وبلاگ مصائب آنا
هدي صابر هم رفت… روزنامه نگار شريف و پايدار ديگري از اين ديار که بيش از آنکه روزنامه نگاري کند، محبوس ديوارهاي سرد و آدم هاي بد بود. به سراغ نوشته هاي صابر که مي روم، چيزي از بغض و کينه نمي يابم، او تهي از کينه و لبريز از مهرورزي بود. هدي صابر دل مشغولي تاريخ نيز داشت، بيشتر به تحليل هايي در زمينه ي تاريخ اقتصادي و اجتماعي دست مي يازيد و از کلي گويي پرهيز مي کرد. اما ذهن ژرف بين و ايجازانديش او را تاب نياوردند. هدي صابر جسمي دردکشيده داشت، چرا که دهه ي پاياني عمرش را اغلب در زندان سپري کرد؛ حتي آنگاه که ياران نزديکش رضا عليجاني و تقي رحماني او را در تحمل اين درد همراهي نمي کردند. اما دردهاي واپسين صابر قلب او را از تپش ايستاند تا تن رنجور او در غيابش نيز در پيوندي نمادين با سرنوشت تاريخي اين سرزمين بازايستد. هدي صابر رفت، آنگونه که بسياراني پيش از او رفتند، آنگونه که صمد بهرنگي رفت، و چه معنادار که صابر در ستايشنامه اي پيرامون صمد چنين نقل مي کند:
“صحبت از رفتن و رفتن ها نيست
حرف ز ماندن هم نيست
صحبت آن است که خاکستر تو، تخم رزم آور ديگر باشد”
و اين چنين بود که هدي صابر نيز از پس صمد و بسياراني ديگر رفت، اما لابد اميدوار به آنان که مرگ او، بذر آگاهي در وجودشان خواهد کاشت!
نوشته ي هدي صابر درباره ي صمد بهرنگي (که اين روزها مصادف با سالروز تولد اوست) را بازمي خوانيم:
********
30 سال قبل، قلب گرم و تپنده يک آذري “عاشيق ميلت” در آب سرد آراز از حرکت بازايستاد. ايستادني پر اما و اگر و پر ابهام و ترديد. “صمد عمي جان” که با يک کت مشکي، يک بغل کتاب و يک سينه صفا، عمر را وقف “حرکت” در مسيرهاي روستايي سرزمين مادري کرده بود و بي وقفه در حدفاصل آبادي هاي ممقان، دهخوارگان، خسروشاه و… نقطه چين سبز مي زد، بسيار زود ديدگان خيل عموزادگان کوچک را بر افق جاده هاي خاکي منتظر گذاشت.
تا قبل از آن، ورود او به ده همان و تشکيل يک حلقه از بچه هاي ريز و درشت همان و باز کردن بقچه قصه همان و يک تلنگر به ذهن بچه ها همان. “باني” کلاسهاي درس براي ساده سازي و روان سازي آموزش ابتدايي، به نگارش کتاب “الفباي آذري” همت گماشت تا کودک آذري، آب را “سو” و نان را “چُرک” بنويسد. او که در “کند و کاوي در مسائل تربيتي” نظام آموزشي اقتباسيِ کج و معوج را به نقد کشيده و مشکلات کتابهاي درسي را به ديده دقت نگريسته بود، با آموزش هاي خودجوش و بومي اش، بسياري از روستازادگان کوچک را سواد بخشيد. او که با روان بچه ها نيز ارتباط برقرار کرده بود، “خيل”ي را کتاب خوان کرد و تعدادي را دست به قلم. از ميان “ره” يافتگان کوچک آذري، علي اضغر عرب هريسي چريک شد و تني چند نيز نويسنده و شاعر.
اما صمد با داستان هايش از آذربايجان هم بيرون زد و با ايران باب سخن گشود. او با 11 داستان به قدر يک جهان با کودکان ايران سخن گفت. آذري شور در سر و درد بر دل، در عصري که “سانتي مانتالها” بر بازار کتاب کودک حاکم بودند و با برپا ساختن “نهضت ترجمه”، سيندرلا را در ذهن بچه ها منزل مي دادند و “قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب” برگردان مي زدند و برخي ديگر نيز با “داستانهاي طلايي”، روياي شاهزاده شدن را به مغز نونهالان تزريق مي کردند، با اين اعتقاد که “اگه مي خواي داستان بنويسي براي بچه ها، بايد مواظب باشي دنياي قشنگ الکي براشون نسازي” با آنها از “کچل کفترباز”، “اولدوز” و “کور اوغلو” قصه مي گفت. داستانهاي معلم ساده زيست با چهار عنصر “مهر”، “نفرت”، “حرکت” و “نيروي ستيزنده”؛ بچه ها را با وضع موجود آشنا مي ساخت و وظايفشان را پيش روي شان مي نهاد.
واقع گرايي دل نشيني که با آميخته اي از مهرورزي و موضع ضدظلم از قلم گزنده و شورشي معلم روستا بر مي تراويد، نقشي پاک نشدني بر لوح ذهن خواننده نوپا رقم مي زد. مضمون سرشار از مهر و عاطفه ي “اولدوز و کلاغها” که به ياد تمام بچه هاي “اوگه اي” (ناتني) نوشته شده بود، نور اميدي که در “عروسک سخنگو” در جمله ي “هر نوري هر چقدر هم ناچيز باشد، بالاخره روشنايي است”، موج مي زد و غرتي که در “پسرک لبو فروش” در درون تاري وردي نوجوان جوشان بود، از ياد نرفتني است. همچنان که احساس مسئوليت “کچل کفترباز” نيز همواره در ذهن مأوا دارد. حتي اگر سه دهه نيز از خواندن آنها گذشته باشد.
اما “گل” قلم بهرنگ در “زير آب” شکفت. آنجا که يک ماهي سياه جست و جوگر و شور در سر، بر سنت محيط عصيان ورزيد و به عشق رسيدن به ته جويبار و تن زدن به دريا، راهي نو برگزيد:
“مادر: جويبار که اول و آخر ندارد، همين است که هست… به هيچ جا نمي رسد. پاشو بريم گردش.
ماهي سياه: نه مادر، من ديگر از اين گردشها خسته شده ام… من مي خواهم بدانم که راستي راستي زندگي يعني اينکه تو يک تکه جا، هي بروي و برگردي و ديگر هيچ؟”
ماهي که از “گردش” ارضا نمي شد، راهي مستقل و هدفدار پيش گرفت. در مسيري که هم “ترس” مي ريخت و هم “جرأت” کسب و ذخيره مي شد:
“- اگر مرغ سقا نبود با تو مي آمديم. ما از کيسه مرغ سقا مي ترسيم.
– شماها زياد فکر مي کنيد، همه اش که نبايد فکر کرد. راه که بيفتيم، ترس مان به کلي مي ريزد.”
ماهي با همه کوچکي، هم به “توازن فکر و عمل” توجه مي داد و هم به “برکتِ” راه افتادن و حرکت کردن.
اما مهم ترين آموزش ماهي، تلقي اش از حيات بود:
“مرگ خيلي آسان مي تواند به الآن به سراغ من بيايد. اما من تا مي توانم زندگي کنم، نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته يک وقتي ناچار با مرگ روبرو مي شوم -که مي شوم- مهم نيست. مهم اين است که زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد.”
همين فلسفه حيات در نامه صمد به اسد -برادر بزرگترش- نيز موج مي زند:
“غرض رفتن است… اين که مي دانيم نخواهيم رسيد…، نبايد ايستاد، وقتي هم مرديم، مرديم به درک…” فلسفه اي که در آموزش هاي عملي ديگر همدوره هاي استخوان درشت دهه چهل معلم پاک نهاد آذري نيز آکنده بود؛
صحبت از رفتن و رفتن ها نيست
صحبت ز ماندن هم نيست
صحبت آن است که خاکتر تو، تخم رزم آور ديگر باشد.
معلم روستا، که خود همان “ماهي سياه کوچولو” بود در شهريور ماه 47 در آب آراز جان سپرد.
خيل بچه هايي که با داستان هاي “صمد عمي جان” کتابخوان شدند نيز به هنگام هر وداع به او “هله ليک” (به اميد ديدار) مي گفتند. نه بهرنگ از ياد رفتني است، نه “يک هلو، هزار هلو” و “بيست و چهار ساعت در خواب و بيداري” اش و نه توصيه اش به “آموختن ضمن حرکت” نقطه چين سبزش در مسيرهاي روستايي آذربايجان نيز پاک ناشدني است. هم زير سبزه هاي بهار، هم زير برگهاي خزان و هم زير برفهاي زمستان.
“ماهي سياه کوچولو” مدت کوتاهي پس از ديده بر هم نهادن نويسنده اش، در نمايشگاه 1969 بولون در ايتاليا و نمايشگاه 1969 بي ينال براتيسلاوا در چکسلواکي برنده جايزه طلايي شد. پس از مرگ صمد، دوست نزديکش بهروز دهقاني به ياد وي غم سروده “حيدربابايه سلام” را سر داد. اما در ميهن صمد، هيچگاه تقديري درخور از شخصيت و آثارش صورت نگرفت. از آن سو داستانهاي صمد نيز در پاکسازيهاي دهه 60، از بازار کتاب کودک “زدوده” شد.
بزرگداشت صمد، وظيفه اي است فراروي همه آنهايي که از لا به لاي دست نوشته هاي بهرنگ، “چيزي” آموختند. گرچه سي سال پس از خاموشي وي.
*مجله ايران فردا، شماره 46، صفحه 30