ره‌آوردی تازه در«گفتمان شناختیِ» ویژه‌ی مارکس

معرفی کتاب «دیالکتیک انتقادی: سپهرهای نقد» – فرنگیس بختیاری

«ما می توانیم روش مارکس در کاپیتال را «روش مارکس بنامیم» و از آن تصوری روشن و مستدل داشته باشیم. ما می توانیم روش مارکس را روشی «دیالکتیکی» بنامیم یا از آن تحت عنوان «دیالکتیک مارکس» یاد کنیم و با این وجه تشخیص آن را از رویکردهای قیاسی تحلیلی و استعلایی متمایز کنیم. ما می توانیم با مشخص تر کردن این «دیالکتیک» با صفاتی مانند «انتقادی» و «انقلابی» روش مارکس را از بندهای ایدئالیسم مطلق هگلی و ملزومات آن برهانیم و با این کار تعین تاریخی اش استوار بودنش را بر ماتریالیسم پراتیکی برجسته سازیم.»

«دیالکتیک انتقادی: سپهرهای نقد» آخرین کتاب کمال خسروی نظریه‌پردازِ نقاد مارکسی است که امسال توسط انتشارات لاهیتا منتشر شد. خسروی قبلا در مقدمه‌ای به نقد تئوری انتقادی در کتاب «توصیف، تبیین و نقد» پرسیده بود: «آیا باید در کاخ پذیرفته‌شده‌ی علم و فلسفه و ایدئولوژی و اخلاق در جستجوی جایی برای نقد بود، یا باید این بنای کهنه را فروریخت و نقد را بر ویرانه‌های این خرابه‌ی باستانی ساخت‌؟» در این کتاب، او عصاره‌‌ی بیش از ۴۰ سال تحقیقات مارکسی خود را که در کتاب‌ها و مقالات متعدد بر ویرانه‌های این خرابه باستانی ساخته و پرورانده است،[۱] در دو مقوله خلاصه و موجز بیان نموده و در «پیش‌گفتار» کتاب با پرسش از این دو مقوله، اندیشه‌ورزان مارکسی را به چالش و مبارزه طبقاتی در قلمرو نظریه‌ی مارکسی یا نظریه انتقادی دعوت کرده است. انگیزه‌ام برای معرفی این کتاب آن است که دیالکتیک ویژه مارکس:

«در درکِ مثبت وضع موجود، هم‌هنگام، درکِ نفی و فروپاشیِ اجتناب‌ناپذیرش را نیز شامل می‌شود، یعنی “گوهرش انتقادی و انقلابی” است.» [۲]

۱- استقلالِ دیالکتیک مارکس از دستگاه‌های سنتی و نو

از قرن نوزدهم، در تفسیر رابطه‌ی دوگانه‌ی محتوا/شکل یا درونی/بیرونی‌ یا به قول خسروی، دقیق‌تر «پیوستار درونی/نمود بیرونی»، دو گرایش بزرگ فلسفی، فراتاریخی و «علمی» به پیروی از فیلسوفان گوناگون – و اخیراً اسپینوزا نیز- نزد بسیاری از اندیشمندان و نظریه‌پردازان مارکسیست شکل گرفت که به‌دلیل عدم درک نظریه‌ی متفاوت مارکس با آنچه تاکنون بود، این پدیده‌‌ی تازه را در همان دستگاه‌های کهنه نشاندند و خودویژگی دستگاه مارکس را نادیده گرفتند. «محور اصلی این‌دو گرایش و همه‌ی گرایش‌های دیگری که روش مارکس را تنها در ظرف فراگیر دستگاه فلسفیِ دیگری قابل تبیین می‌دانند، انکار نوعی ویژگی یا خودویژگی نزد مارکس است.»(از کتاب). چپ نیز در ایران به تبعیت از برداشت حاکم با همین ‌گرایش‌ها، بیش‌تر با پیش‌فرض‌های هگلی، مارکس را شناخت. بزرگ‌نمایی نخواهد بود اگر بگویم برای همه‌ی ما سه‌گانه‌‌ی آشنای «تز، آنتی‌تز، سنتز» یا تناظر بلاواسطه نفی/اثبات مبنای شناخت بود. دانشجویانی در دهه‌ی نود می‌شناختم که با اشتیاق به خواندن کاپیتال، اما پای‌بندی به اندرز لنین مبنی بر محول‌کردنِ نقش کلیدی به مطالعه هگل، کلاسِ سیدجواد طباطبائی می‌رفتند تا به‌قول خودشان قادر به درک کاپیتال شوند. آنها با آشنایی با مقولات هگل، ناخواسته عینکِ یک‌بُعدیِ ایده/ماده بر چشم می‌گذاشتند و مثل جوانی نگارنده، کاپیتال را ایدئولوژیک‌وار می‌آموختند و چه بسا می‌آموزند. درک کاپیتال برخلاف برداشت لنین نیاز به درک کامل منطق هگل ندارد، نیاز به دستگاه کانتی یا اسپینوزایی هم ندارد. بلکه نیاز به درک دستگاه مفهومی ویژه‌ی خودِ مارکس دارد. دستگاهی که شناخت منطق ویژه‌ی جامعه‌ی سرمایه‌داری را میسر می‌سازد. این روش تازه که مارکس مدعی کاربست آن در کاپیتال به‌طور اخص و در نقد اقتصاد سیاسی به‌طور اعم است، در مقدمه به جلد یک کاپیتال، نه استقرایی و نه قیاسی، بلکه روش دیالکتیکی نامیده شده است. واقعیت این است که همه‌ی کسانی که کاپیتال را خوانده‌اند یا می‌خوانند (شامل خود من نیز)، آگاه یا ناآگاه، با روشی از پیش‌موجود سراغ آن می‌روند و مفاهیم و مقولات آن را در چارچوب دستگاه مفاهیم و مقولاتی از پیش موجود تاویل می‌کنند. در صورتی‌که خواندن کاپیتال با رویکردِ کشف و شناخت دستگاهِ مفهومی خود مارکس، درهای دنیای کاملا تازه‌ای را به روی خواننده می‌گشاید. متاسفانه کتاب گروندریسه که قلمرو تازه‌ای در بحث مربوط به روش‌شناسی مارکس با تکیه بر روش خودِ مارکس[۳] یا دستگاه مفهومی او گشود بسیار دیر، زمانی در ایران ترجمه شد(١٣۶۴) که مشتاقان آن یا کشته یا زندانی و یا فراری بودند و بحث و اندیشه‌ورزی روی آن تماماً بسته شده بود. در این قلمرو تازه، نویسندگانی مانند رومن رُسدُلسکی،[۴] آیزاک ایلیچ روبین، لوکاچ، هانس گئورگ بکهاوس، برخی از نمایندگان گرایش موسوم به متفکران «دیالکتیک دستگاهمند» و «دیالکتیک جدید»، با نگاه انتقادی به رابطه‌ی شکل و محتوا گرچه «راهنمایی برای غنای کافی و شایستگی دستگاه مفهومی ویژه مارکس بودند»، اما هم‌چنان با تکیه به روش‌شناسی و دستگاه مفهومی هگل، به‌ویژه دیالکتیک او در منطق، به دستگاه انتقادی مارکس پرداختند.

خسروی ظرف فراگیر، ابزار مفهومی و جغرافیای نقد در روش خودِ مارکس را نقطه عزیمت گسست دانش اجتماعی از علم و فلسفه در پروژه‌ی تحقیقی چندین ساله‌ی خود قرار داده و خلاصه‌ی این پروژه‌ی گسترده را در کتاب «دیالکتیک انتقادی: سپهرهای نقد» عرضه کرده است. این کتاب دریچه‌ای تازه به مبحث دیالکتیک می‌گشاید، آن را کاملاً از تناظر بلاواسطه نفی و اثبات و از قوانین عام، ثابت و لایتغیرِ جهان‌بینی‌های فلسفی می‌رهاند و می‌کوشد آن را تماماً در دستگاه خود مارکس چنان‌که بود و هست قرار دهد. اما و فراتر، این پروژه‌، دیالکتیک مارکسی را در چارچوب قلمرو جدید اندیشه‌ی بشری قرار می‌دهد و این قلمرو نوین را که با رویکردی «انقلابی، پراتیکی ـ‌انتقادی»، «هویت و استقلالش را تنها بر ستیز و نقد ایدئولوژی بورژوایی» استوار می‌کند، دربرگیرنده‌ی «همه‌ی ساحت‌های دانش اجتماعی» می‌داند که باید در «حکم سپهر جداگانه و مستقلی» تلقی گردد. وی این قلمرو نوین را فعلا «سپهر نقد» می‌‌نامد، و با استقرار و پای‌بندی به «خودزایندگی پراتیک» تاکید دارد پراتیک دگرگون‌ساز تاریخی انسان، در فرایند گسترش خود چه بسا نام‌های تازه‌ای بسازد که شایسته هویت تازه‌ی این قلمرو جدید باشد. هسته مرکزی «سپهر نقد»، نقد است:

«نقد هم‌چون روشنگری نه تنها مقید است به استدلال منطقی، به تحلیل عینی و به تفکر اصولی، بلکه هم‌هنگام منوط است به پرسش از منطق، از عینیت و از اصول. نقد … سنگری است در جبهه‌ی مبارزه علیه سلطه و استثمار. نقد گرایشی است در علم اجتماعی و تاریخی، گرایشی رادیکال و انقلابی؛ و بر پایه‌ی ماهیت خویش، در پهنه‌ی سیاست گرایشی است علیه هر شکلی از سلطه و استثمار، چه در قالب مذهب و چه در پوشش هر ایدئولوژی دیگر، و خواهان و مبارز در راه جامعه‌ای آزاد و شایسته‌ی انسانِ آزاد. نقد رویکردی است به جامعه و تاریخ که شالوده‌ریز آن مارکس است؛ نه نقادیِ سنجش‌گرانه‌ی کانتی است، نه خردگرایی انتقادیِ پوپری و نه تئوری انتقادیِ مکتب فرانکفورت. با این‌حال نقد علیه مذهب‌سازی از نگرشِ مارکس، علیه عناصر ایدئولوژیک مارکسیسم و علیه هر مارکسیسمی است که در هاله‌ی ایدئولوژیک پیچیده شده‌باشد. نقد نه تن می‌دهد به ولنگاری «نوآوران» و نه تسلیم می‌شود به احکام فقیهانِ مارکسیست، خواه بر رأیت‌شان نام لنین باشد، خواه پیامبرشان تروتسکی باشد و اوراد و آیات‌شان را از کلام او بگیرند و خواه آیات عذاب و عقوبت را از زبان استالین و مائو بخوانند.»[۵]

اما چرا این دستگاه‌ تازه «دیالکتیک انتقادی» نامگذاری شده است. علت را نویسنده در کتاب «نقد دیالکتیک دستگاه‌مند»[۶] گفته است:

«ما می توانیم روش مارکس در کاپیتال را «روش مارکس بنامیم» و از آن تصوری روشن و مستدل داشته باشیم. ما می توانیم روش مارکس را روشی «دیالکتیکی» بنامیم یا از آن تحت عنوان «دیالکتیک مارکس» یاد کنیم و با این وجه تشخیص آن را از رویکردهای قیاسی تحلیلی و استعلایی متمایز کنیم. ما می توانیم با مشخص تر کردن این «دیالکتیک» با صفاتی مانند «انتقادی» و «انقلابی» روش مارکس را از بندهای ایدئالیسم مطلق هگلی و ملزومات آن برهانیم و با این کار تعین تاریخی اش استوار بودنش را بر ماتریالیسم پراتیکی برجسته سازیم.»

برجسته‌کردن تاریخیت روش مارکس توسط خسروی که در همان آغاز پروژه وی (۱۳۶۴) در «شالوده‌های ماتریالیستی پراتیکی مارکس» مرز خود را با ماتریالیسم فلسفی و تاریخی بنیان می‌گذارد، فقط تاکید بر انسان اجتماعی نیست. انسان اجتماعی هنوز می‌تواند انسان را به‌طور انتزاعی مرکب از ماده و آگاهی در نظر بگیرد. محدودکردن انسان به دو جزء ماده و ذهن (آگاهی)، تاریخیت انسان را که ناشی از فعالیت اوست به بن‌بست می‌کشاند. نویسنده برای برون‌رفت از این بن‌بست، تعین تاریخی روش مارکس و استواربودن آن بر پراتیک اجتماعی انسان را نقطه عزیمت دیالکتیک انتقادی قرار می‌دهد.

پایه‌های دیالکتیک «انتقادی» مارکس

دستگاه‌های دیالکتیکی قبل از مارکس، در امکان و شیوه‌ی شناخت انسان از خود و جهان، بر دو پایه قرار داشتند، ایده و ماده و نهایتاً استلزام سوژه-ابژه. در این دستگاه‌های مختصات، هر چیزی، هر نشانه و اثر و موجودی که به نحوی در ارتباط با انسان بود، معطوف می‌شد به سوژه و می‌شد امری سوبژکتیو؛ و هرچه مستقل از انسان بود یا شأن انسانی نداشت، مثل طبیعتِ زنده و مرده، معطوف می‌شد به ابژه و می‌شد امر ابژکتیو. این دستگاه‌ها از «ماتریالیسم فلسفی» تا «ماتریالیسم تاریخی» و تا «دیالکتیک نو» چون عایقی اساس روش خود مارکس را نادیده گذارده‌ بودند، درست به این دلیل که در این روش‌ها دو پایه‌ی دیالکتیک مارکس، عینیت پراتیک و خودزایندگی پراتیک یا فرعی یا غایب بود. قبل از ورود به تعریف این دو پایه، با رجوع به کتاب «نقد ایدئولوژی»[٧] ابتدا چیستی پراتیک را با تعریف خسروی دنبال می‌کنیم.

«پراتیک عبارت است از موضوعی عینی که واجدِ سه لحظه‌ی عینی است: عمل، رابطه، و نماد (نشانه). با این ترتیب، وقتی می‌گوییم محصولات ساخته‌ی انسان، محصولات پراتیک‌های اجتماعی/تاریخی معین هستند، منظور این است که ساختن آن‌ها نوع معینی از عمل، رابطه، و نشانه‌ها را پیش‌فرض خود داشته است … عمل انسان‌ها و رابطه‌شان با یکدیگر موضوعاتی عینی‌اند. این موضوعات به‌وسیله‌ی موضوعات عینی ویژه‌ای نشانه‌گذاری می‌شوند. از طریق این نشانه‌گذاری، امکان انتقال ذهنیات به عینیت‌ها و انتقال آن‌ها به افراد و نسل‌های دیگر فراهم می‌شود.»

 انسان جسم مادی دارد و برخلاف سایر جانداران از قدرت اندیشیدن و اراده برخوردار است. این ممیزه‌ی انسان باید به‌نحوی به نمایش درآید، ارائه شود و کلاً فعلیت یابد یعنی در عملی منعکس گردد. فعلیت اراده یا اندیشه در عمل فقط در ارتباط با دیگری و به‌واسطه نشانه‌ای میسر است. پیوند سه عنصر یا سه لحظه‌ی عمل، رابطه و نشانه، پراتیک انسان نام دارد. در فارسی می‌توان کمابیش پراتیک را کردار نامید. خسروی سوبژکتیوبودنِ ابژه‌ی پراتیک را چنین بیان می‌کند:

«ابژه‌ای وجود دارد به‌نام پراتیک اجتماعی انسان که عینی، و به مفهوم اجتماعی/تاریخی، مادی است … پراتیک تنها در ارتباط معنی می‌دهد، «خارجیت» پراتیک نسبت به سوژه مانند خارجیت شئ نیست، زیرا پراتیک عنصر اساسی سازند‌ه‌ی سوژه به مثابه‌ی سوژه است.» (همان‌جا).

پراتیک، امری سوبژکتیو و از متعلقات انسان است که برای مارکس در عین‌حال ابژه‌ای خاص محسوب می‌‌شد که مادیت نداشت اما عینی بود. عینی‌بودن یا عینیت پراتیک کلیدی‌ست که با آن می‌توان وارد دنیای مارکس شد و زبان مارکس یا نقد را آموخت. بدون این کلید که در تزهای فویرباخ قالب آن ریخته شد، خواننده‌ی آثار مارکس، ناخواسته وارد دنیایی می‌شود که تصور از اندیشه‌های مارکس در آینه هگل پیکریافته، مستقل‌شده و مفصل‌بند روابط اجتماعی در شوروی گردیده است. دنیایی که با سترون‌ماندن در ماده و ذهن، ایدئولوژی مارکسیسم نام دارد و مدت‌هاست شکست خورده است. 

عینیت پراتیک

فعالیت اجتماعی انسان‌ها (یا پراتیک) چیزی است عینی، نه آگاهی است در معنای ذهنیِ (سوبژکتیو) آن و نه سنگ و کوه در معنای مادی آن (آبژکتیو). پراتیک انسان در تولید اشیاء، در این اشیاء عینیت می‌یابد:

«مسلماً همه‌ی این محصولات، حاصل پراتیک‌های اجتماعاً و تاریخاً معین انسان هستند، اما با خود آن‌ها یکی نیستند. تمایز بین پراتیک‌های عینیت‌یافته و عینیت ویژه‌ی پراتیک، اگر کشف بزرگ مارکس نباشد، یکی از مهم‌ترین درس‌های اوست و کلیدی است که با آن معمای ایدئولوژی را خواهیم گشود.» (همان‌جا).

لذا عینت مادی این اشیاء را باید از عینیتِ خود پراتیک متمایز کرد. کاری که انسان انجام می‌دهد، عینیت پراتیک و امری فراتاریخی‌ست. اشیاء در قالب کالا دو عینیت دیگر دارند: یکی عینیت مادی ارزش مصرفی ‌(پراتیک عینیت‌یافته در جسم یک محصول) و دوم عینیت اجتماعی (شیئیت انتزاعی ارزش یا عینیت پیکریابی کار مجرد). «خدمات» نیز در قالب کالای تولیدشده (مثلا پراتیک انسان در امر آموزش یا بهداشت) کماکان همان دو عینیت را دارد: عینیت ارزش مصرفی‌ و عینیت ارزش. عینیت ارزش مصرفی‌ در این‌جا، دیگر عینیتی مادی نیست بلکه عینیتی پراتیکی است. ویژگی عینیت پراتیک در کارهای خدماتی، هویت کالای آموزشی یا بهداشتی را که پشت فرانمود «خدمات» پنهان است، آشکار می‌کند، به همین جهت خسروی از خدمات با عبارت «کالای پراتیکی» نام می‌برد. عینیت یا عینی‌بودن پراتیک با مارکس برجسته و شناخته شد و پایه اساسی روش اوست که تاریخ اندیشه‌ی انسان را به قبل و بعد از او تقسیم می‌کند. با کشف عینیت پراتیک، دیگر نمی‌توان جامعه‌ی سرمایه‌داری، آگاهی طبقاتی و فعالیت انقلابی را صرفاً با ذهنیتِ سوژه و عینیتِ ابژه و بدون استناد به عینیت این پراتیک تبیین کرد، زیراسرشتِ هویت‌بخش به انسان، فقط کار نظری او نیست، پراتیک هم هست:

«واقعیت، علاوه بر ماده و آگاهی واجد عنصر عینی دیگری است به نام پراتیک. اِشکال ماتریالیسم فلسفی در اینست که پراتیک را به‌مثابه‌ی امر عینی درنمی‌یابد. این کشف متعلق به مارکس و تاریخ آن برمی‌گردد به تزهایی درباره‌ی فویرباخ. مارکس می‌گوید کاستی بنیادی همه‌ی ماتریالیسمِ تا زمان او هم‌چنین ماتریالیسم فوئرباخ، در اینست که واقعیت، برابرایستا و هر آنچه را که قابل حس باشد، تنها در شکل شیء می‌فهمد و پراتیک را به‌مثابه‌ی امر عینی به رسمیت نمی‌شناسد … به همین دلیل او معنای فعالیت «انقلابی»، «پراتیکی ـ انتقادی» را در نمی‌یابد.» [٨]

می‌توان گفت در دستگاه‌های دیالکتیکی قبل از مارکس، از ماتریالیسم فلسفی تا ماتریالیسم تاریخی نقطه عزیمت، فرد و عینیت اشیاء است، اما نقطه عزیمت دیالکتیک مارکس پراتیک اجتماعی/تاریخی انسان، «سرشت دگرگون‌ساز» آن و درک این پراتیک است.

«درحالی‌که فلسفه‌ی نظری، یا فلسفهْ علی‌الااطلاق، هستی را به دو نیمه‌ی «ذهنی» و «عینی» تقسیم می‌کند … در رابطه‌ی بین این و آن، محل و حاملِ تعامل آن، همانا انسانِ اجتماعی و تاریخی و پراتیکِ اجتماعی و تاریخی او را فراموش می‌کند … دقیقاً همین ساحت «سوم»، یعنی پراتیک اجتماعی و تاریخی انسان، عینیت آن و سرشت دگرگون‌ساز آن است که فلسفه‌ی نظری را از بن‌بستِ ماهوی‌اش می‌رهاند و در اساس، به‌مثابه‌ی فلسفه‌ی نظری، بر آن نقطه‌ی پایانی می‌نهد.» (ص۱۶).

خودزایندگی پراتیک

«آنگاه، و تا آنجا که، پراتیکْ واقعیتِ تحقق‌یافته‌ی یک ایده (فکر، نقشه، تاکتیک، استراتژی، برنامه، نظریه) است، هرگز به پیکریابی یا شکل‌پذیرندگیِ بی‌کم و کاست و بی‌اما و اگرِ ایده محدود نمی‌ماند. فزونی‌ها یا کاستی‌ها، دگرسانی‌ها یا حتی تعارض‌های واقعیتِ تحقق‌یافته با عناصر اراده‌شده، پیش‌بینی‌شده یا قابل انتظار در ایده، حاصل خودزایندگیِ پراتیک‌اند … و شکل‌پذیرندگی‌اش، به‌طور مطلق، غیرقابل پیش‌بینی است» (ص ١٧).

خودزایندگی پراتیک، خود گسترش‌یافتن پراتیک به صورت تحولات و تغییراتی است که ناشی از فعالیت و کردار انسان است. وقتی کارگران ارکان ثالث حوزه‌ی انرژی در شروع امسال اعتصاب کردند، قابل پیش‌بینی نبود که این اعتصاب تا سطح یک کمپین سراسری خود را گسترش دهد. یا وقتی کارگران هفت‌تپه با جمع‌شدن در صحن کارخانه به خصوصی‌سازی اعتراض می‌کردند، هدف راهپیمایی در شهر را نداشتند، اما هر حرکت خود موجد حرکت بعدی شد. چندان‌که پراتیک از چهارچوب وضعیتِ موجود کارخانه بیرون رفت و درخواست سلب مالکیت و سپس روش اداره کارخانه به تحقق حوزه جدیدی در ساماندهی اعتراضات منجر شد. با شروع از خودگستری پراتیک است که نویسنده، جغرافیای نقد را از نفی‌شده تا حوزه جدیدِ تحقق‌یافته تعمیم می‌دهد. بدون پدیده خودزایندگی پراتیک، دیالکتیک تا قبل از تزهای فویر باخ، گریزی جز تز، آنتی‌تز و سنتز در مقوله‌ای ایستا و ثابت نداشت. پس از آن نیز، در حالی که پراتیک خودگستر، در نقد اقتصاد سیاسی مارکس جولان می‌داد و حضوری اساسی داشت، تدوین دیالکتیک در اشکال مختلف هم‌چنان در حصار دوگانه ذهن و عین باقی ماند.

عبارت خودزایندگی پراتیک که افق پراتیک را بسط می‌دهد و حتی می‌تواند دگرگون کند و راه را بر نفوذ قدرگرایی در مارکسیسم ببندد، سرشت‌نشان دیدگاه خود خسرویست. وی سال‌ها قبل در باره‌ی «نقد» مارکسی و ماتریالیسم پراتیکی گفته بود:

«ماتریالیسم پراتیکی این داعیه را دارد که بدون اتکاء به عینیتِ ویژه‌ی پراتیک، و آن‌چه من پراتیک خودزاینده می‌نامم، اساساً نه استوارکردن ماتریالیسم تاریخی ممکن است و نه حتی آن‌چه «ماتریالیسم سنتی» نامیده شده است …».

«نقد منفی/ نقد مثبت»

«مارکسیسم‌: نقد منفی/ نقد مثبت» نام قبلی «دیالکتیک انتقادی» است. پروژه‌ای که در میانه‌ی دهه‌ی خونین ۶٠ در پاسخ به چرایی شکست چپ در ایران و نیز در جهان شروع و به بازاندیشی در «گفتمان شناختی» مارکسی منجر شد. فراشد تکمیل ابزار مفهومی این پروژه در مبارزهِ نظری سه دهه اخیر هم‌پای رشد مبارزه طبقاتی صورت گرفته است. در این فرایند مبحث «نقد منفینقد مثبت» هم‌چنان استخوان‌بندی اصلی کتابِ «دیالکتیک انتقادی» را تشکیل می‌دهد.

 خسروی این پروژه را  برای استقلال‌بخشیدن به گفتمان‌شناختی مارکس، در ادامه و تکمیل ادبیات غنی مارکسیستی صد سال اخیر اعلام می‌کند و در اثر اولیه خود در دهه‌ی ۶٠ با ارج‌نهادن بر کارهای روبین، رسدلسکی، بکهاوس، آلتوسر، لوکاچ و روی باسکار و سترگ‌نامیدن پروژه‌های فکری‌شان، بخشی از نظرات این اندیشه‌ورزان مارکسیست را در حوزه امر منفی و بخش دیگری را در حوزه‌ی امر مثبت، نقد می‌کند. نتیجه نقد این نظرات در قلمرو امر منفی آن است که موضوعات (یا برابرایستای) دیالکتیک یا عناصر هستی‌های اجتماعی هریک حوزه‌ای یک دست منفی یا یک دست مثبت نیستند که در رابطه با عناصر موضوع مابعد یا ماقبل خود تناظر یک به یک بلاواسطه داشته باشند. آن‌چه این تناظر یک به‌یک را منتفی می‌کند، کارکرد پراتیک خودزاینده در دیالکتیک انتقادی است که با نقش فعال سوژه در هستی اجتماعی (نقش سوژه در ساختار) به تحقق عناصر تازه‌‌ای منجر می‌شود. این عناصر چه در موقعیت پس از خود تکرار شوند چه تکرار نشوند، شکل پذیرندگی‌ها‌‌ی خودِ واقعیت در روند خودگستری پراتیک و حوزه‌‌ای مثبت هستند که در مقابل حوزه‌‌های سپری‌شده قرار می‌گیرند. به‌همین جهت در دو سر رابطه‌ی معطفوف به موضوع دیالکتیک، پیوسته دو حوزه منفی و مثبت قرار دارد. حوزه منفی که تحقق‌یافته و لذا سپری شده است و حوزه مثبت که شکل‌پذیرندگی‌های نوینی برای واقعیت اجتماعی پدید آورده است.  چون رابطه این دو حوزه در هستی اجتماعی معین و شرایط تاریخی معین، نفی کامل یا اثبات کامل نیست، لذا هرکدام باید با رویکرد نقد واکاوی‌ شوند. «نقد منفی»، رویکرد انتقادی یا نقادانه به «امر منفی» و «نقد مثبت»، رویکردی انتقادی یا نقادانه به «امر مثبت» است.

«نقد منفی، یعنی: نقد وضع موجود و نقد دستگاه‌های موجود، برای رسیدن به یک نقطه‌ی عزیمت یا بازنمایی برای ورود به یک پراتیک تازه. نقد مثبت، یعنی: نقد هر بازنماییِ تازه و نقد آرمان. نقد سرمایه‌داری نقد منفی است. نقد تئوری انقلاب سوسیالیستی نقد مثبتی است که، اینک، در قالب جوامع نوع شوروی به حوزه‌ی نقد منفی درآمده است. نقد سوسیالیسم، نقد تئوری رهایی اجتماعی، نقد مثبت است.» (ص ١٩، کلیه صفحات ذکرشده مربوط به کتاب «دیالکتیک انتقادی» است).

شناخت حوزه‌ی امر منفی و حوزه‌ی امر مثبت بستگی به نقطه عطف موضع دیالکتیک دارد. ممکن است حوزه‌ای که در یک رابطه، قلمرو نقد منفی است، در رابطه‌ای دیگر، قلمرو نقد مثبت باشد. خسروی در پاسخ به کامنتی در سایت نقد می‌گوید: اگر ما به واکاوی رابطه‌ی گروندریسه و کاپیتال در گفتمان شناخت‌شناسی می‌پردازیم و در این رابطه گروندریسه را حوزه‌ی پژوهش مارکس و کاپیتال را حوزه‌ی بازنمایی تعریف می‌کنیم، آنگاه روشن است که گروندریسه در حوزه‌ی نقد منفی و کاپیتال در حوزه‌ی نقد مثبت است، زیرا: این حوزه‌ی اول است که در حوزه‌ی دوم ظهور و ثبوت پیدا می‌کند. در رابطه‌ی کار و سرمایه، سرمایه محصول کار است. بنابراین سرمایه در حوزه‌ی نقد مثبت و کار در حوزه‌ی نقد منفی است. (به همین دلیل هم نرخ سود در حوزه‌ی نقد منفی و انباشت در حوزه‌ی نقد مثبت است، زیرا انباشت، محصول سود است). در تولید ارزش و تحقق ارزش، تولید در حوزه‌ی منفی و تحقق ارزش در حوزه‌ی مثبت است. اما اگر رابطه‌ی نقشه‌ی یک کار و خودِ کاری که برای تحقق آن لازم است را در نظر بگیریم، نقشه در حوزه‌ی امر منفی و کار (این‌جا) در حوزه‌ی نقد مثبت است.

«نزد هگل آن‌چه تحقق می‌یابد در امرِ متحقق انحلال و تعالی می‌یابد. نزد مارکس آن‌چه تحقق می‌یابد، به‌واسطه‌ی پای‌بندی به سرشتِ خودزاینده‌ی پراتیک می‌تواند واجد عناصری از امرِ تحقق‌یافته نباشد یا چیزهایی افزون بر آن داشته باشد. در این‌جا، هم به آن‌چه نفی شده است و هم به آن‌چه اثبات شده یا تحقق یافته با دیده‌ی انتقادی نگریسته می‌شود.» (ص ٧۵).

نویسنده در توضیح فرآشد « مارکسیسم: نقد منفی و نقد مثبت» که با کتاب «نقد ایدئولوژی» ادامه یافت، مقوله‌ی «شیوه‌ی وجود» را معیار بهتری برای نقد انتزاعات پیکریافته اعلام می‌کند و با اشاره به پروژه‌های روی باسکار، جرج لوکاچ و آلتوسر در حوزه‌ی دیالکتیک، می‌گوید:

«عمدتاً با تأثیرپذیری از این سه گرایش بود که من اندیشه‌ی «نقد منفی، نقد مثبت» را (١٣۶۴) طرح کردم، یعنی مفصل‌بندی موضوعِ علم اجتماعی/تاریخی نه هم‌چون ارگانیسم، و نه مانند سیستم هگلی، نه بر پایه‌ی رابطه‌ی تناظر یک به‌یکِ نفی و اثبات، بلکه براساس رابطه‌ی نقد منفی و نقد مثبت؛ اندیشه‌ای که سپس در تنیدگیِ ایدئولوژی، هم‌چون انتزاعات پیکریافته، در واقعیت اجتماعی، قوام بیش‌تری یافت.(١٣٨٢) اینک مقوله‌ی «شیوه‌ی وجود»، معیار و سنجه‌ی تازه و بهتری برای بازاندیشیِ این گرایش‌ها و رویکردهاست.» (ص ۵٩).

شیوه‌ی ‌وجود

از نظر خسروی «دلالت تاریخی امر منطقی، ویژگی برجسته‌ی دیالکتیک مارکس است».[٩] تاکید بر این ویژگی موید آن است که «فهم امر تاریخی» نقطه عزیمت نویسنده در کشف مقوله «شیوهی وجود» به‌مثابه‌ی ظرف دیالکتیک انتقادی است. ظرفی که عینیت پراتیک فراتاریخی را در اشکال تاریخاً و اجتماعاً  مشخص آن، در انتزاعات پیکریافته نشان می‌دهد. سراغ فصل دوم کتاب می رویم.

«آنچه سرشت رابطه‌ی شکل و محتوا یا رابطه‌ی «پیوستار درونی» و «نمود بیرونی» را تعریف می‌کند، «شیوه‌ی وجود» یا «شیوه‌ی هستندگیِ» واقعیتی است که موضوع پژوهش یا متعلّقِ شناخت است؛ با این شرط، که شیوه‌ی وجود، نه به‌مثابه هویتی فرازمانی و فرامکانی، نه به‌منزله‌ی هویتی طبیعی (چه طبیعی در معنای زیستی و چه طبیعی در معنایی غیراجتماعی و غیرتاریخی)، بلکه به‌مثابه هویت معین اجتماعی و تاریخی، نقشی محوری در دستگاه مفهومی ویژه‌ی مارکس ایفا کند.» (ص ۴٧).

«شیوه‌ی وجود» چیست‌‌ و با شکل چه تفاوتی دارد؟

 «منظور از «شیوه‌ی وجود» یا «شیوه‌ی هستندگی»، نحوه، چگونگی، یا حیّزِ حضور و موجودیت چیز، رویداد، رابطه یا واقعیت، در تمامیتِ آن است؛ یعنی شامل همه‌ی وجوهی که بتوان آن‌ها را به ریشه، پایه، شالوده، ذات، مبنا و نیز، شکلِ پدیداری، شکلِ واقع‌شدن، حضور و هم‌چنین همه‌ی جلوه‌های آن در تعامل با آگاهی ــ راست یا ناراست، از لحاظ معرفت‌شناختی ــ نسبت داد. … مارکس در بسیاری موارد، مفهوم «شیوه» و «شیوه‌ی وجود» را، کمابیش هم‌معنا با مفهوم «شکل» [Form]، به‌کار می‌برد، درحالی‌که قصد ما، از جمله، تأکید بر تمایز بین آن‌هاست … به‌نظر ما مقوله‌ی «شیوه‌ی وجود» دربرگیرنده‌ی شکل و محتواست و نه فقط یکی از آن‌ها.» (ص ۴١).

مارکس برای ریشه‌یابی واقعیات اجتماعی، موجودیت و هستی آن‌ها در جامعه‌ی سرمایه‌داری را، مبنای نقد اقتصاد سیاسی قرار‌داده‌ و این هستی تاریخی واقعیت را در قالب عبارات «شیوه‌ی وجود» یا «شیوه‌ی هستندگی» و در ظاهر هم‌معنا با مفهوم شکل به‌کار برده‌است. خسروی بر تمایز «شیوه‌ی وجود» از شکل تاکید دارد. استنادات وی به موقعیت کاربرد مفهوم آن در کاپیتال و گروندریسه مؤید آن است که «شیوه‌ی وجود» در صورتی می‌تواند بیان‌ حضور یک واقعیت یا رابطه در تمامیت آن باشد که دوگانه‌ی شکل و محتوی را توأمان داشته باشد. یعنی شکل بی‌اعتنا به محتوی نباشد، بلکه منتزع از رابطه اجتماعی معینی باشد. در این‌صورت هر شکلی، شیوه‌ی وجود نیست. اما هر شیوه‌وجودی، شکل است، منتهی شکلی محتوایی.[۱۰] به طور مثال شکل پول در گنج‌اندوزی، وسیله‌ی گردش و پول جهانی، شکل مستقلی است که ارزش کالاها به‌خود می‌گیرد. وقتی کالایی برای مصرف تهیه می‌شود، پول و کالا مبین محتوی نیستند، زیرا پول صرفاً نقش میانجی دارد. اما وقتی کالایی مبادله می‌شود که با استفاده از آن پول (بیش‌تری) کسب شود، هدف مبادله‌، ارزش‌افزایی است و پول شکلی است که محتوایش، شیوه‌ی وجود ارزش است و نمی‌توان آن را با الگوی ساده‌ی محتوا و شکل یا ذات و پدیدار تبیین کرد. می‌توان گفت شیوه‌ی وجود نه ذات است و نه پدیدار، بلکه هم ذات است و هم پدیدار، مقوله‌ای نوین است که محتوی رابطه‌ی اجتماعی شیوه تولید معینی را بیان می‌کند. در این مقوله رویه‌ی بیرونی واقعیتِ پدیدار از ذات  و حلقه‌های میانی واقعیت گسیخته نشده است و می‌توان لایه‌های پنهان‌شدن روابط محتویی را در آن مستدل و آشکار کرد. این روند انکشاف یا لایه‌برداری از واقعیت پنهان را نویسنده از هانس گئورگ بکهاوس متأثر[۱۱] است و آن را« بازگشاییِ استدلالی» می‌نامد.

«نکته‌ی مورد تأکید مارکس فقط تشخیص تمایز بین شکل پدیداری و روابط پنهانِ درونی نیست، بلکه شناخت حلقه‌های میانیِ میانجی‌گر و بازگشاییِ استدلالیِ پدیدارشدنِ آن روابط نیز هست.» (ص ٣٨ و ٣٩).

برای رابطه‌ای نزدیک‌تر با « شیوه‌ی وجود» مثال‌‌هایی که نویسنده از آثار مارکس می‌آورد، گویاست. از آن‌جمله، کارگران آن‌گاه که به‌مثابه‌ی کالای نیروی کار در اختیار سرمایه‌دار قرار می‌گیرد، «مقدار معینی کار زنده را» به «یکی از شیوه‌های هستندگی یا باصطلاح غایت‌مندیِ خودِ سرمایه بدل می‌کند.» (مارکس: نظریه‌ها ۱، ص ۳۷۰) این کارگران دیگر به‌خود تعلق ندارند و «تنها شیوه‌ی وجودِ ویژه‌ای از سرمایه هستند.» (مارکس:کاپیتال ۱، ص ۳۵۴) یا در گروندریسه: «سرمایه در تعین کالا و نیز در تعین پول»، «وجوهِ وجودیِ گردش یا دورپیمایی سرمایه»اند. آن‌ها «شیوه‌های وجودِ دائماً ناپدیدشونده و نوپدیدآینده‌ی آن، وجوهِ وجودیِ فرآیند زندگی‌اش» هستند.

شیوه‌ی وجودی یک موضوع، نشان می‌دهد چرا و چگونه ذات، در این یا آن شکل وجودی پیکر می‌یابد، پیکریافتن این انتزاعات، چه تفاوت‌هایی دارد و چگونه با روابط  سلطه که در ایدئولوژیِ وضع موجود بیان‌شده درهم تنیده شده‌اند. این چراها و پاسخ‌ها حاصل مداخله‌ی سوژه در ساختار یا نقد مدام سوژه است و به معنای برملاکردن راز سلطه‌گری و رویارویی با روابط سلطه است.

مقوله «شیوه‌ی وجود» یا «هستندگی» دو معضل قدیمی را نیز که الگوهای دوگانه‌ی ذات/پدیدار هم‌چنین نظریه‌های شکل ارزش در پاسخ به آن‌ها آن ناتوانند، جواب می‌دهد. اول رابطه‌ی وجوهِ وجودیِ ارزش با یکدیگر یا رابطه‌ی ارزش و مقدار ارزش که دیالکتیک دوگانه‌ی شکل/محتوا با اختصاص‌دادن این دوگانه به رابطه ارزش/شکل ارزش، تبیینی برای آن ندارد و ناگزیر می‌شود مقدار ارزش و ارزش را یکی و برهم منطبق کند. درصورتی‌که با توجه به مثال وزن اشیا توسط مارکس، همان‌طور که وزن‌داشتن همواره به‌معنای برخورداری از وزن معینی است، شیوه‌ی هستندگی ارزشِ کالا نیز همواره به‌معنای مقدار معینی ارزش است. ولی با تغییر جامعه سرمایه‌داری و از بین‌رفتن شیوه‌ی وجود کالا، ارزش نیز منتفی می‌شود. در صورتی‌که مقدار کار، که امری فراتاریخی است کماکان در هر جامعه‌ای دیگر وجود خواهد داشت. دوم تعیین جایگاه مقوله‌ی «شکل پدیداری»، در روال مرسوم و حاکم بین نظریه‌پردازان مارکسی در دو سطح تجرید، «محتوا» و «پیوستار درونی» به سطح تجریدِ «ارزش»، و «شکل» و «نمود بیرونی» را به سطح تجریدِ «قیمت» اختصاص یافته است. این محدودیت سطح تجرید در همان دایره بسته دوگانه شکل/محتوی با سطوح گوناگونِ تجرید در کاپیتال یا کاربرد مکرر«شکل پدیداری» تناقض دارد.

«ما با لایه یا سطحی هستی‌شناختی روبرو هستیم که شرط و نقطه‌ی عزیمتِ سطح یا مرتبه‌ی معرفت‌شناختی است. با عزیمت از این لایه است که می‌توان در قلمرو معرفت‌شناختی و به‌یاری ابزار مفهومیِ «شیوه‌ی وجود»، جایگاه ارزش‌اضافی و تقسیم آن به‌عناصر ماهیتاً متفاوتِ سود بنگاه‌دار، بهره و رانت، و بنابراین جایگاه «پیوستار درونی»، حلقه‌های میانیِ میانجی‌گر، شکلِ پدیداری و فرانمودها را تشخیص دهیم.» (ص۶٠).

فرانمودها مشخص‌ترین و انتزاعی‌ترین شیوه‌ی‌‌ وجود یک پدیده در جامعه‌ی سرمایه‌داری هستند که در نقد اقتصاد سیاسی مارکس نقشی بنیادین و تعین‌کننده دارند. در کتاب آن‌ها قبل از بحث وارونگی نقد می‌شوند. من مایلم با همان روشی که آموختم از وارونگی به شناخت فرانمود برسم.

وارونگی

خسروی برای نقد وارونگی‌، سه نوع وارونگی رایج و مشهور در گفتمان مارکسی را که از نظر وی دو تای آن‌ها در تئوری تحقق‌یافته و سپری شده‌اند یا هنوز موضوع بحث‌اند، در حوزه‌ی نقد منفی می‌گذارد تا در وارونگی سوم، شکل پذیرندگی‌ها‌‌ی نوینی را که وارونگی در پراتیک اجتماعی‌ـ‌تاریخی سرمایه‌داری پدید آورده‌اند با نقد مثبت نشان دهد.

اولین گفتمان، وارونگی دیالکتیک هگلی است که در عام‌ترین برداشت: هگل با عزیمت از «ایده» به «ماده» رسید، مارکس کل ماجرا را وارونه کرده است؛ با عزیمت از «ماده» به «ایده»، رسیده و ماتریالیست است! این گفتمان را خسروی ساده‌انگارانه و عوامانه و برداشت اشتباه از جمله مشهور و محبوب مارکس در پسگفتار وی به ویراست دوم جلد اول کاپیتال می‌داند که – البته با ترجمه از نسخه آلمانی توسط وی- دیالکتیک «نزد او [هگل] روی سر قرار دارد، برای پرده‌برداشتن از هسته‌ی عقلایی در پوسته‌ی رازآمیز باید وارونه [یا پشت و روی]اش کرد.» سپس با ورود به ترجمه لغات آلمانی مرتبط به وارونگی در متون مارکس می‌نویسد:

«این جمله که دیالکتیک مذکور «روی سر» ایستاده است، در متن آمده است، اما تصور «روی پا قراردادن» را خودِ مفسران از تصور وارونه‌کردن نتیجه گرفته‌اند و در متن مارکس نیست. فعلی که مارکس برای این عملیات وارونه‌سازی به‌کار برده، همان فعلی نیست که معمولاً در مورد اشاره‌ به وارونگی موضوع و محمول یا سوژه و ابژه به کار می‌برد. در آن موارد تقریباً همه‌جا و همیشه از فعل verkehren  (و اسمش Verkehrung) استفاده کرده است که به‌معنای وارونه‌کردن، یعنی عوض‌کردن جای سر و پا نیز هست. اما در این متن او از فعل umstülpen استفاده کرده است که هم به معنای وارونه‌کردن است، اما نه در معنای روی پا قراردادن، و هم پشت و رو کردن. از همین‌رو تصویر دقیقی که مورد نظر مارکس بوده است در اساس زیرِ بارِ تاریخی تصور عمومی از وارونگی، برای همیشه مدفون شده است.» (ص ٩١).

برای کشف تصور دقیق مارکس از پشت و روکردن دیالکتیک هگلی، خسروی وارد نقد دومین گفتمان وارونگی در موضوع و محمول توسط هگل می‌شود که در فلسفه‌ی حقِ هگل، رابطه‌ی سوژه و محمول یا موضوع و محمول، یا مسندالیه و مسند وارونه است. اگر کسی‌ به‌جای این‌که از خاص حرکت کند و مفاهیم انتزاعی را نتیجه بگیرد، از کلی‌ها حرکت کند و از آن مفاهیم جزئی را نتیجه بگیرد، رابطه‌‌‌ی موضوع و محمول را وارونه کرده است، این وارونگی از نظر مارکس غیرعقلایی و رازآمیز است:

«پایه یا شالوده‌ی انتقاد مارکس به هگل در نقد فلسفه‌ی حق این نوع از وارونگیِ موضوع و محمول است. «هگل به‌جای آن‌که محمول‌ها را هم‌چون محمولِ سوژه‌های‌شان تلقی کند، آن‌ها را قائم به‌ذات می‌کند تا سپس به شیوه‌ای رازآمیز به سوژه‌های‌شان مبدل سازد.» (مارکس: نقد فلسفه‌ی حق، ص ۲۲۴) … ایراد کار هگل فقط این نیست که «محمول‌ها یا ابژه‌ها را قائم به‌ذات می‌کند»، بلکه عمدتاً این نیز هست که آن‌ها «مستقل از قائم به‌ذات بودگیِ واقعی‌شان، از سوژه‌شان» استقلال می‌یابند، «به‌طوری که بعداً، سوژه‌ی واقعی به‌مثابه‌ی نتیجه یا ماحصلِ آن‌ها پدیدار شود».» (صفحه ٩۵).

خسروی، ویژگی نقد مارکس به هگل را فراتر از وارونگی محمول و سوژه می‌برد و تاکید می‌کند، وارونگیِ فقط آن نیست که سوژه، محمول و محمولْ سوژه شده است، بلکه این جابجایی، خود سوژه‌ی کاذبی ایجاد کرده که عینا مشابه‌ وضعیت موجود است. به‌طوریکه رابطه‌ی این سوژه‌ی کاذب و ابژه، توصیف همان رابطه‌ایست که در جامعه سرمایه‌داری حاکم است. مشخص‌ترین شکل این وارونگی رابطه‌ی دولت و جامعه مدنی است که به‌جای این‌که دولت ماحصلِ فرآیند تاریخی و واقعیِ حرکت جامعه‌ مدنی باشد، جامعه‌ی مدنی ماحصلِ دولت است. به طوری‌که با وارونه‌کردن جای محمول و سوژه، دولت سوژه کاذب و جامعه مدنی عینیت‌یافتگی دولت و محمول شده است. شکی نیست که در جامعه سرمایه‌داری، در واقع و به‌وارونه ایده تعیین‌کننده ماده و انتزاعات، حاکم بر اراده افراد شده‌است. اما هگل چون در دوگانه ایده/ماده باقی می‌ماند و عینیت و زایندگی پراتیک را نمی‌بیند، قادر نیست راز تعیین‌کنندگی انتزاعات را بشکافد، پس با تغییر جای دوگانه‌ی اندیشه‌ی خود، و ایجاد سوژه کاذب به توضیح کل و جزء می‌پردازد. کاذب‌بودن سوژه‌‌ی هگلی دقیقاً رازآمیزی واقعی در شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری و واقعیت موجود در جامعه مدنیست. این رازآمیزی واقعی در گفتمان مارکسی به وارونگی سوژه و ابژه مشهور است، یک وارونگی واقعی که سرشت‌نشان دیالکتیک مارکس است. خسروی آن را وارونگی سوم می‌نامد:

«بحث مارکس به وارونگی رابطه موضوع و محمول خلاصه نمی‌شود، بلکه مارکس می‌پذیرد که این وارونگی در جایی واقعاً مادیت پیدا کرده است. جامعه‌ی سرمایه‌داری واقعاً جامعه‌ای است که کل، جزء را تعیین می‌کند. این واقعاً جایی‌ است که انتزاعْ تعیین‌کننده افراد است. ایده واقعاً تعیین‌کننده ماده است. پس به این ترتیب، بحث مارکس در تفاوت یا در فرارفتنش از فویرباخ این است که نه تنها رابطه‌ی موضوع و محمول در هگل وارونه است، بلکه می‌گوید جامعه‌ی سرمایه‌داری جامعه‌ای است که این وارونگی در آن واقعی‌ است و وجود دارد. مارکس این وارونگی نوع سوم را می‌پذیرد و در واقع آن‌را کشف می‌کند. یعنی‌ جایی‌ که وحدت ضدین واقعاً وجود دارد، مانند رابطه‌ی کار و سرمایه‌.» [۱۲]

وارونگی نوع سوم، وارونگی سوژه/ ابژه 

«فرانمودها مشخص‌ترین و در عین‌حال انتزاعی‌ترین شیوه‌ی وجود سرمایه و مناسبات تولید سرمایه‌دارانه می‌باشند. یکی از وجوه مشخصه‌ی فرانمودها، فریفتاری آن‌هاست و یکی از وجوه وجودی این فریفتاری، وارونه‌نمایی و وارونگیِ واقعی است.» (فصل چهارم کتاب).

منظور از وارونگیِ واقعی چیست؟

منظور مارکس صرفا نشان‌دادن وارونه‌بودن سوژه و محمول در نظریه هگل نیست، بلکه اثبات واقعی‌بودن وارونگی رابطه‌ی سوژه و ابژه در شرایط مشخص تاریخی یعنی در جامعه سرمایه‌داری است. درواقع هگل مشخص‌ترین انتزاعات مانند دولت، رقابت و قیمت را امر عام سراب‌گونه نمی‌بیند، بلکه آن‌ها را در قالب سوژه‌ای کاذب، امر واقعی تبیین و در شکل پدیداری قرار می‌دهد. مارکس بلعکس، وارونگیِ سوژه و ابژه در این انتزاعات را امری رازگونه محصول خودزایندگی پراتیک می‌داند که پشت عریانی خود، سرمایه – ارزشی، ارزش‌افزا- را پنهان کرده‌اند. منظور مارکس از وارونگی سوژه و ابژه فقط وارونگی سرمایه ثابت در قالب سوژه کاذب و سرمایه متغیر در قالب ابژه آن نیست. این هنوز یک وارونگی دو قطبی است:

«این شیوه که ارزش‌اضافی با گذار از میانجیِ نرخ سود به‌شکل سود دگردیسی می‌یابد، درواقع ادامه‌ی روند وارونگیِ سوژه و ابژه است که پیش‌تر در طی فرآیند تولید رخ داده است.» (مارکس: کاپیتال ۳، ص ۵۵) … به این ترتیب «از یک‌سو ارزش، کارِ سپری‌شده، که بر کار زنده سلطه دارد، در سرمایه‌دار شخصیت می‌یابد؛ از سوی دیگر، به وارونه، کارگر صرفاً به‌مثابه‌ی نیروی کار عینی، به‌مثابه‌ی کالا، پدیدار می‌شود.» (همان‌جا). به جرأت می‌توان گفت که کل دیدگاه مارکس درباره‌ی وارونگی (اعم از وارونگیِ دیالکتیک هگل تا وارونگیِ موضوع و محمول و وارونگیِ سوژه و ابژه) در این عبارت صورت‌بندی شده است … سرمایه، خود را فقط نماینده‌ی بخش اول- بخش ابژکتیو یا ارزش و کار‌‌مرده- نمی‌داند، بلکه با تبدیل بخش دوم- کارزنده انسان- یعنی بخش سوبژکتیو، به کالای نیروی کار، خود را نماینده و فراگیرنده‌ی هر دو بخش می‌داند و تنها از این‌طریق است که می‌تواند هم‌چون سوژه جلوه کند و هم‌چون روح، گاه به کالبد کالا و گاه به پیکر پول درآید.» (صفحه ١٠٠).

بنابراین در واقعیت، پیکریافتگیِ انتزاعی عام به نام سرمایه، که سوژه‌ای کاذب است سوژه واقعی می‌نماید و سوژه‌ی حقیقی، یعنی کار زنده‌ی انسانی در تولید، ابژه‌ می‌شود. این رازآمیزیِ وارونگیِ سوژه و ابژه در شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری، وارونگی‌ای واقعی است که در پیوستار درونیِ روابط سرمایه ریشه دارد:

«منشاء و شالوده‌ی بنیادین این وارونگی‌ها چیست؟ از یک‌سو پیکریابی، نهادین‌شدن و عینیت‌یابیِ انتزاعات از فرآیند فعالیتِ زنده، آگاه، هدف‌مند و اراده‌مند، همانا از بُعدِ سوبژکتیوِ هستیِ اجتماعی؛ و ابژه‌شدنِ این بُعدِ سوبژکتیو و تابع‌شدنش به آن انتزاعاتِ پیکریافته، از سوی دیگر. «آگاهیِ» ایدئولوژیکِ «سوژه»، یا انسان جامعه‌ی بورژوایی، به این اوضاعِ واقعی، آگاهیِ راستین به این وارونگیِ واقعی است. … شیوه‌ی وجودِ فرانمودین، ظرفی است که در آن، شالوده‌ی همه‌ی این وارونگی‌ها، به واقعیتِ مناسباتِ موجود و مسلط زندگیِ اجتماعی بدل می‌شود.»

به‌این ترتیب مارکس با نقد منفی وارونگی دیالکتیک هگلی و وارونگی محمول و موضوع -سوژه-  پیکرپذیریِ انتزاعات و استقلال‌یافتن آن‌ها را کشف می‌کند، سپس با نقد مثبت وارونگی سوژه و ابژه در وضعیت واقعاً موجود مناسبات سرمایه‌داری، هسته عقلایی دیالکتیکِ خود آشکار می‌کند.

«براساس این متن، می‌توان گفت که هدف مارکس پس‌زدنِ پوسته‌ی رازآمیزِ دیالکتیک هگل و بنابراین کشف «هسته‌ی عقلایی» این دیالکتیک نیست، بلکه افشای رازآمیزی‌ای است که دیالکتیک در دستان هگل به آن مبتلاست و آشکارساختنِ هسته‌ی عقلاییِ خودِ دیالکتیک (و نه دیالکتیکِ هگل) است.» (ص ١٠٣).

 نویسنده نشان می‌دهد که مارکس نیاز نداشت دیالکتیک خود را توضیح دهد زیرا با روشی که در نقد وارونگی‌های موجود در جامعه سرمایه‌داری به‌‌کار می‌برد دیالکتیکِ خود را در عمل نشان داده است: ١- پراتیکِ اجتماعی و تاریخیِ انسان، منشأ، مبدأ، نقطه عزیمت و پایگاهِ انتزاعاتی است که با پیکرپذیری در فرانمود یکی از شیوه‌‌های وجود سرمایه استقلال یافته و قائم به‌ذات شده‌اند. این انتزاعات که واقعیت زندگی اجتماعی در جامعه سرمایه‌داری هستند، وارونگی‌ای واقعی هستند که در واقعیت‌شان هم وارونه هستند. به همین جهت مارکس می‌گوید «شکلِ رازآمیزش مؤید وضع موجود به‌نظر می‌آید». این وارونگی واقعی در پیوستار درونیِ روابط سرمایه ریشه دارد و فقط در بحران‌های سرمایه‌داری آشکار می‌شوند. ٢- فقط پراتیک اجتماعی تاریخی انسان و خودزایندگی این پراتیک با سرشت انتقادی و انقلابی قادر به درک و برانداختن این واقعیت وارونه است. واقعیت وارونه در قالب انتزاعی‌ترین پدیده‌های کاملاً مشخص و عریان روزمره استقلال یافته‌اند و به‌مثابه‌ی امری بدیهی مشروعیت اجتماعی یافته‌اند. راز این انتزاعات، این پدیده‌های مشخص و مشروع با نقد برملا می‌گردد و آگاهی طبقاتی جایگزین آگاهی کاذب یا وارونه می‌گردد.

اخیرا گروهی که برای خواندن گروندریسه گرد هم آمده‌بودند، ابهامات خود را با خسروی مطرح می‌کنند. سپس ماحصل سؤال و پاسخ‌ها را در قالب «نکاتی در حاشیهی مطالعهی گروندریسه» جمع‌آوری و جهت انتشار برای «سایت نقد» ارسال کرده‌اند. در این مجموعه لحظات بدیعی از وارونگی پدیده مشخص پول دیده می‌شود. خواننده علاقمند می‌تواند با خواندن این مجموعه سؤال و جواب مرتبط به فصل پول گروندریسه، درک نزدیک‌تری از وارونگی کسب کند.

فرانمود و شکل‌های فرانمودین

«روابط اجتماعی‌ای که ذات یا ماهیت یا پیوستار درونیِ شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری را می‌سازند باید در شکل‌هایی پدیدار شوند که شیوه‌ی وجودِ این شیوه‌ی تولید و نماینده‌ی هویتِ شاخص و ویژه‌ی آن هستند. این شیوه‌ی وجود هم‌چنین شامل قالب‌ها یا پیکره‌های دیگری است که مارکس آن‌ها را فرانمود یا شکلهای فرانمودین می‌نامد …» (ص ۶۵).

ما تاکنون با مقوله شکل پدیداری در نمود بیرونی ذات جامعه‌ی سرمایه‌داری آشنا بودیم، خسروی بازتاب‌های دیگری از ذات در سطح جامعه را در شکلی خاص به‌نام فرانمود در دید ما قرار می‌دهد.

 فرانمودها مانند، بهره‌، مزد، رقابت، قیمت، پول، سود و… مشخص‌ترین، واقعی‌ترین و عیان‌ترین شیوه‌ی وجودِ روابط اجتماعی در جامعه سرمایه‌داری هستند که در زندگی روزمره شاهد حضور آنهاییم، اما و درعین حال انتراعی‌ترین هم هستند. انتزاعاتی مختص به جامعه سرمایه‌داری که چنان از محتوی و ریشه‌های خود بریده‌ و در باورها مشروعیت اجتماعی یافته‌اند که با وجود این‌که نماینده تاریخاً مشخص مناسبات سرمایه‌داری هستند، مانند پدیده‌های فراتاریخی به‌نظر می‌رسند. استقلال‌یافتگی و قائم‌ به‌ذات‌شدنِ آن‌ها حتی مارکسیست‌ها را گیج و در تله بحث «تبدیل» گرفتار کرد. در صورتی‌که مارکس گفته بود: ««قیمت تمام‌شده در اقتصادِ سرمایه، واجد فرانمودی دروغین از مقوله‌ی متعلق به خودِ ارزش است.» (مارکس: کاپیتال ٣، ص ٣٧). خسروی سال‌هاست پنهان‌کاری و رازآمیزی آن‌ها را با عنوان فریفتاری در مقاله‌هایش دنبال می‌کند. وارونگی فرانمود‌ها، بارزترین و محوری‌ترین شکل فریفتاریست. محتوای فرانمودها، شکلِ روابط ذاتی و پیوستار درونی یا «تعین‌های شکلی» هستند. در «تعین‌های شکلی»، انتزاع، عام و کلی در قالب نشانه‌هایی ظاهراً غیرمرتبط به‌خود، استقلال و عینیت خاص می‌یابند و تعیین‌کننده‌ یا وضع‌کننده‌ی کمی/کیفی انسان، اشیاء و حتی عوامل طبیعی می‌شوند. فرانمودِ شغل، کیفیت کار انسان و مزد، قیمت آن را وضع می‌کند، یا شکل پولیِ ارزش، انتزاع عامی که با منتزع‌شدن در یک نشانه، در یک عینیت خاص، اکنون قیمت کالاها از جمله نیروی کار  را وضع می‌کند و شروع می‌کند به تعین‌بخشیدن و هویت‌بخشیدن به محصولات واقعی. «پول در آغاز نماینده‌ی همه‌ی ارزش‌هاست؛ اما در جریان عمل قضیه وارونه می‌شود و همه‌ی محصولات واقعی … به نمایندگان پول تبدیل می‌شوند …….و همه‌ی کالاها به‌مثابه‌ی قیمت‌ها، به شکل‌های گوناگون، نمایندگان پول‌اند.» (گروندریسه) در ذات کلیه‌ی این مقولات مشخص و روزمره، آن‌چه درحال گردش است نه پول است، نه وسیله‌ی تولید و نه «کار»، بلکه ارزش است که به تناوب در شکل‌های پولی، کالایی و تولیدی در حال دگردیسی و مفصل‌بندی روابط اجتماعی‌ست. ایدئولوژی بورژوازی با این فرانمودها، آگاهی کاذب را شکل داده، باورها را تصرف و زورِ اقتصادی را مستقر کرده است. خواندن کتاب «نقد ایدئولوژی» کمک شایانی به درک عینیت تاریخی فرانمود در پیکرسازی انتزاعات استقلال‌یافته اقتصادی می‌کند. فرانمودها مشخصه شیوه تولید سرمایه‌داری هستند زیرا ایدئولوژی بورژوازی را در عینی‌ترین و عریان‌ترین انتزاعات جاری بین مردم نشان می‌دهند. آنها نعل سرمایه‌داری را وارونه می‌زنند به‌طوریکه حتی مانع می‌شوند خودِ سرمایه‌دار» فرآیندِ بدل‌شدنِ ارزش اضافی به سود و نرخ ارزش اضافی به نرخ سود را ببیند.

«دوگانه‌ی ذات/پدیدار، از زاویه‌ی تحقق ذات در پدیدار، می‌تواند عینیت پراتیکِ اجتماعی را توضیح دهد، اما از تبیین و به‌ویژه نقد انتزاعاتِ پیکریافته ناتوان است، زیرا عینیت این انتزاعات را با عینیتِ پراتیک یکسان تلقی می‌کند. به‌همین دلیل است که دستگاه دوگانه‌ی ذات/پدیدار، ایدئولوژی را فقط به‌مثابه آگاهی ناراست (آگاهی کاذب)، یعنی معضلی معرفت‌شناختی توضیح می‌دهد و از این‌طریق، عینیتِ ایدئولوژی، همانا عینیت انتزاعاتِ پیکریافته و جایگاه آن در هستی‌شناسیِ اجتماعیِ سرمایه، در شیوه‌ی وجود روابط سرمایه در شکل‌های فرانمودین، پنهان می‌ماند. ایدئولوژی آگاهیِ ناراست نیست، توهم و خیال نیز نیست، بلکه واقعیتی است تنیده در روابط اجتماعی و «کاذب»بودنِ آن، عبارت از همان مشخصاتی است که برای فرانمودها برشمردیم.» (ص ۶۹).

 نزد مارکس پول یک «نشانه‌ی صِرف» نیست، بلکه فرانمود و واقعیتِ هم‌هنگام است. نقطه‌ی آغاز شکل پولی، پول و نقطه‌ی انجامِ آن، پول بیش‌تر که فرایندی تاریخی‌ست در انتزاعاتی مانند سودِ سرمایه‌های اعتباری و بهره‌ی پول، خود را مانند واقعیتی فراتاریخی نشان می‌دهد، چون در ظاهر بی اصل و نصب (قائم به‌ذات) به‌نظر می‌رسد و مرحله تولید ارزش و ارزش اضافی را پنهان کرده‌است. همین نادیده‌ماندن فرایند تولید است که برای گفتمان هژمون در اقتصاد سیاسی راه باز می‌کند که این کارگر نیست که ارزش اضافی تولید می‌کند، بلکه سرمایه خود ارزش‌افزاست! و کارگر ابژه و سرمایه سوژه می‌شود. با محدودشدن دیالکتیک به دوگانه‌های درونی/بیرونی و ذات/پدیدار، امر واقع یا تماماً نفی یا تماماً اثبات و متحقق می‌شود. بنابراین فرانمودها نادیده می‌مانند. نظریه‌پردازانی نیز که فرانمود را می‌بینند، با فریزشدن در دوگانه ذات و پدیدار، فرانمود را شکل کامل‌تر پدیدار توصیف می‌کنند. لذا پول شکل پدیداری یا نماینده ارزش تبین می‌شود و وارونگی آن در مقوله فرانمود دیده نمی‌شود.

 نویسنده در پایان مبحث فرانمود به نقش بحران در افشای فریبِ وارونگی می‌پردازد. شرایطی که این روزها شاهدیم:

«… بحران است که راز فرانمودها را به آشکارترین صورت فاش می‌کند و تشت آن‌ها را با بلندترین غرش از بام فرو می‌افکند. بحران، با یورش به حساس‌ترین و نیرومندترین سپهر مناسبات تولید سرمایه‌دارانه، با آشکارکردن واقعیت و عینیت آن‌ها، همانا به‌مثابه انتزاعات پیکریافته، و با شکستن پوسته‌ی فرانمودین آن‌ها، محتوای‌شان را در برابر دیدگان وحشت‌زده‌ی عاملان تولید می‌گذارد و روشن می‌کند که این محتواها، خود شکلی از پیوستار درونی‌اند. بحران‌های مالی، پولی، بانکی با قاطعیتی انکارناپذیر و با خشونتی بی‌رحمانه که آوارش همیشه بر سر کارگران و تهیدستان فرو می‌ریزد، نشان می‌دهند که چگونه پول می‌تواند به کاغذپاره‌ای بی‌بها بدل شود که محتوایش چیزی جز هم‌ارز عام نیست و این خود، کالایی است در کنار کالاهایی دیگر. بحران، شکل‌های پدیداری را به ذات‌ها تحویل نمی‌کند، بلکه با نهادن نقطه‌ی پایان بر فرانمودها به‌مثابه مشخص‌ترین و انتزاعی‌ترین شیوه‌ی وجودِ روابط سرمایه‌دارانه، با پس‌زدنِ فضای مه‌آلود، کنارنهادنِ فریفتاری‌ها و بتوارگی‌ها، راه را برای نظرافکندن به ژرفای مُغاکِ پیوستارهای درونی، باز می‌کند. «بحران‌ها هستند که بر این فرانمودِ قائم به‌ذات‌بودگی … نقطه‌ی پایان می‌گذارند.» (مارکس: نظریه‌ها ۳، ص ۵۰۷).» (ص ٨۴ ).

نظریه‌ی انتقادی

مطالعه نشریه قدیمی نقد مؤید آن است که خسروی در سال ۱۳۶۴ در شروع پروژه‌ی«دیالکتیک انتقادی: سپهرهای نقد» شالوده‌های اولیه‌ی آن را با عنوان «نظریه انتقادی» در این نشریه تدوین می‌کند. در کتاب «نقد ایدئولوژی» علم اجتماعی را نظریه‌ی انتقادی معرفی می‌کند که توأمان روشنگر و ستیزه‌جوست، در اسفند همان سال در نوشتاری به نام «مقدمه‌ای به نقد تئوری انتقادی» گذار دانش اجتماعی به نظریه‌ی انتقادی را توصیف، تبیین و نقد می‌کند :

«علم اجتماعی برای آن‌که از ایدئولوژیک‌شدن بپرهیزد، ناگزیر بود مرزهای ایدئولوژیک تبیین را بشکند و برای علم‌بودن، چارچوب علم را در تعریفی که خِرد روشنگری از آن ارائه می‌کند، در هم بریزد. در یک کلام هم جامعه را به‌مثابه‌ی یک موضوع عینی تبیین کند و هم توأمان راز آن را برملا سازد، یعنی نسبت به آن ستیزه‌جو باشد، و این ممکن نبود، مگر از راه تعیین مرزهای خود با ایدئولوژی‌های پیکریافته در مناسبات سلطه. علم اجتماعی باید به نظریه انتقادی بدل می‌شد و دانش جامعه درعین‌حال ناقد جامعه نیز بود. نظریه مارکس به‌عنوان نقد اقتصاد سیاسی در پاسخ به این نیاز شکل گرفت.» [۱۳]

 و امروز در کتاب حاضر، سیالیت نظریه‌ی انتقادی تبیین می‌شود. با پرداختن به کشاکش درونی، سرشتی و مستمر علم اجتماعی بین ماندن در خانه‌ی علم یا ترک آن، علم اجتماعی نوجوانی معرفی می‌شود که در زمان شکل‌گیری روابط تولید سرمایه‌داری متولد شد. با انقلاب فرانسه رشد کرد. سپس هم‌پا با فرایند گسترش مبارزه طبقاتی در هویتی ویژه‌ و مستقل، در ساحتی نوین به نام نظریه انتقادی به رشد خود ادامه داد. نویسنده نقطه عزیمت دانش اجتماعی به تئوری انتقادی را، فعالیت اجتماعی یا پراتیک اجتماعی تاریخی انسان می‌گذارد. بارزترین نمونه این کشاکش را می‌توان در آثار مارکس دید. به قول خسروی نکته مهم، نفسِ«علم»‌نامیدن دانش اجتماعی از سوی مارکس نیست، بلکه تصور و تصویری است که مارکس از این «علم» در آثارش به‌دست می‌دهد. کاپیتال اثری علمی است. اما روش مارکس و عنوان فرعی کتاب گواهی می‌دهد که این اثر نقد اقتصاد سیاسی است. روشی هم که در این کتاب و سایر آثارش عملاً پیاده می‌کند نقد مقولات اقتصادی و بازنماییِ انتقادی اقتصاد بورژوازی‌ست. توامان‌بودن علم و نقد نشان می‌دهد که کاپیتال علم ویژه‌ای است یا به قول خسروی دانش اجتماعی در معنای دقیق کلمه «علم» نیست، زیرا نظریه در تحلیل نهایی با موقعیت‌ها مواجه است. در موقعیت‌ها، انتزاعات پیکریافته در شرایط اجتماعی، تاریخی معین بخشی از پیکره‌ی واقعیت هستند که استقلال‌یافته، و واقعیت را پشت خود پنهان کرده‌اند، لذا شناخت واقعیت تنها با نقد این انتزاعات میسر است. به همین دلیل بود که وی در اواخر دهه‌ی ۶۰ شمسی کتاب «نقدِ ایدئولوژی» را با این درآمد نوشت: «نظریه‌ی انتقادی به‌ناگزیر، برای حفظ سرشت دوگانه‌ی ویژگی‌اش (روشنگری و ستیزه‌جویی)، می‌بایست به نقد ایدئولوژی برخیزد.» درواقع نقد مارکس به اقتصاد سیاسی و شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری، نمونه‌ی بسیار خوبی از نقد ایدئولوژی یا نظریه انتقادی‌ست. این نقدِ در عین روشنگری نسبت به سرمایه‌داری، چنان ستیزی نسبت به آن دامن زد که علی‌رغم شکست شوروی، نه تنها ضعیف نشد، بلکه از شکست‌هایش نیرو گرفت و بر دوش مبارزه طبقاتی، زیستی بالنده را طی کرد.

سپهرهای نقد

به نظر نگارنده پایه‌های پروژه‌ی خسروی در این سه صفحه تبیین شده است.

خسروی فرایند کشاکش دانش اجتماعی با علم، جداشدن آن از علم و استقلال حوزه‌ای جدید مستقل از ساحت فعالیت‌های انسان اجتماعی، تاریخی را هم‌پا و توأمان با گسترش و رشد مبارزه طبقاتی ضدسرمایه‌داری شکلی از خودزایندگی پراتیکِ نقد تبیین کرده است. فرایندی که با مارکس آغاز می‌شود، در مکتب فرانکفورت خانه می‌گزیند، اما در این خانه پژمرده می‌شود و متاسفانه به وضعیت موجود قانع می‌گردد، در بررسی شکست اکتبر به اوج می‌رسد. با لوکاچ، باسکار، آلتوسر، سایمون کلارک و … خسروی هر بار بازنگری و مسیر تکامل خود را ادامه می‌دهد. این فرایند با برش قطعی با دستگاه‌های نظری ماقبل خود و استوارشدن بر پایه ماتریالیسم پراتیکی، استقلال می‌یابد، معیارهای نقدش را در حوزه‌ی امر منفی و امر مثبت در ظرف «شیوه‌ی وجود» معرفی می‌کند و در قالب دیالکتیک انتقادی، انقلابی و پراتیکی نوین بر روی پای خود می‌ایستد. خسروی در شروع پروژه خود آن را «نظریه انتقادی» نام داد. اکنون و با شتاب اخیر مبارزه طبقاتی در حوزه نظری و عمل در دهه‌های اخیر و امکان گشایش در بحران چشم‌انداز تاریخی رهایی، وی نیز در راستای پراتیک خودزاینده، نام «سپهر نقد» را نامی مناسب‌تر از «نظریه انتقادی» معرفی می‌کند و مدعی است که «سپهر نقد» همه‌ی ساحت‌های دانش اجتماعی، از نقد تا دیالکتیک را در بر می‌گیرد:

 «به نظر من دیر نخواهد بود زمانی‌که هرگونه اندیشه و پژوهشی در حوزه‌ی آن‌چه ما مسامحتاً اسمش را «علم» اجتماعی و تاریخی می‌گذاریم بدون این حضور نامرئی و بدیهی اندیشه یا کشف مارکس ممکن باشد … مارکس سپهر یا ساحت تازه‌ای را در فضای زندگی اجتماعی انسان کشف کرده است که نه علم است، نه فلسفه و نه ایدئولوژی.»[۱۴]

خسروی سپهر نقد را به نقد عام و نقد خاص تقسیم می‌کند. نقد عام را با  نوعی «فرا-زبان» مقایسه می‌کند که نقد خاص، زبان‌های گوناگون آن است. و آن را در تعامل با مبارزه طبقاتی در شرایط معین تاریخی، بالاترین مرجع حل و فصل تعارض‌ها بین اصول بنیادین – اصولی که قابل استنتاج از یکدیگر نیستند- معرفی می‌شود. موادی که برای شکل‌گیری سپهر نقد به طور اعم و مقولاتی برای تعریف حدود و مرزهای آن لازم است از  نقد اقتصاد سیاسی مارکسی در کل به‌دست می‌آید و شبیه برداشت ما از فلسفه است. اما نقد خاص نقد شرایط اجتماعی تاریخی معین است که از طریق نقد ایدئولوژی‌ها صورت می‌گیرد و بیش‌تر به علم نزدیک است زیرا با استفاده از مقولات نقد عام نقد تبیین می‌شود. نقد شیوه تولید سرمایه‌داری، نقد خاص است. شاید بتوان گفت گروندریسه در بخش‌هایی نقد عام است. نوشته‌های خسروی عمدتا در حوزه‌ی نقد عام است. جزوه‌ی «مارکسیسم‌ها و نقد منفی، نقد مثبت»، کتاب نقد ایدئولوژی یا همین کتاب دیالکتیک انتقادی در حوزه‌ی نقد عام هستند، اما مقاله کار مجرد و سوسیالیسم یا سلسله مقالات بازاندیشی نظریه ارزش در حوزه نقد خاص تدوین شده‌اند. نویسنده در پایان کتابش بر مدار تعهدش به خودزایندگی پراتیک حرکت می‌کند به همین جهت تدوین خطوط کلی سپهر نقد اعم از نقد عام و نقد خاص را پیشنهادی برای بازاندیشی و تبیین و گسترش این سپهر معرفی می‌کند و تاکید دارد دیالکتیک انتقادی در این راستا، روشی برای مبارزه انقلابی در حوزه‌ی نظر و عمل تدوین شده است که ظرفیت خودگستری آن هم‌پا با مبارزه طبقاتی در گرو حضور اندیشمندان مارکسی، اندیشیدن درباره‌ی این موضوع و نقد آن است.

نگارنده تشابه نقد مارکسی را با نوعی زبان، سیال‌تر از سپهر می‌داند، این تشابه را خسروی بیش از دو دهه قبل در مقاله‌ی «مارکسیسمها و نقد» انجام داده است. شاید همین تشابه نقد با زبان مرا شیفته نقد و قلمرو خودگستر آن کرد. به آن مقاله می‌رویم به صفحات آخر، تا معرفی این کتاب را چونان گفتمانی در شناختِ زیر و بم‌های زبان مارکسی, روش آموختن این زبان و گسترش آن به پایان ببریم:

«مارکسیسم نه علم است نه فلسفه. چیز تازه‌ای است که می‌توان بر آن نامی ‌دیگر نهاد: نقد. نامی ‌که چون خود نیز تازه نیست، باید نخست از معنای سنتی‌اش برهنه شود.

یک تمثیل برای مارکسیسم … می‌تواند زبان باشد. … مارکسیسم چه به‌لحاظ «قواعد» و چه به‌لحاظ واژ‌ه‌ها و تعابیر، مثل همه‌ی زبان‌های دیگر است: تغییر می‌کند، گسترش می‌یابد، کلماتش معانی جدید پیدا می‌کنند، کهنه و متروک می‌شوند. مارکسیسم زبانی است که مارکسیست‌ها بدان سخن می‌گویند و زنده و پویابودنش همانند هر زبانی دیگر، منوط است به پراتیکِ آن‌هایی که‌ از آن استفاده می‌کنند. همان‌طور که مثلا گسترش برخی از زبان‌های گفتاری، در جهان به تناسب ظرفیت و قدرت روابط سرمایه‌داری، گسترش و اعتبار یافته‌اند، گسترش «زبان» مارکسیسم تابعی است از ظرفیت و قدرت جنبش انقلابی ‌‌ضدسرمایه‌داری.»

یادداشت‌ها:

[۱] خسروی در سال ۱۳۶۴ با نقد دستگاه‌های فلسفی و کشف زایندگی پراتیک، قالب پروژه دیالکتیک انتقادی را در کتاب «مارکسیسمنقد مثبت، نقد منفی» پی ریخت. در همین سال «شالودههای ماتریالیسم پراتیکیِ مارکس» را تدوین کرد و ماتریالیسم پراتیکی را به‌مثابه پیش‌فرض و نقطه عزیمت تئوری انتقادی در جایگاه مارکسی آن نشاند. در سال ١٣۶٨در نوشتار «توصیف، تبین و نقد» به بن‌بست و تنگناهای تئوری انتقادی پرداخت و پایه‌ها و مبنای آن را برای توانابودن در نقد ایدئولوژی‌ها تبیین کرد. این کتاب در سال ١٣٨١ به همت نشر اختران، انتشار یافت. در نشریه‌ی «نقد» شماره ۲، در مقاله‌ی «مارکسیسمها و نقد»، مارکسیسم را به‌مثابه نقد و یک نظریه انتقادی معرفی کرد که تابع ظرفیت و قدرت مبارزه طبقاتی است. سال ۱۳۷۳ چیستی ایدئولوژی به‌مثابه آگاهی کاذب را در کتاب «نقدِ ایدئولوژی» به‌تفصیل پاسخ و ماهیت ابژکتیو آن را در انتزاعات پیکریافته به ما نشان داد. این کتاب در سال ۱۳۸۳ منتشر و تاکنون به چاپ سوم رسیده است. در سال ۱۳۹۶ در کتاب «نقد دیالکتیک دستگاهمند» نیز با نقد منفی دستگاه‌های جدید از نظام‌مند تا نو، نظرش در مورد دیالکتیک را در نقد مثبت بارور نموده است. نگارنده جهت دقت در معرفی کتاب ایشان، از این مجموعه استفاده کرده‌است. کتاب «نقد دیالکتیک: سپهرهای نقد» خلاصه این پروژه است که توسط نشر لاهیتا امسال – ۱۴۰۰- منتشر شده است. امید که بتوان این مجموعه را در کتابی جمع‌آوری کرد.

[۲]   پس‌گفتار به ویراست دوم مجلد نخست کاپیتال.

[۳]  نک به ۲ چنان‌که خود گفته بود «روش دیالکتیکیِ من».

[۴] برای نشان‌دادن فاصله چپ ایران با رویکرد جدید به دستگاه مفهومی جدید مارکس، توجه به ترجمه آثار اندیشه‌ورزان برجسته آن به فارسی تاسف‌بار است. تاریخ تدوین کتاب «پیدایش و پای‌گیری کاپیتال مارکس» که نقطه عطف رویکرد جدید و اثر رومن رُسدُلسکی  سال ١٩۶٨، تألیف شد، اما تا سال ۲۰۱۰ هنوز در ایران ترجمه نشده بود. «نظریه ارزش مارکس» اثر بی‌نظیر آیزاک ایلیچ روبین که در ١٩٢٨ به روسی و در ١٩۶٧ به انگلیسی منتشر شد، ٣٨ بعد در سال ١٣٨٣ در ایران ترجمه و منتشر شد. از پروژه مهم هانس گئورک بکهاوس با عنوان «دیالکتیک شکل ارزش» فقط مقاله محوری آن در دهه‌ی ٩٠ ترجمه شد. و یا از نویسندگان متعلق به گرایش مارکسیسم انسان‌گرا و گرایش‌های موسوم به «دیالکتیک جدید» یا «دیالکتیک نظام‌مند» طی ده سال گذشته آثاری به‌همت آقای حسن مرتضوی و خانم فروغ اسدپور به فارسی ترجمه شده است.

[۵] کمال خسروی؛ مقاله دیالکتیک نوآوری.

[۶] کمال خسروی؛  «نقد دیالکتیک دستگاه‌مند»، انتشارات چشمه، سال ١٣٩۶.

[۷] کمال خسروی؛«نقد ایدئولوژی»، چاپ اول ١٣٨٣، انتشارات اختران.

[۸] کمال خسروی؛ «شالودههای ماتریالیسم پراتیکی مارکس» در نشریه نقد شماره ۲ سال ۱۳۶۴.

[۹] از کتاب «نقد دیالکتیک دستگاهمند» نشر چشمه، ١٣٩۶.

[۱۰] خسروی شکل و محتوا را در صفحه ۴۴ کتاب «دیالکتیک انتقادی» تعریف می‌کند: «ما در نوشته‌ای دیگر و با استناد به استفاده‌ی مارکس از مقوله‌ی ویژه‌ی «محتوای شکلی» [Formgehalt] در نخستین ویراست فصل اول کاپیتال (هامبورگ، ۱۸۶۷) نشان دادیم که چرا ارزش خود را در شکلِ ارزش مبادله‌ای پدیدار می‌کند. به‌طور خلاصه ادعای ما این بود که چون ارزش به‌مثابه هویت عینی محصول کار، شکل انتزاعی روابط اجتماعی جامعه‌ی سرمایه‌داری است، بنابراین زمانی‌که خودْ محتوای شکلِ دیگری قرار بگیرد، این شکلِ تازه، درواقع شکلِ شکل است و محتوایی شکلی دارد؛ و چون این محتوا شکلی منتزع از روابط اجتماعی است، شکلِ تازه‌ی آن در مبادله‌ی کالاها پدیدار می‌شود.»

[۱۱] خسروی نگاهِ تازه‌‌ به رابطه‌ی محتوا و شکل در مبحث شکل ارزش توسط آیزاک ایلیچ روبین و مبحث سطوح تجرید توسط رومن رُسدُلسکی را نقطه عطف در رویکرد نوین به دیالکتیک می‌گذارد و  هم‌چنین پروژه‌ی مهم هانس گئورگ بکهاوس زیر عنوان «دیالکتیک شکل ارزش» و مقولات تازه‌‌ی وی مانند «پیوستار درونی»، « عزیمت» و «روش بازگشاییِ استدلالی» و تاثیر این مباحث روی اندیشمندانی چون روی باسکار، رابرت آلبریتون، برتل اولمن، فرد موزلی، تونی اسمیت و…از امکانات رویکرد تازه‌ای با تکیه بر خودِ مقولات مارکس و دستگاه مفهومی او، و نه با اختراع دستگاه‌های مفهومیِ تازه، در بین اندیشه‌ورزان مارکسی جهان استقبال می‌کند و گام تازه خود را در تداوم و تکامل این پیشنه غنی معرفی می‌‌کند.

[۱۲] گفتار دربارهی نقد فلسفهی حق هگل، کمال خسروی.

[۱۳] نک: به منبع شماره ۸.

[۱۴] کمال خسروی در گفتگوی پروبلماتیکا درباره‌ی «نقد» مارکسی و ماتریالیسم پراتیکی. ۱۳۹۴