خاطره ای از زندان قصر و “خانم دباغ”
(برگرفته از : سايت اخبار روز)
شيدا نبوی
روزهای نیمه خرداد سالگرد مرگ خمینی است و هر سال در این روزها، در رسانه های خواندنی و شنیداری و دیداری، خاطرات مربوط به اقامت او در نوفل لوشاتو ـ فرانسه ـ آمدنش به ایران، به قدرت رسیدنش و حرف ها و ادعاهای پوچ و توخالی و به قول خودش “خدعه” آمیز او بازگو می شود؛ هم از جانب سینه چاکانش و هم از سوی مخالفان او و رژیمی که بنیاد نهاد. دست اندرکاران به قدرت رساندن خمینی در آن روزگار و اطرافیان او همه جا ظاهر می شوند و چه ها که نمی گویند، حتی آن ها که امروزه در قامت مخالفان حکومت ایران در خارج از کشور اقامت دارند و اکثرشان بر پست های مهم علمی و دانشگاهی و دیپلماتیک تکیه زده اند و هر کدام یکپا دانشمند و تحلیلگر سیاسی مسائل ایران و جهان شده اند. همین “مخالفان” هم با لبخندهای شیرین افتخارآمیز از آن روزها حرف می زنند که “بله ما سخنگو و مترجم و مشاور خمینی و گرداننده دم و دستگاه او بودیم و آن های دیگر هیچ کاره بودند…”. در این میان نام های بیشماری هم به میان می آید.
یکی از آنها، نام خانم مرضیه حدیدچی دباغ است، نامی که برای من با خاطره بسیار جالبی از او در زندان زنان قصر گره خورده است، نمی شود این نام را بشنوم و این خاطره زنده نشود و طنین خنده های آن روز در گوشم نپیچد … شاید معدودی این داستان بطور شفاهی شنیده باشند. داستان، طنزی قوی در خود دارد. اما، حالا ترجیح می دهم قبل از بیان آن خاطره کمی این خانم را بشناسیم تا بهتر به عمق و ظرافت کار پی ببریم.
من فقط شمه ای از آنچه را بلندگوهای تبلیغاتی حکومتی در معرفی او و در مناقب او می نویسند ذکر می کنم. همه مثل هم است:
به موجب گزارش خبرنگار سیاسی خبرگزاری تسنیم، در روز فوت خانم دباغ:
“مرضیه حدیدچی در سال ۱۳۱۸ در شهر همدان متولد شد و در خانواده ای مذهبی و فرهنگی رشد و نمو کرد. تحصیلات خود را از مکتبخانه آغاز کرد و از معلومات پدرش در یادگیری قرآن و نهج البلاغه بهره فراوان برد”.
…
“در تهران [از سال ۱۳۳۳] توانست تحصیلات علوم دینی خود را تا سطح (شرح لمعه) ادامه دهد…”
…
“مرحومه مرضیه دباغ پس از پیروزی انقلاب اسلامی به کشور بازگشت و در مصدر بسیاری از امور از جمله: فرماندهی سپاه همدان و مسئولیت بسیج خواهران قرارگرفت، و سه دوره نماینده مردم تهران و همدان در مجلس شورای اسلامی بود. علاوه بر آن در دانشگاه علم و صنعت ایران و مدرسه عالی شهید مطهری به تدریس پرداخته است و قائم مقام جمعیت زنان جمهوری اسلامی بوده است”.
در “ویکی پدیا” هم آمده است:
“… در سال ۱۳۵۳ و پس از دوبار بازداشت توسط ساواک با پاسپورت جعلی از کشور خارج شد. ابتدا به لندن رفت و به مدت شش ماه در یک هتل، به عنوان نظافتچی در قبال پول و مقداری غذا و جایی برای خواب مشغول به کار شد…”
و در اشاره به نقش او در “بیت” خمینی در فرانسه می نویسد:
“… وی نخستین و تنها محافظ زن سید روحالله خمینی است که در زمان اقامت خمینی در پاریس با توجه به آموزشهایی که دیده بود، محافظ شخصی او شد و نیز وظایف اندرونی بیت او از جمله خرید، شتسشو و امور منزل را نیز برعهده داشت”.
ولی این آخرین نکته هم که از ویکی پدیا نقل می شود بسیار جالبست و معرف روحیه یک زن مؤمن و مقدس “حزب اللهی”. بنا به این معرفی نامه، خانم دباغ بوده است که:
“… هنگامی که در مجلس ششم، برای اولین بار دو نماینده زن، الهه کولایی و طاهره رضازاده، اعلام کردند که می خواهند با مانتو وارد مجلس شوند، مرضیه حدیدچی دباغ آنها را تهدید کرد که (اگر نمایندهای بدون چادر وارد مجلس شود، کتک می خورد)”.
شاید همین اندک برای به دست آوردن شناختی از مرضیه دباغ کفایت کند، او از چهره های بارز و مشهور ایران است و بسیار شناخته شده.
در زمستان ۱۳۵۲ در زندان قصر تهران با او همبند بودم. زنی بود ساده و بسیار معمولی. آنطور که می گفت بسیار شکنجه اش کرده بودند. مریض احوال بود و تقریباً همیشه روی تخت خوابیده بود، همگی احترامش را داشتیم و او را “خانم دباغ” می خواندیم، شاید هم بخاطر سنش که از بقیه بیشتر بود، حدود ۳۴ سال داشت، و هم بخاطر بیماری. همه به او می رسیدند و او هم در مقابل همیشه اظهار شرمندگی می کرد. مهمتر از همه اینها یعنی مریضی و شکنجه و و و… این بود که خانم دباغ در سال ۵۲ خواندن و نوشتن نمی دانست، یکی از دخترهای زندانی، دندانپزشکی دوست داشتنی با شخصیتی بسیار محکم و برجسته، (خانم ن.)، برایش کلاس گذاشته بود و به او سواد خواندن و نوشتن می آموخت.
بعد از انقلاب، اولین بار که نام مرضیه دباغ را شنیدم وقتی بود که رادیو خبر انتصاب او به فرماندهی سپاه همدان را پخش می کرد. من خانه رفیق همیشگی و نازنینم عاطفه جعفری بودم. حیرتزده و با صدای بلند او را صدا کردم که بیا ببین رادیو چی می گوید، این همان خانم دباغی است که ما می شناسیم؟ و او که بیشتر از من می دانست با لبخند خاص خودش گفت “آره جان … خودش است…”.
در زندان، یکی از برنامه های زندانیان، جدا از برنامه های مشخص فردی و جمعی، مثل اداره امور بند و ترتیب نظافت آن، مطالعات فردی و گروهی یا دو سه نفره، ارتباط با دفتر زندان و و و، یک برنامه عمومی هم بود در روزهای جمعه. همه در آن شرکت می کردند، حرف و سخن و انتقاد و پیشنهاد و هر چه بود در جمع مطرح می شد و در این جمع، برنامه های فرهنگی و ادبی و هنری هم جای مهمی داشت. اگر کسی نوشته ای داشت می خواند، کسی کتابی خوانده بود و میل داشت درباره اش حرف می زد و یا راجع به مسایل سیاسی روز و مملکت بحث می شد. از بخشهای جالب و مفرح این روزها، اجرای نمایشهای مختلف بود. یکی از آنها، نمایشنامه (ارباب جمشید و نوکرش) بود که فریده لاشائی ـ که یادش به خیر باد ـ با اقتباس از اثر برتولد برشت بنام (ارباب پونتیلا و نوکرش ماتی) آنرا نوشته بود. لازم به ذکر است که این نمایشنامه در سال ۱۳۴۷ خورشیدی توسط خود فریده لاشایی از زبان آلمانی به فارسی ترجمه شده بود.
در این نمایشنامه، دختر جوان بسیار زیبائی نقش دختر ارباب را داشت، من کلفت ارباب بودم و ویدا حاجبی نقش راننده و نوکر ارباب جمشید را بازی می کرد. دختر و راننده رابطه خوبی با هم داشتند که موجب نارضایتی ارباب میخواره بود. در یک صحنه، این دو مشغول صحبت بودند و راننده به درددل های دختر گوش می داد که ارباب از دور پیدایش شد. راننده و دختر از ترس او، در یک انباری یا حمام کوچکی که نزدیکشان بود مخفی شدند. ارباب آنها را ندید و دنبال کار خود رفت و قضیه به خیر گذشت. از بقیه ماجراهای نمایش، در اینجا، می گذریم. برنامه تمام شد و جمع پراکنده شد. ساعت آزاد بود و چند نفر از ما در اتاق شماره سه جمع بودیم که ویدا هم آمد. بشدت می خندید. و ضمن خنده های بلند و مداوم، تعریف کرد که در پایان نمایش و وقتی جمع پراکنده شده بود، خانم دباغ او را صدا کرده بود و گفته بود “ویداجان، من امروز بیشتر به نجابت و پاکی تو پی بردم” ویدا پرسیده بود چطور؟ مگر چی شده است؟. خانم دباغ گفته بود “آخر… تو با دختر به این خوشگلی… توی آن جای کوچک بودید و تو هیچ کاری نکرد… دست به او نزدی…”!
آیا با نمونه هائی از این دست که کم نیست، نمی توان به راز عمق و استحکام پایه های رژیم جمهوری اسلامی و به ژرفای علم و دانش و فهم و شعور دست اندرکاران آن پی برد؟ چرا تعجب می کنیم از رئیس جمهور شدن ابراهیم رئیسی؟
چهارم ژوئن ۲۰۲۲