«من آدم حساسی نيستم. وقتی خانه والدينم را ترک کردم گريه نکردم. وقتی در «ناسا» کار پيدا کردم گريه نکردم و حتی وقتی روی ماه پا گذاشتم گريه نکردم. اما وقتی از روی ماه به زمين نگاه کردم، بغضم گرفت. با ترديد با پرچمی که بنا بود روی ماه نصب کنم بازی میکردم. از آن فاصله، رنگ و نژاد و مليتی نبود. ما بوديم و يک خانه گرد آبی… با خود گفتم: انسانها برای چه میجنگند؟ شست دستم را به سمت زمين گرفتم و تمام داراییام و کره زمين با آن عظمت پشت شستم پنهان شد و من اشک ريختم…»
بهرام رحمانی
bahram.rehmani@gmail.com