ديدگاه : در آستانه چهلمين سالگرد شهادت يازده تن از پيشمرگان فدائی

ديدگاه :

برخی از رفقا که از نقاط دیگر به کردستان آمده بودند، مطرح می کردند که تشکیلات پیشمرگه «پرولتری» نیست. آنها قبول نمی کردند که این تشکیلات بخش نظامی شاخه و یک تشکیلات توده ای است.

تازه آمده بودند و بدون اطلاع از کم و کیف روابط و نوع سازماندهی می خواستند زود و سریع و با چند کلاس آموزشی، تشکیلاتی که آن را «لیبرالی» تعریف می کردند، «کمونیستی» کنند. موارد دیگری هم بود که به موضوع این مقاله ارتباط مستقیم ندارد و از آن می گذرم.

مروری بر بحران در سازمان و غلبه سیاست سکتاریستی بر شاخه کردستان

در آستانه چهلمين سالگرد شهادت يازده تن از پيشمرگان فدائی

مهدی سامع

دیدگاه خود پیرامون بحران در سازمان چریکهای فدایی خلق ایران را در مقاله ای با عنوان «بحران در جنبش کمونیستی ایران، راه حل برون رفت از آن و نقش ما» به تاریخ اول مرداد ۱۳۶۲ نوشتم و در جزوه ای با دو مقاله دیگر منتشر کردم. چند سال پیش هم در مجموعه ای که در شماره صد مجله آرش منتشر شد به گرایشهای درون سازمان پرداختم و در این دو نوشته انتقاداتی که به خود داشتم را مطرح کردم. از این رو در این جا فقط به بخشی از بحران که پس از شهادت رفقای ایجاد شد و در ادامه به منجر به فاجعه گاپیلون در ۴ بهمن ۱۳۶۴ و متلاشی شدن شاخه کردستان منجر شد می پردازم.

در اسفند ۱۳۶۰ طی چند ضربه به سازمان تعدادی از رفقای کمیته مرکزی و کادرهای مسئول به شهادت رسیدند. پیش از این هم دو تن از رفقای کمیته مرکزی به شهادت رسیده بودند.این ضربه سنگین در شرایطی بود که نیروهای سازمان در سراسر کشور از ۳۰ خرداد این سال تحت پیگردهای گسترده بودند. پس از ضربه اسفند، در اردیبهشت ۱۳۶۱ از کزدستان برای شرکت در جلسه کمیته مرکزی به تهران رفتم. از کمیته مرکزی تنها سه نفر (هاشم، توکل و من) همراه با دو مشاور کمیته مرکزی باقی مانده بود. در این جلسه مسایل گوناگونی مطرح شد که به راه حل عملی نرسیدیم. من پیشنهاد کردم که رفقای کمیته مرکزی و مشاوران آن و هریک از رفقایی که زیر ضربه هستند، به کردستان آمده و پس از استقرار در کردستان، جلسه ای بر ای برای بررسی شرایط و کامل کردن کمیته مرکزی برگزار کینم، البته به شرطی که در امور داخلی شاخه کردستان دخالت غیر تشکیلاتی صورت نگیرد. این پیشنهاد مورد قبول واقع شد.

به کردستان برگشتم و برای یک راهپیمایی (جوله) به سمت جنوب شروع به برنامه ریزی کردیم. رفت و برگشت ما حدود یک ماه طول کشید. بخش جنوب تشکیلات شاخه کردستان را تعطیل کردیم و به همراه آن رفقا به اطراف بوکان که پایگاه (مَقَر) اصلی شاخه، در روستای «باغچه» بود برگشتیم.

در این موقع هم رفقای جنوب کردستان و هم رفقایی از دیگر نقاط به کردستان آمده بودند و تعداد افراد مستقر در شاخه افزایش قابل توجه پیدا کرده بود. این باعث شد که بحران موجود در کل سازمان به شاخه کردستان که نسبت به بخشهای دیگر با بحران حاد روبرو نبود، تزریق شود. امکانات ما با توجه به ضربات بر کل سازمان بسیار اندک بود. در مدت یک ماه که من در باغچه نبودم، درگیری لفظی شدیدی بین توکل و هاشم صورت می گیرد و توکل به طور فردی هاشم را از مقر سازمان اخراج می کند. بهانه توکل این بود که هاشم در کارها «اخلال» می کند. هاشم در محل دیگر که یک ساعت با پیاده رفتن با مَقَر باغچه فاصله داشت مستقر شده بود. برای حل و فصل اختلاف و تلاش برای نوعی از سازگاری پیش هاشم رفتم و از او درخواست کردم در جلسه ای برای توافق شرکت کند، او قبول نکرد و من به خطا در مقابل عمل به شدت غیر تشکیلاتی توکل واکنش لازم نشان ندادم. در این مورد پیش تر نوشته و از خود انتقاد کرده و به طور حضور هم به هاشم گفته ام. دومین اتفاق که خروجی آن تشدید بحران بود، برگماری تنها بازمانده بخش تدارکات سازمان به عضویت کمیته مرکزی بود.

از کمیته مرکزی سازمان من و توکل مانده بودیم و یک مشاور کمیته مرکزی. پیش از این برگماری توکل با من صحبت کرد و کمبود امکانات را مطرح کرد و به طور تلویحی گفت او دادن امکانات را به عضویت در کمیته مرکزی منوط کرده است و ما می توانیم به طور موقت او را برگمار کنیم تا جلسه وسیع و در آن زمان انتخابات برگزار کنیم. نمی دانم بین توکل و او در آن موقع چه گذشته است و اکنون هم نمی دانم اگر رفیق دیگری به جای من در مسئولیت شاخه بود چه می کرد؟ امکانات ما نزدیک به صفر رسیده بود، با این برگماری وضع تدارکات، بهبود پیدا کرد، هرچند هنوز هم از نظر سلاح و مهمات با کمبود روبرو بودیم.

جلسه وسیع که آن را کنفرانس یا پلنوم وسیع تعریف می کردیم در روزهای ۱۲ تا ۱۵ دی ماه ۱۳۶۱ (شاید هم کمی بیشتر) در فضایی پر تلاطم برگزار شد. برگماری یک عضو جدید به کمیته مرکزی مورد انتقاد شدید بود. اما به طور نسبی توافق شد که به سرعت برگزاری کنگره تدارک دیده شود.

برخی از رفقا که از نقاط دیگر به کردستان آمده بودند، مطرح می کردند که تشکیلات پیشمرگه «پرولتری» نیست. آنها قبول نمی کردند که این تشکیلات بخش نظامی شاخه و یک تشکیلات توده ای است. تازه آمده بودند و بدون اطلاع از کم و کیف روابط و نوع سازماندهی می خواستند زود و سریع و با چند کلاس آموزشی، تشکیلاتی که آن را «لیبرالی» تعریف می کردند، «کمونیستی» کنند. موارد دیگری هم بود که به موضوع این مقاله ارتباط مستقیم ندارد و از آن می گذرم.

قبل‌تر نوشته‌ام که پس از خاکسپاری پیکر رفقای شهید بحران موجود در سازمان که به شاخه کردستات تزریق شده بود، بروز آشکار پیدا کرد.

توکل با تهدید با من صحبت کرد و گفت تعدادی از پیشمرگان تو را مسئول شکست این عملیات می دانند و بنابرین باید از مسئولیت شاخه استعفا دهی تا جلسه کمیته مرکزی به زودی برگزار شود و تصمیم گیری شود. او گفت اگر استعفا ندهی با توجه به شرایط برایت «بد» می شود. شرایط را مناسب نمی دیدم. برای جلوگیری از درگیری کوتاه آمدم و فقط گفتم که عملیات شکست نخورده و در مورد علت شهادت رفقا که در هر درگیری نظامی امکان آن هست، می توانیم جلسه ای تشکیل دهیم و او جواب داد فعلاً شرایط برای جلسه آماده نیست و به بعد واگذار کرد. همین جا به این نکته تاکید کنم که توکل از بیانیه مربوط به عملیات استفاده بسیار در خارج از کشور کرد. او خود را به مسئولیت شاخه کردستان منصوب کرد و همه ارگانهای شاخه به شمول کمیته کردستان را مُنحَل کرد. برخی اقدامات سطحی، نمایشی و شرم آور هم انجام داد که از آن می گذرم.

در خرداد سال بعد (۱۳۶۲) به جای کنگره در یک جلسه پانزده دقیقه ای اقدام به شبه کودتا علیه من یا تصفیه تشکیلاتی کردند. با پخش این خبر، دو نفر از رفقا از تشکیلات کناره گیری کردند و تعدادی از پیشمرگان هم از آن منطقه که مستقر شده بودیم با اسلحه خود خارج شدند. توکل برای دومین بار دست به تهدید زد و رسماً اعلام کرد که درگیری نظامی می کنیم. تهدید او جدی بود و فاجعه گاپیلون هم نشان داد که او برای پیشبرد خط سکتاریستی اش از هیچ عملی دریغ نمی کند. در این جا من به توکل گفتم رفقای پیشمرگه را پیدا می کنم و همه اسلحه ها را تحویل می دهم و چنین کردم. این بار هم کوتاه آمدم و از آن زمان به بعد و به خصوص بعد از فاجعه در روستای گاپیلون که پنج تن از پیشمرگان قربانی شدند، از تصمیم خود خوشحالم و آرامش درونی دارم که مانع یک خون ریزی درونی شدم که خسرانهای آن از هر جهت بسی بیشتر از فاجعه گاپیلون بود. 

یک سال پس از حماسه پیشمرگان فدایی، توکل خون رفقا را دستاویز حرکتهای شرم آور خود کرد و نوشت: «اینک اهدافی را که آنها با خون خود نوشتند به تحقق پیوشته است و شاخه کردستان حیات دوباره یافته است و لیبرالیسم جبون و دنباله رو از شاخه طرد گردیده است.» (ریگای گل شماره ۱۴ / بهمن ۱۳۶۲/ ص۱۱)

گذشت زمان خیلی زود ادعای او را مَحَک زد. دو سال پس از آن که او مدعی «طرد» «لیبرالیسم جبون و دنباله رو» از شاخه کردستان شد، فاجعه گاپیلون در ۴ بهمن ۱۳۶۴ اتفاق افتاد که منجر به تلاشی شاخه کردستان شد و مدت کوتاهی پس از این فاجعه دردناک، سه نفری که آن شِبه کودتا را انجام دادند، از هم جدا شدند و هر کدام به راه خود رفتند و به دنبال متلاشی شدن شاخه کردستان، اقلیت نیز با سیاستهای توکل متلاشی شد.

اکنون چهل سال از آن حماسه ماندگار می گذرد بر این دیدگاه پافشاری می کنم که عملیات پیشمرگان فدایی موفقیت آمیز بود و در مورد علت شهادت یازده پیشمرگ فدایی اعلام آمادگی می کنم که نظر یک کمیته تحقیق، متخصص در امورد نظامی از احزاب کردستان ایران پیرامون آن عملیات را می پذیرم و اگر در مورد شهادت آن رفقا، از نظر این کمیته تحقیق مسئولیتی متوجه من شد، قضاوت یک دادگاه صالح و عادلانه را هم می پذیرم.

بهمن ۱۴۰۱/ پاریس