
یکی در پایان کلاس پرسید:”پس بقیه چی؟ دادخواهی دهههای قبل چی میشه؟ چرا کسی براش مهم نیست؟”
“معلممان” جواب داد: “آنها هم حق دارند، خودتون انجام بدید، حتی اگر یک نفر هستی خودت برو دنبالش”
و این یادآوری چقدر بهموقع بود! تلنگری برای شکافتن تاریخ و زدودن خاکی که عامدانه از هرسو پاشیده شده بود بر آن لحظات خاص! آغاز این راه فقط با چند بازمانده و دهان به دهان اصرار آسیب دیدگان دهه ٥٠ بود به سادهترین صورت.
به یاد و نام مستعار مادر: “مریم”
دادخواهی از ساواک
به بهانه احضار ساکنین گورستانهای فراموششده از دل نیم قرن پیش….
برای معلممان؛ که از آغازگران مسیر بود و نمیدانست!
“شما زیاد فکر میکنید. همهاش که نباید فکر کرد، راه که بیفتیم ترسمان میریزد”
آخرین روز کلاس، وقتی به شوخی و جدی میگفت که بالاخره از این آزمون سربلند بیرون آمدیم و این دوره تمام شد، شاید خودش هم حدس نمیزد در چه مسیری وارد شده! مسیری که نه انتخاب کرده بود و نه راه برگشتی دارد! حتی شکل حضورش را در خاطره آینده از گذشتهای که مقاومت میکرد در برابر گذرا بودن و ما به دنبال رهایی از آن بودیم، خودش انتخاب نکرد!
او؛ معلممان!
خبر نداشت بخشی از جریان رهایی آنها شده که به حرکت درآمدهاند برای مواجهه با خاطرات زخمخورده از گذشته. جزیی از تقدیر ماهیهای سیاه سردرگم برکه شده که حالا پیشرونده هستند! بخشی از مسیری شده که به سوی دریا میرود برای آزادی! و این مسیر خود همان آزادی است؛ رسیدن مهم نیست! او ناگزیر جزئی از این شاکله آزادی شد و خودش خبر نداشت!
نه زمان بود و نه مجال بیشتر گفتن؛ اما همه چیز با یک مکالمه کوتاه آغاز شد و ادامه یافت:
یکی در پایان کلاس پرسید:”پس بقیه چی؟ دادخواهی دهههای قبل چی میشه؟ چرا کسی براش مهم نیست؟”
“معلممان” جواب داد: “آنها هم حق دارند، خودتون انجام بدید، حتی اگر یک نفر هستی خودت برو دنبالش”
و این یادآوری چقدر بهموقع بود! تلنگری برای شکافتن تاریخ و زدودن خاکی که عامدانه از هرسو پاشیده شده بود بر آن لحظات خاص! آغاز این راه فقط با چند بازمانده و دهان به دهان اصرار آسیب دیدگان دهه ٥٠ بود به سادهترین صورت. برای یادآوری آنان که برخیشان دیگر در قید حیات نیستند! همانها که سالها کسی سراغی ازشان نگرفته بود؛ چراکه چشم بستن همیشه آسانتر است!
بازماندگان؛ غریبه نیستند! شاید همان بچههایی هستند که چند دهه عذاب نزدیکان، مادران و پدران خود را در سکوت دیدهاند! بازماندگان هیچوقت گم نشده بودند! همان سایههای اغلب خاموش کنار جمعها هستند! همانها هستند که هر وقت یادی کردند از مادران و پدرانشان هر قدر کوچک، حتی دوستانشان هم سوال بیشتری اغلب نپرسیدند که: “روایت درد تو چیست؟ چه بر شماها گذشته است؟”.
تا بالاخره تاریخ خونین و زخمی نیم قرن پیش از رخوت گورستانهایی که کسی نمیشناخت و نمیشناسد، بیرون کشیده شد. از دل یک کلاس درس، از یک اتمسفر یک گروه با یک “معلم”!
معلم ما حالا چه بخواهد چه نخواهد؛ انگار جزئی از تقدیر ماهیان برکه صمد شده که از میان زخمهایشان به سوی دریا حرکت میکنند. خسته اما کمی امیدوار! که با تاریخ رنج در این سرزمین که به زندگیشان گره خورده بود و همواره پس زده میشد، روبرو میشوند! جزئی از این راه آزادی شده! یعنی خود “آزادی”!
اینجا اثری از نامهای پرهیاهو در صفحات تاریخ و مصاحبههای حماسی افراد مشهور نیست! روایت یک جمع با اسامی مستعار، نا آشنا، بدون عکس و بیچهره؛ با نمایندگی فقط سه نفر در میان است! روایت آنها که به قلم روشنفکران هم چیزی ازشان نوشته نشده هرگز!
آری! اینجا تنها صدای خاموششدگان به گوش میرسد و بس! همچون ساکنین گورستانهای سوخته، که حتی در جنبشهای دادخواهی نیز صدای بلندی از آنها شنیده نمیشود!
مهم نیست که نام “معلم” ما، همان محرک آغاز اندیشیدن به امکان و بعد اصرار برای ادامه این مسیر و باقی ماجراها برای رسانههای رنگارنگ بیان نشود، در هیاهوی نزاعهای سیاسی شنیده نشود یا عامدانه برای محو و کمرنگ کردنش تلاش شود؛ چراکه سنت این مردگان امروز احضار شده پس از چند دهه، بینامی و بیتصویری بوده است! اما با قلم ما و جانهای رهاشده از این گرهگاه، ثبت خواهد شد! به زبانی که فقط خودمان میدانیم و هرکسی که فکر میکند تنهاست و صدایش جایی شنیده نمیشود! نه در تاریخ رسمی و کتابهای خاطرات هیجانانگیز! بلکه در تاریخ فراموششدگان ستم!
آنها که امروز از گورستانها آمدهاند تا حقیقت را به صحنه بیاورند. تا مهر باطل بزنند بر هر ادعای آزادیخواهی از جانب حامیان، وارثان و همنشینان سیستمهای شکنجه و ستم در هر کجای تاریخ