
در پیشبرد چنین مبارزهای بود که حزب توده ایران به “جمهوری اسلامی ایران” آری گفت، قانون اساسی آن را با اما و اگرهایی پذیرفت، در جبهههای جنگ در دفاع از “میهن اسلامی” شرکت کرد، در صف “انقلاب”، سرکوب سازمانها، گروهها، نشریات و آزادیهای فردی و اجتماعی را با عنوان “ضدانقلاب” ستود، و در شکوفایی جمهوری اسلامی با تمام توان کوشید.
اسد سيف
برگرفته از : عصرنو
شیوا فرهمند در تدوین این اثر خود را به تهران که خود ساکن آنجا بود و نشریات حزبی محدود کرده است. رفتار حزب توده ایران از طریق تشکیلات مناطق دیگر کشور نیز فاجعهآفرین بوده است. و این آن چیزی است که جایی در این کتاب ندارد. برای نمونه حزب توده ایران در کردستان باعث انشعاب در حزب دمکرات شد و کوشید از طریق "کنگره چهارم"یهای انشعابی، همگام با جمهوری اسلامی در تقابل با جبهه پایداری در کردستان قرار بگیرد. در آذربایجان در سرکوب جنبش خلق مسلمان همگام رژیم شد. در ترکمنصحرا، چشم بر جنایتهای پاسداران رژیم بست. در خیزش صیادان بندر انزلی در کنار پاسداران رژیم سرکوبگر قرار گرفت. در خرمشهر سرکوب جنبش عربها را ندید و حتا در تهران، چشم بر خیزش زنان در برابر حجاب اجباری بست. در تمامی این موارد حزب توده در نهایت با یک نصیحت پدرانه در کنار حاکمیت ماند. شیوا فرهمند در پارهای از موارد میتوانست در تدقیق دادهها به کسانی از تودهایها رجوع کند که زنده ماندهاند و در خارج از کشور ساکن هستند. در این راه میتوانست تاریخ شفاهی را با تاریخ مکتوب بیامیزد و کاملتر کند. با اینهمه "از بازگشت تا اعدام" اثریست ارزشمند و ستودنی. بخشی از تاریخ حزب توده ایران است که با امید آغاز و با تراژدی پایان یافته است. این اثر تاریخ تراژیک نسلیست که برای ساختن دنیایی نو مبارزه آغاز کرد. در ناآگاهی در کنار ارتجاع حاکم قرار گرفت، آنگاه که به خود آمد، در زندان نشسته بود و یا طناب دار بر گردن داشت. کسانی نیز شانس آورده، پناهندهای شدند گریخته از کشور.
«از بازگشت تا اعدام»؛ زندگی تراژیک یک نسل
۱
شکست انقلاب سال پنجاهوهفت و اینکه چرا تمامی امیدهای برخاسته از آن به خون نشست، موضوعیست که پرداختن به آن در شمار ضرورتهاست. نیروهای شرکتکننده در انقلاب، از جمله سازمانها و گروههایی که سالهای سال امکان حضور علنی در جامعه نداشتند، و یا سازمانها و احزابی که در پی انقلاب آغاز به فعالیت نمودند، حال با گذشت چهاردهه و با فاصلهای تاریخی از آن حادثه، بهتر میتوانند به علتهایی که شورش میلیونی مردم و انقلاب در آن بنیان داشت، بپردازند.
انقلاب سال ۵۷ به فاجعه انجامید و شرکتکنندگان در آن بیشترین هزینه را با زندان و شکنجه و اعدام پرداختند. عظمت انقلاب، بنیادهای آن و سرانجام چگونگی سر برآوردن حاکمیت ارتجاع از آن را نمیتوان با سادهپنداریهای کودکانه و عوامفریبانه بررسی و تعریف کرد.
برای شناخت تاریخ نخست باید حوادث سازنده آن را بررسید. تا آنگاه که تاریخ در اجزاء خویش، در حوادث کوچک شناخته نشوند و رفتارها و کردارها آشکار نگردند و مورد بررسی قرار نگیرند، فهم ما از پدیدههای تاریخی چیزی کم دارد.
میتوان گفت: انقلاب سال ۵۷ بنیاد در موقعیت حاکم بر کشور داشت؛ چگونگی حکومت محمدرضاشاه، وضعیت معیشتی مردم، حضور سازمانها و گروههای سیاسی در هستی اجتماعی کشور، میزان حضور و دخالت مردم در سیاستهای جاری، آزادیهای فردی و اجتماعی، نقش دین در میان مردم و حکومت. رفاه اجتماعی و…
با چنین آغازیست که میتوان ادامه بررسی را در فهم عمومی جامعه از آزادی و دمکراسی، عدالت اجتماعی و بنیادهای مدنی و حقوق شهروندی پی گرفت. در چنین روندیست که سهم هرکس از فاجعهای که بر ما هموار گشت، معلوم میگردد. در این راه نه تنها شاه و وزیر و وکیل، سازمانها و احزاب و گروههای صنفی و سیاسی و به همراه آنها “من”ها نیز در برابر تاریخ پاسخگو هستند. اگر بپذیریم که تاریخ بر “من”ها بنیان دارد، باید این را نیز قبول کنیم که با حذف همین “من”ها و یا بخشی از آنها، تاریخ را تحریف کردهایم.
جهان مدرن در جامعهای مدنی از حقوق شهروندی که در اختیار افراد جامعه، به عنوان یک حق، قرار میدهد، همه آنان را به شکلی در برابر این حق مسئول نیز میکند. در شناخت همین مسئولیتهای فردی و اجتماعیست که میتوان به تاریخ و شناخت حوادث تاریخی نزدیکتر شد و آن را در حجم و بُعدی دیگر نگریست.
انقلاب سال ۵۷ دریچهای بود که در چشمانداز آن آزادی و رهایی دیده میشد. در پی انقلاب، احزاب، گروهها و سازمانهای سیاسی و صنفی به شکل گستردهای فعالیت آغاز کردند. جامعه جان گرفت و صداهای گوناگون از هر گوشهای به گوش میرسید. این صداها اما عمری دراز نداشتند. در دستان ارتجاع خفه شدند، اما پیش از رسیدن ارتجاع، در فضای حاکم، “من”ها و گروهها نیز توان شنیدن صدای یکدیدگر را نداشتند. در ناآگاهی و بیگانگی از هم و در نبود تجربهای از دمکراسی بود که در حذف یکدیگر کوشیدیم و در این میان ارتجاع در لباس مذهب، به حذف همه ما موفق شد.
و حال: آیا زمان آن نرسیده که هر یک از “ما” و “من”ها گذشته خویش را به سنجش در ترازوی تاریخ بنشاند؟ تا این کار را نکنیم، هیچ درسی از گذشته نخواهیم آموخت و گذشته دگربار، و این بار در هیولایی وحشتناکتر بر ما نازل خواهد شد. باید شجاعت آن را داشته باشیم تا بپذیریم که آن گذشته به همه ما تعلق داشت و دارد؛ به تاریخ یک کشور. ما میراثدار آن تاریخ هستیم. اگر چشم بر این میراث نگشاییم و نخواهیم که بخش و یا بخشهایی از آن را نبینیم، باید در انتظار تکرار آن باشیم.
۲
بررسی رفتارها و عملکرد سازمانها و گروههای سیاسی در یک حادثه تاریخی، کمک بزرگیست در شناخت تاریخ.
شیوا فرهمند در کتاب “با گامهای فاجعه” مشاهدات و یادماندههای خویش را از چگونگی آوار شدن فاجعهای بر حزب توده ایران مکتوب میکند که پیآمد آن بازداشت هزاران نفر تودهای، از جمله اکثریت کادر رهبری حزب، و متعاقب آن اعدام صدها نفر تودهای و گریز هزاران تن از اعضای حزب به خارج از کشور بود.
شیوا فرهمند در این اثر این فرض را پیش میکشد که عوامل سازمان اطلاعات جمهوری اسلامی، پیش از یورش به حزب، در تمامی ارگانهای حزب رخنه کرده، و از چگونگی تمامی نشستها و گفتوگوهای رهبران اطلاع داشت.
او در کتاب “از بازگشت تا اعدام- حزب توده ایران و انقلاب بهمن ۱۳۵۷” که اخیراً منتشر شده، میکوشد فرضیه خویش را با توجه به عملکرد حزب توده ایران «در قبال انقلاب بهمن ۱۳۵۷ و مناسبات آن با رژیم نوبنیاد جمهوری اسلامی در فاصله کمی پیش از انقلاب، تا دستگیری و محاکمه و اعدام رهبران آن در بهمن 1361 و کمی پس از آن»، با توجه به اسناد و مدارک موجود، اثبات کند. در واقع این کتاب خود را به حوادث یک فاصله زمانی پنجساله محدود میکند.
نویسنده در این اثر بر دو فرضیه دیگر نیز انگشت میگذارد؛ نخست نقش اتحاد شوروی و عوامل اطلاعاتی آن در هستی حزب و به همراه آن، نقش شخص کیانوری در این روند.
۳
حزب توده ایران و انقلاب
با توجه به استنادهای کتاب “از بازگشت تا اعدام”، انقلاب برای حزب توده از دو منظر حادثهای بزرگ بود. نخست آنکه؛ حزب پس از بیش از دو دهه تبعید، به ایران بازمیگشت و فعالیت علنی خویش را دگربار از سر میگرفت. در پی کودتای ۲۸ مرداد، حزب توده کوشید تا در خفقان حاکم امکانی برای حضور در کشور، داشته باشد. نتیجه آنکه ساواک از طریق عباس شهریاری به “تشکیلات تهران” حزب که در چند استان کشور فعالیت آغاز کرده بود، راه یافت و از این طریق فعالیت حزب را خود به دست گرفت و بر آن نقطه پایان گذاشت. از آن پس، تنها در آستانه انقلاب بود که حزب توده از طریق “سازمان نوید” فعالیتی اندک در سطح کشور داشت. در این فاصله البته چند گروه کوچک تودهای نیز اینجا و آنجا شکل گرفته بودند که اعضای آن به دام ساواک گرفتار آمده و به همراه بازماندگان سازمان نظامی حزب در زندان بودند.
مورد دوم که نقشی اساسی و تئوریک داشت، همانا مبارزه با امپریالیسم آمریکا و شعارهای ضدامپریالیستی و ضدآمریکایی بود که با ظاهری فریبنده حتا بر زبان خمینی نیز جاری بود. مبارزه با امپریالیسم آمریکا برای حزب توده آنچنان موضوعی کلیدی بود که حزب در پناه آن بر هر سرکوب و خشونتی چشم میبست. حزب در سیمای خمینی و “خدعه”های او شخصیتی کشف کرده بود که در برابر امپریالیسم آمریکا، مبارزه پیش میبرد. مبارزه با امپریالسم فصل مشترک چپها با نیروهای طرفدار خمینی نیز بود.
مبارزه با امپریالیسم آمریکا از سوی دیگر خواست دیرین و نهایی اتحاد شوروی بود که در سیاستهای حزب کمونیست آن کشور برجسته بود. نه تنها حزب توده، دیگر احزاب و سازمانهای چپ نیز بر این مبارزه ارج مینهادند. حزب توده اما به عنوان مجری سیاستهای حزب کمونیست اتحاد شوروی در ایران، بر چنین مبارزهای چنان میدمید و آن را در چنان ابعادی عمده کرده، گسترش میداد که حتا به الگویی برای حاکمیت نوبنیاد و شخص خمینی تبدیل شده بود. در میان گروههای چپ تنها “حزب رنجبران” بود که در فضای حاکمِ انواع “مرگ بر”ها بر کشور، شعار “مرگ بر امپریالیسم شوروی” نیز سرمیداد.
در پیشبرد چنین مبارزهای بود که حزب توده ایران به “جمهوری اسلامی ایران” آری گفت، قانون اساسی آن را با اما و اگرهایی پذیرفت، در جبهههای جنگ در دفاع از “میهن اسلامی” شرکت کرد، در صف “انقلاب”، سرکوب سازمانها، گروهها، نشریات و آزادیهای فردی و اجتماعی را با عنوان “ضدانقلاب” ستود، و در شکوفایی جمهوری اسلامی با تمام توان کوشید.
حزب توده همگام با سیاستهای خارجی اتحاد شوروی
در تقابل شرق و غرب، در درگیریهای آشکار و پنهان میان اتحاد شوروی و آمریکا، مفهومی با عنوان امپریالیسم آمریکا شکل گرفت. این مفهوم ورای آن امپریالیسمی است که در اقتصاد جهانی، سرمایهداری را در غرب نمایندگی میکند.
رویارویی میان ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی بیش از آنکه جنگی مستقیم باشد، یک تقابل نظامی-ایدئولوژیک میان سرمایهداری (ایالات متحده) و کمونیسم (شوروی) بود. امپریالیسم آمریکا در این نبرد، خود را در سطح نظامی، اقتصادی و ایدئولوژیک نشان میداد.
اصطلاح «امپریالیسم»، آنسان که کمونیستهای طرفدار شوروی به کار میگرفتند، بار ایدئولوژیک داشت. در اتحاد شوروی و در میان کمونیستهای طرفدار شوروی، سیاستهای آمریکا بهعنوان تلاشی برای حفظ نظم تکقطبی تحت رهبری آمریکا تعبیر میشد. جنگ سرد نمایشی از رقابت میان دو نظام متضاد بود: سرمایهداری امپریالیستی آمریکا در برابر سوسیالیسم شوروی.
از نگاه مارکسیسم کلاسیک، به پیروی از تحلیل لنین، امپریالیسم مرحلهای از رشد سرمایهداری است که در آن سرمایه مالی به دنبال انباشت فراملی از طریق کنترل سیاسی، اقتصادی و نظامی بر مناطق پیرامونی است. پس از جنگ جهانی دوم، ایالات متحده با بهرهگیری از قدرت نظامی، اقتصادی و رسانهای خود، نظم بینالمللی جدیدی را بنا نهاد که در آن سرمایه جهانی، بهویژه سرمایه آمریکایی، نقش مسلط داشت.
با چنین نگرشی، کمونیستهای طرفدار شوروی، به کشورهای غربی به عنوان عوامل آمریکا و کشورهای پیرامونی آن، به عنوان دستنشاندگان آمریکا مینگریستند.
تودهایها در این روند، همچون دیگر کمونیستهای طرفدار شوروی، چشم بر واقعیتهای جاری در بسیاری از کشورهای غرب میبستند. برای نمونه، با اینکه آزادی و عدالت اجتماعی در کشورهایی همچون کشورهای اسکاندیناوی به مراتب بسیار بالاتر از اتحاد شوروی و کشورهای اقمار آن بود، پیشرفت این کشورها در محاسبات بینالمللی به عنوان کشورهای غربی، نادیده گرفته میشد.
حزب توده نیز در این راستا مدافع تمامی عملکردهای اتحاد شوروی بود و میکوشید توجیهگر هر رفتار و حتا خطای این کشور باشد. برای نمونه: دفاع از کشتاری که تانکهای روسیه در “بهار پراگ” به راه انداختند، و یا سرکوب شورش مردم در مجارستان و آلمان شرقی و یا لشگرکشی به افغانستان.
در ایرانِ پس از انقلاب نیز از آنجا که اتحاد شوروی جمهوری اسلامی را نیرویی میپنداشت که در برابر آمریکا ایستاده بود و میتوانست از قدرت آمریکا در منطقه بکاهد و به شکلی و با این امید که به پایگاهی برای اتحاد شوروی تبدیل گردد، از این جمهوری نوبنیاد دفاع میکرد. حزب توده نیز در انطباق خویش با تئوریهایی که مدافع این نظر بودند، تا آخرین امکان مدافع “خط ضدامپریالیستی” امام خمینی ماند.
حزب توده و تشکیلات مخفی
در جامعهای که آزادیهای فردی و اجتماعی وجود نداشته باشد، میل به فعالیتهای مخفی رواج مییابد. در چنین شرایطی بود که در ایران پیش از انقلاب، گروههایی بنیان گرفتند که به شکل مخفی در برابر رژیم شاه، فعالیت آغاز کردند. این امر در تمامی کشورهای دیکتاتوری در سراسر جهان وجود داشته و دارد.
در پی انقلاب، در بهار کوتاه آزادی، تصور نمیشد که دگربار سرکوب و خفقان سر بر خواهد آورد. نتیجه آنکه سازمان و گروههای سیاسی فعالیتی گسترده را در آزادی آغاز کردند. سرکوب که آغاز شد، دگربار میل به فعالیتهای مخفی به ضرورت تبدیل شد.
در میان احزاب و سازمانهای سیاسی، حزب توده ایران با تجربهترین آنان بود. این حزب اگرچه دل به حاکمیت نوبنیاد بسته بود، اما دبیر اول آن، کیانوری، خلاف آنچه بیان میداشت و مینوشت، به آینده امیدوار نبود. از آنجا که شخصی ماجراجو بود، به علتی نامعلوم، ضرورت تشکیلاتی مخفی را نیز به موازات تشکیلات علنی احساس میکرد.
با حضور دوباره حزب توده در ایران، کیانوری بخش عمده تشکیلات سازمان نوید را مخفی نگاه داشت. به تدریج کسانی را که پستهایی حساس در سطح کشور داشتند و به سوی حزب میآمدند، در این تشکیلات سازماندهی شدند. به موازات این تشکیلات مخفی، عدهای از نظامیان نیز به حزب توده روی آوردند. کیانوری تصمیم گرفت که آنان را در یک تشکلات نظامی سازماندهی کند. در میان اعضای نظامی حزب توده، افرادی بودند که پستهایی حساس داشتند. برای نمونه ناخدا افضلی، سرهنگ بیژن کبیری، سرهنگ هوشنگ عطاریان و فرماندهانی دیگر از ارتش. این دو سازمان مخفی حزب در مواقعی با هم در رابطه قرار میگرفتند تا برنامهای را به اشتراک پی بگیرند.
آیا حزب توده به این تشکیلات نیاز داشت؟ اگر کیانوری فکر کرده بود که در پی سرکوب حزب از سوی رژیم این تشکیلات میتواند کاری از پیش ببرد، چرا کسانی از آنان را به عنوان تودهای با نهادهای امنیتی رژیم در رابطه قرار داده بود؟ اگر قرار بود که این تشکیلات مخفی بماند، چرا محمد مهدی پرتوی، یکی از دو مسئول اصلی این تشکیلات، در پی دو بار بازداشت و ماهها زندان، پس از آزادی، بی هیچ شکی بر او، دگربار در رأس آن قرار میگیرد؟
مسخرهتر از همه اینکه؛ حزب، یا بهتر گفته شود، کیانوری در جذب اعتماد مسئولین کشور (قدوسی)، برای سرکوب نقشه کودتای نوژه، اجازه مییابد، فردی از کودتاچیان را به شخصه بازجویی کند. سازمان مخفی حزب در این همکاری، قربانی را به یکی از خانههای مخفی حزب که چاپخانه سازمان نوید برای روز مبادا، در آن قرار داشت، هدایت میکنند تا در آنجا از طریق شکنجه، اسرار از زبانش بشنوند. سازمانده این برنامه شخص کیانوری، و تشکیلات مخفی حزب، مجری آن بود.
در همین روند نباید از نظر دور داشت که کیانوری دو بار در دیدار با کسانی از رهبری حزب کمونیست شوروی، از آنان تقاضای اسلحه میکند. رهبری حزب بر این خواست آگاه نبود. اینکه کیانوری چرا و برای کدام عملیات در تدارک اسلحه بود، معلوم نیست.
شیوا فرهمند در کتاب خویش موارد فراوانی از اینگونه حوادث را برمیشمارد که در پایان این پرسش بازیگر ذهن میشود؛ چه کسی با جان تودهایها بازی میکرد: رژیم جمهوری اسلامی یا شخص کیانوری؟ اگر این تشکیلات مخفی و برای آینده حزب بود، پس چرا بخشی از تشکیلات آن در اختیار جمهوری اسلامی قرار میگرفت؟ جالب اینکه همین تشکیلات نقش رابط با سفارت شوروی و مأموران “ک گ ب” را نیز برعهده داشت.
میدانیم که پارهای از خبرچینیها و گزارشدهیها را حزب از طریق تشکیلات علنی خود نیز انجام میداد. در سطح رهبری، کس و یا کسانی از رهبری حزب در ملاقات با مسئولین کشور اخباری از “ضدانقلاب” را که از طریق شبکههای تشکیلات علنی جمعآوری شده بود، در اختیار مسئولین کشور قرار میدادند. برای نمونه رفسنجانی در خاطرات خویش بارها از این دیدارها نوشته است. در استانها نیز همین روند پی گرفته میشد.
در این شکی نیست که رهبری حزب توده میدانست که تودهایها نیز همچون افراد دیگر سازمانها و گروهها، زمانی مورد یورش و سرکوب قرار خواهند گرفت، ولی سیاست حزب یک خوشخیالی پوشالی را نیز بر ذهن تودهایها تزریق میکرد و عدهای از آنها دچار توهم بودند.
با توجه به آنچه که شیوا فرهمند به درستی از یکهتازیهای کیانوری، “کیش شخصیت”، خودمحوریها و ماجراجوییهای او نوشته، میتوان دیگر اعضای رهبری حزب و به همراه آن اعضای آن را از مسئولیت مبرا دانست؟ چرا و در چه شرایطی کیانوری صاحب چنین حجمی از اختیارات میشود؟ آیا توده حزبی شیفته شخصیت کیانوری شده بود؟ رهبران حزب در این نقشپذیری چه نقشی داشتند؟ آیا کیانوری زاده شرایط تاریخی حزب و به همراه آن فضای فرهنگی و اجتماعی جامعه بود؟
نقش شخصیت در تاریخ
یکی از پرسشهای بنیادین در فلسفهٔ تاریخ این است: «چه کسی تاریخ را میسازد؟» آیا تاریخ را تودهها، ساختارهای اقتصادی و اجتماعی به پیش میبرند یا اراده و نبوغ افراد بزرگ؟
متفکران مارکسیسم، با تأکید بر ماتریالیسم تاریخی، کوشیدهاند به این پرسش، با اختلافاتی ظریف، اما تعیینکننده، پاسخ گویند.
گئورگی پلخانف، مارکسیست برجستهٔ روس، در رسالهٔ معروف خود “درباره نقش فرد در تاریخ” (۱۸۹۸)، با صراحت اعلام میکند که: «شخصیتهای تاریخی، بهرغم تواناییهای فوقالعادهشان، نمیتوانند خارج از بستر شرایط مادی و اجتماعی، مسیر تاریخ را تعیین کنند.» او تأکید میکند که: «انسانها تاریخ را میسازند، اما نه آنگونه که خود میخواهند، بلکه در چارچوب شرایط مادی و اجتماعی معینی که مستقل از اراده آنان شکل گرفتهاند.»
از نگاه او، نبوغ فردی تنها در صورتی تأثیرگذار است که شرایط اجتماعی مهیای آن باشد. ناپلئون، در زمانهٔ خاص پس از انقلاب فرانسه، میتوانست به نقش تاریخی خود دست یابد؛ در موقعیتی دیگر، حاصل کار او ممکن بود گمنامی یا شکست باشد. او میگوید: «شخصیت نمیتواند مسیر تاریخ را از بنیان تغییر دهد، ولی میتواند در چارچوب امکانات موجود، در شکلگیری مسیر آن تسریع یا تأخیر ایجاد کند.»
پلخانف میان علتهای بنیادی (اقتصاد، مناسبات تولید، تضاد طبقاتی) و علتهای فرعی (شخصیت، تصادف، حادثه) تمایز قائل میشود. نقش فرد، در بهترین حالت، تسریعکننده یا کندکنندهی روندهایی است که از دل ساختار اجتماعی برمیخیزند. با اینهمه: «نقش شخصیت در تاریخ، همانند جرقه در انبار باروت است. جرقه بدون باروت هیچکاری نمیکند؛ ولی باروت هم بدون جرقه نمیسوزد.»
لئون تروتسکی، رهبر انقلابی روس و نظریهپرداز ماتریالیسم تاریخی، دیدگاهی ظریفتر و پویاتری نسبت به پلخانف ارائه میدارد. او در “تاریخ انقلاب روسیه” مینویسد: «در بحرانهای انقلابی، نقش شخصیت فردی میتواند کاملاً تعیینکننده شود.» او تأکید میکند که اگر لنین در لحظهٔ مشخصی از سال ۱۹۱۷ وارد عرصه نمیشد، مسیر انقلاب روسیه ممکن بود به کلی دگرگون شود یا حتی شکست بخورد. در نگاه تروتسکی، فرد نه فقط بازتاب شرایط، بلکه کنشگری فعال است که در لحظات حساس تاریخی میتواند بر توازن نیروها تأثیر قاطع بگذارد.
این نگاه، اگرچه در چهارچوب ماتریالیسم تاریخی باقی میماند، اما به نقش “تصادف” و “ارادهٔ آگاهانه” جایگاهی بیشتر میدهد.
گئورگ لوکاچ، فیلسوف مارکسیست مجار، در کتاب “تاریخ و آگاهی طبقاتی”، تحلیل خود را بر محور «آگاهی» بنا میکند. از نظر او، افراد تنها در صورتی میتوانند نقش تاریخی ایفا کنند که حامل آگاهی طبقاتیِ راستین باشند. وی مینویسد: «فردی که آگاهی تاریخی طبقهٔ انقلابی را در خود مجسم کند، میتواند در روند تاریخ دخالت مؤثر داشته باشد.»
در این چهارچوب، شخصیت نه بهخاطر ویژگیهای فردی، بلکه بهخاطر جایگاهش در پویش آگاهی اجتماعی و تاریخی اهمیت مییابد. فردِ تاریخساز، نه قهرمان یا نابغهٔ مجرد، بلکه تجسم ارادهٔ آگاه طبقهای معین است.
در اندیشهی لوکاچ، این آگاهی نه امری ذهنی صرف، بلکه نوعی شناخت تاریخی-اجتماعی است که تنها در بستر مبارزهی طبقاتی شکل میگیرد. فرد آگاه، بهمنزلهی میانجی میان طبقه و تاریخ، میتواند عاملیت انقلابی را فعلیت بخشد. بنابراین، نقش شخصیت تنها هنگامی محقق میشود که با ضرورت تاریخی همخوان شود و در مسیر دگرگونی ساختارهای اجتماعی قرار گیرد.
درحالیکه هر سه متفکر بر پایهی ماتریالیسم تاریخی سخن میگویند، و در اصول کلی تفاوتی باهم ندارند، ولی در مواردی همنظر نیستند. پلخانف در فرد شخصیتی تسریعکننده در نظر میگیرد. تروتسکی اما شخص را تا جهتدهنده تاریخ پیش میبرد. والتر بنیامین نقش فرد را تابع میزان درک و تجسم او از آگاهی تاریخی میداند و در واقع او را بیانگر و حامل اراده تاریخی طبقه، آنگاه که آگاهی طبقاتی با شخصیت یکی میشود، محسوب میدارد.
در کل و تابع چنین نگاهی به تاریخ میتوان گفت: هرچند شخصیت فردی نمیتواند مستقل از شرایط مادی عمل کند، اما در لحظات بحرانی (تروتسکی)، یا در تجسم آگاهی طبقاتی (لوکاچ)، میتواند نقشی تعیینکننده بیابد. بدینترتیب، مارکسیسم کلاسیک در عین وفاداری به ساختارگرایی تاریخی، جایی برای عاملیت انسانی نیز باقی میگذارد—عاملیتی که در پرتو شرایط، ضرورت، و آگاهی معنا مییابد.
برخلاف مارکسیستها که تأکیدشان بیشتر بر ساختارها و نیروهای اجتماعی است، هانا آرنت بر نقش فرد و عمل انسانی آزاد تأکید داشت، آرنت با ارزشگذاری بر مفهوم «عمل»، آن را محور فعالیت انسانی میدانست که میتواند نوآوری و آغازگری ایجاد کند. او معتقد بود تاریخ نه فقط یک روند خطی و ساختاری، بلکه نتیجه مجموعهای از اعمال انسانی آزاد است که میتواند مسیرهای نوین باز کند. به باور او، هر فرد میتواند با «عمل» خود، نقشی فعال در تاریخ ایفا کند و آن را تغییر دهد. آرنت معتقد بود که شخصیتها بدون زمینه اجتماعی و موقعیت تاریخی نمیتوانند کاری از پیش ببرند، اما در عین حال نقش فرد در آغاز روندهای جدید بسیار کلیدی است. او همچنین بر مسئولیت فردی تأکید داشت و معتقد بود هر فرد باید آگاهانه در قبال اعمال خود و تأثیرشان در تاریخ پاسخگو باشد.
آرنت در کتاب «منشاء توتالیتاریسم» نشان میدهد که چگونه رژیمهای توتالیتاریستی با از بین بردن فضای عمومی و آزادی عمل، امکان ایفای نقش فعال فرد در تاریخ را میگیرند. او باور دارد که بدون آزادی، افراد صرفاً قربانی نیروهای بزرگ تاریخی و سیاسی میشوند و نمیتوانند نقش خلاق و فعالی ایفا کنند.
با توجه به اینکه در مارکسیسم-لنینیسم، فرد هم بهعنوان سوژهای آگاه و کنشگر در چارچوب حزب پیشتاز اهمیت دارد، و هم در معرض تقلیل به ابزار یا نماد ایدئولوژیک، درست در چنین شرایطیست که از یکسو در جامعه و از دیگر سو و به موازات آن در حزب توده، فضای عمومی و آزادیها به نفع رهبر از بین میروند. در جوامعی که سانسور، سرکوب سیاسی و محدودیتهای آزادی وجود دارد، مردم کمتر قادر به ایفای نقش فعال در تاریخاند و بیشتر قربانی نیروهای بزرگتر میشوند. با نگاه به تاریخ معاصر ایران، این رابطه را البته میتوان در ابعادی بزرگتر بین خمینی و “امت” او نیز یافت. رابطه رهبری حزب با توده حزبی نیز درست به همین شکل، در رابطه “امام” و “امت” میتواند مورد بررسی قرار گیرد. در چنین موقعیتیست که موضوع “مسئولیت شحصی” طرح میشود.
و اینجاست که میتوان برای تکتک تودهایها نیز مسئولیت در نظر گرفت. در اینکه کیانوری صاحب قدرت مطلق در حزب میشود، و “شخصیتپرستی” در حزب رشد میکند، همه افراد حزبی در این رفتار نقش دارند. آیا میتوان تمامی فجایع را به پای کیانوری نوشت و غیرمسئولانه، کارنامهای “پاک” برای خویش تدارک دید.
نظریه آرنت درباره «مسئولیت فردی» در مقابل ظلم و فساد سیاسی اهمیت دارد. افراد حتی در نظامهای سرکوبگر، باید آگاهانه در برابر بیعدالتی مقاومت کنند و به عنوان «فرد» عمل کنند، نه صرفاً تابع دستورات یا نیروهای ساختاری. این دیدگاه درباره مقاومت در برابر دیکتاتوریها و فاشیسم، به ویژه در عصر امروز که نظامهای اقتدارگرا دوباره رشد کردهاند، بسیار کاربردی است.
با نگاه آرنت میتوان تحلیل کرد که چرا برخی رهبران یا جنبشها موفق میشوند و برخی دیگر نه، زیرا موفقیت در ایجاد تغییر نیازمند آزادی عمل، فضای عمومی و آغازگری فردی و جمعی است. همچنین میتوان توضیح داد که سرکوب آزادی چگونه باعث مرگ «عمل» و بیحرکتی اجتماعی میشود.
به قول مارکس، «مردان بزرگی که نقش تاریخی ایفا میکنند، نمیتوانند کاری فراتر از آنچه شرایط ممکن میکند انجام دهند.» به بیان دیگر، «شرایط مادی و نیروهای اجتماعی تعیینکننده تاریخاند، نه اراده فردی.» شخصیتها در چارچوب ساختارهای اقتصادی و اجتماعی عمل میکنند، نه فراتر از آن.
با تکیه بر این نگاه و یا نگاههایی دیگر، شخصیتهایی در تاریخ ایران معاصر همیشه نقشآفرین بودهاند. امیرکبیر، میرزا تقیخان فراهانی، عباسمیرزا، ناصرالدین شاه، رضاشاه، فروغی، قوام، مصدق، خمینی و بسیارانی دیگر، از جمله کیانوری.
در تاریخ جهان میتوان این نامها را به همین شکل از اسکندر و ناپلئون و لنین و استالین گرفته تا هیتلر و گاندی و نلسون ماندلا در عرصه سیاست پی گرفت. اگر به عرصه علم و دانش و فرهنگ وارد شوم، میتوان سیاهیهای بزرگ فراهم آورد. همه این افراد نقشی بزرگ، چه مثبت و یا ویرانگر، در هستی انسانها داشتهاند.
نقش فردی کیانوری در حزب توده ایران
در میان سیاستمداران صد سال اخیر ایران که نقشی تأثیرگذار در تاریخ کشور داشتهاند، بیشک نورالدین کیانوری نامیست ماندگار. نقش او از طریق حزب توده ایران بر سیاست جاری کشور تا آن اندازه هست که پژوهشی ویژه را طلب کند.
حزب توده ایران تنها سازمانی در ایران بود که ساختاری حزبی داشت. برنامه و اساسنامه و ارگان و تشکیلات داشت. هدفمند سیاست خویش را پیش میبرد. این حزب پیش از کودتای ۲۸ مرداد بزرگترین حزب چپ در خاورمیانه بود. پس از انقلاب در اندکزمانی چنان گسترش یافت که در بزرگترین سازمان چپ ایران، یعنی فدائیان خلق شکاف ایجاد کرد و بخش بزرگی از آن را به سوی خویش جلب نمود. در کمتر از پنج سال فعالیت علنی آن در بعد از انقلاب، دهها گروه و سازمان به آن پیوستند. در تمامی شهرها، دانشگاهها، مدارس، محیطهای کارگری و کشاورزی، و در میان اقلیتهای قومی و مذهبی رشدی فراگیر داشت. دامنه انتشارات آن در عرصه نشریات و کتاب، چنان گسترده بود که تمامی فضای فکری جامعه را تغذیه میکرد.
طرفداران حزب توده ایران در آستانه انقلاب به چند صد نفر نمیرسد. در یورش به این حزب در سال ۱۳۶۲، دهها هزار نفر بازداشت شدند، متواری گشتند، و یا از کشور گریختند.
نورالدین کیانوری اگرچه سالها، چه پیش از کودتای ۲۸ مرداد و چه پس از آن در سالهای تبعید، در رهبریت حزب حضور داشت، اما در آستانه انقلاب، با یک کودتای درونتشکیلاتی، با صلاحدید حزب کمونیست شوروی، دبیر اول حزب شد. در تمامی سالهایی که او در بالاترین جایگاه رهبری حزب قرار داشت، با استناد به دادههای شیوا فرهمند، یکهتاز مطلق بود. نظرات او در انطباق با تئوریهای اولیانوفسکی در رابطه با “راه رشد غیرسرمایهداری” از طریق تشکیلات، نشریات، جزوههای “پرسش و پاسخ”، اشغالگر ذهن توده حزبی میشد.
کیانوری بیآنکه رهبریت حزب آگاه باشد، بخشی از تشکیلات حزب را به شکل مخفی سازماندهی و مسلح کرد. هم او بود که برای نظامیان طرفدار حزب تشکیلاتی مخفی ایجاد نمود. رهبریت حزب از این تشکیلات نیز بیخبر بودند.
کیانوری از طریق اعضای همین دو سازمان مخفی با سفارت شوروی و سازمان جاسوسی آن، “ک گ ب” ارتباطی مستقیم و دایم داشت. در واقع کیانوری کل تشکیلات حزب را به خدمت این سازمان درآورده بود. از همین طریق گاه به اسنادی دست مییافت که اطلاع از آن میتوانست در بقای جمهوری اسلامی نقش داشته باشد. حزب توده از طریق تشکیلات مخفی خود، نقشی بزرگ در خنثی کردن “کودتای نوژه” داشت. کودتایی را نیز که گروه قطبزاده تدارک دیده بود، حزب توده با نفوذ در تشکیلات آن، توانست آن را لو دهد. حزب توده و شخص کیانوری در همین رابطهها با مسئولین کشور، از جمله رفسنجانی و خامنهای دررابطه بود. میزان اطلاعاتی از “ضدانقلاب” که هر بار از طریق حزب توده در اختیار مسئولین کشور قرار میگرفت، به آن اندازه بود که آنان را وحشتزده میکرد.
کیانوری در سالهای پس از انقلاب، خط حزب را کاملاً با سیاستهای شوروی همسو کرد و حزب توده را به شکل یک شاخه تابع از حزب کمونیست شوروی درآورد. این وفاداری به شوروی باعث شد حزب توده در مقاطع حساس سیاسی ایران، به جای اولویت دادن به منافع ملی یا وضعیت واقعی جامعه ایران، بیشتر به منافع اتحاد شوروی توجه کند.
در وحشت از گسترش روزافزون حزب و ماجراجوییهای شخص کیانوری، سازمانهای اطلاعاتی جمهوری اسلامی کوشیدند فعالیتهای حزب توده را زیر نظر داشته باشند. حزب اگرچه میدانست که فعالیتهایش تحت نظر است و حتا در خانههای کسانی از رهبریت حزب امکان کارگذاشتن دستگاههای شنود وجود دارد، با اینهمه دست از حمایتهای بیدریغ از سیاستهای سرکوبگرانه جمهوری اسلامی برنمیداشت.
شیوا فرهمند با برشمردن دهها سند و نمونه، به این نتیجه میرسد که در آستانه یورش به حزب، عوامل اطلاعاتی جمهوری اسلامی در تمامی ارکان حزبی نفوذ داشتند. اطلاعات آنان به آن اندازه بود که میدانستند مثلا جلسه هیأت سیاسی کی و کجا تشکیل خواهد شد. اعضای رهبری حزب در کدام خانهها زندگی میکنند. چه کسانی با چه مسئولیتی در فعالیت هستند.
دامنه اطلاعات و حساسیت جمهوری اسلامی به حزب توده آنگاه شدت گرفت که کوزیچکین، از مسئولین اداره جاسوسی شوروی در ایران و یکی از رابطههای حزب توده با “ک گ ب” از طریق ترکیه به انگلستان پناهنده شد و اطلاعاتی گسترده از عملکرد حزب را نیز برای انگلیسیها آشکار نمود. این اطلاعات از طریق انگلیس، در پاکستان، در اختیار نماینده جمهوری اسلامی قرار گرفت.
کیانوری از تمامی این حوادث اطلاع داشت، با اینهمه هیچ کوششی در جابهجایی رهبری حزب و یا کادرها و مسئولین حزبی به عمل نیاورد.
سرانجام، آنگاه که بسیاری از سازمانهای چپ سرکوب شده بودند، زندانها مملو از مخالفان جمهوری اسلامی بودند، روزنامهها یک به یک تعطیل شده بودند، موج اعدام آغاز شده بود، پاکسازیها از ادارات روز به روز گسترش مییافت، دانشگاهها بسته شده بودند، سانسور بر چاپ و نشر حاکم شده بود، در نیمهشب هفده بهمن ۱۳۶۱ یورش به حزب توده نیز آغاز شد. در این شب نزدیک به چهل نفر از اعضای رهبری حزب، از جمله کیانوری، به جرم جاسوسی در تهران بازداشت شدند. بازداشتها در روزهای دیگر ادامه یافت. بقایای حزب کوشید تا سکان شکسته این کشتی را از غرق شدن نجات دهد، اما چند ماه بعد ضربه دوم وارد آمد و متعاقب آن، کسانی دیگر نیز از باقیمانده رهبری بازداشت شدند. به زیر شکنجهای مرگبار، عدهای از رهبران حزب را به شوهای تلویزیونی کشاندند. آنان پذیرفتند که جاسوس بودهاند و قصد براندازی رژیم را در سر داشتند. سازمان مخفی حزب در همین شکنجهگاهها آشکار شد و سرانجام سازمان نظامی نیز لو رفت. از حزب توده و عظمت آن دیگر چیزی بر جا نماند. انگار حبابی بود که ترکید. و یا دودی که به آسمان رفت. آنچه ماند، توده حزبی بود که نه توان دفاع از مشی حزب را داشت و نه دفاع از رفتار جمهوری اسلامی را. بسیاری از آنان از خود و شخصیت خویش دفاع کردند. شکنجه شدند، بر دار آونگ گشتند و بازماندگان با تنی زخمین و روانی رنجور پس از مدتی کوتاه و یا بلند، آزاد شدند.
حزبی که تا این زمان هیچ اعتراضی به بازداشت ها، شکنجهها در زندانها و اعدامها را نداشت، به یکباره خود را در شکنجهگاهها بازیافت.
کیانوری به میزان عملکردهای خلاف مسئولیت تشکیلاتی و حزبی خویش واقف بود. او خود پیش از مرگ در وصیتنامهای که از خود به جا گذاشته، با پوزش از توده حزبی، از چنین رفتارهایی به عنوان اشتباه نام میبرد، اشتباههایی که خود مسئول آن بوده است. گستره این “اشتباهها” را اگر برشماریم، باید به بازداشت بیش از چهارهزار نفر توجه کنیم که از میان آنها بیش از دویست نفر اعدام شدند. باید به گریز هزاران نفر به خارج از کشور توجه کنیم. باید به خانوادههایی توجه کنیم که روند زندگی آنان در پی یورش به حزب توده، از هم پاشید. باید به اعدام آرزوها و امیدهای توده حزبی نیز توجه نمود که ناشکفته، پرپر شد. آیا آنگاه میتوان باز از واژه “اشتباه” برای این رفتار استفاده کرد؟ اگر این اشتباه است، پس خیانت چیست؟
گامی که باید همگانی شود
کتاب “از بازگشت تا اعدام” در بیش از ۵۰۰ صفحه تدوین شده است. این اثر میتوانست در حجمی بیشتر نیز نوشته شود. شیوا فرهمند در تدوین این اثر خود را به تهران که خود ساکن آنجا بود و نشریات حزبی محدود کرده است. رفتار حزب توده ایران از طریق تشکیلات مناطق دیگر کشور نیز فاجعهآفرین بوده است. و این آن چیزی است که جایی در این کتاب ندارد. برای نمونه حزب توده ایران در کردستان باعث انشعاب در حزب دمکرات شد و کوشید از طریق “کنگره چهارم”یهای انشعابی، همگام با جمهوری اسلامی در تقابل با جبهه پایداری در کردستان قرار بگیرد. در آذربایجان در سرکوب جنبش خلق مسلمان همگام رژیم شد. در ترکمنصحرا، چشم بر جنایتهای پاسداران رژیم بست. در خیزش صیادان بندر انزلی در کنار پاسداران رژیم سرکوبگر قرار گرفت. در خرمشهر سرکوب جنبش عربها را ندید و حتا در تهران، چشم بر خیزش زنان در برابر حجاب اجباری بست. در تمامی این موارد حزب توده در نهایت با یک نصیحت پدرانه در کنار حاکمیت ماند.
شیوا فرهمند در پارهای از موارد میتوانست در تدقیق دادهها به کسانی از تودهایها رجوع کند که زنده ماندهاند و در خارج از کشور ساکن هستند. در این راه میتوانست تاریخ شفاهی را با تاریخ مکتوب بیامیزد و کاملتر کند.
با اینهمه “از بازگشت تا اعدام” اثریست ارزشمند و ستودنی. بخشی از تاریخ حزب توده ایران است که با امید آغاز و با تراژدی پایان یافته است. این اثر تاریخ تراژیک نسلیست که برای ساختن دنیایی نو مبارزه آغاز کرد. در ناآگاهی در کنار ارتجاع حاکم قرار گرفت، آنگاه که به خود آمد، در زندان نشسته بود و یا طناب دار بر گردن داشت. کسانی نیز شانس آورده، پناهندهای شدند گریخته از کشور.
۴
در سالهای اخیر در کنار هیاهوی پوپولیستها و کسانی که گردوخاک راه انداختهاند و دنبال آب توبه ریختن بر روی رژیم محمدرضا شاه پهلوی هستند، باید قدردان نویسندگان و پژوهندگانی بود که کارهای باارزشی چون “از بازگشت تا اعدام” را منتشر کردهاند. این اثر را میتوان در کنار آثار دیگری گذاشت که در سالهای اخیر در این راستا انتشار یافتهاند. از جمله این آثار میتوان به کتابهای زیر اشاره نمود: “از وحدت تا فراموشی” در رابطه با حزب رنجبران ایران اثر باقر مرتضوی، “بر بالهای آرزو” در رابطه با فدائیان خلق (اکثریت) در دوجلد اثر نقی حمیدیان، “شاه” اثر عباس میلانی، سلسله مصاحبههای حمید شوکت تحت عنوان “نگاهی از درون به جنبش چپ ایران”، “راهی دیگر” به کوشش ناصر مهاجر و تورج اتابکی در رابطه با چریکهای فدایی خلق، “فتادگان در گردباد (کارنامه و سرنوشت ایرانیان قربانی سرکوبهای استالینی در شوروی) اثر تورج اتابکی و لانا راوندی فدایی، و …
همه این آثار که بخشهایی از تاریخ هستند، و با نگاهی انتقادی به گذشته نگریستهاند، میتوانند در کنار هم تاریخ معاصر ما را در عرصه فعالیتهای سیاسی و اجتماعی تشکیل دهند.