نمیدانم در چشم و در نگاهِ زنان و مردانی از ایرانیان چه نهفتهست که در همان دیدار اول، و پیش از هر سخنی، حسی و عاطفهای در تو برانگیزانند؛ ماندگار.
طیفور بطحائی را برای اولین بار در زندان قصر تهران دیدم. از یاران و همراهان گروه دوازده نفرهای بود که در بهمن ماه ۱۳۵۲ در دادگاه نظامی محاکمه شدند؛ به اتهام کوشش برای ترور شاه! دفاعیهی خسرو گلسرخی در آن دادگاه، آمیزهای بود از افشای دروغپراکنی و پروندهسازی نقشهریزی شدهی ساواک علیه شخص او و دفاع بیباکانه و از دل برآمدهی این روزنامهنگار و شاعر رمانتیک از آرمانهای عدالتخواهانه. کرامت دانشیان با اشاره به دیکتاتوری فردی شاه، لجام گسیختگی ساواک و دستگاههای سرکوبگری آزادی و آزادیخواهان، نقش فرمایشی دادگاههای نظامی فرودست و فرمانبردار را عریان کرد. دادگاه فرمایشی، خود رسواگرِ رژیم دیکتاتوری شد. شماری از این دوازده تن، نه شناختی از دیگر اعضای گروه داشتند و نه حتی پیش از تشکیل پرونده و برده شدن به دادگاه، هم را دیده بودند. در آن «دادگاه»، خسرو گلسرخی، کرامت دانشیان، طیفور بطحائی، عباس سماکار، رضا علامهزاده، مقدم سلیمی، رحمتالله (ایرج) جمشیدی، به اعدام محکوم شدند. بانوانِ همراهِ گروه، مریم اتحادیه به 5 سال زندان و شکوه فرهنگ (میرزادگی) به 3 سال زندان محکوم شدند. مرتضی سیاهپوش 5 سال، فرهاد قیصری و ابراهیم فرهنگ آزاد هرکدام سه سال حبس گرفتند.
خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان در سحرگاه ۲۹ بهمن ۱۳۵۲ خورشیدی، رو به شفق تیرباران شدند. چه بسا به سبب آن سخنان آتشین در دادگاه که حکم محاکمه شاه را داشت.
حکم اعدام یارانشان به حبس ابد کاسته! شد. از آستانهی اعدام و از میانِ سلولهای تاریک زندان اوین، آنان را به زندان قصر تهران آوردند. به بندِ معروف به بند چهار و پنج و شش. با طیفور بطحائی و سیمای نجیب و مهربان او آنجا بود که آشنا شدم. زندان بود و فضایِ شکلگیری آرام آرام رفاقت و یکرنگی. با طیفور، گوئی اما از پیشِتر نمیدانی کِی، نه که «رفیق» بَل دوست بودی. روشنای شادیآفرین چشمان، همیشه همان گونه معصومانه و بیغش بود که سایهی اندوهِ به جان نشسته از بدِ روزگار. در ورزش جمعی زندانِ آن دوران، چابک بود و سرزنده. در کششها و کوششهای سیاسی پس از انقلاب، در فراز و در فرود، در تهران و در کردستان، در تبعیدِ اروپا، درآزمونِ امیدوارانهی آن پیوند، در تلخی یاسآور گسست از میهن، طیفور بطحائی، منزلت دوستی را همه گاه پاس میداشت.
از پس سالها دوری و بیخبری، در تبعیدِ میدان رپوبلیک پاریس، آرامشِ سنگینِ چشم و لبخند طیفور، گوشمالِ سختِ فراموشکاری تو بود.
در آسمانِ سیاستِ داخل و خارج ایران، روزها و شبهای بسیار گذر کرده بود، آفتابِ سوزان و سایهی ابری دلگیر.
سالیان درازی از آن پس، برای خاکسپاری دوست از دست رفتهای، طیفور از «یوتوبوری (گوتنبرگ) آمده بود خاکستانِ «سولنا»ی استکهلم. در چشم و نگاهش اما، همان زلال دوستی دیرینه بود که سخن میگفت: بِراکَم چونی؟ خاسی؟ بودم. مِن خاسم، تو چونی؟ خاسی ؟ اوهم بود. خوب بود. و هنوز سالهای بسیاری مانده بود تا بیفتیم در “تاریکی دوم”.
باغِ لوکزامبوگِ پاریس از شاهرخ مسکوب پرسشی کردم در معنایِ زندگی. با همان آرامش بزرگوارانهاش گفت: «زندگی تماشای لحظهی کوتاهِ آتِش بازی زیبائی است در فاصلهی میان دو تاریکی مطلق».
پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹ خورشیدی، تماشای آتِش بازی طیفور به پایان خود رسید. طیفور بطحائی از پس سالی درگیری سخت با سرطان، ما را و جهان ما را واگذاشت و رفت.
چیزی ذهنم را میکاود. جستجو میکنم لابهلای کتابهای قدیمی در هم فشرده در قفسهها. پیدایش میکنم! کتابِ «۲۳ داستانِ کوتاهِ ایرانی در تبعید»؛ گردآوری ناصر مهاجر؛ ۱۹۹۶/ زمستان۱۳۷۴. درست کنار کتابِ «ازآنچه برما گذشت»، سرگذشت چهار زن به قلمِ طیفور. یکی از داستانهای آن ۲۳ داستان، نوشتهی طیفور است، داستانِ آقای چوخ بخت یوخ (سرانجام آقای چوخ بختیار). داستان را از صفحهی ۲۸۵ کتاب دوباره میخوانم. در همان فراز اولِ صفحهی اول میمانم، در میمانم.
«حدود بیست و هفت سال پیش معلم خوب ما صمد بهرنگی در آخرین بخش کتاب «کند و کاو در مسائل تربیتی» از آقایی صحبت کرده بود که اسمش «آقای چوخ بختیار» بود. اسم این آقا تا سالها ورد زبان ما بود، امازیاد دوستش نداشتیم، چرا که گاهی شبیه خودمان میشد. به همین دلیل کم کم به فراموشی سپرده شد…»
جلوهای دیگر از آن چیز نهفته در روشنای شادیآفرین چشمان معصوم و بیغش طیفور که یکرنگ بود با خویشتن خویش. سخنی آرامِ و تکان دهنده.
یکشنبه ۱۳ سپتامبر ۲۰۲۰ ـ ۲۳ شهریور۱۳۹۹، استکهلم