در وداع با وطن – سفر آوارگی از خان‌یونس

وقتی به «الضهره» ـ مرکز تجاری پر جنب ‌و جوش خان‌یونس ـ رسیدیم، وسط خیابان ایستادم. از دیدن منظرۀ پیش رو بود، مات و مبهوت شدم. خان‌یونس کجاست؟ مسجد کجاست؟ خیابانها، بازارها…؟ به پدرم نگاه کردم و با حیرت پرسیدم:
«بابا، میدان الضهره کجاست؟ مگر اینجا میدان نبود؟»
با صدای گرفته پاسخ داد: «دخترم، تو درست وسط میدان ایستاده‌ای…»

در وداع با وطن
سفر آوارگی از خان‌یونس

غیداء کمال عبادَسیه*
ترجمۀ حماد شیبانی

۲۳ ژانویه ۲۰۲4، شب هنگام، پیش از آن که صدای هواپیماهای بدون سرنشین با فرمانهای مرگبارشان طنین‌انداز شود، آخرین شب زندگی ‌ما در خانۀ خودمان بود:
«منطقه را فوراً تخلیه کنید، وگرنه تمامی افراد باقی‌مانده در محلهٔ الامل، بلکه در تمام خان‌یونس، نابود خواهند شد» .

وسایلمان را جمع کردیم… اما نه آنچنان که تصور می‌کنید؛ ما لوازم خانه یا وسایل زندگی را برای رفتن به سوی ناشناخته جمع نکردیم.

آن روز را هنوز خوب به یاد دارم. پدرم، خدا بیامرز، گفت این کوچ فقط دو روز طول خواهد کشید. او گمان می‌کرد زود بازمی‌گردیم. و به همین خاطر ما هم چیزی با خود برنداشتیم، همه ‌چیز را سرِ جایش گذاشتیم، حتی دلهامان هم آنجا ماند.

اما زمان، حقیقت را برایمان روشن کرد… ما دیگر بازنگشتیم.

یک ماه تمام را بدون وسایل لازم گذراندیم. و بعد کم کم خبرهایی به گوش رسید: «ارتش اسرائیل از محلهٔ الامل عقب‌نشینی کرده، مردم به خانه‌هایشان می‌روند تا ببینند چیزی باقی مانده یا نه، شاید هم بتوانند برخی وسایلشان را بردارند». ما هم تصمیم گرفتیم همین کار را بکنیم.

ساعت پنج صبح روز سه ‌شنبه ۲۷ فوریه ۲۰۲۴، نماز صبح را خواندیم و بسوی محله‌مان، جایی که ۲۳ سال از زندگی، و تمام کودکی ام را گذرانده بودم، حرکت کردیم. وسیلهٔ نقلیه‌ای نبود، پس ساعتها راه رفتیم. حدود ساعت ۹ صبح به الامل رسیدیم.

وقتی به «الضهره» ـ مرکز تجاری پر جنب ‌و جوش خان‌یونس ـ رسیدیم، وسط خیابان ایستادم. از دیدن منظرۀ پیش رو بود، مات و مبهوت شدم. خان‌یونس کجاست؟ مسجد کجاست؟ خیابانها، بازارها…؟ به پدرم نگاه کردم و با حیرت پرسیدم:
«بابا، میدان الضهره کجاست؟ مگر اینجا میدان نبود؟»

با صدای گرفته پاسخ داد: «دخترم، تو درست وسط میدان ایستاده‌ای…»

خدایا، اینها که می‌بینم چیست؟ گویی جبرئیل با بال خودش شهر را واژگون کرده، سنگ روی سنگ نمانده… خیابانها زیر و رو شده‌اند، خانه‌ها ویرانند، مغازه‌ها محو شده‌اند، ساختمانها به تلی از آوار بدل شده‌اند. شهر اشباح‌… که قابل سکونت نیست. و در اطرافمان اجساد در حال تجزیه پراکنده است، بوی مرگ از آنها برمی‌خیزد.

به سمت خانه‌مان ادامه دادیم، در حالی که ترس در دلهامان موج می‌زد. تصمیم داشتم این ویرانی را ثبت کنم، میخواستم جنایات اشغالگر را که با سکوت جهانیان روزبروز شدت می‌گرفت، افشاء کنم. تلفنم را در جیب کت پنهان کردم، مبادا پهپادهای شناسایی آن را ردیابی کرده و ما را هدف قرار دهند. چند متر جلوتر از پدر و خواهرم، سماء، حرکت می‌کردم که صدای فریاد او را شنیدم: «غیداء! وایسا! جلوت جنازه‌ست، پا نذاری روشون!» سر جایم خشکم زد. حتی نتوانستم به زمین نگاه کنم. می‌ترسیدم چشمانم با اجساد متلاشی شدهٔ جوانانی که به شهادت رسیده‌اند، مواجه شود.

چشمانم را بستم و از خواهرم خواستم دستم را بگیرد، تا در میان مرگی که محاصره‌مان کرده بود، زمین نخورم.

کمی بعد به اجبار برگشتیم، چون مردم هشدار دادند: «حمله تا یک ربع دیگه شروع می‌شه، فرار کنین!» سفرمان بی‌ثمر بود. برای برداشتن چیزی از خانه رفته بودیم، اما دست خالی برگشتیم.

جوانی خوش‌برخود و مهربان با ما همراه بود، وائل صافی، پسر بزرگ معتمدِ فامیلمان، ۲۹ ساله، متأهل، همسرش باردار بود. وائل گفت: «منتظرم بمونین، با هم برمی‌گردیم.» نمی‌دانستیم ملک‌الموت همراه ماست.

در مسیر بازگشت، فریادها بلند شد: «تانک رسید، فرار کنین!»

خدایا… کاش می‌توانستم این صحنه را توصیف کنم؛ کاش دوربینی تپشهای قلبم را ثبت می‌کرد، قلبی که از تانکی که دنبالم بود، می­گریخت! دیوانه­وار دویدیم، در جستجوی پناهگاهی. خانه‌ای نیمه‌ ویران یافتیم و در آن پنهان شدیم. من، پدرم، خواهرم سماء، و وائل، بر پله‌های باقیمانده، در آوار، نشستیم.

قلبم می­تپید، انگار داشت از حرکت می‌ایستاد، و صدای زنجیرهای تانک نزدیکتر می‌شد. از شدت وحشت گریه‌ام گرفت. گوشی‌ام را برداشتم تا به مادرم زنگ بزنم، می‌خواستم با او خداحافظی کنم، از او بخواهم برایم طلب بخشش کند. آن لحظه یقین داشتم که پایان عمرمان فرارسیده و قرار است شهید شویم و هیچکس هم پیکرمان را نیابد.

مرتب این دعا را تکرار می‌کردم: «یا رب، یا رحمان، یا رحیم، چنان ‌که یونس را از شکم نهنگ رهایی دادی، ما را هم از اینجا نجات بده!»

صدای رگبار تانک، هر موجود زنده‌ای را تهدید می‌کرد.

پس از نیم‌ ساعت، سکوت همه‌جا را فراگرفت. وائل گفت بیرون می‌رود تا ببیند آیا تانکها عقب‌نشینی کرده‌اند یا نه.

بیرون رفت…

و تنها چند لحظه بعد، صدای گلوله‌ای طنین انداخت. وائل جلوی چشم­مان به شهادت رسید.

قدرت نداشتم فریاد بزنم. سر جایم خشکم زد. سماء دهانم را با دست پوشاند تا جایمان لو نرود. طاقت دیدن آن صحنه را نداشتم. چطور فریاد بزنم وقتی او همانجا افتاده؟ دلم می‌خواست کنارش زمین بیفتم، اما نتوانستم.

وائل… تو قول دادی که با هم برگردیم، چطور تنها رفتی؟

بعد از عقب ‌نشینی ارتش، اشکم جاری شد. دیگر نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. احساس می‌کردم آتشی در قلبم زبانه می‌کشد. فقط برای وائل گریه نکردم، به این فکر می‌کردم که ممکن بود پدر یا خواهرم جای او باشند.

به خیمه ها برگشتیم، جایی که بقیۀ خانواده با قلبهایی لرزان منتظرمان بودند. وقتی مادرم را از دور دیدم که صدایم می‌زند، از ماشین پائین پریدم، به سمتش دویدم، در آغوشش گرفتم، بر سینه‌اش گریستم، سرش را بوسیدم و از خداوند برای نجاتمان تشکر کردم.

ششم می ٢٠٢٥

نشریۀ مرکز تحقیقات فلسطین

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 * غیداء کمال عبادَسه: نویسندۀ فلسطینی اهل خان یونس 

منبع: https://www.palestine-studies.org/ar/node/1657306