توکل در خاطر دوست

هوشنگ

دوشنبه ۷ آذر ۱۳۹۰ – ۲۸ نوامبر ۲۰۱۱

نوشته‌هاي محمد اعظمي و ياد توکل مرا با خود برد و برگرداند به سي و سه سال پيش در دي ماه هزار و سيصد و پنجاه و هفت، در آن آپارتمان کوچک نزديک چهار راه تخت جمشيد. بار اول بود خدايا يا بار دوم بود که توکل را مي‌ديدم. با لبخند و شادي در چشم و دل که شيوه‌ي او بود، زود خودي شدم. توکل همه را خودي مي‌کرد؛ چشم‌هايش تو را به خود مي‌کشيد: تو با مني، اي دوست بيا….

غروب آن روز، ديگرانِ فاميل هم آمدند و حرف ديگران هم پيش آمد اسم شُکرالله و سيامک يادم است. با اين خانواده‌ي اسديان و اعظمي و بيرانوند که نشستي و برخاستي بدان که چند نسل پُشت سر هم کشته داده‌اند از عهد قاجار تا پهلوي‌ها تا اسلامي‌ها.
چند بار ديگر هم توکل را ديدم طنين “سلام” با لهجه‌ي لُري لکي که خيلي جدي هم مي‌گفت هنوز در گوشم است.
توکل با چشمانِ پُر شوق و عشق، علاقه‌ي همه را جلب مي‌کرد.
آخرين بار در روزي روشن و آفتابي از ارديبهشت ماه سال پنجاه و نه من و گُلي با هم رفتيم خانه‌ي فرخنده و توکل در منطقه‌ي مسکوني کادرها و مهندسين هفت تپه‌ي شوش.
در آن سال‌هاي پنجاه، چند هزار هکتار زمين و چند ده آبادي مياندوآب (ميان کرخه و دز) از دهقانانِ حالا صاحب زمين، خريداري شده بود و رفته بود زير پره‌ي گاو‌آهن صدها تراکتور شرکت عظيم کشت و صنعت ايران ـ کاليفرنيا، به سهام‌داري نراقي ميليونر ايراني و شريکي آمريکايي.
دو سه سالي پيش از انقلاب، نمي‌دانم چه شد و چرا نراقي آن شرکت عظيم را رها کرد و برگشت کاليفرنيا.
توکل مهندس کشاورزي بود و سرپرست بخش‌هايي از کشت و کار همين شرکت. دهقانانِ لُر و عربِ حالا کارگرِ کشاورزي روزمزد يا تگهبان و ناطور، دختران و پسران خردسال و نوجوانِ وجين‌کار مزرعه، “آقاي مهندس توکل اسديان” را صاف و ساده توکل مي‌گفتند و دوستش مي‌داشتند.
توکل و فرخنده ديگر مثل اعضاي خانواده‌ي ما شده بودند. نسترن چند ماه بيش‌تر نداشت و چند ساعتي که آنجا بوديم خواب خوش بود و افتخار نداد. ما فقط با چشم رويت و نوازشش کرديم.
و گذشت…
تا سال ۶۰ و روزگار تلخ‌تر از زهر…

خبر را خواندم و گريستم
درست سي سال پيش در چنين روزهايي بود که دم دماي غروب رفتم خانه‌ي دوستان و دانشجويان هوادار فدايي در شهر دانشگاهي “پونا”‌ي هند. سالني بود که در آنجا جمع مي‌شديم. روي ميز بسته‌ي روزنامه که تازه رسيده بود توجهم را جلب کرد. نشستم و ورق مي‌زدم تا اينکه در صفحه‌ي 2 کيهان هوايي، گوشه پايين سمت چپ صفحه‌ي 2 چشمم افتاد به کلمه‌ي خرم‌آباد و خبري و اينکه يکي از عناصر …. خودسوزي کرد….
همانجا سرگذاشتم روي ميز وسط سالن. زار گريستم از دل پُر. دوستان و رفقا دورم را گرفتند نگران و متاسف.
در همه‌ي آن پنج‌ سالي که در هند بودم تنها همين يک بار را به خاطر دارم که گريستم.

ساعتي بعد يکي از دوستان به نام عبدو پيشنهاد کرد که با هم در بيرون قدمي بزنيم که پذيرفتم. با عبدو به راه افتاديم. از اينکه من کسِ نزديکي را از دست داده بودم متاسف بود و “احساسات” مرا “درک” مي‌کرد. از خشونت راه که چند دسته‌مان کرده است و چنين و چنان شده است و مي‌شود و “پايداري” مي‌طلبد و نکند «خللي» بيفتد در راه ما اگر کساني از ما به راه ديگري که بن‌بست باشد بروند… و در کشور شوراها چنين و چنان بود و چنين شد و آن فيلم و اين رُمان آن را مي‌گويد و اين را نمي‌گويد.

اين پياده‌روي و حرف‌هاي “عبدوي جّط”٭ احساس تلخي در من ايجاد کرد. او با «ايده‌ها» همراه بود، من به طايفه و ايل و تبار مي‌انديشيدم و نگاه‌ها و دست‌ها و چشم‌ها…

خبر را گفتم و او گريست

چند ماهي پيش از آن در همان سالِ شوم ـ سالِ بد، خبر از شُکري و سعيد رسيد از راديو. همين بعد از ظهر خودم گوش مي‌دادم. حيرت کردم. چه راحت! چه آسان است!! به همين سادگي!

شُکري، شاهنامه‌خوان و راوي جنگ رستم و اسفنديار و داستان سياوش و سودابه‌ي دوران کودکي ما بود. ما، هر شش خواهر و برادر کوچکتر و پسر دايي ما. بعد ديگر ما کاري نداشتيم. نوبت بزرگ‌ترها بود در اطاق بالا و خواندن نشريه‌ي «بازار رشت» و شعر فروغ و شاملو. بعد بحث سياسي آن‌ها و گفت و گوي سياسي شُکري با ناصر و حميد و امان. حرف از “فردوسي” و “بامشاد” و “جهان نو”. اين بود تا سال چهل و هشت و دستگيري‌ها.

تابستان سال چهل و نه و روز ملاقات در زندان شماره‌ي 3 قصر به ناصر گفتم اين دفعه که مي‌آيم ملاقات تو، به شُکري هم بگو بيايد. بعد در جمع خانواده‌هاي ملاقاتي و از لاي ميله‌هاي اتاق ملاقات حواسم رفت به طرف زنداني‌ها و به راهروي بند که کم نور بود، انگار کسي را ديدم، انگار شُکري بود و مي‌خواست از بند بيايد به طرف اتاق ملاقات، اما حرف‌هايي زده شد، صداهايي شنيدم از پاسبان‌ها و مامور بند که روشن نبود. ناصر گفت شُکري آمد اما پاسبان‌ها و مامور بند فهميدند شُکري ملاقات ندارد گفتند نمي‌شود، او هم رعايت کرد و برگشت بند ………. تابستان چهل و نه بود.

سال شصت بود و در “پونا”ي هند بودم. رسيدم انجمن دانشجويان هوادار فدايي. چندتايي از بچه‌ها روي نيمکت، رو‌به‌روي هم نشسته بودند. دور “م. الف” بودند. از فعالين و سخنگويان و مبلغين پس از انشعاب اقليت ـ اکثريت.
کنار او جايي خالي بود. نشستم. يادم نيست يکي به من گفت چته؟ يا گفت چي شده؟ من اما رو کردم به “م. الف” و گفتم پاک‌نژاد و سلطان‌پور را اعدام کرده‌اند.
چند لحظه‌ي کوتاه سکوت.”م. الف” که در مقام توضيح و توجيه ماجرا درآمد که: تقصير خودشان بود. راه عوضي مي‌رفتند. بهتر! (شايد هم چيزهايي گفت بدتر از اين‌ها)
حالا اما سکوت طولاني و سنگين مثل سنگ سياه افتاد روي روح و روان ما. و نگاه حيرت‌زده‌ي بعضي بچه‌ها به من.
خيلي سنگين بود اين سکوت و اين حرف “م . الف” که دوست نزديک خودم بود و عزيز کرده‌ي خودم بود.
پا شدم رفتم بيرون. نشستم کنار سکوي گوشه‌‌اي از ورودي ساختمان انجمن.
همه احساسم درهم ريخته بود و پايمال شده بود.
هنوز چند ماه ديگر هم لازم بود بگذرد تا عبدو قالب‌گيري را ياد بگيرد و به من آموزش دهد.
“م. الف” آمد. نشست کنارم. دستِ چپش را انداخت دور گردنم؛ پيشاني‌اش را گذاشت روي شانه‌ام، هاي هاي گريه سر داد.
از صداي بلند گريه‌هاي او چند تايي از بچه‌ها از روي نيمکت‌هاي سالن پا شدند آمدند نزديک، با نگاهي که انگار از گريه‌ي “م. الف” رضايت و آرامش يافته بودند.
من هيچ نتوانستم به “م. الف” بگويم. او هم هيچ نگفت.
هيچ‌وقت ديگر هم در اين باره حرفش را نزديم ولي اخلاق را زنده نگه‌داشتيم.
حالا پس از اين سي سالي که گذشت به اين يکي بگوييد:

«آئينه سکندر»٭٭ جام مي است بنگر ………….حالا بنگر

________________________
٭ عبدوي جطّ : نام برگرفته از شعر “ظهور” منوچهر آتشي. عبدو مصغر عبدالله يا عبدالعلي. مرد شجاعي از شتربانان دشتستان که سرانجام خان‌هاي محل در لباس دوستي او را مي‌کشند.
جطُ: شتربان که دشتستاني‌ها آن‌ها را تحقير مي‌کنند (چيزي مثل محرومين هند)
من فقط از روي شباهت اسمي، آن دوست دانشجو را در پوناي هند “عبدوي جطّ ” ناميدم.

٭٭ پس از درگيري مسلحانه سيامک اسديان (اسکندر) با نيروهاي سپاه پاسداران و کشته شدن او در 10 مهر ماه 1360، نشريه کار اکثريت در شماره 132 چهارشنبه 29 مهر ماه 1360، مقاله‌اي نوشت با عنوان «آئينه سکندر». و بر پيشاني مقاله‌ي نشريه‌ي کار اکثريت اين بيت از حافظ:

آئينه سکنـدر جام مي است بنگر
تا برتو عرضه دارد احوال ملک دارا

در آن مقاله اشاره شده بود که سيامک اسديان ـ اسکندر ـ «کسي بود که از سال 52 تا 57 در سخت‌ترين سال‌هاي زندگي مخفي پرشورترين روحيه مبارزه‌جويانه و ايثار انقلابي در وجودش زبانه مي‌کشيد» پس از تعريف‌هايي از اين دست مقاله مي‌افزايد:« زماني که در تحريريه کار از کشته شدن اسکندر در درگيري مازندران باخبر شديم آنچه بيش از همه رفقا را تحت تاثير قرار داده بود اين بود که چگونه يک انسان ساده و صميمي و ايثارگر با پاک‌ترين و بکرترين ايده‌هاي انساني که در خور ستايش والاست، بي‌آنکه خود درک کند همه زندگي و وجود خود را وقف راهي کرده است که کثيف‌ترين موجودات جهان نيز در همان مسير رکاب مي‌زنند،که چگونه پست‌ترين و رزل‌ترين جنايتکاران، هم امروز نقشه همان اقداماتي را در سر مي‌پرورانند که اين جوان پُر شور و آزاده برخاسته از دل کوه‌هاي سرکش لرستان در پي آن است. آنچه همه ما را در خود فرو برد آن بود که مي‌ديديم در عرصه بسيار بغرنج و پيچيده کنوني، چگونه نيات پاک اسکندرها با پلشتي‌هاي کشميري‌ها، ساواکي‌ها در قالب عمل واحد ضد‌انقلابي درهم آميخته و به حق خشم و نفرت مردم٭٭٭را متوجه کسي مي‌سازد که همچون اسکندر دروني چون شيشه‌اي صاف دارند، لاکن در عمل يکپارچه، همان چيزي است که از اعمال مزدور آن زشتِ جهانخوار سر مي‌زند. هم از اين روست که معيار قضاوت هر انقلابي صديق در برخورد با عمليات براندازي چپ‌روها آنچه تعيين کننده است نه آن درون شفاف شيشه‌اي اسکندرها که آن گنداب ضد انقلابي است که بر زمين جاري مي‌شود. تناقض دردناک زندگي آنان هرگز نمي‌تواند نقش عمل ضد انقلابي آنان را کتمان نمايد.»
آن موقع در جمع انجمن دانشجويان در پوناي هند گفته مي‌شد اين مقاله را فرخ نگهدار نوشته است.
باز مي‌گويم که پس از اين سي سالي که گذشت به اين يکي بگوييد:

«آئينه سکندر» جام مي است بنگر…………….حالا بنگر

٭٭٭ براي چگونگي واکنش مردم لرستان به کشته‌شدن سيامک اسديان و اجتماع بزرگ آنان در خاکسپاري و چهلم سيامک، نگاه کنيد به نوشته‌ي محمد اعظمي در سايت عصر نو: توکل اسديان، مُردگان اين سال، عاشق‌ترين زندگان بودند.