وجود خارجي ندارد، رنج مي برم.” (٣) اين است شجاعت، اعتماد به نفس و از خودگذشتگي انساني که نويسنده مي خواهد از او”اسطوره زدايي” کند. باز هم به گزارش کتاب، “در نظريه اي که کارشناس بخش ٣۱۱ ساواک در ذيل گزارش خود به مقام مافوق ارائه مي کند، آمده است: افرادي که در محيط ساواک با چنين بي پروايي به مقامات مملکتي توهين مي نمايند، مسلما در خارج از اين محيط با آزادي و جسارت بيشتري نيات خود را بيان مي دارند…” (۴)
بر اساس اطلاعات بخش هاي گوناگون کتاب، اين ازخودگذشتگي، اعتماد به نفس و جسارت، نه تنها در زندگي جزني، بلکه در کل جنبش فداييان به اشکال مختلف ديده مي شود و هم چون مهر و نشاني برجسته بر کارنامه آن مي درخشد؛ مهر و نشاني که به جنبش چريک هاي فدايي خلق تشخص مي بخشد.
به نظرمي رسد نويسنده که بيشتر از سنت تاريخ نگاري و تحليل تاريخي، با سنت بازجويي و کشف “حقايق” از طريق بازجويي آشناست، تلاش مي کند با استفاده از “اسناد” و “مدارک” گوناگون، و تطبيق و مقايسه آنها با يکديگر، به روش خاص خود، تناقض هاي موجود را بيابد، بر اساس آنها به “حقايقي” برسد، و سر آخر، احکام خود را بر مبناي اين “حقايق” چهل تکه صادر کند. او در اين کار آن چنان غرق روش پليسي خود مي شود، که فراموش مي کند با کليت گزارشش، “کشفيات” خود را، درباره روحيه و رفتار اين يا آن عضو سازمان چريک هاي فدايي خلق، بي اهميت و نسبي مي کند؛ و اين چيزي است که اگر از ديد يک بازجوي تاريخ نويس پنهان بماند، از نظر يک تحليلگر تاريخ پنهان نخواهد ماند.
از سوي ديگر نويسنده فاقد آگاهي هاي لازم از جنبش کمونيستي در ايران و جهان، مباني اوليه مارکسيسم و اطلاعات عمومي ضروري در زمينه موضوع است. از اين رو مرتکب اشتباهاتي آشکار مي شود و اينجا و آنجا بيسوادي و ناآگاهي خويش را آشکارمي کند. براي نمونه در مورد بحث مربوط به اختلافات شوروي و چين در گروه چهار نفري جزني، کلانتري، ايزدي و شهرزاد مي نويسد: “از ديگر مسايل مورد بحث ماه هاي پاياني سال ۱٣۴٣ در جلسات چهار نفره، اختلافات شوروي و چين بود. در اوايل دهه ۱۹۶۰ ميلادي، اختلافات چين و شوروي از پرده بيرون افتاد. اين اختلافات ظاهرا وجه ايدئولوژيک داشت. مائو؛ استالين، رهبر وقت حزب کمونيست شوروي را تجديد نظرطلب مي خواند و متقابلا خود نيز متهم مي شد که ناسيوناليسم چيني را به لباس مارکسيستي درآورده و…” (۵) ظاهرا نويسنده نمي داند که استالين در سال ۱۹۵٣ ميلادي درگذشته است و بنا براين در اوايل دهه ۱۹۶۰ نمي توانسته “رهبر وقت حزب کمونيست شوروي” باشد! علاوه بر آن مائو نه استالين، بلکه جانشينان او و در راس آنها، خروشچف را به خاطر استالين زدايي، هم زيستي مسالمت آميز با آمريکا و… متهم به تجديدنظرطلبي مي کند.
در بخشي ديگر از کتاب درباره مطالعات مسعود احمدزاده در نيمه ده چهل مي نويسد: “ورود به دانشکده علوم و مطالعاتش در اين دوران که تحت تاثير مطالعات غالب آن روزگار، بيشتر روي منابع ادبي ماترياليستي و مارکسيستي متمرکز بود؛ به تدريج پايه هاي مذهب را در او کاملا سست و نابود کرد.”(۶) معلوم نيست نويسنده اصطلاح عجيب “منابع ادبي ماترياليستي” را از کجا آورده و مرادش از آن چه بوده است. با خواندن پارگراف بعدي کتاب که نقل قولي است از احمدزاده درباره کتاب هاي که در آن سال ها مي خوانده است، درمي يابيم که نويسنده، کتاب هاي نظير “لبه تيغ”، “خرمگس” و نمايشنامه هاي سارتر را که احمدزاده از آنها نام برده است، با عنوان مجعول “منابع ادبي ماترياليستي” به خواننده معرفي مي کند! در جايي ديگر، درباره مطالعات عباس مفتاحي مي نويسد: “…صفايي فراهاني نيز چون او را فردي مستعد يافته بود، برخي از کتب و رمان هاي مارکسيستي را جهت مطالعه به او داد.” (۷) به اصطلاح “رمان مارکسيستي” در اين جمله توجه کنيد تا مطمئن شويد که با يک بازجو و مامور امنيتي مواجه هستيد؛ و نه با يک پژوهشگر. به نظر مي رسد که نويسنده ناآگاه کتاب، اين اصطلاح را براي آنچه در تاريخ ادبيات به نام رئاليسم سوسياليستي شناخته مي شود به کار برده است که البته براي او و همفکرانش، “رمان هاي مارکسيستي” است!
همين جا درباره فعاليت هاي مفتاحي مي خوانيم: “مفتاحي به رغم آنکه تمايل به حزب توده نداشت، به راديو پيک ايران که از شوروي پخش مي شد، گوش فرا مي داد.” (٨) نويسنده اساسا نمي داند که راديو پيک ايران که به وسيله حزب توده اداره مي شد و در سال هاي ۱٣٣۶ تا ۱٣۵۴ فعاليت مي کرد، نخست از آلمان شرقي و سپس از بلغارستان پخش مي شد! او آنقدر از قافله پرت است که نمي تواند دريابد، در نيمه دهه ۱٣۴۰ با توجه به روابط گسترده سياسي، اقتصادي و نظامي ميان رژيم شاه و دولت شوروي، تصور وجود چنين راديويي در خاک شوروي و فعاليتش در آنجا غير ممکن بود! اما نويسنده با انديشه و تحليل کاري ندارد؛ براي او، “مدارک” و “اسناد” غيرقابل انکار و اعترافات و اقارير جالب است و او تاريخ را بر آن اساس مي نويسد. دريغ از جنبش فداييان که قد و قامت “تاريخ نويس” و “منتقد” آن اين گونه کوتاه و حقير باشد!
در حقيقت، نويسنده بيشتر از آن که صلاحيت و توانايي تحليل تاريخ جنبش فداييان – حتي به عنوان يک منتقد و مخالف آن– را داشته باشد، به شيوه بازرسان و بازجويان، در ميان “اسناد” و “مدارک” گوناگون دست و پا مي زند، تا به مدد آنها، ضعف فلان عضو سازمان، خشونت آن ديگري، تناقض ميان اين گفته با آن گفته و اظهار نظر يکي از اعضاء درباره عضوي ديگر را بيابد و سپس، شادمان از کشفي که کرده است، خود را در سرمنزل مقصود پندارد! به اين معني، کتاب “چريک هاي فدايي خلق” تصويرگر تلاشي پليسي در نگارش تاريخ بخش بزرگي از جنبش چپ ايران است؛ تلاشي ناتوان از درک و تحليل؛ تلاشي که ناخواسته و نادانسته، به هدفي غير از آن چه مورد نظر نويسنده است مي رسد.
نويسنده به لطايف الحيل مي کوشد در جاي جاي کتاب خود، بر اساس يافته هايي که او همه آنها را “مستند” مي سازد، جنبش فداييان را کم اهميت، غيرجدي و حاشيه اي جلوه دهد؛ جنبشي که به نظر او حتي نمي توان نام مسلحانه برآن نهاد (۹). او انقلابي گري فداييان را “انقلابي گري از سر تفنن” (۱۰) مي نامد و با استفاده از “اسناد” چهل تکه، به خيال خود، سردرگمي، بي برنامگي؛ ساده انديشي و بي اعتقادي بسياري از چريک هايي فدايي در دوره هاي گوناگون را به اثبات مي رساند. اين در حالي است که درتمام سال هاي ۱٣۴۹ تا ۱٣۵۷ جنبش فداييان به گواهي مطالب و نوشته هاي همين کتاب، ذهن رژيم و دستگاه هاي سرکوبگر آن را به گونه اي جدي به خود مشغول مي کند و آنان را به اقداماتي که از نظر گستردگي و شدت و حدت، اساسا تناسبي با فعاليت هاي مبارزان فدايي ندارد برمي انگيزد. نمونه آن را در واقعه سياهکل، اقدامات رژيم براي سرکوب آن و سرانجام اين سوال شاه از فرمانده ژاندارمري کل کشور مي بينيم: “چطور اين عده کم اين همه تلفات به ما وارد کردند؟ آيا موقعيت آنها بهتر بوده، يا سرکوب مي کردند و يا غافلگير مي کردند؟” (۱۱) نويسنده براساس روش هايي که اساسا بر بازجويي و روانشناسي استوار است، با اتکاء به “اسناد” و “مدارکي” که زير شکنجه و فشار به دست آمده اند، تنها در انديشه “مچ گيري” در اين يا آن مورد است. او که عاجز از انکار مبارزات چريک هاي فدايي خلق و دستاوردهاي آن به عنوان يک کل است، تلاش مي کند ذهن خواننده را با هزار ترفند و نيرنگ روان شناسي، تنها محدود ومقيد به ملاحظه جزييات، آن هم به شکلي تحريف شده کند.
اما به راستي چريک هاي فدايي خلق که از ميان روشنفکران و فرهيختگان جامعه ما سر برآوردند، چه مي انديشيدند و چه مي خواستند؟ اين عقيده که آنان را تنها و تنها، رمانتيک هاي عاشقي بدانيم که غرق شده در روياها و رومانس هاي خود، در پي اثبات صداقت خويش و “غبارروبي از قلب مايوس روشنفکران ايران” بودند، به همان اندازه نادرست و غيرمنصفانه است که عقيده ديگر؛ يعني عقيده اي که بر اساس آن اين جانباختگان به عنوان گرته برداران ساده انديش و خوش خيال انقلابيون آمريکاي لاتين قلمداد مي شوند. اين هر دو ديدگاه، با انکار عنصر آگاهي و شناخت در جنبش فداييان و نشستن در موضع «داناي کل»، آن هم با فاصله زماني نزديک به چهل سال، تصويري نادرست از هويت جنبش فداييان عرضه مي کند. بنيانگذاران و کادر هاي برجسته سازمان چريک هاي فدايي خلق، علي رغم داشتن نظريات مختلف و گاه متضاد با يکديگر، همواره عطش جستن، دانستن و آموختن را داشتند. اين جستجو و آموزش اما در شرايط مشخص زماني و مکاني به وقوع مي پيوست و با روح دوران پيوند داشت و به ناچار، کجي ها و کاستي ها و محدوديت هاي زمان، در آن بازتاب مي يافت. نظريه پردازان سازمان چريک هاي فدايي خلق، مبارزان پر شر و شوري بودند که مطالعه تئوريک و عنصر آگاهي را همان اندازه ارج مي نهادند که مبازره در ميدان عمل را. اگر آن «عقلا» و ديگراني که در موضع «داناي کل» به قضاوت در باره چريک هاي فدايي خلق نشسته اند، آگاهي آنان از زمان خويش، و مهم تر از آن همت و تلاش خستگي ناپذير شان براي کسب اين آگاهي را، با آنچه که نسل کنوني و آنها در اين زمينه ها عرضه مي کنند بسنجند، شرمنده از ناآگاهي، سستي و بي همتي خود، در قضاوت نسبت به آنان احتياط بيشتري به خرج مي دهند. آيا ما نسبت به زمان خود، بيشتر از آنچه آنان نسبت به زمان خود مي دانستند و مي فهميدند، مي دانيم و مي فهميم ؟ هيهات! هيهات! اينجا سخني از جسارت، اعتماد به نفس و همت به ميان نمي آوريم؛ چرا که در مقايسه با آن مبارزان، ما در اين مقولات، هنوز اندر خم يک کوچه ايم!
سخن کوتاه کنيم. چريک هاي فدايي خلق جان هاي شوريده اي بودند که با آگاهي و شناختي که بر اساس شرايط ايران و جهان در دهه هاي ۱٣۴۰ و ۱٣۵۰ داشتند و مي توانستند داشته باشند، با عزم و اراده اي ستودني، و جسارت و اعتماد به نفسي باور نکردني، به مبارزه بر عليه بي عدالتي، اختناق و سرکوب برخاستند. آنان به اين لحاظ در تاريخ معاصر ايران و در مبارزات سياسي و اجتماعي مردم ما کم نظيراند. کساني که در آن سال هاي خوف و وحشت، بيشتر “مي دانستند” و “مي فهميدند”، در ساحل نجات نشسته بودند و بود و نبودشان در مبارزات اجتماعي و سياسي هيچ گروه از مردم ايران نقشي ايفا نمي کرد. چريک هاي فدايي به همان راهي رفتند که پيشينيان مزدکي، زنديق، قرمطي و بابي آنها در طول قرون و اعصار گذشته رفته بودند؛ با همان جسارت و آگاهي؛ و با همتي بلند از آن گونه که آن عاشقان داشتند. جنبش فداييان با مبارزات خود اين دو مصرع خواجه شيراز را براي ما معني کرد:
سرم به دنيي و عقبي فرو نمي آيد
تبارک الله از اين فتنه ها که در سر ماست
پانوشت ها:
(۱) آبراهاميان، يرواند، “ايران بين دو انقلاب”، ترجمه: احمد گل محمدي و محمد ابراهيم فتاحي، نشر ني، ۱٣٨٣، ص ۵۹۴
(۲) همان، ص ۵۹۲
(٣) نادري، محمود، “چريک هاي فدايي خلق: از نخستين کنش ها تا بهمن ۱٣۵۷”، موسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي”، ۱٣٨۷، ص ۹۱
(۴) همان، ص ۹۱
(۵) همان، ص ۵٨
(۶) همان، ص ۲۴۶
(۷) همان، ص ۲۴٨
(٨) همان، ص ۲۴٨
(۹) همان، ص ۱٣
(۱۰) همان، ص ٨۹
(۱۱) همان، ص ۲۱۷