
يارانی همچون مينه (محمد امين) شيرخانی شيرمرد کُرد فدائی در سلول بغل دستی دکتر موسوی و سپس در بند شماره پنج زندان که متعلق به بند چپها بود با بخشی از بهترين و وفادارترين يارانم آشنا شدم که بیگمان وجودشان در بازيابی و شناخت از موجوديت فردی، نقشيابی و بازآفرينی از باورها، تمنيات و آرزوهايم برای ادامه و تصميمگيری در مسير پرخطری که در مقابلم قرار گرفته بود، نقش تعيينکننده داشت
متن زير را يک از رفقای همبند زنده ياد دکتر هاشم موسوی (احمد بانهای*) در زندان در اوائل دهه شصت، عليرغم وضعيت جسمی ويژهای که برای وی همزمان با درگذشت زنده ياد دکتر هاشم موسوی بوجود آمد نگاشته است که با رعايت دستنوشته دريافتی و با بازنگری خود ايشان درج می کنيم.
“هاشم” آنکه در تاريکی برادرم شد!
هاشم، رفيق شبهای تار و تنهائيم. برادر خسته از زخم و شکنجه، ترا يافتم در ظلمتخانهای که نامش زندان بود. اگر چه دستانت را ديگر نمی توانم بفشارم و اگرچه در آغوش گرفتنت محروم، اما هنوز گرمايش وجودت و دستانت را در جان و تنم به خوبی حس می کنم.تو آن روز با چشمهای بسته وارد سلول شدی اما من با چشمانی باز نوری ديدم که برای سالهای طولانی همراه و ياورم شد. در ميان ديوارهای نمور که مملو و آغشته از بوی خون و ترس بود تو آمدی و بیآنکه بخواهی معلم شدی. نه با سخن گفتن بلکه با نگاه و با صبوری با هيچ نگفتنهائی که گاه از هزار خطابه رساتر بودند.
تو به من آموختی که با سختی و رنج زندگی کنم، و نه از آن بگريزم، تو به من آموختی قضاوت را به دريا بسپارم و انسان بمانم حتی وقتی شکنجهگرم “آدم” بود.
گفتن و ديدار با آن روزها آسان نيست. نوزده ساله بودم گرم و پر هيجان با قلبی آکنده از عشق برای آزادی و عدالت اما خام و بی تجربه که به ناگاه در جمعی خود را يافتم که همه و لااقل بخش بزرگی از آنان سروگردنی از هر لحاظ بالاتر و بر من برتری داشتند. يارانی همچون مينه (محمد امين) شيرخانی شيرمرد کُرد فدائی در سلول بغل دستی دکتر موسوی و سپس در بند شماره پنج زندان که متعلق به بند چپها بود با بخشی از بهترين و وفادارترين يارانم آشنا شدم که بیگمان وجودشان در بازيابی و شناخت از موجوديت فردی، نقشيابی و بازآفرينی از باورها، تمنيات و آرزوهايم برای ادامه و تصميمگيری در مسير پرخطری که در مقابلم قرار گرفته بود، نقش تعيينکننده داشت.
بيژن نوبری اسطوره مقاومت، نمادی از مهربانی با لبخندهای اميدبخش، جليل جباری، دکتر هاشم موسوی، بهزاد دوستی، مسعود، سعيد، علی ياورهميشگی و بسياری را که هر آنقدر بخواهم به اين ليست می توان اضافه کرد. همه يک به يک دستان مرا گرفتند و هرکشس به نوعی در راه آموختن و آموزش آنچه که بايد باشم و آنچه که بايد شود را آرام آرام در برابرم قرار دادند نه تمنائی و نه سئوالی و نه قضاوتی: عشق بود و پاکی و صداقت
آری هاشم جان من قدردانم به همراه تو و تمامی آن عزيزان از دست رفته.
تو فقط طبيب جسم نبودی. تو طبيب جان بودی سالها پس از آن روزهای تار باز به سراغم آمدی در غربت در سکوت در بیکسی!
تو شدی تکيهگاه من همچون سالهای در بند، با لبخند با دلگرمی با نگاهی که میگفت “من هنوز اينجايم” و امروز دستانم خالیست آغوشم سرد و کلماتم ناتوان از گفتن آنچه در دل من میجوشد. اما بدان که تو در قلب من نه به عنوان يک دوست که به عنوان بخش زندهای از جانم تا هميشه خواهی ماند.
در هر پرتو نوری که از پنجره سلول زندگيم می تابد تو ايستادهای و هر وقت نام آزادی و عدالت را زمزمه کنم نام تو نيز در کنار آن در قلبم حک شدهاست.
بدرود ای طبيب جان ما
بدرود ای انسان
بدرود تا ديدارهای دوباره در آنسوی سلول ديوارها
احمد – کُلن، ١٧ آوريل ٢٠٢٥
*
احمد بانهای، از فعالين سياسی در شهر سقز، برادر بزرگ پيشمرگ جانباخته فدائی، زنده ياد فريدون بانهای است. فريدون که عليرغم سن جوان در انقلاب ضدسلطتنتی مشارکت داشت پس از انقلاب و پس ازمدتی فعاليت در سطح شهر، به صفوف پيشمرگان فدائی پيوست و همراه با ده تن از ياران خود در نبرد حماسی پيشمرگان فدائی در بهمن ماه ١٣٦١ در محور سقز-بوکان جان باخت. جسد وی متاسفانه به دست مزدوران افتاد. متنی که در يادواره حماسه بهمن ١٣٦١ در سايت ما تحت عنوان (متن يکی از برادران زنده ياد فريدون بانهای، از جانباختگان نبرد حماسی) درج شده است متعلق به احمد می باشد. پيوند مستقيم به آن يادواره را در زير ملاحظه می کنيد :