پس از چهل سال: یک گسست؛ یک شکست!
به مناسبت انتشار کتاب «اسناد تاریخی قیام آمل» *
نگاهی به اسناد مبارزات خطی در جمعبندی از مبارزه مسلحانه سربداران
این یادداشت برای آشنایی خوانندگان کتاب «اسناد تاریخی قیام آمل» با فضای ایدئولوژیک – سیاسی حاکم بر مبارزات خطی درون «اتحادیه کمونیستهای ایران» در سال ۶۰ و جمعبندی از شکست قیام آمل تهیه شده است.
سال ۶۰ «اتحادیه کمونیستهای ایران» تقسیم به دو شد. اکثریت این سازمان تحت عنوان «قیام فوری» مدافع آغاز مبارزه مسلحانه شدند و اقلیتی که قابلملاحظه بودند، مخالف آن. مخالفین به اشکال مختلف عنوان میکردند که دست بردن به سلاح نادرست است و قیام علیه جمهوری اسلامی نیازمند تدارک سیاسی – نظامی در میان مردم است. آنان همچنین اعتقاد داشتند که مسیر قیام مسلحانه تنها از طریق سازمان دادن اعتصابات کارگری میگذرد. ترجیعبند مخالفت آنان دفاع از تز یا استراتژی «از اعتصاب تا قیام راهی است که باید پیموده شود» بود. آنان بهظاهر بر مبنای الگوی تئوریکی که لنین در جریان انقلاب اکتبر در مورد قیام مسلحانه فرموله کرد، به واقعیت جاری مبارزه طبقاتی در ایران – مشخصاً عملیات نظامی در آمل – مینگریستند و به لحاظ تجربی به دنبال تکرار قیامی نظیر ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ بودند.[۱]
البته موافقین «قیام فوری» نیز از درک واحد و روشنی در مورد چگونگی پیشبرد مبارزه مسلحانه برخوردار نبودند. قصد این نوشته بررسی جزییات اختلاف میان اقلیت و اکثریت و یا دیدگاههای متفاوت در میان خود اکثریت (بهویژه در زمینه خط و استراتژی نظامی) نیست. در این اسناد و همچنین کتاب «پرنده نوپرواز» در حد لازم به این وجه از اختلافها و بحثها پرداخته شده است. این نوشته تلاش دارد با نگاه امروز مسائل گرهی آن مبارزه خطی مهم را بازبینی کند.
(۱)
نکته مرکزی اختلافی که باید بر آن تمرکز داد، چگونگی برخورد به گسست یا عدم تداوم است. این یک واقعیت تاریخی است که در بهار سال ۶۰ گسستی رادیکال در سیر تکامل اوضاع سیاسی کشور رخ داد و گرهگاهی تاریخی شکل گرفت. برخورد میان طرفداران بنیصدر و حزب جمهوری اسلامی در ۱۴ اسفند ۱۳۵۹ نشانهای از آغاز این گسست یا جهش کیفی در اوضاع عینی بود. جناحی از حاکمیت برای کارآمدتر کردن دولت ارتجاعی و سرکوب قطعی انقلاب ۵۷ در پی یکدست کردن حاکمیت برآمد. بیشک در آن مقطع به لحاظ تاکتیکی تحلیل از ماهیت سیاسی اختلاف میان این دو جناح مهم بود اما مهمتر آن بود که شکاف شکل گرفته در میان بالاییها محرک التهابات سیاسی عمیق و گسترده در میان مردم شد. عملاً قطببندی جدیدی در جامعه شکل گرفت که از لحاظ استراتژیک برای پیشبرد انقلاب مهم بود. چندان طول نکشید تا مبارزه میان دو قطب به سمت تعیین تکلیف قطعی برود.
حذف بنیصدر از مقام ریاست جمهوری در جریان کودتای خرداد ۶۰، منجر به آغاز قلعوقمع قطعی نیروهای کمونیست و مترقی در صحنه سیاسی کشور شد. کودتاچیانِ گرد آمده حول خمینی و گردانندگان حزب جمهوری اسلامی با به زیر سؤال کشیدن هنجار و روش حکومتی که خود بعد از ۲۲ بهمن بنیان نهاده بودند، به بیثباتی و بحران سیاسی بزرگی دامن زدند. این بحران جامعه را دو شقه کرد و به آستانه جنگ داخلی کشاند. جنگی که سرنوشتش از قبل مقدر نبود.
خمینی که به حداکثر از نیروهای ملی – مذهبی مانند بازرگان و بنیصدر برای مشروعیت بخشیدن به نظام جمهوری اسلامی سود جسته بود، این بار در مقابل بحرانهای عدیده داخلی (مانند جنگ عادلانه مردم کردستان و مقاومت کارگران، زنان، جوانان و دهقانان در گوشه و کنار کشور)، بحرانهای منطقهای (مانند تنظیم دوباره مناسبات میان کشورهای منطقه با ظهور جمهوری اسلامی به عنوان اولین دولت بنیادگرا) و بحرانهای بینالمللی (مشخصاً جنگ سرد که مؤلفه اصلی تداوم جنگ ایران و عراق بود) مجبور شد، زیر توافقات اولیه میان خود با مؤتلفین سیاسی سابقش بزند، تا بتواند به هسته مستحکم قدرت ارتجاعی خویش سر و سامانی بخشد. انجام این ضرورت به معنای تصفیههای خونین درونی و مهمتر از آن خونریزی هر چه بیشتر از پیکر مردمی بود که انقلاب ۵۷ انرژیشان را رها ساخته بود. مردمی که در مقابل یورشهای جمهوری اسلامی از فردای به قدرت رسیدن در اشکال گوناگونی مقاومت میکردند.
فهم این تغییر رادیکال در اوضاع سیاسی کشور تعیینکننده و راهگشا بود. به جرئت میتوان گفت که در آن مقطع سیامک زعیم تنها رهبر کمونیستی بود که اهمیت سیاسی این گسست را دریافت. او بود که در فروردین سال ۶۰ در سرمقاله نشریه حقیقت نوشت «امسال سال تعیین تکلیف است» و مهمتر از آن از زمانی که کودتا علیه بنیصدر علنی شد و مقاومتهای تودهای گسترش یافت و ناکافی بودن اشکال قبلی مبارزه عیان شد با صراحت طرح کرد که پیش روی انقلاب، ضرورت سلاح را در دستور کار قرار داده است. دیگر نمیتوان با محتوی سیاسی سابق، روشهای تشکیلاتی قبلی، و اشکال مبارزاتی قدیمی به این ضرورت پاسخ داد. اکثریت رهبری سازمان عمیقاً باور داشتند که تنها راه، آغاز مبارزه مسلحانه و سازماندهی انقلاب مسلح در برابر ضد انقلاب مسلح است، در غیر این صورت کلیه نیروهای انقلابی منفعل شده و سرانجام تار و مار خواهند شد و انقلاب با شکست قطعی و نهائی خود روبرو میشود. این حقیقت «ساده» به آن اندازه قدرتمند بود که توجه اکثریت رفقای سازمان را به خود جلب کند. اقلیت سازمان مانند بسیاری از نیروهای سیاسی آن دوره، حاضر نشد با گسست بزرگی که در اوضاع عینی صورت گرفته بود، روبرو شود. بیدلیل نیست که سند اقلیت هیئت مسئولین به کرات این مسئله اصلی را دور میزند و حاضر نیست با نتایج سیاسی عملی این گسست روبرو شود.
برای اکثریت سازمان اقدام به «قیام فوری» از زاویه دیگری نیز جذابیت داشت. ایده «نیروی کوچک میتواند وظیفه بزرگ بر عهده گیرد» انرژی انقلابی نهفته درون سازمان را رها کرد. سیامک زعیم به عنوان طراح اصلی «قیام فوری» تأکید داشت که پاسخگویی به ضرورتهای سیاسی زمانه ربطی به کمیت نیروی سیاسی ندارد، کمیت تنها بر شکل پاسخدهی به ضرورت تأثیر میگذارد. تأکید بر دخالت گری فعالِ فاکتور ذهنی برای «اتحادیه کمونیستها» (که شدیداً به اکونومیسم و دنبالهروی آغشته بود) راهگشا بود. این مسئله تأکیدی بر این آموزه لنین بود که تنها با دخالت گری عنصر ذهنی است که میتوان اوضاع عینی را تسریع کرد و به شکلگیری اوضاع انقلابی یاری رساند. بهویژه در شرایطی که تضادها بهگونهای در هم گرهخورده بودند که تنها به قدرت شمشیر گشوده میشدند. مردم (مشخصاً قطبی که به مخالفت با کودتا برخاسته بود) منتظر فرود آمدن شمشیر از جانب نیروهای انقلابی بودند. به قول سیامک زعیم فقط با «گوش هوش» میشد مختصات این اوضاع استثنایی و خواست مردمی که پایه انقلاب بودند را دریافت. اکثریت هیئت مسئولین پی برد که فرصت تاریخی ظهور کرده است. فرصتی که کمونیستها بتوانند از آن سود جویند و نقش مستقل خویش را ایفا کنند و به پیشبرد امر انقلاب و فرایند کسب قدرت سیاسی یاری رسانند. این هسته اساسی تفکر سیاسی بود که رهبری سازمان جلو گذاشت. هسته انقلابی صحیح و علمی که منطبق بر واقعیت عینی بود. علت اصلی تقسیم به دو شدن «اتحادیه کمونیستهای ایران» در آن مقطع تاریخی قبول یا عدم قبول این هسته اساساً صحیح و علمی بود. بیشک مانند بسیاری از موارد در زمانه گسستهای اینچنینی، این هسته با شاخ و برگهای اضافی یا غیر لازم، گاها نادقیق و نادرست و برخوردهای ایدئولوژیک نیز همراه بود که بهکارگیری روش علمی نظاممند را تضعیف میکرد.
(۲)
غالباً درک تغییرات کیفی در اوضاع عینی و روبرو شدن با گرهگاه های تاریخی، مستلزم گسست فکری از باورها، متدها و الگوهای تئوریک پیشین است. در بسیاری مواقع جهش در اوضاع عینی زمینهساز و یاریرسان به دور انداختن ایدههای کهن است. لحظه گسست، لحظهای فلسفی – سیاسی نیز محسوب میشود. در لحظات ناهنجاری و ناهمگونی، یعنی زمانی که واقعیت مادی از ایدهها یا الگوهای تئوریک پیشین نافرمانی میکند؛ ضرورت گسست فکری از ایدههای کهن بیشتر رخ مینماید. تنها با تکیه به خلاقیت نظری است که میتوان به پرسشهایی چون «چگونه باید، چگونه نباید و چه زمانی باید» اندیشید. پرسشهایی که بر بستری از پیشامدهای احتمالی و غیرقابلپیشبینی رو میآیند. بر بستر این تلاش نظری است که میتوان امکانهای تغییر واقعی را شناسایی کرده و با دخالت آگاهانه امر موجود را به امر دیگری غیر از آنچه که هست بدل کرد.
بهار ۶۰، مقطع گسست سیاسی «اتحادیه کمونیستها» از اپورتونیسم راستی بود که در دوره انقلاب تحت عنوان «پوست انداختن دولت در اثر تعمیق انقلاب» بر این سازمان غلبه داشت. این گسست تعیینکننده بود اما همانطور که سیر رویدادها نشان داد، کافی نبود. مسائل ایدئولوژیک سیاسی کلان بسیاری میبایست پاسخ میگرفتند. آنچه که اهمیت داشت بازگشت دوباره به اصول، مبانی و شالودههای علم کمونیسم بود. در این زمینه «اتحادیه» از آغاز شکلگیریاش راه پر خطایی را (بهویژه در مقطع ۶۰ – ۵۷) طی کرده بود. برخورد سانتریستی نسبت به اصول علم کمونیسم بشدت به «اتحادیه» آسیب رسانده و مانع از آن شده بود تا وظایف کمونیستی خود را انجام دهد. در مرکز این برخورد سانتریستی، درک صحیح از خدمات تعیینکننده مائو قرار داشت. «اتحادیه» محصول انقلاب فرهنگی پرولتاریایی در چین سوسیالیستی بود، اما درک موزون و روشنی از خدمات مائو نداشت. این محدودیت در آغاز به کار «سازمان انقلابیون کمونیست (م ل)» آشکار است. سازمان عمدتاً متأثر از درکهایی بود که «لین پیائو» (از رهبران حزب و مقامات دولت چین سوسیالیستی) تحت عنوان اندیشه مائو تسه دون تبلیغ میکرد. «لین پیائو» مرز تمایز میان مارکسیسم و رویزیونیسم را جنگ خلق میدانست. بدون شک سرنگونی قهری دولت ارتجاعی، خط مرز روشنی میان انقلاب و رفرم، میان کمونیستهای واقعی با کمونیستهای دروغین بوده و هست، اما تقلیل کمونیسم به جنگ خلق مانع از آن میشد که مهمترین خدمت کیفی مائو در زمینه «ادامه انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا» برجسته و به رسمیت شناخته شود. مسئله اساسی این بوده و هست که کسب قدرت سیاسی در خدمت به چه «هدف» و سازمان دادن چه «جامعهای» قرار دارد. در این زمینه جمعبندی مائو از اشتباهات استالین و گسست از مدل ساختمان سوسیالیسم در شوروی برای پیشروی کمونیسم تعیینکننده بود.[۲] «اتحادیه» این خدمت کیفی را محکم در دست نگرفت و با دور شدن مدام از آن، سیر قهقرایی طی کرد. تا بدان جا که پس از شکست چین، آشکارا به «انورخوجه» به عنوان رهبر «تنها کشور سوسیالیستی» روی آورد. فردی که تمامی انحرافات، اشتباهات و محدودیتهای تاریخی جنبش بینالمللی کمونیستی در زمان استالین را در قالبی دگماتیستی تئوریزه کرد.[۳] به این شکل ماتریالیسم مکانیکی، تدریج گرایی، اکونومیسم و دنبالهروی از شرایط سیاسی وجه مشخصه «اتحادیه» شد. بهطور مشخص در پیش گرفتن سیاست «برخورد دوگانه به جمهوری اسلامی» تحت لوای تئوری «پوست انداختن دولت در اثر تعمیق انقلاب از پائین» زیانهای زیادی برای انقلاب و جنبش کمونیستی ببار آورد.
وقایع بهار ۶۰ و خطرات و فرصتهای بزرگ نهفته در آن، اکثریت رهبری «اتحادیه» را به خود آورد و موجب شد، مبانی انقلابی گذشته دوباره در دستور کار قرار گیرد. بیجهت نیست که در مرکز پلمیک های نظری آن دوران از سوی سیامک زعیم تز «از یک جرقه حریق برمیخیزد» مائوتسه دون در مقابل تز «از اعتصاب تا قیام» کمینترن قرار گرفت. و بیدلیل هم نیست که در سند جمعبندی اقلیت هیئت مسئولین هیچ اشارهای به تجربه انقلاب چین و خدمات مائو حتی در زمینه راه انقلاب در کشورهای تحت سلطه نمیشود. شوربختانه اضطرار اوضاع به رفقایی چون سیامک زعیم فرصت آن را نداد تا گسست از خطمشیای نادرستی که خود فرموله کرده بود را به لحاظ تئوریک عمق بخشد. ردپای تجربهگرایی و ناسیونالیسم مانع پرداخت صحیح به این مبارزه تئوریک شد. توان تئوریپردازی انقلابی، پیشاپیش به دلیل در دست نگرفتن اصول علم کمونیسم تضعیف شده بود.
این امر به قول کامران منصور مشخصه بسیاری از گسستهای تاریخی است که هنوز مهر و نشان گذشته را بر خود دارند. تعیین تکلیفهای مهم نظری در دستور کار قرار داشتند. گسست به اندازه کافی به حیطههای مختلف تعمیم نیافته و از عمق و گسترش کیفی برخوردار نبود. در واقع تئوری «پوست انداختن دولت» آگاهانه به دور انداخته نشده بود، درک درستی از پایگاه طبقاتی بنیادگرایی دینی وجود نداشت، به رابطه درست میان مبارزه ضد امپریالیستی و مبارزه ضد بنیادگرایی پی برده نشده بود. همچنین جمعبندی تجربهگرایانه از قیام ۲۲ بهمن به کناری نهاده نشده و مهمتر از همه بر موضوع راه انقلاب و خصلت طولانیمدت جنگ انقلابی پرتو افکنده نشده بود. همه اینها میتوانست با گسست عمیقتر از سانتریسم و تکیه بیشتر به شناختی که تا آن مقطع جنبش بینالمللی کمونیستی به آن دست یافته بود، با کیفیت بالاتری پاسخ گیرد و مسیر بهتر و صحیحتری طی شود و در صورت شکست، نقطه عزیمت انقلابیتری بنیان گذاشته شود.
(۳)
تکیه به اصول شرط لازم بود. اما در آن دوره تاریخی، کافی نبود. چرا که جنبش بینالمللی کمونیستی بهواسطه شکست انقلاب چین دچار بحران و سردرگمی عمیقی گشته بود. مهمترین مؤلفه برونرفت از این بحران، جمعبندی علمی – انتقادی از آن شکست و به یک معنا جمعبندی از کل تجربه جنبش بینالمللی کمونیستی در آن دوره بود. این جنبش با ضرورتهای نوینی روبهرو بود. بازبینی انتقادی از گذشته و همچنین مهار تئوریک تغییرات ساختاری مهمی که در جهان صورت گرفته ، نیازمند مفهومسازیهای علمی جدید بود. از یکسو باید به اصول و دستاوردهای قبلی تکیه میشد از سوی دیگر علم انقلاب نیز نیازمند تکامل بود تا همهجانبهتر از قبل واقعیات عینی را بیان کند و راه تغییر جهان را بهتر از قبل نشان دهد. به پایان رسیدن موج اول انقلابهای پرولتری و تدارک برای ورود به مرحله دیگر بر دشواری و پیچیدگی این وظیفه افزود. نه میشد بدون تکیه بر اصول، دستاوردها و دانش انباشت شده قبلی، علم کمونیسم را تکامل داد و نه میشد بدون تکامل این علم، از پس تغییر جهان برآمد. زمانه، زمانه گسست از ایدههای کهن بود تا راه برای ایدههای نوین باز شود. این مهم تنها با تکیه به رویکرد علمی در جمعبندی از دستاوردها، کمبودها و اشتباهات جنبش بینالمللی کمونیستی امکانپذیر بود. [۴]
برای مثال تضاد میان بنیادگرایان دینی با امپریالیسم به عنوان پدیدهای مدرن را نه میشد با مفهوم «پاناسلامیسم» لنین توضیح داد نه با مفاهیمی که مائو در جریان «جنگ مقاومت ضد ژاپنی» تدوین کرده بود. «پاناسلامیسم» لنین این پدیده نوظهور را به تضاد میان امپریالیسم و فئودالیسم تقلیل میداد و مفاهیم مربوط به «جنگ مقاومت ضد ژاپنی» آن را به تضاد میان ناسیونالیسم با امپریالیسم، یا تضاد میان قطبهای امپریالیستی ربط میداد. هر چند از نقطه نظر سیاسی تکیه دیالکتیکیتر به همان مفاهیم قبلی میتوانست، نتایج بهتری ببار آورد. اما آشکارا دیر یا زود با دیوار محدودیتهای خود روبرو میشد. بیجهت نبود که با ظهور انواع و اقسام تئوریهای «توطئه» و «دم دستی» و «بدون پشتوانه علمی» در تحلیل از تضاد میان بنیادگرایی دینی و امپریالیسم روبرو شدیم. دستیابی به مفهوم دو منسوخ در تدوین علل رشد بنیادگرایی بدون تلاش و مبارزه علمی درون جنبش کمونیستی ممکن نبود.[۵]
ناتوانی در تحلیل طبقاتی صحیح از جریان خمینی و به طور کلی بنیادگرایان اسلامی بیارتباط با اشکالات و ضعفهای متدیک و تئوریک جنبش بینالمللی کمونیستی نبود. اگر چه این ضعفها و اشکالات نقش فرعی در گذشته جنبش بینالمللی کمونیستی ایفا میکرد، اما عدم گسست از آنها، در بزنگاه مهم و تاریخی و شرایط پیچیدهای مانند انقلاب و ضد انقلاب ۵۷، محدودیتهای جدی برای جنبش نوین کمونیستی ایران ببار آورد. «اتحادیه» در دوره انقلاب ۵۷ برای تحلیل طبقاتی از خمینی و یا دیگر گردانندگان دولت جمهوری اسلامی مانند بازرگان به دنبال آن بود که این اشخاص از کدام قشر و طبقه هستند و به عبارتی تجربه زیستهشان چیست؟ به جای اینکه افق و برنامه سیاسی آنان را مورد توجه قرار دهد. در آن مقطع منشأ یا خاستگاه طبقاتی افراد یا پیروان یک خطمشی معیار کلیدی برای ارائه تحلیل طبقاتی بود. جسمیت بخشیدن به مفهوم طبقه در تاریخ جنبش کمونیستی (نشاندن مصداق یا مشاهدات تجربی به جای مفهوم) مانع از درک صحیح از واقعیات میشد. بهویژه زمانی که پای نمایندگان سیاسی یک طبقه مطرح میشود. چرا که رابطهای یک به یک و مکانیکی میان طبقه با نمایندگان سیاسی آن وجود ندارد. رد پای چنین درکهای مکانیکی از رابطه طبقه با نمایندگان سیاسی، طبقه حاکم با دولت و بهطورکلی روبنا با زیربنا (و تضادهای درون خود روبنا) و کم اهمیت دادن به نقش محرک ایدئولوژی در بسیاری از تحلیلهای سیاسی «اتحادیه» در مقطع انقلاب منعکس است. سند اقلیت هیئت مسئولین از این زاویه آیینه تمام نمای چنین تفکر و متدی است. برای مثال از دید اقلیت هیئت مسئولین قیامی «کارگری و کمونیستی» است که اکثریت شرکتکنندگان آن کارگر باشند. از این رو تکیه به جوانان انقلابی برای پیشبرد مبارزه مسلحانه خطاست و جلوهای از مشی چریکی است.[۶] چنین تفکری مانع از شناسایی صحیح نیروی ضربت انقلاب در هر مقطع مشخص تاریخی است. امری که لنین و مائو بهدرستی در جامعه روسیه و چین تشخیص دادند و توانستند با تکیه به نیروی ضربت واقعی و حاضر درصحنه به قدرت سیاسی دست یابند.[۷] آنچه که به یک مبارزه خصلت انقلابی و کمونیستی میبخشد در درجه اول و پیش از هر چیز به خطمشی حاکم بر آن مبارزه متکی است، خطمشیای که منطبق بر واقعیات عینی جامعه و جهان باشد. این است معنای واقعی اعمال رهبری کمونیستی بر فرایندهای انقلابی.
در همین راستا، تفکیک تحلیل طبقاتی جامعه از تحلیل اردوی انقلاب و ضد انقلاب در هر مقطع مشخص حائز اهمیت است. تجزیه و تحلیل طبقاتی از جامعه برای تشخیص دوستان و دشمنان انقلاب از اهمیت استراتژیک برخوردار است و تحلیل از اردوی انقلاب و ضد انقلاب در هر مقطع معین بخش مهمی از «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» و تعیین تاکتیکها را شامل میشود. این تحلیل نیازمند شناسایی مسائلی است که تضادهای اجتماعی حول آن متمرکز میشوند و انرژی انقلابی رها میکنند. بدون چنین کاوشگریی استفاده از فرصتها در مسیر اهداف استراتژیک انقلابی و کمونیستی میسر نیست.
با کودتای سال ۶۰، عملاً جنگ داخلی یک طرفهای از جانب حاکمیت آغاز شد و قطببندی سیاسی – نظامی جدیدی به وجود آمد. شکافی آنتاگونیستی در بین تمامی اقشار و طبقات از بالا تا پائین جامعه شکل گرفت. صفآرایی اردوی انقلاب در برابر ضد انقلاب شکل ویژهای به خود گرفت. همانطور که لنین گفت نباید انتظار ظهور صفبندی شستهورفته (یک طرف اکثریت قریب به اتفاق اقشار و طبقات ستمدیده و انقلابی طرفدار سوسیالیسم در مقابل اقلیتی استثمارگر و حاکم مرتجع) را داشت. این مسئله از زاویه تشخیص خطرات و فرصتها و نقاط قوت و ضعف استراتژیک و تاکتیکی جبهه انقلاب و ضد انقلاب مهم است. اقلیت هیئت مسئولین تحت عنوان «نقش استراتژیک جنبش کارگری» فرصتهای انقلابی نهفته در اوضاع را نمیدید و همه چیز را منوط به حضور اکثریت ۹۰ درصدی مردم کرده و عملاً و نظرا به محافظهکاری سیاسی درغلتید. اکثریت سازمان علیرغم تشخیص این فرصت و عمل کردن بر پایه آن، انتظار داشت با زدن جرقهای اکثریت جامعه به حرکت درآید و جامعه بهطور خودجوش با قیام سراسری و «پیروزی سریع» روبرو گردد. این تحلیل موجب بیتوجهی به ارزیابی مشخص از تناسب قوای سیاسی – نظامی در مقطع سال ۶۰ میشد. تئوری راهنما و پراتیک نظامی سربداران به این ضعف بزرگ آغشته بود.[۸] هر چند تلاش میشد پا به پای تغییرات در اوضاع سیاسی و امنیتی و نظامی، در زمینه پیشبرد طرح، انعطافهایی صورت گیرد اما این ضعف مانع از آن شد که ارزیابی درستی از پایه فعال اجتماعی جمهوری اسلامی داده شود و دو شقه شدن جامعه به صورت همهجانبهتر بررسی شود. قطبی شدن سال ۶۰ بههیچوجه قابل مقایسه با قطبی شدن سال ۵۷ (یعنی ۹۰ درصد در برابر ده در صد) نبود. اکثریت سازمان به درستی دریافته بود که تنها با دست بردن به سلاح میتوان شرایط و امکان لازم برای ایجاد قطببندی جدید تحت رهبری کمونیستها به وجود آورد. اما قادر به تشخیص خصلت درازمدت جنگ (به عنوان تنها راه متحول شدن اکثریت مردم و تغییر تفکرشان در جریان مبارزه با قدرت) و رشد ناموزون بحران انقلابی در آن مقطع نشده بود. این امر از یکسو به معنای در دست نگرفتن اصول علم انقلاب (در زمینه جنگ انقلابی) بود. اصولی که توسط مائو تسهدون تدوین شده بود. تأکید بر این سویه در آن مقطع از اهمیت تعیینکننده و حیاتی برخوردار بود.
از سوی دیگر تغییرات حاصله در عینیت جامعه و جهان، هر دو الگوی انقلاب پرولتری یعنی «راه قیام اکتبر» روسیه و «استراتژی محاصره شهرها از طریق دهات» در چین را با دیوار محدودیتهای خود روبرو کرده بود. به عبارت دیگر در زمینه راه انقلاب و استراتژی نظامی نیاز به مفهومسازی دوباره وجود داشت.
از نظر استراتژی نظامی، «قیام اکتبر» یا پیمودن مسیر «فوریه تا اکتبر» با واقعیت جامعه ایران در آن مقطع به عنوان یک کشور تحت سلطه ناهمساز بود. «راه اکتبر» نمیتوانست رشد ناموزون و معوج اقتصادی اجتماعی، ظهور بحرانهای انقلابی در مناطقی قبل از آغاز بحران انقلابی سراسری، شکلگیری خلأ قدرت سیاسی قبل از کسب سراسری قدرت بهویژه در مناطق تحت ستم ملی یا مناطق دور از مرکز را توضیح دهد و در برگیرد. تدارک برای کسب قدرت سیاسی سراسری، نیازمند آن بود که کمونیستها از خلأهای شکل گرفته به حداکثر سود جویند و با تکیه به ارتش انقلابی، مناطق سرخ پایگاهی سازمان دهند. این راه ناظر بر ساختار طبقاتی، تناسب قوای طبقاتی و اتحادهای طبقاتی لازمه برای پیشبرد انقلاب در آن دوره تاریخی بود. تنها از این طریق کمونیستها در دوران انقلاب ۵۷ و وقایع بعدازآن میتوانستند به رقابت با آلترناتیوهای بورژوایی بپردازند. وقایع کردستان و پیشرفت نسبی تحولات انقلابی در آن خطه یک نمونه از پتانسیل انقلابی واقعاً موجود در جامعه بود. مقاومت مردم کردستان نشان داد که پیشبرد جنگ انقلابی در چنین مناطقی نقش استراتژیک در کسب قدرت سیاسی سراسری دارد.
به لحاظ نظامی «قیام اکتبر» حتی برای کشورهای توسعه یافته سرمایهداری هم دیگر کاربرد نداشت. مدل قیامی که لنین در شهرهای مسکو و پتروگراد به پیش برد، در یکی از استثناییترین شرایط تاریخ جهان صورت گرفت. مقطعی که در آن طبقات حاکم روسیه به واسطه بحران ناشی از جنگ جهانی اول در ضعف مطلق قرار گرفته بودند. به علاوه به لحاظ تناسب قوای نظامی و تکنیکهای جنگی آن دوره، امکان پیروزی نظامی با اتخاذ چنین روشی میسر بود و میسر هم شد. اما در ابتدای قرن بیست و یکم (و همچنین انتهای قرن بیستم) چنین قیامی شانسی برای پیروزی نداشته و به فاصله کوتاهی به لحاظ نظامی در هم شکسته میشود. بر خلاف تصور سند اقلیت هیئت مسئولین قیام ۲۲ بهمن ۵۷ ربطی به مدل «قیام اکتبر» نداشت. تنها وجه اشتراک شور و شوق تودهای آن بود. لنین شرط قیام را تکیه به شور و شوق تودهها میدانست نه به عنوان حرکت خودبهخودی بلکه به عنوان یکی از مؤلفههای مهم برای سازماندهی آگاهانه و نقشهمند مبارزه مسلحانه. قیام ۲۲ بهمن ۵۷ ترکیبی بود از خیزش خودبهخودی از پایین با سازش مهمی که در بالا صورت گرفته بود. به واقع امپریالیستها راه را برای قدرت گیری خمینی باز کردند و ارتش شاهنشاهی را وادار کردند تا اعلان بیطرفی کند. به این معنا قیام ۲۲ بهمن ۵۷ اساساً خصلت ناتمام و نیمهکاره داشت و «دستاوردهایش» نمیتوانست در خدمت خمینی و اعمال رهبری او قرار نگیرد. اگر سیاست امپریالیستها تشویق ارتش به مقاومت در برابر مردم بود، قیام ۲۲ بهمن در بهترین حالت میتوانست تنها مقدمهای بر یک جنگ داخلی درازمدت گردد. تکرار مدل «قیام ۲۲ بهمن» و پیروی از الگوی «قیام اکتبر» تنها بیان ناتوانی در درک از تغییرات عظیمی است که طی یک قرن بهویژه درصحنه سیاسی – نظامی در کشورهای مختلف صورت گرفته است. کافی است از لحاظ نظامی به جنگهای جاری یک دهه اخیر در گوشه و کنار جهان، توجه شود، تا ضرورت مفهومسازیهای جدید درک شود. [۹]
مسئله فوق در ارتباط با استراتژی نظامی «محاصره شهرها از طریق دهات» نیز به درجات دیگری صادق بود. تغییرات مهمی که در ساختار جمعیتی شهر و روستا (مشخصاً ظهور پدیده حاشیهنشینی بهویژه در پایتخت و شهرهای بزرگ) و مهمتر از آن روابط اقتصادی – اجتماعی حاکم بر جوامع تحت سلطه را نمیشد صرفاً در چارچوب الگوی انقلاب چین پاسخ داد. هر چند در دوره انقلاب ۵۷ و دهه شصت در ایران کماکان مناطق روستایی وسیعی در کشور وجود داشتند که دولت مرکزی قادر به کنترل و اعمال فعالانه قدرت همهجانبه خود بر آنها نبود. دور از دسترس قرار داشتن این مناطق از نظم سرکوبگر، امکانی برای برپایی جنگ انقلابی فراهم میکرد.
تجربه سربداران هم نشان داد که میتوان از این قبیل فرصتها و امکانات سود جست و بر افکار عمومی تأثیر گسترده گذاشت. اما چه آن زمان و چه امروز، تکامل چنین جنگی از پیچیدگیهای معینی برخوردار بوده و هست که به تجزیه و تحلیل علمی از روابط و شرایط اقتصادی – اجتماعی (مشخصاً ساخت دولت) و موقعیت سیاسی کلی آن (مشخصاً چگونگی ظهور بحران انقلابی و اوضاع انقلابی)نیازمند است. در دوران انقلاب ۵۷ قطعاً در دست گرفتن «استراتژی محاصره شهرها از طریق دهات» میتوانست امتیازی برای کمونیستها باشد تا بتوانند با تکیه بدان ارتش مستقلی سازمان دهند و در تناسب قوای طبقاتی از موقعیت بهتری برخوردار شوند و به دنبالهروی در نغلتند. دنبالهروی که تحت عنوان «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» در درجه اول نشانه دست شستن از اصول انقلابی و دستاوردهای تجارب انقلابی پیروزمند بود.
اکثریت سربداران پس از شکست آمل در عمل دریافتند که خصلت جنگ انقلابی در ایران درازمدت است و باید از استراتژی کسب پیروزی سریع گسست کنند؛ از جنگیدن در میدان نامساعد و رویاروییهای تعیینکننده دوری کرده و منتظر چرخیدن سریع توازن قوا نباشند. اما آنان نمیدانستند که چگونه شعله مقاومتی را که روشن کردهاند، حفظ کرده و تداوم بخشند. چگونه در شرایطی که تناسب قوا و (تکنیکها و تاکتیکهای نظامی) امکان برقراری مناطق سرخ پایگاهیِ با ثبات و آشکار را تقریباً غیرممکن کرده، پشتوانهای برای تداوم جنگ فراهم کنند. چگونه تضاد میان عرصه سیاسی و عرصه نظامی را در جهت ایجاد تناسب قوای مساعد برای پیش برد انقلاب حل کنند و از تبدیل این دو عرصه به هم و فرصتهایی که ببار میآورد، سود جسته و جنگ شان را گسترش دهند.
*****
مبارزه مسلحانه را نمیتوان تنها با تکیه به ارزیابی از وضعیت سیاسی داخل کشور آغاز کرد. سربداران مبارزه مسلحانه را در جریان جنگ ایران با عراق آغاز کردند. علیرغم تحلیلهای نادرست «اتحادیه کمونیستها» از ماهیت سیاسی این جنگ ارتجاعی، سازمان توانست از این فرصت سیاسی کمنظیر بهره جوید.[۱۰] جنگ ایران و عراق بر خلاف تصورات رایج برای خمینی فقط برکت نبود. در آن مقطع هیئت حاکم در پیشبرد این جنگ با تضادهای بسیاری روبرو بود. جنگ با عراق، یکی از مؤلفههای تشدید بحران سیاسی در بهار و تابستان سال ۶۰ میان بالاییها بود و به بحران انقلابی در جامعه دامن زد. جمهوری اسلامی در جبهههای مختلفی درگیر جنگ بود و این مسئله ضعفهای تاکتیکی برایش ببار آورده بود. وضعیت بسیار ضعیف جمهوری اسلامی به لحاظ نظامی و امنیتی فرصتی را برای «اتحادیه» فراهم کرد که تدارکات نظامی نسبتاً گسترده جنگ خود را به خوبی پیش برده و ضربه نخورد. هر چند قابلیت کادرها و فداکاری رفقا در کلیه سطوح را نباید از نظر دور داشت. تداخل جنگ خارجی و بحران سیاسی داخلی امکان تشخیص بهترین مقطع (و حتی بهترین لحظه) برای آغاز مبارزه مسلحانه را فراهم کرد. اکثریت هیئت مسئولین در این زمینه به لحاظ تجربی درست عمل کرد، اما هنوز در تئوری به دیدگاههای ناسیونالیستی آغشته بود.
در تمامی انقلابهای جهان در قرن بیستم (و حتی انقلاب کمون پاریس در قرن نوزدهم)، مؤلفه جنگ خارجی یا دخالت امپریالیستی نقش مهمی در چگونگی پیشرفت آن انقلابها داشته است. چگونگی برخورد به رابطه اوضاع جهانی با تحولات انقلابی در یک کشور (چه قبل از انقلاب و چه بعد از پیروزی انقلاب) تاریخا یکی از موضوعات مهم خطی درون جنبش بینالمللی کمونیستی بوده است. «اتحادیه» (به همراه بخش بزرگی از جنبش بینالمللی کمونیستی در آن دوران) هنوز درنیافته بود که در عصر امپریالیسم، تحولات عرصه جهانی تعیینکننده اوضاع سیاسی در هر کشور معین است. در ذهن «اتحادیه»، کلیت جداییناپذیر جهان سرمایهداری – امپریالیستی، تحت عنوان «تضادهای داخلی تعیینکنندهاند و تضادهای خارجی مؤثر» نادیده انگاشته میشد. حال آنکه تمامی اجزا (هر کشور با تضادهای خاص خویش) اساساً تحت تأثیر دینامیکهای این کلیت قرار داشته و دارند.
«اتحادیه» تحت تأثیر تئوریهای اقتصادی کمینترن باور داشت که «امپریالیسم نه میخواهد و نه میتواند نیروهای مولده در کشورهای تحت سلطه را رشد دهد.» این تئوری نه ناظر بر مشاهدات و فکتها بود و نه از لحاظ تئوریک منطبق با نیروهای محرک سرمایهداری – طبق آموزههای مارکس و لنین – بود.[۱۱] این تئوری مانع از درک صحیح از صفآرایی طبقاتی و آرایش قوای سیاسی درصحنه ملی و بینالمللی میشد. «اتحادیه» انقلاب ۵۷ را تداوم انقلاب مشروطه میدید. حال آنکه تغییرات کیفی در زمینبازی و نقش بازیگران صورت گرفته بود. تضادهای جدید با نقشآفرینانی جدید به منصه ظهور رسیده بودند. تفکیک صحنه داخلی از صحنه بینالمللی خود انعکاسی از بینش ناسیونالیستی بوده که منجر به نادیده گرفتن دینامیکهای پایهای اوضاع سیاسی میشد. برای مثال اکثریت هیئت مسئولین فکر میکرد، کودتاچیان به زودی در زمینه جنگ با عراق به سازش رسیده و دوباره مناسباتی همانند دوران شاه میان هیئت حاکم و قدرتهای امپریالیستی برقرار خواهد شد. هیچ کدام از این دو با واقعیت هم ساز نبود. بهویژه در اوج جنگ سرد و در پی آن سربلند کردن تضاد میان بنیادگرایان تازه به قدرت رسیده با امپریالیستها.
توجه داشتن به تجارب انقلابی کشور خود و درس گیری از آنها برای پیش برد هر انقلابی مهم است. به لحاظ ایدئولوژیک تأکید اکثریت هیئت مسئولین بر مقاومت ستارخان در تبریز از زاویه برجسته کردن مقاومت مسلحانه در مقطع سال ۶۰ مهم بود. اما در شرایط جدید، آن مقاومت بههیچوجه نمیتوانست مدلی کارآمد (بهویژه از لحاظ نظامی و قوانین حاکم بر جنگ انقلابی در عصر امپریالیسم) باشد. گرایش ناسیونالیستی در میان کمونیستها همواره موجب برخورد ایدئولوژیک به واقعیت شده و ناکامی ببار میآورد.
اکثریت هیئت مسئولین به موقعیت جنبش بینالمللی کمونیستی و تأثیرات شکست چین نیز توجه چندانی نداشت. فقدان کشور سوسیالیستی به مثابه پایگاهی برای پیش برد انقلاب جهانی و شکست موج اول انقلابهای پرولتری معضلی جدی بود که باید به لحاظ ایدئولوژیک – سیاسی در نظر گرفته میشد و پاسخ میگرفت. وضعیتی که برون رفت از آن نیازمند تفکر و تعمق بسیار بود. «اتحادیه» پس از شکست انقلاب چین از چنین تعمقی سرباز زد و حتی خود را از تلاشهای اولیهایی که توسط بخشی از مائوئیستهای جهان صورت گرفته بود، کنار کشید. شکست انقلاب چین تناسب قوای نامساعدی برای کمونیستها در عرصه بینالمللی ببار آورده بود. این تناسب قوای نامساعد به ناگزیر بر فرایند پیش روی انقلاب در هر کشوری تأثیر منفی میگذاشت. دست و پنجه نرم کردن با این وضعیت در سطح بینالمللی نیازمند تلاش تئوریک افزونتری بود. به قول مائو در شرایط سخت همواره نیاز به کار ایدئولوژیک سیاسی شدیدتری است. سربداران در حال استفاده از فرصت انقلابی معینی بودند، این امر درستی بود اما استفاده از این فرصت را باید بهگونهای پیش میبردند که به تقویت بیشتر موقعیت تئوریک – ایدئولوژیکشان منجر شود. این خود یکی از عناصر مهم برای درازمدت دیدن مبارزه – خاصا جنگ انقلابی- شان در آن مقطع بود.
تمامی مؤلفههای فوق، از تناسب قوای نامساعد در سطح ملی و بینالمللی گرفته تا محدودیتهای تاریخی در تدقیق علم انقلاب، از فقدان مفهومسازیهای تئوریک نوین گرفته، تا اشتباهات تاکتیکی مهم، پیشاپیش توان سربداران را در پاسخگویی به ضرورتهای زمانهشان محدود کرده و شکستشان را رقم زد.[۱۲]
اما سربداران از شکست نهراسیدند. به قول بهروز فتحی «اتحادیه کمونیستهای ایران آنچه داشت بر طبق اخلاص گذاشت.». علیرغم ضعفها و محدودیتهای تاریخی، رفقا جرئت آن را به خود دادند تا مصافی بزرگ سازمان دهند. آنان بیباکانه در شرایطی که توازن قوا نامساعد بود، نبردشان را پیش بردند و صحنههای شورانگیزی از مبارزه کمونیستی خلق کردند و میراث انقلابی غنی از خود به جای گذاشتند. به قول علی چهار محالی «بگذار شکست جنبش انقلابی و کمونیستی در میدان نبرد و در رودرروئی با دشمن باشد نه اینکه جنگ را آغاز نکرده ناقوس شوم شکست را در گوشمان به طنین درآورند. بگذار تا ما پیشقراولان این راه پرپیچ و دورودراز باشیم.» سربداران چنین کردند و در تاریخ جاودانه شدند.
(۴)
از فردای شکست قیام آمل، گرایشات مختلف در بین شرکتکنندگان این قیام و کل «اتحادیه کمونیستهای ایران» به وجود آمد. «شکست» و چگونگی برخورد بدان خود بدل به موضوع مبارزه خطی مهمی شد. برای نسلی که تنها دورادور در مورد شکست انقلابها و جنبشها شنیده و خوانده بود، هضم شکست مسئله آسانی نبود. امر شکست بیگانه و غریب به نظر میرسید بهویژه آنکه اغلب پیروزی را اجتنابناپذیر میانگاشتند. مواجه صحیح با شکست جز جدائیناپذیر از هنر زیستن و مبارزه کردن است.
بعد از شکست، برخی حاضر به پذیرش آن نبودند، برخی شکست را نشانه نادرستی کل مسیر طی شده، میدانستند و در نتیجه بر شیپور عقبنشینی میدمیدند؛ برخی دیگر روحیه باخته و از مبارزه کناره گرفتند و سرانجام معدودی بیباکانه چشم در چشم شکست دوختند تا صحیح و ناصحیح را از هم تمیز دهند و با درس گیری از آن رهنمودهایی برای ادامه مبارزه تدوین کنند.
برای این دسته شکست پرسشآفرین بود؛ آغازی بود برای نگریستن به تضادهای موجود در طرحهایی که به اجرا درآمد و مسیرهایی که طی شد. آنان در برابر واقعیتِ شکست مجبور شدند به مرور بارهای اضافی خود را بر زمین افکنند.
پس از شکست قیام آمل درون «اتحادیه کمونیستهای ایران» دو روحیه کاملاً متضاد شکل گرفت. روحیهای که شکست را دستمایه «چه نباید کردها» کرده بود. سند اقلیت هیئت مسئولین جلوهای از این روحیه است. آنان میهراسیدند با پرسشهای واقعی و بزرگی که شکست قیام آمل ببار آورد، روبرو شوند. آنان به شیوه پروگروس میخواستند پا را ببرند تا اندازه تخت «کهنه» شان شود. ارزیابی بر مبنای کمیتها و صرفاً نتایج و غرق شدن در جزییات غیر مهم روششان در مطالعه واقعیت بود. آنان نه افقهای کلان را میدیدند، نه کیفیتهای نوین را. آنان جرئت پرسش گری، جستجوی گری و نوآوری را به کل از دست داده بودند. محافظهکاری و راسترویشان تا بدان حد بود که بر تمامی سیاستهای راست اتخاذ شده توسط سازمان طی ۶۰ – ۵۷ صحه میگذاشتند. تنها ایرادشان به گذشته این بود که این سیاستها میبایست «از پایین» پیش برده میشد، نه با «شکاف انداختن در بالا». گویی تکیه به «بالا یا پایین» است که درستی یا نادرستی محتوی خطی را تعیین میکند. مطابقت محتوای سیاسی با واقعیت عینی جایی در اندیشه آنان نداشت. آنان جرئت به زیر سؤال کشاندن سیاستهای قبلی را نداشتند و در حال ارتقا اپورتونیسم راست قبلی به یک خط همهجانبه رویزیونیستی بودند. بیدلیل نبود که آنان نیز مانند تمامی رویزیونیستهای آن دوران، این جمعبندی وارونه از واقعیت را پیش گذاشتند که: «حرکت تروریستی مجاهدین و چریکهای اقلیت رژیم را خونخوارتر از اوج تصور هر کس گردانید و ضدانقلابی منسجمتر از خرداد و ماههای قبل از آن به وجود آورد.» آنان پیشاپیش، قبل از آنکه پرچمی برافرازند و در نبردی شرکت کنند، شکست را پذیرفته بودند.
اما برای مدافعین قیام آمل مسئله متفاوت بود. هر چند در میان بخشی از آنان گرایشِ به عقب بچشم میخورد.[۱۳] اما شکست در پی مبارزه، جرئت رویارویی با پرسشهای دردناک را تقویت کرد. بیجهت نبود که در بحثهای شبانهروزی میان بازماندگان قیام آمل در جنگل و بعدها در دوران بازسازی در مقابل تمامی اعمال و سیاستهای «اتحادیه» و حتی فراتر از آن کل جنبش کمونیستی علامت سؤال گذاشته شد. جمعبندیهای علی چهار محالی کائیدی، بهروز فتحی و کامران منصور اساساً با چنین روحیهای نوشته شدند.
بیشک مبارزه همهجانبه لازم بود تا رویکردی علمی در جمعبندی از شکست و لایههای گوناگون آن اتخاذ شود و روشن شود که دلایل واقعی شکست کدام است؟ تا چه حد این شکست با تناسب قوای نامساعد در سطح ملی و بینالمللی مرتبط بود؟ و تا چه حد به محدودیتهای شناخت و درکهای غلط برآمده از آن ربط داشت؟ نقش هر یک از اشتباهات استراتژیکی و تاکتیکی درصحنه عمل چه بود؟ و چرا احتمال پیروزی مبارزه مسلحانه سربداران در آن مقطع تاریخی اندک بود؟
(۵)
شانس پیروزی قیام آمل اندک بود. اما درستترین اقدام ممکن در آن مقطع تاریخی بود. بدون شک میشد آن نبرد تاریخی را سنجیدهتر و صحیحتر به پیش برد تا دستاوردهای انقلابی ماندگارتری از خود برجای گذارد. اما کدام نبرد است که سرنوشت آن پیشاپیش تعیین شده باشد؟ کدام نبرد است که قبل از زورآزمایی بتوان همه جوانب مبارزه، همه نقاط قوت و ضعف خویش و دشمن را بدون عیب و نقض دریافت و پیشبینی کرد؟ مبارزه طبقاتی– بهویژه در مقاطع گرهگاهی و لحظات اضطراری – منتظر تکمیل شناخت از میدان نبرد و حریفان نمیماند. «این گوی و این میدان!»
«بجنگ تا بجنگیم» آن روی سکه «خودت را بشناس و دشمنت را بشناس است.» بدون دست زدن به عمل، بدون تن دادن به خطر، شناختی حاصل نمیشود. بدون شکست در فرایند مبارزه، هیچ دستاوردی نیز حاصل نمیشود. از این رو قیام آمل برای همیشه همچون نقطهای روشن بر صفحه رادار تاریخ باقی خواهد ماند. همانگونه که مصوبات شورای چهارم بر آن تأکید کرد: «قیام سربدران در بطن خود مضمونی مثبت و بینهایت انقلابی داشت: خیزش برای کسب قدرت سیاسی در شرایطی که اکثر نیروهای سیاسی چه قبل و چه بعد از کودتا این فکر را در سر نداشتند.» تنها چنین «مضمون مثبت و بینهایت انقلابی» میتوانست ضرورت پرسشگریهای تعیینکننده را به میدان آورد. پرسشهایی که پاسخگویی به آنها هنوز هم برای کمونیست ماندن، کمونیستی عمل کردن و پیروز شدن حیاتی است. این یکی از رازهای تاریخ است که جنبشها غالباً از شکستشان بیشتر میآموزند تا پیروزیهای سهلالوصول.
سال ۶۰ سال سرافرازی نسلی انقلابی بود. نسلی که در مقابل یکی از خونخوارترین رژیمهای ارتجاعی در تاریخ ایران و جهان مقاومت کرد. آن نسل ایام پرادبار و تیرهوتاری را که «از گور برخاستگان تاریخ» میخواستند بر جامعه تحمیل کنند، برنتابیدند. نسل انقلابی که ناگزیر بود به اندازه توشه و توان خویش در نبرد مرگ و زندگی شرکت کند. پرسش اساسی آن نسل وفادار ماندن یا نماندن به انقلاب و کمونیسم بود. هر بخشی از آن نسل انقلابی به شکلی مقاومت را در زندان، در خیابان، کارخانه و در سنگرهای نبرد مسلحانه پیش برد. بر تارک آن مقاومت، مبارزه مسلحانه سربداران – به عنوان آخرین تعرض انقلابی سازمانیافته در بعدی سراسری – میدرخشد. آنچه مبارزه مسلحانه سربداران را برجسته میکند رهبری و خصلت کمونیستی آن است. سربداران وظیفهای بزرگ بر دوش گرفتند و بر پایه این حقیقت تاریخی که «خلق بدون یک ارتش تودهای هیچ نخواهد داشت» عمل کردند.
بهروز فتحی در جمعبندی خویش در بخش سربداران از نگاه مردم آمل تعبیر درخشانی به کار برد. «سربداران فشرده و تجلی خشم فرو خورده ملت بودند.» آری! یقیناً چنین بود. بیشک پس از چهل سال حاکمیت دینی – فاشیستی جمهوری اسلامی بر عمق و گستره این خشم افزوده شده است و هنوز سازماندهی علمی و آگاهانه این خشم در دستور کار کمونیستهای انقلابی قرار دارد. مبارزه مسلحانه سربداران به عنوان برگی درخشان در تاریخ مبارزات جنبش کمونیستی ایران هنوز درسهای مهم برای این دستور – یا وظیفه تاریخی- دارد. وظیفهای که انجامش هشیاری فوقالعاده و فداکاری عظیم میطلبد.
امید بهرنگ – بهمن ماه ۱۴۰۰
*- این کتاب در سایت حزب کمونیست ایران (مارکسیست – لنینیست – مائوئیست) قابل دسترس است.
[۱]. «اتحادیه کمونیستهای ایران» در دومین سالگرد قیام ۲۲ بهمن اینگونه جمعبندی کرد: «این انقلاب یکجانبگی تصوراتی را که از راه جزماندیشی در میان انقلابیون شایع شده بود، مبنی بر اینکه در کشورهای زیر سلطه قیامهای مسلحانه شهری دیگر نمیتواند نقش قطعی و یا حتی بزرگی را در پیروزی انقلاب ایفاء کنند به رأیالعین آشکار ساخت. تجربه این انقلاب نشان داد که در کشور ما جنگ تودهای شهری، قیام گروههای مسلح مردم، به شرطی که پشتیبانی قاطبه اهالی را داشته باشد و ارتش دولتی روحیه باخته و بخشی از آن به مردم به پیوندند، کاملاً امکان پیروزی دارد و نقش بزرگی و حتی قطعی میتواند ایفاء کند. در اینجا دو شرط وجود دارد که باید در جنبشهای بعدی در نظر گرفت. یکی ضرورت متکی بودن قیام بر حرکت عمومی و انبوه تودهها و دیگر ضرورت جلب نیرویهای مسلح و ایجاد تزلزل و انشعاب در درون آنها.» (حقیقت شماره ۱۰۸، بهمن ۵۹)
«اتحادیه» این واقعیت را از نظر دور داشت که قیام ۲۲ بهمن محصول شرایط معینی بود که با اعمال رهبری بورژوایی بر جنبش تودهها رقم خورد و پیروزی آن نیز نه به معنای تحقق اهداف پیش پای انقلاب پرولتری، یعنی در هم شکستن ماشین کهنه دولتی بلکه صرفاً محو یک شکل حکومتی خاص – یعنی سلطنت – بود. الگوی قیام ۲۲ بهمن به عنوان نمونه بارز و غیرقابلتردیدی به عنوان «طریق عام» کسب قدرت سیاسی در ایران طرح شد. پیروان استراتژی چنین قیامی عمدتاً به یک تجربه محدود رجوع میکنند. آنچه که در این میان در پرده میماند این واقعیت است که تحت شرایط خاص بینالمللی، عقبنشینی حسابشدهای از سوی امپریالیستها و هیئت حاکم در برابر انقلاب و به سود جریان ارتجاعی خمینی صورت گرفت. این موضوع عامل مهمی در پیشرفت جنبش بدان طریق و نحوه پیروزی آن قیام بود. در واقعیت ارتش ارتجاعی برای سرکوب کامل انقلاب بسیج نشد و درگیری نظامی تعیینکنندهای هم رخ نداد. ارتش ضربات محدودی خورد اما نابود نشد و همچنان به حفاظت از دولت و نظم کهن ادامه داد. قیام ۲۲ بهمن الگویی «سهلالوصول» برای پیروزی بود. متحد کردن ۹۰ درصد از مردم به همراه جلب بخشهایی از ارتش.
[۲]. برای مثال میتوان از دو اثر تئوریک مهم نام برد. «سوسیال امپریالیسم شوروی در خاورمیانه» – ۱۳۵۲ از انتشارات سازمان انقلابیون کمونیست (م ل) و «شوروی کنونی کشوری سرمایهداری و امپریالیستی»- ۱۳۵۵ از انتشارات اتحادیه کمونیستهای ایران. این دو در زمانه خود جز پیشروترین آثار به زبان فارسی در تحلیل از ماهیت جامعه شوروی در دوران حاکمیت رویزیونیستهای خروشچفی بودند. هر دو اثر از زاویه افشاگریهای سیاسی و موضعگیریهای تئوریک بر نکات درستی انگشت میگذارند؛ اما به لحاظ تئوریک از زاویه درک از ساختمان سوسیالیسم به انباشت تئوریک قبلی تکیه دارند. کتاب «آنتی دورینگ» اثر انگلس و آثار استالین در مورد ساختمان سوسیالیسم، پشتوانه تئوریک این تحلیل و بررسی است. در جمعبندیهای «اتحادیه» از دستاوردهای تئوریک انقلاب فرهنگی پرولتاریایی در چین سوسیالیستی، نشانی از انتقادات تئوریک مائو به استالین نیست. در نتیجه هر دو اثر قادر نیستند به دلایل احیا سرمایهداری در جامعه سوسیالیستی بپردازند و بر قوانین متضاد حاکم بر اقتصاد سوسیالیستی و مبارزه طبقاتی تحت سوسیالیسم پرتو افکنند. میتوان این دو اثر تئوریک مهم «اتحادیه» را با «اوراق سرخ» شماره ۷- ۱۹۷۴ ارگان اتحادیه انقلابی (تشکل پیشا حزبی «حزب کمونیست انقلابی آمریکا» به رهبری باب آواکیان مقایسه کرد که از موضع تئوریک پیشرفتهتری به پایههای عینی امکان احیا سرمایهداری و قوانین متضاد حاکم بر اقتصاد سوسیالیستی پرداخته است.
«اتحادیه» کتابچهای تحت عنوان «به یاد رفیق مائو تسهدون» به مناسبت مرگ مائو در بهمن ۱۳۵۵ منتشر کرد. در این اثر نیز علیرغم اینکه بهدرستی بر اهمیت انقلاب فرهنگی و دستاوردهای آن و درک پویای مائو از ساختمان سوسیالیسم تأکید میشود، تمایلی وجود ندارد که به گسست مائو از مدل ساختمان سوسیالیسم در دوره استالین اشارهای شود. تنها به گسست مائو از رویزیونیستهای خروشچفی اشاره میشود.
[۳]. برای آشنایی با نظرات و شیوه تفکر انور خوجه به مقاله «حمله دگمارویزیونیستی علیه اندیشه مائو را در ھم شکنیم!» – نکاتی درباره کتاب «امپریالیسم و انقلاب»انورخوجه، به قلم جی. ورنر از نشریه انقلاب، ارگان تئوریک کمیته مرکزی حزب کمونیست انقلابی آمریکا، شماره،۵ نوامبر ۱۹۷۹ رجوع شود.
[۴]. در آن مقطع زمانی، تنها جریان کمونیستی در سطح جهانی که به این ضرورت پی برد و فعالانه شروع به پاسخگویی به آن کرد «حزب کمونیست انقلابی آمریکا» تحت رهبری باب آواکیان بود. باب آواکیان ضمن دفاع از دستاوردهای گذشته، بررسی نقادانه از تجربه جنبش بینالمللی کمونیستی را آغاز کرد. انتشار آثاری چون «فتح جهان» و «گسست از ایدههای کهن» (پیشبرد جنبش انقلابی جهانی: مسائل جهتگیری استراتژیک) دریچه نظری نوینی بود که در تکامل خویش منجر به سنتز نوین از علم کمونیسم شد.
[۵]. مفهوم دو منسوخ را نخستین بار باب اواکیان در سال ۲۰۰۶ در اثری به نام «راهی دیگر» جلو نهاد. او ظهور پدیده بنیادگرایی دینی را به عنوان شکلی از تشدید تضاد اساسی عصر سرمایهداری (تضاد میان مالکیت خصوصی و تولید اجتماعی) تحلیل کرد و تأکید کرد که: «آنچه ما در دعوای میان جهادیها و صلیبیهای مَک – جهان mc world میبینیم، جدال دو قشر است که ازنظر تاریخی منسوخ و پوسیدهاند. یکی در بین مردم تحت استعمار و ستم جای دارد و دیگری قشر حاکم بر نظام امپریالیستی است. این دو قطب مرتجع باوجود ضدیتی که باهم دارند، یکدیگر را تقویت میکنند. اگر شما جانب هر یک از این دو پوسیده را بگیرید، دست آخر هر دو را تقویت خواهید کرد. درعینحال که فرمولبندی بالا بسیار مهم است و برای درک قوای محرکهٔ آنچه امروز در دنیا میگذرد حیاتی است، اما روشن است که کدام یک از این دو «تاریخا منسوخ و پوسیده» آسیب بیشتری به نوع بشر زده و تهدید بزرگتری برای بشریت به حساب میآید: قشر تاریخا منسوخ حاکم بر نظام امپریالیستی و بهویژه امپریالیستهای آمریکایی.»
[۶]. اقلیت هیئت مسئولین پیشاپیش تصمیم گرفت که پدیده جوانان را به لحاظ طبقاتی خردهبورژوا قلمداد کند و آنان را در مقابل انقلاب کارگری قرار دهد. حال آنکه جوانان در عین داشتن برخی خصوصیات مشترک، پدیدهای یکدست نبوده و از تعلقات طبقاتی متفاوتی برخوردارند. غالباً در کلیه جوامع این جواناناند که بیش از هر نیروی اجتماعی خواهان تغییر هستند و پایه اصلی جنگهای انقلابیاند. اقلیت هیئت مسئولین در سند خویش کار را به آنجا میکشاند که «استفاده کومله از جوانان برای تشکیل لشگر» را امری کاملاً مذموم میداند. این بیارتباط به جمعبندی انحلالطلبانه، منفی و در تحلیل نهایی شوونیستی شان از جنبش کردستان نیست. به همین دلیل سند اقلیت هیئت مسئولین حاضر نیست حتی واقعیتی به نام مبارزه مسلحانه انقلابی در کردستان را به رسمیت بشناسد و به نقش و جایگاه آن در زمینه استراتژی و راه انقلاب ذرهای بیندیشد. انتقاد اقلیت به نقش جوانان مشابه انتقادی است که انور خوجه به انقلاب فرهنگی پرولتاریایی در چین سوسیالیستی کرده بود. انور خوجه میگفت از آنجایی که نیروی اصلی شرکتکننده در انقلاب فرهنگی جوانان بودند آن انقلاب ربطی به طبقه کارگر نداشته است. او به همین روال انقلاب چین را دهقانی نامید زیرا نیروی عمده شرکتکننده در آن دهقانان (عمدتاً از جوانان روستایی) بودند. حاملین چنین تفکرات مکانیکی و تقلیلگرایانهای نمیتوانند دریابند که چرا اعمال رهبری کمونیستی بر روندهای انقلابی مختلف در جامعه میتواند کیفیت و جهتگیری نوینی به آنها بخشد.
[۷] . لنین و مائو به درستی دریافتند که چگونه فلاکت دهقانان در آن دوره به یکی از موتورهای محرک تبدیل سرمایهداری به امپریالیسم بدل شد و چگونه این وضعیت دهقانان را به یک نیروی انفجاری مهم بدل کرد. آن دو به درستی بر جایگاه استراتژیک پرولتاریا و ضرورت رهبری پرولتاریا بر دهقانان تأکید کردند. چرا که به طور عینی جهان سرمایهداری و تمامی جوانب کارکرد آن حول تضاد اساسی عصر (تضاد میان مالکیت خصوصی با تولید اجتماعی) سازمانیافته و تنها رهبری پرولتری است که قادر به ارائه راهحل قطعی برای کلیه مشکلات جوامع بشری است. از این رو لنین و مائو توانستند انقلاب پرولتری را در کشورهایی به پیروزی برسانند که اکثریت جمعیت آن را دهقانان تشکیل میدادند. هر یک از این دو به طریقی توانستند به این نیروی ضربت انفجاری تکیه کنند و قدرت سیاسی پرولتری را کسب و تثبیت کنند. دهقانان در روسیه و چین اساساً در جریان جنگ داخلی متحول شده و آماده پذیرش سوسیالیسم شدند.
[۸]. در این زمینه جمعبندی بهروز فتحی حاوی نکات ارزندهای است. او نشان میدهد که چگونه بیتوجهی به صفآرایی واقعی قوا بین «اردوی انقلاب در برابر اردوی ضد انقلاب» و عدم قاطعیت در برابر پایه اجتماعی فعال دشمن میتواند عوارض زیانباری برای سرنوشت نبرد به بار آورد.
[۹]. برای مثال میتوان به جنگ جاری در سوریه و همچنین تجربه جنگ شهری موصل توجه کرد. تجربه جنگ موصل – علیرغم ماهیت ارتجاعی جنگ و رهبری فوق ارتجاعی آن و ضدیتش با افکار مترقی مردم جهان – به میزان زیادی نشان میدهد که چگونه قدرتهای امپریالیستی و دولتهای ارتجاعی منطقهای برای پس گرفتن یک شهر متحد میشوند. امپریالیستها در مقابل نیروی ارتجاعی چون داعش دهشت و تخریب عظیمی را به وجود آوردند. تصور کنید اگر قیام مسلحانه انقلابی تحت رهبری کمونیستها در یک شهر اتفاق افتد، عکسالعمل امپریالیستها و مرتجعین منطقهای چه خواهد بود. کمونیستها بدون توجه به وضعیت کنونی جهان و قانونمندی حاکم بر جنگهای جدید نمیتوانند استراتژی و تاکتیک درستی اتخاذ کنند. حتی در صورت قیام پیروزمند شهری، دخالتهای احتمالی خارجی ایجاب میکند که مدام به تغییر مرکز ثقل جنگ و حتی عقبنشینی از مراکز پایگاهی جنگ انقلابی فکر شود. مفهومسازیهای جدیدی که باب اواکیان در زمینه استراتژی نظامی انقلاب در هر دو نوع کشور انجام داده، حاوی نکات مهمی است که خود بحث جداگانهای میطلبد.
[۱۰] . اکثریت هیئت مسئولین از تحلیل اولیه و ناسیونالیستی خود در مورد ماهیت جنگ ایران و عراق گسست کامل نکرد. آنان عمدتاً بر خیانت و سازش کودتاچیان در جنگ با عراق تأکید میکردند و بر این پایه معتقد بودند که بدون تعیین تکلیف در جبهه داخلی نمیتوان به تجاوز خارجی پاسخ داد. حال آنکه اقلیت هیئت مسئولین «ناروشن بودن رابطه مسئله جنگ با مبارزه با خمینی در میان مردم» را یکی از موانع کار برای قیام فوری میدانست. پس از «فتح خرمشهر» و «شادی» مردم، در میان رفقایی از اکثریت – مانند حسین تاجمیر ریاحی – نسبت به ارتجاعی دانستن جنگ تزلزلاتی بروز کرد.
[۱۱] . درک تئوریک «اتحادیه» از امپریالیسم و عملکرد آن در کشور تحت سلطه در جزوه «لنین درباره امپریالیسم» – تابستان ۱۳۵۷ و کتاب «رفرم ارضی امپریالیستی و مبارزه طبقاتی در ایران» – شهریور ۱۳۵۹ بازتاب یافته است. هر دو اثر تحت تأثیر «تئوری بحران عمومی کمینترن» نگاشته شدهاند. در زمینه نقد این تئوری به کتاب «آمریکا در سراشیب» اثر ریموند لوتا رجوع شود. این کتاب در سایت حزب کمونیست ایران ( م ل م) قابلدسترس است.
[۱۲] . بیجهت نبود که سیامک زعیم در پیام آخرش از زندان ضمن تأکید بر درستی طرح قیام مسلحانه اشاره کرد که «بسیاری از ضعفهای ما ریشه در تئوریهای جنبش بینالمللی کمونیستی داشته که بدان معتقد بودیم.» (رجوع شود به بخش «برخی شنیدهها از نظرات سیامک زعیم» در کتابچه «ادای دین به یک رهبر کمونیست برجسته» – ۱۳۹۳. بعدها ضرورت بازبینی و تصحیح این تئوریها را وقایعی چون شکست انقلاب پرو و نپال برجستهتر کرد.
[۱۳] . این گرایش پس از شکست نبرد آمل، در میان بخشی از اکثریت به صورت سازش با اقلیت و عدم تعیین تکلیف مبارزه دو خط در «اتحادیه» بروز یافت که منجر به یک دوره بلاتکلیفی سیاسی – تشکیلاتی و عملی شد. این بلاتکلیفی «اتحادیه» را در برابر پیگردهای پلیسی بهشدت آسیبپذیر کرد و منجر به ضربه سراسری در تیرماه ۱۳۶۱ شد. از نظر سیاسی نیز این عقبنشینی در دفاعیه حسین تاجمیر ریاحی در دادگاه قرونوسطایی که برای بخشی از رهبران، کادرها و اعضا و شرکتکنندگان در مبارزه مسلحانه سربداران در دیماه همان سال برگزار شده بود، بازتاب یافت. حسین تاجمیر ریاحی در آن دادگاه تنها از سیاستهای «اتحادیه» تا قبل از ۳۰ خرداد سال ۶۰ دفاع کرد.