تعریف کردند که همراه با مردمِ دیگر وارد ساختمان رادیو شده بودند. این سه چریک ورزیده، سلاح و مسلسل در دست می خواسته اند همراه دیگران به طبقۀ بالاتر بروند، سربازی از بالای پله ها شلیک می کرده است، به اینها که در کنار دیوار پناه گرفته بوده اند گلوله ای اصابت نمی کند. ولی می بینند که حمید به زمین می افتد
شيدا نبوی
٢٢ بهمن و چریک فدائی قاسم سیادتی
درست چهل و چهار سال از آن روز و ساعات مشخص می گذرد؛ روز پیروزی انقلاب ٥٧ و شهادت قاسم سیادتی. قاسم یکی دو ساعتی قبل از اعلام رادیوـ تلویزیونی عقب نشینی ارتش و پایان رژیم شاهنشاهی ایران، در روز ٢٢ بهمن ١٣٥٧، در نبردی برای تسخیر ساختمان رادیو در میدان ارگ، به شهادت رسید.
دیروز، نسرین س. با یادداشتی واتساپی که برایم فرستاد، خاطرۀ این رفیق ارزنده را بیش از همیشه برایم زنده کرد. نسرین نوشته بود: “یادش به خیر. روز قبل از قیام بطور اتفاقی با او همراه شدم ، برای ساعاتی، تا غروب که جدا شدیم. و فردای آن خبر کشته شدنش را شنیدم. این خاطره را بعداً برایتان تعریف می کنم”. دیروقت شب بود که پیام را دیدم. امروز صبح در تلفن ماجرا را از او جویا شدم و گفتم که نمی توانم تا زمان دیدار بعدی در هفتۀ آینده صبر کنم. نسرین نمی دانست که من در زمانهای مختلف و در تیمهای متفاوت با قاسم بوده ام، او را خوب می شناسم و از رفقای بسیار عزیز منست. خاطرۀ نسرین از آن اتفاقات نادر و کمیابی است که همیشه پیش نمی آید. خاطره را از قول خود او نقل می کنم:
ـ سال ٥٧ بود و هنگامۀ انقلاب و آزاد شدن زندانیان سیاسی. من هم جزو همان آزادشدگان بودم. فضا ملتهب بود و اعتراضات و تظاهرات همه جا جریان داشت. شور و هیجان حاکم بود و ما زندانیان سابق هم همه جا بودیم. جلوی در زندانها برای استقبال از آنها که آزاد می شدند، در خانۀ شهدا و زندانیان با سابقه، جلوی پادگانها و هر جای دیگری که تظاهرات مردمی برقرار بود، زنان و مردان جوانی مثل ما حضور داشتند. یکی دو روزی قبل از ٢١ بهمن، رضا ستوده که او را از داخل زندان می شناختم، گفت که او و چند نفر دیگر برای استقبال تنی چند از بچه های بروجرد به آنجا می روند. با آنها همراه شدم. از بروجرد همۀ ما با شهرها و خانه های خود تماس می گرفتیم و در جریان اخبار بودیم، روزی خبر از اوج گرفتن اعتراضات در تهران رسید و همگی، پرشور و هیجان زده با اتوبوس راهی تهران شدیم. در تهران، هر کدام از رفقا در نقطه ای پیاده شدند. من هم در جائی در غرب تهران، پیاده شدم و می خواستم در همان حال که در شهر می گردم تا ببینم چه خبر است خود را به خانه برسانم. ولی مسیرم را دقیق نمی دانستنم. در محلی جوان درشت اندامی را دیدم که مسلسل کوتاهی در دست دارد و به آرامی حرکت می کند، با تیپ و قیافه¬ای کاملاً چپی. به او نزدیک شدم و گفتم شما به کجا می روید؟ جائی را ذکر کرد، به هر حال با هم همقدم شدیم، گفتم چه مسلسل جالبی دارید، با آنچه در فیلمها و عکسها دیده ایم فرق دارد، خندید و گفت بله، کمی متفاوت است. پرسیدم شما با این اسلحه در شهر چه می کنید؟ جواب گنگ و مبهمی داد مبنی بر اینکه برای انجام کاری رفته بودم. بعد او از من پرسید که از کجا می آیم و چه می کنم. گفتم تازه از زندان درآمده ام و از سفر بروجرد حرف زدم. راهمان ادامه داشت. اسمش را پرسیدم، لبخندی زد و نامی را گفت. گفتم می توانم همراه شما بیایم؟ خندۀ مخصوصی کرد و گفت بلدی با اسلحه کار کنی؟ گفتم نه…. بعد از مدتی گفت خوب، من دیگر باید بروم و تو نمی توانی با من بیائی. و از هم جدا شدیم. این دیدار و گفتگو در ذهن من می-چرخید و تأثیر زیادی رویم گذاشته بود. فهمیده بودم که با یک چریک همقدم بوده ام. به هرحال فردای آن روز ما مشغول جابجائی سلاحها و مهمات به دست آمده از پادگانها بودیم که خبر درگیری ساختمان رادیو را شنیدیم و با شنیدن خبر شهادت سیادتی و دیدن عکسش او را شناختم. خاطرۀ این دیدار اتفاقی و عجیب، همراه با چهرۀ او، رفتار آرام و خونسردش و بخصوص احساس خاصی نظیر آمیزه ای از رضایت و امید و خوشحالی که در چشمهایش بود، هرگز، در تلاطمهای زندگی پرفراز و نشیبی که داشته ام، از خاطرم نرفته است.
این خاطرۀ عجیب و نادر نسرین یاد رفیق قاسم سیادتی، ما او را با نام تشکیلاتی اش حمید می خواندیم، بیش از پیش زنده کرد. برای نسرین گفتم که با او زیاد بوده ام و خوب می شناسمش. یاد همۀ اتفاقات روز ٢٢ بهمن، پایان رژیم سلطنتی در ایران، و شهادت حمید افتادم و این که چطور پی به چگونگی آن شهادت بردیم.
در آن دوران، هرگز “پایگاه” یا باصطلاح امروزیها، خانۀ تیمی را خالی نمی گذاشتیم و همیشه حداقل یکنفر می باید در خانه می ماند. روز 22 بهمن، صبح من در خانه ماندم و رفقای دیگر؛ هادی (احمد غلامیان لنگرودی)، حمید (قاسم سیادتی)، هاشم (عباس هاشمی)، و نظام (یداله گل مژده)، بیرون رفتند. آن پایگاه، در جنوبی ترین نقطۀ تهران، به نام نعمت¬آباد و معروف به گاودانی تهران، قرار داشت. خانۀ کوچک یک طبقه ای بود با دو اتاق و حیاطی کوچک، ولی درِ حیاط ماشین¬رو بود. اوایل بعد از ظهر بود و من آماده شده بودم رفیقی بیاید تا من بیرون بروم که دیدم بوق پیکانی که داشتیم پشت در به صدا درآمد. کمی عجیب بود. در را باز کردم و پیکان با هادی و هاشم و حمید وارد شد. هادی و هاشم با چهره های گرفته و بدون کلامی حرف به اتاق رفتند و من که متعجب بودم پس چرا حمید پیاده نمی شود، در عقب ماشین را باز کردم و دیدم حمید صاف نشسته، پارچه ای ـ شاید یک پرچم ـ رویش انداخته و تکان نمی خورد. صدایش زدم، دستش را گرفتم و گفتم رفیق چرا پیاده نمی شوی… که هادی آمد و در حالی که به آرامی مرا از ماشین دور می کرد، گفت بیا… رفیق نمی تواند پیاده بشود. گفتم خوب چرا؟ آرام گفت رفیق شهید شده است. پرسیدم آخر چرا… چی شد… چطور…؟ گفت در ساختمان رادیو بودیم که رفیق سکته کرد. می گفتم یعنی چه… رفیق شوخی می کنی؟ این چه شوخی بی معنی است…
هاشم آمد و به کمک هادی جثۀ درشت و سنگین حمید را از ماشین بیرون آوردند و به داخل اتاق بردند. عجیب بود… چریک و سکته؟ در این سن و سال؟ او که سالم و قوی بود؟ مگر می شود…
تعریف کردند که همراه با مردمِ دیگر وارد ساختمان رادیو شده بودند. این سه چریک ورزیده، سلاح و مسلسل در دست می خواسته اند همراه دیگران به طبقۀ بالاتر بروند، سربازی از بالای پله ها شلیک می کرده است، به اینها که در کنار دیوار پناه گرفته بوده اند گلوله ای اصابت نمی کند. ولی می بینند که حمید به زمین می افتد. او را به دوش می کشند و از ساختمان بیرون می برند، مردم جمع می شوند و پزشکی که در جمع بوده است، او را معاینه می کند و خبر می دهد که فوت کرده است و چون خونریزی و جای گلوله ای نمی بیند می گوید سکته کرده است. به هرحال هادی و هاشم او را درون ماشین می گذارند و می آورند.
حمید، هاشم و من در خانه می مانیم و هادی بیرون می رود. ما دو نفر در دو طرف اتاق نشسته ایم و مبهوت و مغموم در کنار جسد رفیق خوبمان به رادیو گوش می کنیم که خبر از پیروزی انقلاب و پایان سلطنت می دهد. توصیف آن فضا و آن حال و احوال آسان نیست. روی زمین نشسته بودیم، من روی موکت دست می کشیدم و خرده ریزه ها را جمع می کردم. دستم به نزدیک بدن حمید رسید، حس کردم موکت خیس است، دستم را نگاه کردم، قرمز بود. گفتم رفیق هاشم… این خون است، از بدن حمید خون می آید… به سرعت بلوز حمید را درآوردیم… درست در گردی سرِشانۀ چپ او سوراخ کوچکی بود که خون و خونابه از آن بیرون می زد. بعد فهمیدیم که یکی، فقط یکی از گلوله هائی که آن سرباز از بالای پله ها شلیک می کرده به شانۀ چپ او نشسته و تا قلبش فرورفته است.
درست روز قبل بود که حمید با شنیدن اخبار گسترش اعتراضات و تظاهرات و خبرهای حمله به پادگانها و عقب نشینیهای ارتش شاهنشاهی و خودداری سربازان و افسران از شلیک به مردم، از خوشحالی وسط اتاق می چرخید و می گفت (مبارزۀ مسلحانه توده ای شده…)
ما باید منتظر می شدیم تا هادی بازگردد. او آمد و از داخل پیت “دوصفر” مدارک حمید را در آورد و ما نامش را دانستیم. کار فردای او را هم هادی می دانست. محل قرار را، در یکی از محلات فقیرنشین جنوب تهران، به من گفت تا بروم و علامت خطر تعیین شده را برای رفیقی از مجاهدین م- ل که با حمید قرار ملاقات داشت بزنم.
٢٣ بهمن ١٤٠١ ـ ١٢ آوریل ٢٠٢٣