
از اینکه امروز، وضعیت زندگی و معیشت مردم، اختناق، استبداد، سرکوب، شکنجه و اعدام، هزاران برابر آن دوران است، هیچ تردیدی وجود ندارد، اما زشتی و پلشتی حاکمان کنونی دلیلی بر بی عیب و نقص بودن دوران پهلوی نیست.
اسفنديار(علی) جاويد
هذیان گویی های زوجی که بههر صورت میخواهند دیده شوند
نگاهی به مصاحبه دو “فعال سابق اکثريت”
اخیرا خانم منا فتا ( البته نام ایشان چیز دیگریست ولی منهم به همینگونه که خودشان را می نامند، می نامم) به همراه آقای پرویز امام، در يک مصاحبه (١) با جوانی جویای نام، خود شیفته و سطحی نگر، به نام اشکان زارع شرکت کرده اند که وجه اشتراک هر دو طرف تخطئه “جنبش فدائی” است.
هدف این مصاحبهی پر از تناقض و دروغ که یک طرح امنیتی و در جهت راضی کردن حکومت اسلامی حاکم بر ایران است، تلاش برای بدنام کردن جنبش فدائی است که از این جهت باید به آنها تبریک گفت که اینگونه در خدمت رژیم هستند، خانم منا فتا و آقای پرویز امام باید از این جهت بر خود ببالند، این همه هذیان گوئی و خوش رقصی حتما بی جیره و مواجب نباید باشد. حداقلِ خدمت به رژیم اسلامی برای رفتن سالی حداقل یکبار به ایران (این زوج سالهاست در سوئد (مالمو) زندگی میکنند)، در حد خود فروشی نيست؟ اگر از این همه انسانی که به ناگزیر ترک وطن کرده اند و در تبعید اجباری بسر میبرند و آنها نیز قطعا آرزوی دیدار وطن، خانوده و دوستان خود را دارند، که برخا هم در غربت فوت کرده اند و این آرزو و حق اولیه انسانی شان با خودشان به گور رفته است، خجالت نمیکشید، حداقل از آقای احمد رضا جلالی که سالهاست با اتهامات واهی در زندان های حکومت اسلامی است، خجالت بکشید، لازم است که یاد آوری کنم که، ایران وطن عزیز ماست و حق ماست که بتوانیم به سرزمین مادری خود رفت آمد کنیم، من قبلا در دیماه سال ١٣٩٩(ژانويه٢٠٢١) در این مورد نظرم را گفته ام (١)، اما رفتن شرافتمندانه و با عزت نفس نه به قیمت خودفروشی.
آخرین بار من در هفته آخر اکتبر ٢٠٢٣ که طی یک سفر برای مراسم خاکسپاری رفیق زنده یاد علی اخلاصی به سوئد (استکهلم) رفته بودم، این زوج را دیدم، تمامی سفر و رفت و برگشت من اندکی کمتر از ٢٠ ساعت به طول انجاميد. از این مدت چیزی حدود ٥ ساعت در مراسم بودم، مراسمی که در آن اکثر رفقای سابق علی در آن شرکت کرده بودند. علیرغم تفاوت نگرش من با زنده یاد علی از ١٦ آذر ٦٠ (انشعاب بخش مهمی از سازمان اکثريت، تحت عنوان سازمان فدائيان خلق ايران، مشهور به پيروان بيانيهی ١٦ آذر ١٣٦٠) به بعد، با او که به همکاری با سازمان اکثريت ادامه داد، همواره رابطهای بسیار دوستانه و صمیمانه داشتم، علی انسانی وفادار به مردم و آرمانهای انسانیاش بود که از این بابت اصلا با این زوج قابل مقایسه نبود، آنها مدتی را هم با هم به اتحاد جماهیر شوروی سابق پناه برده و در یک سازمان کار میکرده و هم سازمانی بودند، من علیرغم تفاوت نظر، وظیفه خود میدانستم که آخرین وداعم را با علی داشته باشم. در این مدت کوتاه، خانم منا در هر فرصتی و به هرکس که میرسید، میگفت که دیگر “کار” نمیکنیم و فقط کتاب میخوانیم، تو گوئی که دیگران با عالم کتاب و کتاب خوانی بیگانه اند، حال جالب است که حداقل ۳ نفر از حضار نه تنها اهل کتاب و کتاب خواندن باشند، که خود دست به قلم و دارای آثار نوشتاری، چه در زمینه کار تحقیقی و چه آثاری با نگاه انتقادی به گذشته جریان فکری خود داشتند، -پیش قاضی و معلق بازی- که من دیگه حوصله ام سر رفت گفتم خانم، کتاب خواندن یک مسئله شخصی است و میتواند حتی نوعی وقت گذرانی باشد (اینجا آدم ها در قطار و حتی مترو کتاب میخوانند). البته من بعدا به برخی از دوستان همشهری گفتم که این خانم دارد پیام به جایی میدهد که ببینید و بشنوید که ما دیگر با گذشته مان کاملا وداع گفته ایم، البته فکر نمیکردیم که به این منجلاب افتاده باشند و تا این حد سقوط کرده باشند، ضمنا شما میگوئید که همیشه کتاب میخوانده اید، گرچه پرویز حتی یادش نمیاید که کتابهای چه کسی را خوانده است، فقط دیواری کوتاه تر از جلال آل آحمد پیدا نکرده، زیرا ظاهرا الان چند سالی است که برخی بریدگان از چپ و گذشته ، کاسه کوزه ها را سر جلال آل احمد میشکنند، ضمنا هر دو با هم حتی نتوانستند آن جمله آخر کتاب معلم بزرگ صمد بهرنگی را کامل بگویند.
خانم منا میگوید که دختر عمویش که به همراه شوهرش که سرلشکر بوده و برای ماموریت بهمدت شش ماه به شوروی رفته بوده، تعریف های ناجوری از آنجا میدادند، اما ما باور نمیکردیم چون اون سرلشکر ارتش شاه بود. بسيار خوب، اولا میخواستی بیشتر و بیشتر کنجکاوی میکردی تا شاید به حقیقتی میرسیدی، گرچه نه او، نه جناب مصاحبه کننده و نه حتی دیگر نادمین از گذشته، نه در اینمورد، نه حتی در مورد قضیه زنده یاد پهلوان تختی و یا غرق شدن معلم صمد، از خود نمی پرسند چرا هیچکس نه سخنان جناب سرلشکر و نه روایت های آنروز را باور نمیکرد و همه انگشت اتهام را بسوی شاه و دربار دراز میکردند، چرا اینچنین جو بی اعتمادی به خاندان پهلوی وجود داشت؟ از اینکه امروز، وضعیت زندگی و معیشت مردم، اختناق، استبداد، سرکوب، شکنجه و اعدام، هزاران برابر آن دوران است، هیچ تردیدی وجود ندارد، اما زشتی و پلشتی حاکمان کنونی دلیلی بر بی عیب و نقص بودن دوران پهلوی نیست.
برویم سراغ یک کلاغ چهل کلاغ کردن پرویز، وی که بقول خودش “بعنوان لیدر چپ در دانشگاه شناخته میشده، اکثر اعتصابات را هم با مشارکت مجاهدین در دانشگاه سازماندهی میکرده، بمناسبت ١٦ آدز، با همراهی چند نفر دیگر در اطاق رئیس ساواک مستقر در دانشکده، کوکتل مولوتف پرتاب کرده و درب را هم بروی رئیس ساواک مستقر در دانشگاه بسته اند تا بدینگونه او را بقتل برسانند، اما او از طریق پنچره به بیرون فرار کرده”، من که آنجا نبوده ام تا صحت و سقم ماجرا را بدانم، اما بعید می دانم که این آقای دکتر حتی جرئت پرتاب ترقه ای را هم داشته باشد، آقای مصاحبه کننده که عنوان پر طمطراق پژوهشگر را نیز یدک میکشد، میپرسد خب سپس با شما چکار کردند، آقای دکتر مدعی است، که بعد از آن، همه آنها را که تعدادی حدود ١٦-١٥ نفر بوده اند، در اطاقی که میز بزرگی داشته است جمع کرده اند، آنها در سویی و در سویی دیگر رئیس ساواک دانشگاه، رئیس ساواک اصفهان و یه دو سه تا از تیمسارهای رکن ٢ ارتش حضور داشتند، که رئیس ساواک از تک به تک ما میپرسید که آیا میدانید که ١٦ آذر چه اتفاقی افتاده که من پاسخ دادم نه، آقای پژوهشگر با ذهنیتی که دکتر پیشتر از بیسوادی خود و سایر مبارزین آنزمان برای او ساخته بود، جدا از بیسوادی و سطحی نگری خود، از دکتر میپرسد که آیا واقعا نمیدانستی که شانزدهم آذر، چه روزی است، دکتر میگوید چرا میدانستم اما گفتم که نمیدانم، دیگران نیز همین پاسخ را دادند، البته آقای دکتر فراموش کرد که بگوید، در آن سالن با شیرینی تر، رولت و چای و قهوه از آنان پذیرایی کرده اند، اصلا نگفت که این رئیس بسیار مهربان ساواک میخواسته با آنها در خوابگاه دانشجوئی قرار بگذارد که اینان راحت تر باشند، سپس رئیس ساواک برای آنها توضیح میدهد که در روز ١٦ آذر چه اتفاقی افتاده است و اینکه پاسبانی بدون اجازه مافوقش و “خودسرانه” به دانشجویان شلیک کرده و ٣ دانشجو را کشته است، که آن پاسبان دونپایه بابت این عملش هم مجازات شده است، دکتر در ادامه میگوید که در این حرف رئیس ساواک منطقی نهفته بود که من اگر هم میخواستم نمیتوانستم پاسخ بدهم، پایان نقل قول، این اراجیف مرا به یاد قضیه کوی دانشگاه و پرتاب کردن دانشجویان از طبقه بالای خوابگاه به پایین و محاکمه سربازی تنها بجرم دزدیدن ماشین ریش تراشی انداخت که نا خودآگاه با خود زمزمه کردم “خوش بود گر محک تجربه آید به میان، تا سیه روی شود هر که در او غش باشد”
آقای لیدر جریانات چپ دانشگاه اصفهان، الان که شما منطق رئیس ساواک داشگاه را به دل پذیرفتهاید، خوب اگر ذرهایی صداقت داشتید می باید از نگاه سابقتان که بقول خودتان اتفاقا احساسی و توام با بیسوادی بود، دست میکشیدید و فراتر از آن، حتی دیگران را آگاه میکردید که به بیراهه نروند، چه شد که با انقلاب بهمن ٥٧، باز به خیابان رفتید، باد از کدام سو وزیده بود، ( البته اگر رفته باشید – بعید می دانم که جرئتش را داشته بودید).
آقای مصاحبه کننده پژوهشگر، مشتاقانه میپرسد که پس از آن چه شد، با شما چکار کردند، آقای دکتر که مدعی است با پرتاب نارنجک باعث آتش سوزی بیش از نیمی از ساختمان دانشکده شده اند و حتی خانم کارگری داشته براثر آتش سوزی خفه میشده که خانم منا همچون فرشته نجات به دادش رسیده و او را از صحنه خارج کرده و نجات داده است، آخر او کوهنورد و ورزشکار بوده است.
مصاحبه گر میپرسد، بلاخره با شما چکار کردند که آقای دکتر میگوید ما را فقط ٣ روز بازداشت کردند.
آقای مصاحبه کننده پژوهشگر حتی یک لحظه مکث نمیکند که اصلا چرا ساواک باید در دانشگاه دفتر داشته باشد و ساواک در دانشگاه چکار میکند، تفاوتش با حراست های حکومت اسلامی چیست، حال گارد دانشگاه پیشکششان، حتی برایش سئوال پیش نمیاید در حالیکه این افراد با کوکتل مولوتف، نیمی از ساختمان دانشکده را به آتش کشیده اند، فقط ٣ روز بازداشت شده اند، در حالیکه این اقدام حتی در کشورهای پیشرفته، اقدام به قتل غیر عمد شناخته میشود و قابل تعقیب و مجازات است، مگر دیگر بدتر از به آتش کشیدن دانشکده چیزی وجود دارد، چقدر این ساواک اصفهان مهربان بوده و یا شاید همه ادارات ساواک چنین بوده اند، راستی چرا بنا به گفته دکتر، بعضی دانشجویان برخا، بخاطر حرکاتی ٤ ماه و ٦ ماه هم زندانی میشدند، گرچه ما میدانیم حبس های دانشجویان فعال و معترض گاه به چند سال هم میکشید، رفقای زنده یاد اکبر صمیمی و غلام زندی، دانشجویان دانشسرای عالی اهواز، برای شرکت در اعتراضی صنفی در محیط دانشسرا هر کدام، اکبر به ٤ سال و غلام به ٢ سال زندان محکوم شدند که دوران زندانشان را در زندان کارون اهواز سپری کردند، نویسنده خوشنام جنوبی، نسیم خاکسار تنها بخاطر قلم زنی در نشریه ادبی “هنر و ادبیات جنوب” به سردبیری برادرش منصور خاکسار، در سال ١٣٤٦ به همراه دیگر نویسندگان نشریه، توسط ساواک دستگیر و به جرم ” نوشتن داستان” به ٢ سال حبس محکوم شد، این نویسنده در سال ١٣٥٢( همان سالهای فعالیت جناب دکتر لیدر) مجددا دستگیر و از آبادان به زندان قصر تهران منتقل شد. ابتدا به ١٥ سال و سپس به ٦ سال حبس محکوم گردید، سال ١٣٥٧ که درب زندانهای ستم شاهی زیر فشار مردم گشوده شد، نسیم نیز با استقبال کم نظیر مردم از زندان کارون اهواز آزاد و به آبادان بازگشت، البته نه زندان کارون اهواز تنها زندان بود و نه نسیم، تنها نویسنده زندانی آن، بلکه در جای جای ایران دوران پهلوی، نویسندگان بیشماری به جرم نوشتن از درد و رنج مردم در زندان بسر میبردند (٣). حال چرا این لیدر شناخته شده چپ در دانشگاه اصفهان فقط ٣ روز در حبس بوده، آیا آنموقع هم برای آن رژیم خوشرقصی کرده است؟ چرا آن دیگر همدانشگاهی های جناب دکتر، نه ٣ روز بلکه چندین ماه زندانی میشدند، نکند آنها مسلح به دانشگاه میآمدند و در دانشگاه بجای درس، سنگر بندی میکردند، مصاحبه گر هم سرمست از کوبیدن جریانات پیش از انقلاب میگوید آیا این دانشجویان بعد از سپری کردن مدت حبس به دانشگاه بر میگشتید و یا اخراج میشدید، انتظار داشته دانشجو بخاطر حرکات اعتراضی در دانشگاه پس از تحمل زندان، از دانشگاه اخراج هم بشود و بلافاصله می پرسد شنیده که حتی بهنگام بازگشت (پس بر میگشتند، بنابر اين سئوال چرا؟) حقوق معوقه دوران زندان را دریافت میکردند، وی برای تطهیر حکومت منقرض شده پیشین، به هر دری میزند. دکتر پرویز بلاخره جاهایی دیگر، واقعیت را کتمان نمیکند و میگوید که نه چنین چیزی نبوده، علاوه بر این هم او و هم خانم منا، آنجا که میگویند نه از سر عقل و منطق که از سر احساس سمپات فدائیها شده اند (توجه داشته باشید که آنها خود برخا حقیقت را میگویند، اما آقای زارع اصرار دارد که آنها را چریک جا بزند تا کالای تقلبی و بی مایه اش مشتری داشته باشد)، اشارهای دارند به وسعت فقر در زمان “پهلوی ایران ساز”، منا میگوید که فقر را در جنوب شهر تهران هنگامی که تدریس میکرده، همه روزه می دیده و پرویز نیز به هنگام کوه رفتن، از شهر کُرد تا خوزستان، مسیر “بازفت” فقر مردم آن منطقه را دیده و تحت تاثیر قرار گرفته است، حال با توجه به اینکه جمعیت ایران طبق سرشماری سال ١٣٤٥ چیزی حدود ٢٥ میلیون و جمعیت روستانشینان حدود ١٥،٥ میلیون، یعنی چیزی حدود ٦٢ در صد، که این آمار و ارقام با مقداری مقایسه و شبیه سازی به دهه پنجاه (مورد نظر پرویز) هم قابل تعمیم است، آنگاه میتوان به میزان فقر و نارضایتی گسترده مردم پی برد، چیزی که حتی یک ذره ذهن این شیفتگان و افسوس خوران گذشته، بویژه آقای زارع را نمیگیرد، زیرا اینان که اینگونه بر “پنجاه وهفتیها” میتازند، آنگونه ذوب در پیشوا هستند و چشم و گوششان با کامنت های یک سطری در فضای مجازی و تلویزیون های آنچنانی پراست که قدرت تعقل را از دست داده اند، عجبا که خود را باسواد و نسل ما را بی سواد می دانند.
آقای دکتر عامدانه خود را به نادانی و فراموشی میزند، به یاد ندارد که زنده یادان بیژن جزنی در زندان، حسن ضیا ظریفی، حمید مومنی و دیگران در حال مبارزه و زندگی پر از تعقیب و گریز، کتاب می نوشته اند، حال آقای دکتر بهر طریقی میکوشد که ثابت کند که بی سواد بوده، که البته بوده ولی بیسوادی او چه ربطی به دیگران دارد، مگر بی سوادی وی مسری بوده است و ادامه میدهد که در سالهای اول دانشکده هنوز “ماکس وبر” و “کارل مارکس” را از هم تشخیص نمیداده و در گوشه ای منتظر مانده تا از استادی که دور برش شلوغ بوده، در فرصت مناسب و بطوریکه شناخته نشود، این سئوال را بپرسد، در حالیکه که فراموش کرده بود که ادعا میکرد که بعنوان “لیدرچپ” شناخته میشده است.
این زوج ره گم کرده، آنگاه که میخواهند گردش به راست و سقوط خود را توجیه کنند میگویند، که از سر احساس هوادار جنبش فدائی شده اند، که من در این حکم تردید دارم، زیرا آنها نه از سر احساس بلکه از سر فرصت طلبی به این سو خزیده بودند، احساس که یکی از عالی ترین خصوصیات انسانی است و وجه تمایز انسان با موجودات بی جان، اینگونه از جانب این زوج دست کم گرفته میشود، بله ما با احساس به این ره آمده ایم، راهی پر خطر، خطر دستگیری، زندان و شکنجه، احساس انساندوستی، احساس میهن دوستی، احساس نپذیرفتن ظلم و تبعیض، احساس عدالت خواهی و عدالت جویی، این احساس را با عقل و منطق توام کرده ایم، اما احساس شما نه تنها با عقل و منطق توام نشده بلکه کاملا آلوده به فرصت طلبی بوده، اگر این احساس نبود چگونه ما باید از قتل حکومتی ژینا و کیان پیر فلک و هزارانِ دیگر و کور شدن این همه هموطن و آنهمه ظلم و جور متاثر میشدیم، بی گمان همین احساسات بود که رفیق زنده یاد اکبر صمیمی، وقتی که زیر شکنجه ساواک کتفش را داغان میکنند، همچنان بر عهد پیمانش با مردم میماند، یا زنده یاد غلام زندی و هزارانِ دیگر، اگر این احساس که شما و مصاحبه گر آنرا به استهزاء میگیرید، نبود، چه چیزی باعث میگردید تا رفقای زنده یاد، حمید چلپی، محمد علی معمار و دیگران که در آن شب سیاه به گلوله دژخیمان بسته شدند، آنگونه در مقابل جلاد فریاد مرگ بر حکومت جهل و جنایت اسلامی سر دهند، بس کنید یاوه گویی را، بس کنید.
شما نمیخواستید که احساس انسانی و انسان دوستانه را با شعور همراه سازید، چرا که همواره سعی میکردید برای پرسشها، پاسخی کوتاه و سطحی بیابید، روزی در اوائل انقلاب از آقای دکتر پرویز پرسیدم، پرویز می دانی که جریان آندره ساخاروف ” فیزیکدان ناراضی” شوروی چیست، بدون تامل پاسخش این بود، فیزیکدان کجا بود، او “فوق دیپلم” فیزیکی بیش نیست که بلندگوهای امپریالیستی بزرگش جلوه میدهند.
در آغاز سخن، آقای مصاحبه گر با تمسخر میگوید ” انسان قرار نیست که دنیا را تغییر دهد” یا چیزی با همین مضمون، انسان نوع شما شاید، بی هدف، بی انگیزه، ولی ما نه، ما نمیخواستیم و نمیخواهیم که همچون مهرهای بی اراده در زندگی باشیم و دیگران برای ما هر تصمیمی که خواستند بگیرند، ما میخواستیم و میخواهیم که در شکل دادن سرنوشت خود دخیل باشیم و با صدای بلند میگوییم که “دنیایی دیگر و دنیایی بهتر، ممکن است”، گرچه همین حرف آقای مصاحبه کننده هم خود تناقض دارد، زیرا تلاشش برای مصاحبه و کوبیدن و خراب کردن گذشته، تلاشی مزورانه، اما بقصد تغییر است.
اکنون که حدود سه سال از حرکت اعتراضی بزرگ “زن زندگی آزادی” میگذرد، حرکتی که تاثیراتی شگرف در جامعه استبداد زده ایران گذاشته است که حکومت اسلامی را اینچنین وحشت زده کرده و هر روز مقاومت جانانه دختران و زنان میهنمان را بر کسب حقوق طبیعی خود میبینیم، ظاهرا این حرکت عظیم هیچگونه تاثیری بر این زوج نداشته، آقای دکتر در چندین مورد، آنگاه که میخواد به همسرش، خانم منا اشاره کند، همسرش را خیلی غیر محترمانه “این” خطاب میکند همچون شیئی کم ارزش!
١ خرداد ١٤٠٤ – ٢٢ ماه مه ٢٠٢٥
*
(١) مصاحبه با خانم منا فتا و آقای پرويز امام
https://youtu.be/UfdcPr3zlnk?si=stL5vIdXJ8c34ReU
*
(٢) دست حکومت اسلامی از سر دو تابعیتی ها کوتاه / به بهانه جنایات حکومت اسلامی در حق هموطنان دو تابعیتی
https://asre-nou.net/php/view.php?objnr=51510
*
(٣) اسامی برخی از نویسندگان زندانی در دوران محمدرضا سوادکوهی “پهلوی :”
نیما یوشیج،کریم کشاورز،عطاالله نوریان، ناصر رحمانینژاد، رضا مقصدی، محسن یلفانی، ابوذر ورداسبی، سعید سلطانپور، محمود دولتآبادی، فریدون شایان، رضا علامهزاده، حشمتالله کامرانی، نسیم خاکسار، منصور خاکسار، موسوی گرمارودی، ابراهیم رهبر، فریدون تنکابنی، عدنان غریفی، ناصر موذن، پرویز زاهدی، حسن حسام، خسرو گلسرخی، محمد خلیلی، نعمت میرزازاده، فریده لاشایی، فرج سرکوهی، علیاشرف درویشیان، محمدرضا زمانی، هوشنگ قرباننژاد، عباس سماکار، محمدعلی سپانلو، ابوتراب باقرزاده، رضا شلتوکی، عماد رضوی، علی طلوع، هوشنگ گلشیری، رضا براهنی،غلامحسین ساعدی،ابراهیم یونسی، امیر گلآرا، سیاوش کسرایی،تقی ارانی(قتل در زندان)، فرخی یزدی(قتل در زندان)،ویدا حاجبی تبریزی، صادق هاتفی، محمد قاضی، پرویز بابایی، محمدعلی عمویی، هما ناطق، محمد زهری، محمدعلی مهمید، نادر ابراهیمی، منصور یاقوتی، محمد برنامقدم، سروش حبیبی، جعفر کوشآبادی، رحمان هاتفی، هوشنگ اسدی، منوچهر هزارخانی، اصلان اصلانیان، عزیز یوسفی، سعید یوسف،مرتضی محیط، رسول نفیسی، نصرالله کسرائیان، فرهنگ فرهی،عبدالحسین نوشین، علیمحمد افغانی، احمد محمود،به آذین،یدالله سحابی،محمد مهدی جعفری، مهدی اخوانثالث، باقر مومنی، شاهرخ مسکوب، احمد شاملو، مصطفی بیآزار. مرتضی راوندی، محمدحسین تمدن، فخرالدین میررمضانی، گالوس زاخاریان، امانالله قریشی، احمد قاسمی، خلیل ملکی، جهانگیر افکاری، هاشم بنیطرفی، مجید امینمؤید، پرویز شهریاری، نجف دریابندری، سروژ استپانیان، بزرگ علوی، انور خامهای، محمود جعفریان،عبدالرحیم احمدی، محمد جعفرمحجوب، نظام رکنی و خانباباخان اسعد بختیاری، دکتر خسرو پارسا، طیفور بطحائی، رضا مقصدی، ناصر اخوان، جعفر کوشآبادی، …