محمد اعظمی
مردگان اين سال، عاشق ترين زندگان بودند!
سوم آذرماه، سالروز جان باختن يکي از ياران مهربان و دوست داشتني ام، توکل اسديان است. توکل يکي از خويشان نزديکم بود که در سال ۱۳۵۲ با خواهرم فرخنده اعظمي ازدواج کرد و نسترن ۳۲ ساله، حاصل اين پيوند است. نسترن در کشاورزي کرج، همان دانشکده اي که پدرش از آن فارغ التحصيل شده بود، رشته مهندسي آبياري را به پايان رساند و پس از گذران يک دوره تخصصي، مشغول به کار شده است. او مهرباني، شور و سرزندگي را از توکل و فرخنده، به کمال، فرا گرفته و براي همياري و کمک انساني به ديگران، گوش به زنگ در حال “آماده باش” هميشگي است.
به رغم اين که از سوم آذر ۱۳۶۰ تا به امروز، سي سال گذشته است، اما هنوز چگونگي مرگ توکل، برايمان با قطعيت روشن نيست. اين که او در زير شکنجه جان باخته و يا خود، آتش به جان خود انداخته، در پرده اي از ابهام مانده است. در هر دو حالت، مهم اين است که او در ميان ما نيست. آن چه که امروز اهميت دارد اين است که بپذيريم و فراموش نکنيم که قتلي رخ داده است، تا دادخواهي براي او، مسکوت نماند.
توکل در يازده ارديبهشت سال ۱۳۲۷، روز جهاني کارگر، در روستاي گرزکل از توابع چغلوندي استان لرستان متولد شد. در همين روستا نيز در سپيده دم روز بيستم آبان ۱۳۶۰، دستگير و سيزده روز بيشتر در زندان، زنده نماند. او براي برگزاري مراسم چهلم سيامک اسديان (اسکندر)، به گرزکل آمده بود. سيامک، برادرزاده توکل بود که تحت تاثير توکل به مبارزه سياسي روي آورد. سيامک در گروه دکتر اعظمي عضو بود که اعضاي آن به سازمان چريک هاي فدائي خلق ايران پيوستند. در دوره شاه در عمليات متعددي عليه پايگاه ها و مراکز سرکوب شرکت نمود. پس از انقلاب در ماجراي انشعاب در سازمان فدائي، با سازمان “اقليت” همراه شد و در جريان يک ماموريت تشکيلاتي در آمل شناسائي شده و در اثر تيراندازي پاسداران، جان باخت. او را در محل زادگاهش، گرزکل، به خاک سپردند. در مراسم خاکسپاري و بزرگداشت سيامک، تعداد زيادي از جوانان پرشور لرستان شرکت نمودند و از سيامک هم چون يک قهرمان تجليل کردند. انعکاس برگزاري مراسم بزرگداشت سيامک، که با استقبال روبرو شده بود، سازمان اقليت را تشويق نمود که مراسم بزرگداشت چهلمين روز سيامک را، هر چه با شکوه تر برگزار نمايد. ويژه نامه کار اقليت به زندگي و مبارزه سيامک اختصاص يافت و همه اعضا و دوستداران تشکيلات اين سازمان بسيج شدند تا در اين مراسم شرکت کرده و ساير نيروها را به شرکت در آن تشويق کنند. حاکمان نيز بيکار ننشستند. تصميم به دستگيري و سرکوب در بالاترين سطوح اتخاذ شده بود. شب پيش از برگزاري مراسم، منطقه گرزکل محاصره شد و اکثر جواناني که آن جا بودند بازداشت شدند. توکل نيز دستگير شد.
يکي از برجستگي ها و خصوصيات توکل، رابطه گسترده اش با مردم بود. او در چارچوب تشکل هاي آن دوره نه مي توانست زندگي کند و نه قادر بود استعدادهاي خود را نشان دهد. چون با ضوابط تشکيلاتي در شرايط استبدادي، نمي توان مناسبات گسترده توده اي ايجاد نمود. لازمه کار توده اي داشتن شناخت و اطلاعات از همديگر است. افراد زماني مي توانند قدرت و نفوذشان افزايش يابد که براي مردم شناخته شده تر و در همدردي با آنان فعال تر باشند. درک و دريافت ما از کار تشکيلاتي در آن زمان، با توجه به سابقه ديرينه استبداد و شکل مبارزه چريکي، بسيار سختگيرانه بود. از نظر من کار در تشکيلات مخفي، با گروه خوني توکل نمي خواند و در چنين محيطي استعدادهاي او نمي توانست در حد توانائي هايش، شکفته شود. يکي از بزرگ ترين نقاط قدرت او، توان تنظيم رابطه با مردم و اثرگذاري روي آن ها بود. همين روحيه بود که توکل را در حالي که زندگي مخفي داشت به مراسم چهلمين سالگرد سيامک کشاند. او نمي توانست در خانه تيمي بماند و نظاره گر اين مراسم باشد. توکل را اين گونه مناسبات از خود بي خود مي کرد. خودش هم گفته بود: “نفهميدم چگونه از تهران به لرستان آمدم تا در مراسم عزاداري و بزرگداشت سيامک شرکت کنم.”
توکل، پرورده مناسبات ايلياتي بود، که آموزش ابتدائي را با سخت کوشي در روستاي خود به اتمام رساند و دوران تحصيل دبيرستاني را در خرم آباد طي نمود. او در هنگام تحصيل، در چند ماه تعطيلي و تابستان، دوشادوش خانواده اش، کشاورزي مي کرد. در سال ۱۳۴۶ وارد دانشکده کشاورزي کرج شد و چهار سال بعد فارغ التحصيل گرديد. دو سال سربازي را در تبعيد، در يزد گذزاند. توکل از آن تيپ افرادي بود که مناسبات خود را بر اساس مرزبندي سياسي و نظري تنظيم نمي کرد. هنوز به خاطرم مانده است، سفرمان به يزد را، که براي آشنائي با دوستانش همراهي ام کرده بود. مرا نيز در دوران سربازي، به يزد تبعيد کرده بودند. آغاز دوره تبعيدي من حدودا چند ماه پس از پايان دوره سربازي او بود. آن چه که بيش از هر چيز برايم جالب و در ذهنم نشست، رابطه گسترده توکل با مردم بومي و غير بومي آن جا بود. توکل در مدت کوتاه سربازيش، چنان رابطه گسترده اي ايجاد کرده بود که من در حدود يک سالي که يزد بودم از آن مناسبات، بهره زيادي بردم. او تقريبا با عموم افراد اداره کشاورزي، با نظاميان ژاندرمري، با افرادي که در حال سپري کردن دوران سربازي خود بودند، با مقامات رده هاي مختلف اداري و با بقالي و رستوراني و قصابي و خلاصه با همه رابطه دوستي داشت. رابطه گسترده توکل در اين شهر، مرا از تلاش براي يافتن دوست و آشنا، بي نياز کرد. جالب است بدانيم روحيات مردم يزد با مردم لرستان، بسيار متفاوت بود و شايد هنوز هم هست. هر چه در لرستان روحيه ستيزه جوئي، آشتي ناپذيري، سرسختي و جنگندگي ارزش زاست و اين حصوصيات ميزان و متر سنجش اند، در يزد صلح و لطافت و نرمش است که پذيرفتني است. البته برايم هنوز روشن نيست در اين سرزمين خشک و کويري، بذر اين روحيات لطيف چگونه کاشته شده و به بار نشسته است. و شگفت تر از اين، چگونگي تنظيم رابطه توکل با آنها بود. او هم با مردم جنگجوي منطقه لرستان خوب پيوند خورده، به دل آن ها راه يافته بود و هم با مردمان آشتي جوي يزد توانسته بود در مدت کوتاهي نزديک شده و مهر خود را در تن و جانشان، بنشاند.
تنوع فکري دوستان توکل، برايم جالب بود. او مي توانست همزمان با افرادي که نظرات متفاوت داشتند رابطه صميمانه اي داشته باشد، بدون آن که، نظرات خود را کمرنگ و يا پنهان کند. براي او نظر سياسي چندان جايگاه تعيين کننده اي، براي تنظيم رابطه نداشت. او انسانيت افراد را ملاک گزينش قرار مي داد. هم در کنار هبت معيني فدائي لذت مي برد. هم با فريدون اعظمي پيکاري رابطه عاطفي عميقي داشت. هم با اغلب کساني که به جريانات سياسي مختلف وابسته بودند، دوستي داشت. او در خانواده به رغم اين که از اتوريته بالائي برخوردار بود، اما چندان دخالتي در کارهاي نظري آن ها نداشت. سيامک اسديان برادرزاده اش بود. در نگاه سيامک جايگاه توکل ويژه بود. اما توکل در ابتدا، کوششي براي هم نظر کردن سيامک با خود، نکرد. نوراله اسديان کوچک ترين برادرش بود که در سال ۱۳۳۴ چشم بر اين جهان گشود. نورالله حدود يک ماه بعد از توکل، يعني در ۱۲ ديماه، اعدام شد. او در چارچوب جريان “رزمندگان” فعاليت مي کرد. توکل از اتوريته و عاطفه خود براي تغيير نظر برادرش استفاده نکرد. شکراله اسديان برادر کوچکترش بود. با شکراله، که از مبارزان مقاوم در زندان شاه بود و در جريان مراسم چهلم سيامک نيز بازداشت شد، رابطه عميق و مهربانانه اي داشت. من سال ها با اين دو عزيز، در زندان قصر زيسته ام. هيچگاه توکل از مهر و محبت و اتوريته برادريش، براي تغيير نظر شکرالله استفاده نکرد، به رغم اينکه در مواردي، نظرات اين دو با هم تفاوت داشت.
علت تبعيد توکل و من به يزد، داشتن سابقه زندان بود. من و توکل در زمستان سال ۱۳۵۱ دستگير شده بوديم. ما با جمعي از رفقا و يارانمان گروهي داشتيم معتقد به مبارزه مسلحانه. ارتباطي هم با سازمان چريک هاي فدائي خلق ايران داشتيم. ارتياط ما با سازمان، به واسطه هبت معيني، که با عباسعلي هوشمند از اعضاي سازمان رابطه داشت، برقرار مي شد. رابطه توکل با ما پس از اين که با گروه دکتر هوشنگ اعظمي، که براي همه ما سمبلي بي بديل بود، به اختلاف رسيديم، تنگ تر شد. در اين گروه ياران عزيز و گرانقدري چون محمود خرم آبادي، فريدون اعظمي، هبت معيني، امير ممبيني، اسفنديار معيني و تعداد ديگري فعاليت سياسي در چارچوب مشي مبارزه مسلحانه چريک شهري داشتيم. اين که توکل با گروه اعظمي از چه تاريخي فعاليت داشته و چه کارهائي انجام داده است، به اقتضاي شرايط مخفي دوران شاه، اطلاع چنداني ندارم. هر گز هم در زندان شاه از او نپرسيدم، فقط مي دانم کار او آمادگي و تدارک براي مبارزه پارتيزاني در کوه بود.
به تدريج که ما نظرمان چرخشي پيدا کرد، توکل که در کرج مي زيست روابطش با هبت معيني برقرار مي شود و در جريان صحبت ها متوجه شديم او هم، شکل مبارزه در کوه را چندان منطقي نمي بيند. از اين پس رابطه او با گروه ما بيشتر تقويت شد و در ارتباط با محمود خرم آبادي قرار گرفت. در جريان ضربه به گروهمان، او نيز دستگير شد. در زير بازجوئي توکل همچون عموم دستگير شدگان اين گروه، ايستادگي قابل تحسيني کرد. او نه در رابطه با گروه اعظمي سخني بر زبان آورد و نه در ارتباط با اين گروه، کوچک ترين نکته اي برملا کرد. در نتيجه پس از حدود دو ماه آزاد شد. اهميت مقاومت توکل و ديگر اعضاي گروه اين بود که بسياري از اين دستگير شدگان، به “جرم” همان کارهائي که براي ساواک افشا نشده بود، دوباره بازداشت شدند. برخي از آن ها در جريان مبارزه با رژيم شاه جان باختند و تعدادي نيز به “جرم” فعاليت هاي گذشته شان، حبس هاي سنگيني گرفتند.
چند ماهي از آزادي توکل نگذشته بود که او ازدواج کرد. پس از دستگيري، هنوز فرصت نکرده بوديم پيرامون سازماندهي جديد صحبت کنيم. اصلي ترين افراد گروه ما پس از دستگيري، محکوم شده و در زندان بودند. بقيه هم قدري پراکنده شده بوديم. من در يزد بودم. فريدون برادرم و بهروز معيني اهواز بودند. محمود خرم آبادي تهران بود. توکل در دزفول کار مي کرد و سايرين نيز پراکنده بودند. در اين مقطع ماجراي مخفي شدن گروه دکتر اعظمي وضعيت ما را دشوارتر نمود. با دکتر به لحاظ مشي تفاوت داشتيم اما رابطه عاطفي قوي، حداقل مرا آرام نمي گذاشت. برخي از افراد ديگر نيز مثل فريدون در اين فاصله دستگير شده بودند. تعداد ديگري که زنداني بودند، حبس آن ها يک يا دو سال بيشتر نبود. اين مجموعه ما را کمي بلاتکليف کرده بود، که ماجراي دستگيري گروه دکتر اعظمي رخ داد، که در واقع داستان دستگيري توکل و بسياري از ماست:
پس از مخفي شدن دکتر، غيبت او به تدريج طولاني مي شد. به طور طبيعي ساواک نيز که روي او حساسيت ويژه داشت، نمي توانست به اين غيبت ناگهاني مشکوک نشود. ولي حداقل در يکي دو ماه اول نمي دانست چه اتفاقي افتاده است. پليس به تدريج تمامي ارتباطات گذشته او را تحت نظر گرفت و در اواخر تير ماه ۱۳۵۳ يورش خود را آغاز کرد. تعدادي از مردم عادي، روشنفکران و اعضاي فاميل را دستگير و همزمان در منطقه لرستان حکومت نظامي اعلام نشده، برقرار کرد. چند تيم بازجوئي از تهران به بروجرد اعزام شد. تيم هاي بازجوئي تهراني و رسولي در بروجرد مستقر شدند و عضدي بر بازجوئي ها، نظارت مي کرد. دستگير شدگان به خاطر کوچک ترين اطلاعات زير وحشيانه ترين شکنجه ها قرار گرفتند. انواع شکنجه ها با شديدترين شکل آن به کار گرفته شد. حتي تجاوز با بطري، که کمتر رايج بود در کنار ساير اشکال شکنجه، مورد استفاده قرار گرفت. عليرغم اين همه ددمنشي که اعمال گرديد، دستگير شدگان در مجموع مقاومت قابل تحسيني از خود نشان دادند. توکل نيز از جمله افرادي بود که در ليست سياه ساواک براي دستگيري قرار داشت. اما او در محل کارش نبود. همراه همسرش به سفر رفته بودند. در زمان يورش ساواک مکان مشخصي نداشتند. اما به محض بازگشت از سفر، هنوز شيريني اولين سفر به شمال و ترکمن و خراسان را زير دندان داشتند که در ۱۴ شهريور، توکل را در محل کارش در هفت تپه به همراه خواهرم فرحنده، که در دزفول تدريس مي کرد، دستگير و به بروجرد منتقل کردند. پس از چند ماه شکنجه، که هنوز هم پس از 37 سال آثارش بر تن فرخنده به جا مانده است، به همراه ساير خويشان مان که دستگير شده بودند، به تهران منتقل نمودند. توکل به ۱۵ سال حبس محکوم شد.
در زندان مطالعات تاريخي را بيشتر دوست داشت و مي کوشيد از تجارب ساير دستگير شدگان اندوخته اي کسب نمايد. او در عموم حرکاتي که براي عقب نشاندن زندانبانان داشتيم، مشارکت داشت. در آستانه ورود صليب سرخ، ساواک در نظر داشت تعدادي از زندانيان را، که نامشان در حدي مطرح بود، براي تبليغ، البته با شروطي، آزاد کند. پرونده ما نيز مورد توجه ساواک بود. در همين رابطه توکل اسديان، هبت معيني، فريدون اعظمي، بهروز معيني، سياوش بيرانوند و من به کميته مشترک فراخوانده شديم تا در باغ سبز را برويمان بگشايند. جواب همه چنان دندان شکن بود که هيچ جاي ادامه صحبتي باقي نگذاشت. صحبت ها به شکلي پيش رفت که پذيرائي اوليه آن ها، که با شيريني و چاي همراه بود، به بازجوئي تبديل شد و ما را براي گروهي از مبارزان لر که تازه دستگير شده بودند، ريز بازجوئي بردند و سپس چند روزي به انفرادي اوين منتقل کرده و بعد هر شش نفرمان را به زندان قصر، باز گرداندند، تا به قول ساواکي ها “آن قدر بمانيم تا بپوسيم”. توکل و سياوش را روز اول جداگانه خواستند و ما چهار نفر بعدي را به اتاق ديگري بردند. به توکل گفته بودند که تو مهندسي و بايد موقعيت خوبي داشته باشي. مايلي بيرون بروي؟ او گفته بود مسلم است که مي خواهم آزادشوم. گفته بودند بسيار خوب، تقاضاي عفوي بنويس تا بيرون بروي و شغل مناسبي هم برايت درست کنيم. توکل پاسخش اين بوده که من کاري نکرده ام که تقاضاي ندامت کنم. همين را چنان با قاطعيت گفته بود، که راهي براي ادامه صحبت باقي نگذاشته بود. آن ها هم به قول خودشان ديده بودند توکل و بقيه “آدم شدني” نيستند، از خير آزادي ما گذشتند. اکنون از آن شش نفر که نام بردم، با درد و افسوس فقط من به جا مانده ام. مانده ام و به کاري وادار شده ام، که برايم پر از رنج و دردناک است.
توکل زندگي را دوست داشت. به طبيعت و موسيقي عشق مي ورزيد. به موسيقي کلاسيک به ويژه بتهون گوش مي داد. او دائم در حال زمزمه ترانه هاي فولکلور بود، بيشتر کوراوغلو و ترانه هاي عليرضاي لر را مي خواند. هنگام پخش موسيقي کوراوغلو با علاقه جزئيات داستانش را برايمان تعريف مي کرد. برخي انسان ها به جهان مثبت نگاه مي کنند. به زندگي عشق مي ورزند و نهال مهر و محبت در دل ديگران مي کارند. توکل يکي از همين بذرافشانان محبت بود. از چشمانش مهر مي باريد. بر لبانش هميشه خنده نشسته بود. در کم تر عکسي است که اين مهر و اين خنده ديده نشود. شايد شاملوي بزرگ در وصف اينان بود که گفت: مردگان اين سال، عاشق ترين زندگان بودند.
درهاي زندان به همت مردم گشوده شد. ما نيز به ميان خانواده بازگشتيم. شوقي که از ديدار يکديگر داشتيم قابل توصيف نيست. اما افسوس اين شور و شوق چندان دوامي نياورد. شرايط سخت و هوا گرفته و مه آلود شد. عکس هائي که هنگام آزادي از زندان بر در و ديوار خانه ها نقش بسته بود به تدريج به ديوار پستوي خانه ها منتقل شد و سپس در پستوي خانه ها مخفي گشت. زنداني سياسي بودن که در دوره شاه و اوايل انقلاب افتخار بود، با گذشت زمان براي کساني که با قدرت همراه نمي شدند، جرم تلقي شد. بي اختيار ياد سخن مادرم افتادم که در مصاحبه با ويدا حاجبي در کتاب داد و بيداد در توصيف اين اوضاع گفته بود:
“اما هنوز آب خوش از گلويم پائين نرفته بود که دوباره آواره درب زندان ها شدم. همان محل هاي آشنائي که در زمان رضا شاه خويشانم را به دار آويختند، محل شکنجه فرزندانم در دوره محمد رضا شاه شد. با انقلاب هنوز مزه شادي به کامم ننشسته بود که باز هم درست در همان محل، بچه هايم را به بند کشيدند. اما اين بار چهار فرزندي را که به علت سن و سال پائين در دوره شاه از بند جسته بودند، روانه زندان کردند تا هيچ کس در خانواده ام از زندان و شکنجه بي نصيب نماند. اين بار هم من ماندم و همان زندان ها با همان در و ديوار ها. با اين تفاوت که نگهبان ها و بازجو ها را به جاي سرکار، آقا و دکتر، برادر و حاج آقا خطاب مي کردند”
توکل در جريان انقلاب بسيار فعال بود. در تسخير مراکز نظامي شاه در خرم آباد مشارکت داشت. هميشه خود را مديون مردم مي دانست. ابتدا از مسئولان تشکيلات لرستان بود. براي دوره اي به هفت تپه منتقل شد و در اين دوره از کار تشکيلاتي کمي دور ماند. در جريان انشعاب با اقليت فعال شد و کار شغلي خود را رها نمود. با بسته شدن فضاي سياسي به تهران آمد و براي مدتي از مسئولان تبريز بود. در جريان جان باختن سيامک با وجود اين که مدتي مخفي زندگي مي کرد، نتوانست به محل مراسم نيايد.
توکل به دليل تجربه اش با شيوه برخورد رفقايش در زدن اعلاميه به درو ديوار منازل روستائيان و دادن شعارهاي تند در روستاي محل مراسم، مخالفت داشت و به سهم خود تا حدي مانع اين کار شد. اما جو چنان قوي و احساسات اعضاي سازمان اقليت، تا بدان اندازه برانگيخته بود که بر فضاي مراسم غلبه نمود. در مراسم چهلم نيز قرار بود همين روش ادامه پيدا کند. اما حکومت با محاصره منطقه، دهها تن از خانواده اسديان به همراه تعداد زيادي از اقوام و خويشان ديگرمان را، دستگير کردند. چندين تن از دستگير شدگان اعدام شدند، که چهار نفر از بستگان ما يعني توکل و نورالله اسديان و دو پسر عمه ام، حميد رضا و عبدالرضا نصيري مقدم در ميان اعدام شدگان بودند.
ساعت چهار بعد از ظهر روز سوم آذر ۱۳۶۰ راديو خرم آباد، اين خبر را اعلام نمود: توکل اسديان عضو گروهک اقليت در زندان با استفاده از نفت چراغي که براي گرم کردن اتاق به او داده بودند، دست به خود سوزي زد و تلاش مسئولان براي نجات جان او بدون نتيجه ماند و کشته شد.
به همين سادگي خبر مرگ او را اعلام کردند. خودکشي کرده است!!؟ مگر در زندان انفرادي و در زير بازجوئي کبريت و نفت در اختيار زنداني قرار دارد؟ اساسا فرض کنيم که خودسوزي کرده است. پرسش اين است در زندان شما چه مي گذرد و چه کرده ايد که يک زنداني ترجيح مي دهد آتش به جان خود بياندازد، اما زنده در زندان شما نماند؟
مادر توکل پس از مرگ فرزندانش نتوانست درد و رنج اين فاجعه را تحمل کند:
او در يکي از روزهائي که غم و درد از زمين آسمان بر سر اين خانواده آوار شده بود، گفته بود: به نظر مي رسد سرنوشت خانواده پدريم دوباره دارد تکرار مي شود. او را به رسم ايلياتي، به صادق خان پدر توکل شوهر داده بودند. پدر و مادر توکل به دو تيره مختلف از ايل بيرانوند وابسته بودند که ازدواج طايفه اي مي کردند. مادر توکل پس از ازدواج، هيچ گاه نتوانسته بود سري به خانواده پدري اش بزند. چون از مردان نزديک خانواده اش، هيچکس را زنده نگذاشته بودند. حکومت رضا شاه در جريان سرکوب ايل بيرانوند در لرستان، همه مردان خانواده را قتل عام مي کند. او مي گفت فقط در يک شب، ۱۸ جسد را به ما تحويل دادند. يعني جسد پدر، عموها، برادران، دائي ها و … را روي دست آنها مي گذارند. شايد به همين دليل بود که او به پدر توکل و به پسرانش عشق زياد و ديوانه واري داشت. مي گفت توکل هم پسرم بود و هم پدرم. پس از کشتن نوه اش، سيامک و پسرانش، توکل و نورالله، که همگي را در کمتر از سه ماه از دست داد، او ديگر نتوانست دوام بياورد. در آخرين لحظات زندگي، در صبحگاه يک روز سرد زمستاني، در حالي که نام پسرش نورالله را بر زبان مي آورد، قلب پر دردش از تپش باز مي ايستد.