
دکتر موسوی از خانواده سرشناس در گرگان بود و به اعتبار همان ریشه داشتن و بنیان خانوادگی به عنوان یک متخصص در دنیای پزشکی منشای خدمت هم در شهر خود شد و مورد احترام اهالی بود. او بنا بر میثاقی که داشت از هیچ کمکی دریغ نمیکرد و در جریان جنبش زن، زندگی و آزادی شاهد بودیم که چگونه برای جوانان و بیمارانی که در کلینیک او پناه گرفته بود، سینه سپر کرد و نگذاشت که مورد تعرض قرار گیرند
رضا عابد (برگرفته از تلگرام ندای جمهوری ايران)
یاد دکتر هاشم موسوی گرامی!
خبر را مهدی سیفی رفیق مشترک ما حوالی ساعت ۱۲ روز جمعه به من داد، زمانی که درگیر مراسم سالمرگ پرویز بابایی بودم.مهدی گفت: هنوز در گرگان هستم و هاشم هم به رفیقش پرویز پیوست.
سابقه رفاقت دیرینهام با دکتر هاشم موسوی رفیق مبارز و انسانمدار گرگانی به سالیان پیش بر میگشت و توسط پرویز بابایی شکل گرفته بود. دکتر هر وقت که از گرگان به تهران میآمد پرویز و من را هم فرا میخواند و با مهندس سیفی جمع چهار نفرهای را تشکیل میدادیم. دکتر مهماننواز بود و در آپارتمانش پذیرای ما میشد. سیورسات پذیرایی را هم از قبل آماده میساخت به گونهای که ما را گرم صحبت کند تا همگی داغ و سرحال از هر دری سخن بگوییم و صد البته که بیشتر از سیاست و ناخنک زدن به مبانی ایدئولوژیک و تئوریها سخن به میان میآمد که سخت مورد علاقهاش بودند و … به شکلی باور نکردنی اعتقاد به دانایی و فرا گرفتن دانش سیاسی داشت و به عنصر مبارزاتی هم سخت بها میداد و دنبال تغییر و تحول جدی در جامعه و روبنای سیاسی آن بود و آزاد زیستن برای نوع انسان را طلب میکرد که برای او یک منشور بود. تاوانش را هم داده و سالهایی از عمرش را در زندان سپری کرده بود. همواره میگفت: همه کار با من کردند و تا آستانه اعدام هم مرا پیش بردند، اما نتوانستند من را رام کنند و … سر نترس خود را همچنان حفظ کرده بود و همیشه حاضر به یراق بود برای مبارزه و جانفشانی در راه اعتقاداتش و …
یادم نمیرود که با مرگ پرویز بابایی خیلی اندوهگین شد و در تماسهایی که داشتیم این اندوه خودش را بروز میداد و میگفت: رضا بیماری امان مرا بریده و این سرطان لعنتی چنان در تمام بدنم ریشه دوانده است که نتوانستم از گرگان خارج شوم و خودم را به کرج برسانم و افسوس که در هیچ مراسم پرویز حضور نیافتم و …
در یکی از همان تماسهای تلفنی بود که من برایش از مواجههی هوشنگ ایرانی با سرطان گفتم و اینکه چند روز قبل از مرگش در بیمارستان بنای طنازی را نهاد و گفت: مختصری سرطان عارض وجودم شده!!
اکنون صدای قهقهه هاشم را از پشت گوشی با خود دارم که مانند هوشنگ ایرانی شجاعانه در مقابل بیماری قد علم کرد و … اما افسوس و صد افسوس که این بیماری با همه توش و توان و مجهز قصد جان رفیق ما را کرد و رحم و مروتی هم در بساطش نبود و …

دکتر موسوی از خانواده سرشناس در گرگان بود و به اعتبار همان ریشه داشتن و بنیان خانوادگی به عنوان یک متخصص در دنیای پزشکی منشای خدمت هم در شهر خود شد و مورد احترام اهالی بود. او بنا بر میثاقی که داشت از هیچ کمکی دریغ نمیکرد و در جریان جنبش زن، زندگی و آزادی شاهد بودیم که چگونه برای جوانان و بیمارانی که در کلینیک او پناه گرفته بود، سینه سپر کرد و نگذاشت که مورد تعرض قرار گیرند و نامه سرگشادهاش به همراه اعتراضه به سازمان نظام پزشکی سر و صدای زیادی ایجاد کرد و یاری رسان جنبش شد و …
یادش سبز و هماره در دلها
ياد دکتر هاشم موسوی عزيز، مبارز آزاد انديش و پزشک انساندوست را با ارج نهادن به تلاشهای وی در راه آزادی و سعادت بشری گرامی می داريم و با خانواده بزرگ موسوی و بستگان، با همه یاران و دوستداران اين انسان راستين همدردی کامل داشته و بدانها صميمانه تسليت می گوئيم. گروه کار سايت سازمان اتحاد فدائيان خلق ايران
بيوگرافی زير که توسط خود زنده ياد دکتر هاشم موسوی نگاشته شده است توسط يکی از دوستان ايشان در اختيار قرار داده شده است که به همانگونه درج می شود :
15/06/99
در پنجم اسفند ماه 1326 ، در محله سرچشمه گرگان متولد شدم. پدرم تكنسين دامپزشكي بود و در اداره دامپزشكي گرگان اشتغال داشت و مادرم خانه دار.
تا 5 سالگي در محله پشتواره، در انتهاي كوچه كمالي فعلي، در كوچه هاي باريك و دراز تاريخي، كه الان طرح آفتاب اجرا شده است سپري شد. در همان سالها، زلزله معروف گرگان را دقيقاً به خاطر دارم در ملاخانه بودم و ملا همه مارا مرخص كرد و ما هم پا به فرار به سمت منزل. چادر زدن در خيابان سرخواجه و انتقال بسياري از مردم به آنجا.
سپس به محله سرچشمه بازگشتيم. كلاس اول مدرسه را در دبستان عنصري كه آن زمان در انتهاي محله زرين گل و نزديك باشگاه سيدين و كنسول گري شوروي بود، ثبت نام كردم. با مديريت آقاي صالحسري، شخصيتي بسيار منضبط و مقرراتي و شيك پوش. ناظم مدرسه آقاي هدايت مفيدي، مردي بلند قد و با تركه اي هميشه به دست، كه ساديسم كتك زدن بچه ها را داشت؛ از جمله خود من را. تنها شخصيتي كه هرگز نتوانستم مهري از او به دل داشته باشم. در حاليكه علاقه مند به همه آموزگاران كلاس هاي متعدد خود بودم. از معلمين آن دوران، جنابان رستماني، جلالي، كاشاني راد، هاديان، ميركريمي، ملك، رحيميان، بهزادي، صفايي، كميلي، زندي و قنادان را به خاطر دارم و از همكلاسي ها، سامول، سركيس، داوري ها، محمود و مسعود، محمدرضا لطفي، سيدصفوي، عليمي، غياث هدايت مفيدي، سيفي ها، مهدي و ذبيح، نادر اسكويي، پرويز كاوه و ملكيان را.
دبستان ما از سال چهارم ابتدايي به ساختمان نوساز، واقع در بين محله نعلبندان و پاسرو منتقل شد كه امروز، پاركينگ طبقاتي در آن احداث شده است. سپس به دبيرستان ايرانشهر رفتم، با رياست جناب ذبيحي و معاونت آقاي آذري، مرد پر ابهت دبيرستان، كه فقط مي ايستاد و نگاه مي كرد و همه حواسشان را جمع مي كردند. بعدها ديدم كه چه مرد مهرباني بود. دبيران ما، جنابان ولي نژاد، رجبعلي نژاد، پرويز رضايي، رضاياني، رضايان، خاندوزي، غلام نژاد، ناسوتي و معماري، تهراني، مستعان، دبيرنژاد، سيدين، وحدتي، فرشاد و صالحي بودند. اما جناب ذبيحي، گاه گاهي هم تدريس زيست شناسي مي نمود. مرداني بزرگ كه با همان تدريس در ساعات درس دبيرستان، ما را براي كنكوري بزرگ آماده مي كردند كه رقبايمان محصليني از دبيرستان هاي البرز، هدف، آذر و خوارزمي تهران بودند. آن روزها هيچ خبري از كلاس هاي كنكور و خصوصي نبود. امروزه قدر آن دبيران و معلمين را خوب مي دانيم و بايد با چراغ موشي به دنبالشان بگرديم. همه مرداني پرتعهد و سراسر انسانيت بودند.
در اولين سال كنكور، موفقيتي نداشتم. چند ماهي در كلاس هاي دكتر معتضدي به يادگيري زبان آلماني پرداختم. اما نمي دانستم، نمي توانم در امتحان اعزام محصل شركت كنم، چون مشمول خدمت وظيفه بودم. در نتيجه، ناچار به رفتن سربازي شدم. روزهاي دردناكي برايم بود. براي طي دوره آموزشي سپاه دانش سري يازدهم با اتوبوس هاي مملو از شاگردان پس مانده از كنكور، همچون خودم، راهي پادگان رضاپاد مراغه كه در بيابان يخ زده احداث شده بود، شديم. غروب سنگيني بود. همچون يك سرباز شكست خورده از جنگ بودم. همه شادابي هاي گذشته ام را از دست داده بودم. سرما چنان سنگين بود كه همه روزه در صبح گاه، چند نفري از هر گروهان به زمين مي افتادند و به شوك مي رفتند. نمي دانستم چگونه اين دو سال را طي خواهم كرد.
در اولين شب كشيك، پاس دوم آسايشگاه بودم و حميد منصوريان پاس يك. او بدون آنكه مرا بيدار كند، رفت و خوابيد، گفت دلم نيامد بيدارت كنم هاشم. گروهبان دوم، فرارويي، براي سركشي آمده بود و من خواب مانده بودم. بيدارم كرد و نگاهم به حميد و او افتاد. عذرخواهي نكردم. در عوض، او هم مرا براي تنبيه، يك شب در ميان، كشيك پاس دو نگهباني آسايشگاه، واقع در بيابان را گذاشت كه نوعي شكنجه به حساب مي آمد. در نتيجه مي بايست 4 ماه را به اين شكل كشيك مي دادم. در هوايي سرد كه همه چيز يخ بندان بود. تصميم گرفتم حالا كه مي بايد يك شب در ميان بيدار باشم، لااقل درس هاي دوران آموزشي را خوب بخوانم. 7 درس اول را امتحان داديم. محمد اصطبار و غياث هدايتي، دو دوست بسيار صميمي من گفتند همه را 20 گرفته اي و از همه جلوتري، بخوان تا در بقيه درس ها هم بالاترين نمره را بياوري. حالا اگر من هم نمي خواستم، آن دو دوستم اجازه نمي دادند. در رقابتي سخت، قرارم داده بودند و آنها بودند كه تصميم گرفته تا من شاگرد اول شوم. خاطرم نيست، به گمانم 27 درس بود. همه را 20 گرفتم و شاگرد اول پادگان و سپس ارتش ايران شدم و براي دريافت جايزه و سردوشي به تهران اعزام گرديدم تا از ارتشبد آريانا مدال و درجه دريافت كنم. اين شاگرد اولي، ارزش علمي نداشت، اما براي من كه در دوران دبيرستان شاگرد ممتازي نبودم، جرقه اي بود براي يك رقابت جديد و آينده. آينده اي پر از رقابت كه پيش رويم بود. فرمانده گروهان ما سروان داود يميني بود. مردي بسيار منضبط، سخت گير و در عين حال با روحيه اي بسيار انساني كه بر ما بسيار تأثيرگذار بود. در اولين هفته اي كه قرار شد راي تفريح به شهر مراغه برويم، مقداري پول روي كمد، نزديك درب خروج گذاشت و گفت هركس نياز دارد بردراد و خود از آسايشگاه خارج شد. پس از كسب شاگرد اولي، به دلايلي، يك لحظه به سرم زد تحصيلم را در دانشكده افسري ادامه دهم و موضوع را با سروان يميني در ميان گذاشتم. فورا ً ردكرد و برايم از فساد در ارتش سخن گفت و مرا منصرف ساخت و من به تصميمي گذشته، يعني همان رشته پزشكي بازگشتم. دوران خدمت سپاه دانش در روستا را نيز كه با انتخاب خودم بود، روستاي آغچه ديزج از توابع بخش ملك كندي (ملكان امروزي) شهرستان مراغه را انتخاب كردم. مردمان بسيار خوب و مهرباني داشت. مدرسه فقط پسرانه ما، 2 كلاس درس بيشتر نداشت و يك اتاق هم براي سكونت خودمان. شاگردان، هر دو يا سه كلاس، در يك اتاق مي نشستند، در رديف هاي مشخص. بچه ها بسيار باهوش بودند و ما هرچند بي تجربه، اما در عين حال هر دو طرف، موفق بوديم. من در رشد تحصيلي بچه ها بسيار كوشا بودم و عشق عجيبي به موفقيت آنها داشتم و اين موضوع در خانواده هاي بچه ها نيز احساس مي شد. من به برخي كارهاي روستا نيز رسيدگي مي كردم. مانند امور ابتدايي بهداشتي. زندگي با مردم را در آنجا آموختم. اكثراً در ميانشان بودم و آنها هم به خاطر رسيدگي به فرزندانشان، به من و دوستانم محبت زيادي داشتند. در آنجا هم سپاهي دانش ممتاز معرفي شدم. امروز كه به گذشته مي نگرم، آرزو مي كنم كه اي كاش آن زمان با افكار شخصيت هايي چون صمد بهرنگي، بهروز دهقاني و مرضيه احمدي اسكويي آشنا شده بودم و مي توانستم خدمات ارزنده تري بكنم. در آن مدرسه، زماني با جواد ملتجي و زماني با غياث هدايت مفيدي با هم بوديم. من خودم را براي رفتن به آلمان آماده مي كردم و به خواندن زبان آلماني ادامه مي دادم. در ماه هاي پاياني، پذيرش دانشكده پزشكي كيل نيز به دستم رسيده بود. حالا زندگي شاد گذشته به من بازگشته بود. جواد هم خودش را براي رفتن به آمريكا آماده مي كرد. به ما اطلاع دادند دولت تصويب كرده بود كه سپاهيان دانش رتبه اول و ممتاز، مي توانند بدون كنكور در هر رشته اي كه مايل باشند در دانشگاه ها ثبت نام كنند. اما خوشبختانه به راحتي حق كشي شد و به جاي من، فرد ديگري را ثبت نام كردند. در اين ميان، نامه اي از پدرم به دستم رسيد كه مرا تشويق به شركت در كنكور ايران مي كرد. با آنكه فقط چندماه به كنكور مانده بود، تصميم به شركت گرفتم. كاري بسيار دشوار بود، چون بعد از 3 سال ترك تحصيل و فاصله گرفتن از دوران ديپلم، قبولي در كنكور، بسيار دشوار مي نمود. اما من مصمم شده بودم كه در كنكور ايران هم شركت كنم. با آن زمينه اي كه در سپاه دانش برايم پيش آمده بود، اميدوارتر بودم. خوشبختانه با وجود كميِ وقت، در كنكور دانشگاه شيراز كه يك ماه زودتر از سراسري برگزار مي شد و به طور آزمايشي شركت كردم ، در رشته كشاورزي قبول شدم. در كنكور دانشگاه شيراز زبان انگليسي اجباري و انحصاري بود و من در اين زمينه ضعف داشتم. پذيرش در دانشگاه كشاورزي شيراز برايم نقطه اميد ديگري بود و دانستم كه به موفقيت نهايي و قبولي در دانشكده پزشكي نزديك شده ام. در كنكور سراسري، حق انتخاب زبان هاي غير از انگليسي همچون آلماني نيز بود و اين نقطه قوتي برايم به حساب مي آمد، زيرا من زبان آلماني را كاملاً مسلط شده بودم. در نتيجه، در دانشگاه تبريز در رشته پزشكي پذيرفته شدم. اين موفقيت، با وجود محدوديت بيش از حد زماني، پيروزي بزرگي برايم به حساب مي آمد. از شيراز به تبريز رفتم. امكانات نه چندان خوب، باعث شد از تحصيل پزشكي در آلمان صرف نظر كنم و در همين ايران به تحصيل ادامه دهم. هنوز نمي دانم انتخابم درست بود يا نه.
تبريز شهري عجيب بود و دانشگاهش هم با شيراز كاملاً متفاوت. در شيراز بيشتر دانشجويان از طبقات مرفه بودند، در حاليكه دانشگاه تبريز چنين نبود. دانشگاهي كارگري به نظرم مي آمد و دانشجويان، نه چندان مرفه. همه مثل هم بوديم. دانشجويان اكثراً از استان هاي آذربايجان، كردستان و مازندران بودند. دانشگاه جوي خاص داشت. سياسي بود. هنوز زماني نگذشته بود كه با اعتصابات و اعتراضات دانشجويي مواجه شدم. در ابتدا چيزي نمي فهميدم. چون اصلاً با مسائل سياسي آشنا نبودم. اما با مسائل تاريخي چرا. به تدريج آگاهي هاي سياسي به سراغ تمام دانشجويان دانشگاه مي آمد. كلاسي نبود كه چند دانشجوي با سابقه زنداني سياسي در آن نباشد و چند سالي را در زندان نگذرانده باشند. در دانشگاه تبريز، شخصيت هاي بزرگ سياسي و انقلابي حضور داشتند. مثلاً اسداله مفتاحي از رهبران فدائيان خلق هم در دانشكده ما بود و تنها دانشجويي بود كه همزمان به ما درس آناتومي هم تدريس مي كرد. رضا جوشني هم در دانشكده پزشكي ما تحصيل مي كرد. همايون كتيرايي، قهرمان شكنجه گاه هاي شاه و رهبر سازمان آرمان خلق در دانشكده ادبيات، بيژن نوبري در دانشكده فني و خود صمد بهرنگي و بهروز دهقاني و بسياري ديگر، يك پايشان در دانشگاه تبريز بود. كساني مانند فرج سركوهي، خود از دل همين اعتصابات دانشگاهي پرورش يافتند و بيرون آمدند. در چنين جوي، طبعاً دانشجويان با مسائل سياسي آشنا مي شوند. بزرگترين تظاهرات دانشجويي ايران در اين دانشگاه شكل مي گرفت. حمله به خوابگاه هاي دانشجويان توسط پليس، اعتراض دانشجويان به حضور پليس در دانشگاه و درنتيجه، آتش زدن و تخريب كيوسك پليس، روبروي دانشكده كشاورزي و آتش زدن اتومبيل پليس و حركات اينچنيني.
شهر تبريز هم جوي مشابه داشت. شهري بود كه يك انقلاب مشروطه را پشت سر گذاشته بود و سپس جنبش آزادي خواهانه پيشه وري را، ستار خان ها و باقر خان ها، تربيت ها، حيدرعمو اوغلي ها، علي موسيو ها، خياباني ها و سقط الاسلام ها همه آثار خود را در اين شهر گذاشته بودند. بسياري از كوچه و پس كوچه هاي شهر هنوز نام آنها را بر خود داشتند. همه اين ها جو خاصي به شهر مي بخشيد. همه اعتراضات دانشگاه، به سرعت با شهر، هماهنگ مي شد. من به دانشگاه تبريز و شهر تبريز عشق مي ورزيدم. مردمانش برايم شكلي ديگر بودند. بسيار رك و صريح و بدون تعارف و من هم عاشق چنين خصوصياتي بودم. زبان آذري را هم خوب مي دانستم . چون در دوران سپاه دانش به همين زبان با مردم صحبت مي كردم.
به همين دليل دانشگاه تبريز، دانشگاهي در دل دانشگاهي ديگر بود. نمي شد دانشجويي در اين دانشگاه پا بگذارد و از گرايشات سياسي و اجتماعي دور بماند. در هر كوچه و خياباني، بوي صمدو بهروز دهقاني و نابدل و مرضيه اسكوئي را مي فهميديم. كتاب فروشي نوبل و شمس، نانوايي كنار آن و طبق فروشي سيب زميني پخته آن طرف خيابان، جايي كه صمد از آنجا نان مي خريد و سيب زميني و با دوستانش در گوشه اي از خيابان به بحث مي نشست. تابلوي دانشگاه آذربايجان، هنوز باقي مانده از دوران پيشه وري در ابتداي خيابان شاه، خود را نشان مي داد. سال پنجم پزشكي بودم كه با همسرم ازدواج كردم و او هم با من به تبريز آمد و باعث شد تا بيشتر به درس بچسبم. جالب آنكه او هم به شهر تبريز علاقه مندي زيادي پيدا كرد و به آن شهر، وابسته شده بود. سال آخر دانشكده پزشكي رسيدم و قرار بود در بخش جراحي توراكس، نزد دكتر ناسحي زاده تخصص را آغاز كنم كه به من محبت زيادي داشت. متأسفانه افتتاح بخش توراكس به تأخير افتاد و به پيشنهاد خود دكتر ناسحي زاده به بيمارستان رضاپهلوي تجريش (شهداي فعلي) راهنمايي شدم. خوشبختانه در امتحان تخصصي آن بيمارستان پذيرفته شدم. دوره تخصصي جراحي را در همان بيمارستان آغاز كردم. رئيس بخش جراحي، استاد بي بديل، دكتر اكبر مهربان سميعي بود. شخصيتي بسيار دلسوز و در عين حال سختگير، كه پارت تايم حقوق مي گرفت ولي فول تايم كار مي كرد. دقيقاً آنچه كه ما امروزه، هيچ نمي بينيم. ساعت حداكثر 6:30 تا 7 صبح در بيمارستان بود و حداقل ساعت 6-5 بعدازظهر از بيمارستان خارج مي شد و شب ها گاهي حتي ساعت 2-1 صبح از بخش ها سركشي مي كرد. شعارش آن بود، اگر شما فردا مريضي را معالجه نكرديد و كشتيد، دست هاي مرا بايد قطع كرد. با همه فرق داشت. پس از انقلاب، وقتي كه مي رفت، كسي نبود كه اشك نريزد. اوايل سال سوم بودم كه اعتصابات و اعتراضات مردمي ريشه مي گرفت و ما هم فعالانه در اين اعتراضات شريك بوديم و آنچه در دانشگاه تبريز آموخته بوديم را پياده مي كرديم. در روزهاي 21 و 22 و 23 بهمن، ما در نيروي هوايي و سپس در اتاق هاي عمل، روز و شب گذرانديم. با پيروزي انقلاب اسلامي و حضور نيروهاي فرصت طلب از جمله دكتر ولايتي كه تا ديروز، خبرشان نبود، كشمكش هاي سياسي بيمارستان هم شروع شد. هم گامي ما با مردم، باعث آن بود كه علاوه بر رزيدنت ها و پرستاران، كارگران بيمارستان هم نسبت به من محبت زيادي داشته باشند و به همين دليل، از اين كشمكش ها جان سالم به در بردم و كسي قادر نشد موفق به آسيب رساندن به من و اخراج من از دانشگاه شود، كه خود، داستان مفصلي دارد و گذشته نوشته ام. پس از اتمام رزيدنتي، جهت ادامه تحصيل در رشته فوق تخصصي جراحي اطفال به بيمارستان صمد بهرنگي ( حضرت علي اصغر فعلي ) رفتم. چند ماهي مشغول بودم كه مشمول تصفيه هاي دانشجويي واقع شدم و از ادامه تحصيل محروم ماندم. آن هم در رشته اي كه بسيار مورد علاقه ام بود. ناچاراً مدتي در بيمارستان كسري كرج به عنوان جراح كشيك مشغول شدم و سپس براي طرح خارج از مركز، كه اتفاقاً مشمول من نمي شد، به گرگان آمدم. خدمت در گرگان، مصادف با ترورهاي سازمان مجاهدين و درگيري هاي متعاقب آن بود. در اين ترورها و حوادث بسياري از كساني كه زخمي شدند توسط من مورد جراحي قرار گرفتند و زنده ماندند. اصغر قبادي، يوسف ستوده، عرب، نياوند و بسياري ديگر از جمله حاج آقا طاهري، كاوياني و مطابق اين به هم ريختگي ها، چون مركز استان در ساري بود، آنها موافق با خدمت من در گرگان نبودند و سعي داشتند مرا به شهر ديگري منتقل كنند. اما مسئولين گرگاني با چنين كاري موافق نبودند. درهرحال، بدون موافقت قلبي من، مسئوليت بيمارستان 5 آذر به عهده من قرار گرفت و باتوجه به آنكه منزل سازماني من در ساختماني در محوطه خود بيمارستان واقع بود، همه شبانه روز من در بيمارستان مي گذشت. قرار شد مسئوليت بهداري گرگان هم به عهده من قرار گيرد و من پافشاري مي كردم كه اينكار به صلاح نيست. زيرا از كيفيت كاري من در بيمارستان خواهد كاست. اما به هر صورت، اين مسئوليت نيز، علاوه بر مسئوليت هاي قبلي به عهده من گذاشته شد. آقاي عابديني آن زمان فرماندار گرگان بودند و گردش كاري بهداري گرگان بسيار مورد توجه ايشان بود. در اواخر سال 60، در حاليكه كشيك بيمارستان بودم، توسط اكيپي از دادستاني تهران دستگير و به زندان اوين انتقال يافتم و در شعبه ويژه سازمان فدائيان اقليت، تحت بازجويي و شكنجه قرار گرفتم. اتهامات عجيب و غريبي به من وارد شده بود. حدود 2 ماه را در بند انفرادي 209 آن زندان سپري كردم و در اواخر سال 61 از زندان آزاد شدم. در زمان زنداني بودنم، همه كسانيكه در ترورها باعث نجاتشان شده بودم، زحمات زيادي كشيده و براي نجاتم از زندان، از هيچ تلاشي دريغ نكردند. قبادي، هم محله اي من در دوران كودكي بود و با يوسف ستوده از كودكي بزرگ شده بودم و از بستگان من بود. سردار نياوند و عرب هم هرگز كوتاهي نكردند. همينطور آقاي عابديني، كه صميمانه از زحمات من در دوران مسئوليتم قدرداني مي كردند. محبت ها و دوستي همه اين عزيزان، هميشه مايه دلگرمي من است. پس از آزادي از زندان، عليرغم همه تشويق ها و پيشنهادات مبني بر خروج از كشور، به گرگان بازگشتم و افتخار خدمت به همشهريانم را به همه چيز ترجيح دادم. ابتدا در بيمارستان فلسفي و سپس در بيمارستان مسعود به فعاليت جراحي پرداختم. اما چون اين بيمارستان ها، چه از نظر فيزيكي و چه از نظر تجهيزات، پاسخگوي توقعات من نبودند، در سال 1368، در زمان وزارت دكتر ايرج فاضل، كه جهت صدور پروانه ها به حراست انجمن اسلامي، بهاي چنداني نمي داد، مجوز تأسيس يك مركز جراحي را دريافت نمودم. ابتدا در زميني به مساحت 400 متر، بنا احداث شد و از همان ابتدا، با 3 اتاق عمل، آغاز به كار نموديم. پس از اتمام بنا، براي اخذ پروانه آغاز به كار، اقدام نمودم، اما ديگر حال و هواي وزارتخانه همچون سابق نبود و قاعدتاً، گويا اصلاً نمي بايست به من، به عنوان يك نيروي سياسي، اجازه تأسيس مي دادند. كشمكش هاي اداري آغاز شد. چون هيچ ايرادي بر كار من نمي توانست وارد شود، به جرم آنكه اين مركز، بزرگتر از حد معمول است، اشكال گيري شد. چرا آزمايشگاه و چرا راديولوژي و چرا داروخانه در نظر گرفته اي؟ درحاليكه همه اين نكات با مشورت دكتر فاضل انجام شده بود و حتي از همان ابتدا، ايشان هم اين نظر را داشتند. چون حداقل 500 پروانه بيمارستاني به ساخت نرسيده بود و از نظر صرفه اقتصادي، هيچ توجيهي نداشتند. به همين دليل، ابتدا با مركز جراحي محدود شروع كرده بودند تا بعداً در صورت تمايل و امكان گسترش، به بيمارستان مبدل شوند. با چنين شكل و مشكلات اداري و نداشتن پروانه بهره برداري، ديگر حتي نزديك ترين دوستانم هم از انجام اعمال جراحي در مركز من، خودداري مي كردند و من ناچار بودم به تنهايي و غيرقانوني به فعاليت ادامه دهم. مسئولين دانشگاه گرگان، از جمله دكتر سمناني و دكتر رئيسي و همينطور دكتر طبرسي و دكتر سيد محمد حسيني كه شاهد تلاش هاي من و دشواري كاري و از سوي ديگر، كمبود مراكز درماني استان بودند، از هيچ مساعدتي فروگذاري نكردند. اما در دوران دكتر صالحي به اصطلاح اصلاح طلب، بيشترين آزارها و كارشكني ها صورت گرفت. اما با پشتكار و سرسختي من به جايي نرسيد. جا دارد از قاضي محترم و شجاع آن زمان، حجت الاسلام فتحي كه با ريزبيني خاصي، عليه دانشگاه اقدام و به صدور رأي اقدام نمودند، سپاسگزاري نمايم.
سرانجام پس از آنهمه كشمكش هاي اداري در سال 1374 موفق به دريافت پروانه بهره برداري مركز جراحي محدود گرديدم. واين مركز با 10 تخت، رسماً مشغول به فعاليت شد. سپس اقدام به تبديل مركز جراحي محدود به بيمارستان گرديدم و مجوز گسترش صادر گرديد.
در سال 1380 با افزايش 3 اتاق عمل ديگر، يعني جمعاً با 6 اتاق عمل و 32 تخت بستري و بخش هاي ICU و CCU ، پروانه بهره برداري بيمارستان صادر گرديد.
با توجه به ازدحام منطقه و محدوديت مكاني، تقاضاي انتقال بيمارستان به زميني بزرگتر و ساخت بيمارستان 150 تخته خوابه جديد نمودم كه عليرغم موافقت جناب دكتر سمناني، رئيس دانشگاه وقت، مورد پذيرش وزارت بهداشت و درمان قرار نگرفت. در هرحال، با گسترش و تجهيز هرچه بيشتر مكان فعلي، تعداد تخت ها به 66 رسيد و خوشحالم از آنكه با وجود محدوديت ها و عدم دريافت وام هاي كم بهره و مورد نياز، توانستم بهترين بيمارستان بخش خصوصي استان را داير نمايم.
در سال 94 به بيماري سرطان پروستات مبتلا شدم و متأسفانه به بركت خطاهاي متعدد پزشكي، مواجه با گسترش بيماري گرديدم. به همين دليل، تاحدي ناچار به فاصله گرفتن از حرفه پزشكي شدم و بيشتر به مطالعه و نوشتن و باغباني مي پردازم.
در كنار فعاليت هاي پزشكي، چون علاقه مندي بسياري به امور فرهنگي و تاريخي داشتم، از حدود 15 سال قبل، به اتفاق جمعي از دوستان علاقه مند، اقدام به تأسيس كانون دوستداران كتاب در گرگان نموده ام. مركزي كه باعث تجمع بسياري از اهالي شعر و فرهنگ و ادب ايران و جهان گرديده است. متأسفانه از 5 سال قبل، مبتلا به كانسر پروستات شدم، كه مرتباً با دشواري هاي متاستازها مواجه هستم. هرچند داروها و درمان، باعث كاهش فعاليت من شده است، اما بيشتر اوقات خود را فعلاً، به امور فرهنگي و نوشتن آنچه بر من گذشته و تجربيات ناچيزم مي پردازم. اميدوارم بتوانم به وظايف باقي مانده خودم جامه عمل بپوشانم.
هاشم موسوي