حميد نعيمي
هر چند او در آثارش در دهه (۵۰) بر خلاف “پايان نامه تحصيلي” يا اظهاراتش در مقابل ساواک به تاريخ زمستان ۱۳۴۶ خود را مارکسيست لنينيست (م.ل) مي نامد و هر چند در گفتمانهاي انتقادي اش به ادبيات چپ سنتي مفهوم استالينيسم غايب است، اما مشغله ذهني و مضمون انتقاداتش بر اين ادبيات همچنان در راستاي ايجاد روزنه اي است در اين ذهنيت محبوس شده چپ سنتي در ايسم هاي (استالينيسم و مائوئيسم) زمانه خود. او در دو اثر آخر خود ” جمع بندي مبارزات …” و “نبرد با ديکتاتوري…” ، از ايدئولوژي حاکم بر جنبش هاي چپ در دوران استالين و بعد از آن، به مثابه “ايدئولوژي پدرسالارانه” ياد ميکند. که ميتوان محتواي آنرا در قرابت نزديکي با مفاهيم “استالينيسم” و “توتاليتاريسم” يافت. اگر او در اين دهه (۵۰) خود را م.ل مي نامد اما با سماجتي که خاص او است همواره صفت خلاقيت را به مارکسيسم ـ لنينيسم الصاق مي کند. خلاقيت در اينجا همانگونه که در صفحات آتي خواهيم ديد، در حقيقت ترجمان عدم کرنش او در مقابل هر ايسمي است که او را از روءيت و تماس با واقعيات زنده اجتماعي و دست يابي به قضاوتي شخصي و مستقل باز مي دارد. مفهوم خلاقيت در حقيقت مفهومي است که به او امکان حفظ موضع انتقادي اوليه اش را نسبت به “پيروان ايسم ها” (چپ سنتي) که او آنها را “فاقد عقيده” معرفي ميکند، داده و باز هم مهمتر، بااتکاء به چنين مفهومي گشودن افقي انتقادي در ادبيات چپ را جهت رسيدن به قضاوتي مستقل فراهم مي آورد تا اينکه فرد بتواند “خود را هميشه پيرو چيزي بداند که به نظرش صحيح ميرسد”.
اهميت اين مرحله از فعاليتهاي فکري او در اينست که چون اين بار گفتمان هاي انتقادي او در رابطه با چپ سنتي بيشتر در چهار چوب مفاهيم مارکسيستي صورت ميگيرد، به ناچار او را در مصافي رو در رو با مفاهيم و ايده هاي مسلط بر جنبش چپ در اين دوران يعني مفاهيم استالينيستي هدايت ميکند و براي اولين بار انتقادات او برادبيات استالينيستي و مکانيزم هاي فلج کننده آن بر انديشه سياسي نيروهاي چپ (در ايران) بنحوي سيستماتيک و بدور از هر گونه زبان ايما و اشاره اي دنبال ميشود و گسست از آن بصورت ضرورتي تاريخي در افق فکري او ظاهر ميگردد.
ـ دو مفهوم “نيمه فرماسيون ها” و “تضاد عمده” و تکين بودن مشي در هر کشوري
دو مفهوم کليدي “نيمه فرماسيون ها” و تضاد عمده” آمده در “جمع بندي مبارزات سي ساله …” بلحاظ ايدئولوژيکي، از اهميتي خاص در انديشه سياسي بيژن برخوردار بوده و ياران وفادار او در پيشبرد انتقاداتش از ادبيات استالينيستي مسلط بر ذهنيت چپ سنتي در ايران ميباشند. از کانال اين دو مفهوم ما ميتوانيم به پيوستگي و تحول انديشه سياسي او در جهت دستيابي به تفکري باز و دمکراتيک پي ببريم . تفکري که در نهايت، شکل گيري لحظه “تشخيص شعارهاي عمومي صحيح” را ميسر و باز پس گيري آن را از “مرکزيت هاي پدرسالارانه” جهاني امکان پذير ميسازد.
او در تعريف از “نيمه فرماسيون ها” و مشخصه هاي آنها چنين ميگويد: “در هر دوره تاريخي بر هر جامعه سيستم توليدي معيني حاکم است. اين سيستم صورت بندي (فرماسيون) معيني را به جامعه ميدهد. در برخي جامعه ها يک فرماسيون کامل، آن گونه که در ماترياليسم تاريخي توصيف شده است، در يک دوره تاريخي که حالت گذار دارد به چشم نمي خورد. اين خصوصيت تمام کشورهائي است که در اين دوره تاريخي تحت سلطه استعمار قرار گرفته اند. در اين کشورها … سيستم هاي متنوعي پيدا ميشود که يک فرماسيون کامل مانند فئوداليسم، سرمايه داري و سوسياليسم نيستند. “ص ۷ (۱۰)
در “پايان نامه تحصيلي” ما شاهد اولين تلاشهاي او در جهت برملا ساختن ويژگي هاي مناسبات اقتصادي ـ اجتماعي ايران بوديم. مناسباتي که در زير حضور سنگين استعمار کژ و کوژ (دفرمه) گشته و از اشکال کلاسيک در ماترياليسم تاريخي متفاوت و متمايز مي گرديد. از خلال سطور فوق، در حقيقت، ما بار ديگر شاهد حضور همان ايده مرکزي در انتقادات او به تفکر بسته چپ سنتي در رابطه با سير تحول فرماسيونهاى تاريخي ميباشيم. تنها اين بار انتقادات او در چهار چوب مفاهيم مارکسيستي دوران خود مطرح گشته است. علت اين تحول در مفاهيم را در دهه (۵۰)، همچون مارکسيست ـ لنينيست ناميدن خود، بايد در تسلط اين ايدئولوژي در جنبش هاي چپ ايران ارزيابي کرد. ايدئولوژي که بزبان مسلط در ادبيات چپ تبديل گشته و خود را بصورت افقي غير قابل دور زدن و عمدتا” در قالب ادبيات استالينيستي و مائوئيستي به اين جنبش ها تحميل کرده بود. در اين نقل قول ها با ناباوري او به ماترياليسم تاريخي آمده در اين دو ايسم زمانه خود مواجه هستيم. هر دو ايسم (استالينيسم و مائوئيسم) متکي بر ناديده گرفتن ويژگي ها و تمايزات مناسبات اقتصادي ـ اجتماعي در ايران بوده و بالمآل از برسميت شناختن صورت بندي ( فرماسيون) معين و مشخص بر آمده از چنين ويژگي هاي امتناع مي ورزيدند.
او کمي دورتر در دنباله مطلب فوق، اين فرماسيون هاي “در حال گذار و ناپايدار” را “نيمه فرماسيون ها” ناميده و تمايز آنها را با فرماسيونهاي کلاسيک چنين تصوير ميکند:
“در اين فرماسيون هاي در حال گذار و يا ناپايدار تضادهاي اجتماعي پيچيدگي پيدا ميکنند”. ص ۸ و در باره اين پيچيدگي ها ميگويد: “مثلا” در حاليکه در فرماسيون سرمايداري کار و سرمايه تضاد اساسي خود سيستم است … در اين فرماسيون هاي گذار (يا نيمه فرماسيون ها) تضاد اساسي سيستم، ترکيبي از تضادهاي مختلف است و به همين لحاظ پيچيدگي دارد”. ۱۰ ص ۸ و در اهميت حياتي اذغان و به رسميت شناختن اين مفهوم پيچيدگي مينويسد: “بدون پذيرفتن اين پيچيدگي و بيان آن، شناخت اصولي ويژگي هاي اجتماعي ـ اقتصادي کشورهاي تحت سلطه غير ممکن است” همانجا.
اين ويژگي ها و تمايزات در هر کشوري، از ديدگاه بيژن، شکل مشخص و منحصر بفردي (سينگولار) به خود ميگيرد که امکان هر گونه انحلال و تقليل شان را در مدل به امري محال بدل ميکند. او در صفحه (۵) آخرين اثر خود “نبرد با ديکتاتوري …” از تکين بودن اين ويژگي ها در ايران، عليرغم داشتن ابعاد کلي مشترک با ساير کشورهايي که او آنها را تحت عنوان “سرمايه داري وابسته طبقه بندي ميکند، چنين ياد ميکند: “پيدايش رشد سرمايه داري در جامعه هاي مستقل (رشد کلاسيک سرمايه داري) در هر کشور ويژگي هاي خود را داشته است ليکن پيدايش و رشد سرمايه داري وابسته در جامعه هاي تحت تسلط، علاوه بر ويژگي هاي هر کشور، نسبت به رشد کلاسيک تفاوت هاي چشمگيري دارد که ميتوان آن را جمع بندي کرد. بهر حال آنچه براي ما ضرورت دارد شناخت خصوصيات سرمايه داري وابسته در ايران است”.
اين ضرورت شناخت ويژگي ها و تفاوت هاي سرمايه داري وابسته در ايران و تکين بودن آن، راه خود را از طريق جدالي بي پايان با مفهوم ماترياليسم تاريخي متأثر از ادبيات استالينيستي و مائوئيستي باز کرده است. انتقاد او از ادبيات مائوئيستي رايج در اين سالها، که هر گونه تنوعي را در مفهوم نيمه فرماسيون ها منتفي دانسته و تمامي آنها را به تنها شکل تجربه شده در انقلاب چين (نيمه فئودال ـ نيمه مستقره) تقليل ميداد، روايتي است از اين جدال او در زمينه غير قابل پيش بيني بودن صورت بندي هاي اقتصادي ـ اجتماعي در بستر تحولات تاريخي جامعه. تلاش هاي انتقادي بيژن در جهت دور کردن و بي اعتبار ساختن اين برداشت از مفهوم تاريخ با اتکاء به مفهوم نيمه فرماسيونها صورت ميگيرد. اين انتقادات اساسا” آن ديدگاهي را در ماترياليسم تاريخي (استاليسم) نشانه رفته است که سمت و سوي تحولات مناسبات اقتصادي ـ اجتماعي را در بستر زمان داراي هدفي غايي دانسته و تنها راه تعقيب و تحقق آن را از طريق گذار از فرماسيون هاي کمون، برده داري، فئوداليسم، سرمايه داري، سوسياليسم و کمونيسم ميسر ميداند.
گويي تاريخ هدفي از قبل تعيين شده را از خارج از پروژه و اراده انسانها تعقيب ميکند. هدفي که اراده انسان ها بايد در جهت کشف و تبعيت مطلق از آن باشد. کسانيکه با ادبيات مارکسيتي از نزديک آشنا باشند ميدانند که اين طرز تلقي از ماترياليسم تاريخي، يعني هدفمند بودن پروسه تحولات تاريخي و امکان آگاهي يافتن از آن توسط قطب هاي جهاني چه نقش اساسي اي در شکل دادن به ايدئولوژي پدر سالارانه (اصل ايدئولوژيکي خطا ناپذيري اين قطب ها) بازي کرده است. اين ايدئولوژي تفکر نيروهاي چپ را به تفکري بسته و غير دمکراتيک سوق داده و در نهايت ذهنيت آنان را از تماس با واقعيت زنده اجتماعي در ايران و شکل گيري “لحظه تشخيص شعارهاي عمومي صحيح” و “مشي اي درست” دور نگه داشته است. در بستر و بطن چنين انتقاداتي به ماترياليسم تاريخي آمده در ادبيات استالينيستي است که ما استعداد و جسارت او را در گذشتن از هر خط قرمز تعيين شده در ادبيات رسمي مارکسيستي متکي به مفاهيم و ايده هاي پدر سالارانه تجربه مي کنيم. در بطن چنين انتقاداتي است که ما با ذهنيت پوياي او آشنا مي شويم. ذهنيتي که جسارت ايجاد رابطه اي زنده با واقعيات اجتماعي ـ تاريخي ايران را بدور از اتوريته مرکزيت هاي جهاني چپ داشته و قادر به رويت و بيان ويژگي و تفاوت آنها گرديده است. تفاوتهائي که در شکل دادن به مضامين مطالباتي جنبش هاي دمکراتيک در ايران از اهميتي تعيين کننده برخوردار مي باشند و بدون درک دقيق آنها امکان تدوين مشي اي صحيح جهت دفاع از منافع عمومي جامعه ايراني غير ممکن و غير قابل تصور است.
قبل از باتمام رساندن گفتمان هاي او درباره مفهوم نيمه فرماسيونها بايد به محدوديت تاريخي بيژن در رابطه با اين مفهوم اشاره اي داشته باشيم. محدوديتهائي که باعث کم رنگ شدن و گاه ناديده گرفتن جنبه هاي انتقادي تفکر او گرديده که در نهايت هسته مرکزي انديشه سياسي اش (ايده دمکراسي) را بزير سؤال ميکشاند. در آثار بيژن بموازات انتقادات به ادبيات استالينيستي در زمينه ماترياليسم تاريخي، ما شاهد حضور اين ديدگاه (هدفمند بودن پروسه تاريخ) نيز مي باشيم. اين حضور گاه بصورت پوشيده و گاه بنحو تعجب آوري بصورتي روشن، در کنار و درآميختگي اي پيچيده با ديدگاه انتقادي او خود را نشان ميدهد. من باب مثال بيژن در “مارکسيسم اسلامي يا اسلام مارکسيستي” ميگويد “ماترياليسم تاريخي مبني است بر ضرورت و جبر تاريخي” و در توضيح اين “جبر و ضرورت تاريخي” متوسل به صورت بندي هاي کمون اوليه، بردگي، سرواژ و سرمايه داري شده که در نهايت اين جبر و ضرورت با سوسياليسم و کمونيزم به غايت خود نزديک ميشود. در جائي ديگر در اين نوشته در نفي داشتن هدف غايي در ادبيات ماترياليستي و مارکسيستي چنين اظهار نظر ميکند: “آنها (مذهبي ها) نمي دانند که پيروان ماترياليزم ديالکتيک براي جهان و طبيعت سرنوشت محتوم از قبل تعيين شده و علت غائي قائل نيستند”.
بطور کلي ميتوان گفت که اين تناقص و ابهام در آثار بيژن، هر جا گفتمان هاي او در چهار چوب تجزيه و تحليلي مشخص از شرايط اجتماعي ـ تاريخي جريان دارد جنبه هاي انتقادي ديدگاه اش نسبت به ماترياليسم تاريخي موفق به بيان روشن و ملموس خود ميگردند و در بسياري از موارد که گفتمانهاي او جنبه اي انتزاعي و تئوريک مي يابد، ديدگاه اش كمابيش در ابهام و تناقض فرو ميرود. اما از آنجائيکه هدف اوليه انتقادات بيژن، همانگونه که در صفحات قبل بکرات آن را ياد آور شديم، زدودن جنبه هاي انتزاعي و کلي از ادبيات چپ مي باشد و از آنجائيکه سياست و مفاهيم استراتژيکي را همواره در چهار چوب مفاهيم مشخص قابل درک و تجربه ميدانست. لذا صاحب اين قلم بر اين باور است که جنبه هاي انتقادي روايت هاي او به ادبيات استالينيستي در زمينه ماترياليسم تاريخي جنبه غالب را در ديدگاه او تشکيل ميدهد و روايت هاي اش را در کليت آنها، به روايتي در جهت بي اعتبار ساختن ايدئولوژي پدر سالارانه در ذهنيت نيروهاي چپ تبديل کرده است. کسانيکه از درک دقيق و تاريخي اين ابهامات در آثار بيژن بازمانده و بدينسان تفکر او را هم جنس با ادبيات استاليني معرفي مينمايند، يکسره با متدلوژي و هسته مرکزي انديشه سياسي او (ايده دمکراسي) بيگانه اند.
برگ برگ “جمع بندي مبارزات …” روايت هائيست از جدال بي پايان او با اين ذهنيت سنتي نيروهاي چپ گرفتار آمده در مدل هاي از قبل تعيين شده در ماترياليسم تاريخي متکي بر قطب هاي جهاني چپ. ذهنيتي که بدون اعتناء به مفهوم تفاوت و توان فرق گذاري، تنها هنر و وظيفه اش دستکاري و دفرمه کردن مشخصه هاي نيروهاي زنده اجتماعي ـ تاريخي (ايران) تا آن حدي است که قابل جذب در مفاهيم “استراتژي عمومي” اين قطب ها گردد.
برگ برگ “جمع بندي مبارزات… “تلاشي است براي ايجاد ذهنيتي پويا، باز و متکي بر نيروي خلاقيت فرد. ذهنيتي بدور از هر گونه قيد و بند ايسم هاي زمانه اش که او آنها را همچون نيروهايي “فاقد عقيده” کننده و رباينده لحظه تشخيص شعارهاي (هدف ها) عمومي تجربه کرده بود.
شکل گيري مفهوم تضاد عمده در افق انديشه هاي سياسي او در رابطه اي مستقيم براي دستيابي به اين لحظه تشخيص شعارهاي عمومي و دادن ابعادي مشخص به مشي (سياسي) در ايران ظاهر ميگردد.
اگر در مفهوم نيمه فرماسيونها توجه او معطوف به ويژگي هاي مناسبات اقتصادي ـ اجتماعي و طبقاتي جامعه ايراني است، در مفهوم “تضاد عمده” نگاه او بر مناسبات سياسي زنده نيروهاي اجتماعي (در ايران) متمرکز مي باشد. در تعريف “تضاد عمده” ما شاهد تلاش هاي او در جهت در هم شکستن ديدگاههاي اکونوميستي و از اعتبار انداختن آن برداشتي از مناسبات سياسي (مابين نيروهاي اجتماعي) مي باشيم که اين مناسبات را چيزي بجز انعکاس آينه وار و مکانيکي مناسبات طبقات و گروههاي اجتماعي در سيستم اقتصادي نمي داند. تعريف “تضاد عمده” و تلاش هاي او در جهت نشان دادن تفاوت و تمايز آن با تضاد اساسي (در ادبيات مارکسيستي ِلنينيستي مفاهيم ناظر بر مناسبات اقتصادي ـ اجتماعي) حکايت از درک و فهم عميق او از سرشت و طبيعت خاص مفاهيم ناظر بر شکل گيري مناسبات سياسي مابين نيروهاي متنوع اجتماعي مي نمايد. مفاهيمي که در ادبيات مارکسيستي متأثر از ديدگاهاي اکونوميستي و سوسيولوژيکي انتزاعي، از مضمون واقعي خود خالي شده و راه را بر دستکاري و ايدئولوژيزه کردن آنها ممکن ميگرداند. ظاهر شدن “مفهوم تضاد عمده” در آثار دهه(۵۰) بيژن بيش از هر چيز ديگري در رابطه با رهايي حوزه سياست از يوغ مفاهيم ايدئولوژيکي ادبيات چپ سنتي که خود را در قالب مفاهيم سوسيولوژيکي (طبقاتي) انتزاعي نشان ميدهد، قابل درک است. ادبياتي که ستيزهاي پيچيده اجتماعي را در قالب انتزاعي مبارزه يک طبقه بر عليه طبقه ديگر بيان داشته و شکل گيري لحظه سياست و رسيدن به تشخيص شعارهاي عمومي را ناممکن ميگرداند. لحظه اي که رمز دستيابي به آن در نهايت، در گرو شناخت زنده نيروهاي سياسي و ميزان خلاقيتي است که رهبرانشان در تشخيص مناسبات پيچيده، زنده و در حال تغيير نيروهاي متنوع اجتماعي که در هر مقطع زماني خود را در قالب صف بنديهائي مشخص بيان ميدارد، نشان ميدهند. آشتي دادن ادبيات چپ گرفتار آمده در چنبره مفاهيم انتزاعي و کلي دوران استاليني با اين لحظه کليدي در سياست، يا به بياني ديگر تبديل ذهنيت ايدئولوژيزه شده چپ به ذهنيتي (سياسي) که استعداد مداخله در فضاي عمومي را داشته باشد دغدغه اصلي او را در رابطه با “جنبش چپ هاي جوان” تشکيل ميدهد. او در تعريف از “تضاد عمده” چنين ميگويد:
” تضادهاي هر جامعه بسيار است و به تعداد پديده ها و پروسه هاي اجتماعي در جامعه تضاد يافت ميشود. ولي اين تضادها در پروسه تکامل جامعه ارزش مساوي ندارند…. شناخت تضادهائي که رشد و حل آنها به معني تکامل جامعه است و در پشت اين تضادها نيروهاي يک جامعه صف بندي ميکنند ضروري است… همواره ميان تضادهاي جامعه يک تضاد عمده است…. تضاد عمده تضاديست که به درجه اي رشد يافته که ديگر تضادها را تحت الشعاع خود قرار داده است. در اينجا تحت الشعاع قرار گرفتن ديگر تضادها به اين معني است که ادامه رشد و حل و فصل آن تضادها از مجرا و کانال اين تضاده عمده ميسر است. بدين ترتيب لازم نيست با عمده شدن يک تضاد، ديگر تضادها حل شده و يا از حرکت باز بماند.” ۱۰ ص ٦
از خلال نقل قول فوق مي بينيم که مفهوم “تضاد عمده” مفهومي است که بما اجازه ميدهد كه در فضاي عمومي نيروهاي اجتماعي را در مناسباتي زنده و در حال تغيير تجربه نمائيم. مفهومي است که از دريچه آن ميتوان نيروهاي اجتماعي را از وراي هاله هاي ايدئولوژيکي اي که بدور آنها کشيده شده است )در هر مقطع زمانى مشخص( روئت نمود. برسميت شناختن تنوع در تضادهاي اجتماعي و غير قابل پيش بيني بودن اينکه کدام يک از اين تضادها در يک شرايط مشخص تاريخي ـ اجتماعي حامل اين استعداد است که خود را به ساير تضادها (خواسته هاي اجتماعي) موقتا” تحميل کرده و به خواست و شعارهاي عمومي تبديل گردد، روايتي است از دغدغه مرکزي بيژن براي زدودن تحليل ها و برداشت هاي ايدئولوژيزه شده از مبارزات اجتماعي از ذهنيت “چپ هاي جوان”. بيژن در ادامه تعريف خود از “تضاد عمده” و تمايز آن با “تضاد اساسي” که ناظر بر مناسبات اقتصادي نيروهاي اجتماعي است چنين ميگويد: “…در برابر تضاد عمده ديگر تضادها هر قدر ريشه دار و اساسي باشند ناچار تحت الشعاع قرار ميگيرند. با حل تضاد عمده و يا با ظهور و رشد تضادهاي تازه اي که عمده ميشوند، تضاد قبلي عمده بودن خود را از دست ميدهد”. ص٧ و باز در چند صفحه دورتر در باره اين تفاوت و استقلال “تضاد عمده” نسبت به “تضاد اساسي” و رابطه پيچيده و ديالکتيکي آنها با يکديگر چنين اظهار نظر ميکند:
“در هر جامعه تضادهاي متعددي وجود دارد که در يک دوره معيني يکي از آنها عمده است. اين تضاد عمده ممکن است تضاد اساسي حاکم بر جامعه، يکي ديگر از تضادهاي اصلي سيستم و يا حتي از بقايا باشد که در موقعيت معيني رشد کرده است. مهم اين است که تضاد عمده را تشخيص داده و رابطه تضاد اساسي و ديگر تضادهاي اصلي جامعه را با آن درک کنيم”.۱۰ ص۱۰
تاکيد مکرر بيژن بر تفاوت تضاد عمده تا آنجائيکه حتي يک تضاد ناشي از بقاياي نظام هاي اجتماعي گذشته ميتواند در شرايط خاص استعداد تبديل شدن به آن را داشته باشد، ميزان حساسيت او را به معضل درک لحظه تشخيص شعارهاي عمومي صحيح نشان ميدهد. شعارهاي عمومي که در هر مقطع زماني بلحاظ محتوي و فرم متغير بوده و جهت وارد آوردن ضربه زدن اصلي به نيروهاي ضد دمکرات براي تضعيف و در نهايت پيروزي بر آنان را نشان ميدهند. اما چه تشخيص اين تضاد عمده (شعارهاي عمومي در هر مقطع زماني) و چه امکان اين ضربه از کانال اين مطالبات به نيروهاي استبداد و استعمار، که هرگز خود را در معرض ديد مستقيم و فرموله شده در قالب مفاهيم سوسيولوژيکي ) طبقاتي( انتزاعي و کلي قرار نميدهند، در رابطه اي تنگاتنگ با شناخت و تجربه زنده از ويژگي هاي اجتماعي ـ تاريخي ايران قرار دارد. بدينسان مشي (راه) سياسي که بر پايه تشخيص تضادهاي عمده (شعارهاي عمومي) و هدايت جنبش هاي اجتماعي از کانال آنها جهت استقرار نهادهائي دمکراتيک، شکل ميگيرد، نمي تواند از هيچ مدلي تبعيت نمايد. مشي اي که در پروسه شکل گيري اش خود را در مفاهيم و ايده هايي (تاکتيکي و استراتژيکي) تجربه مي کند که در رابطه اي مستقيم و زنده با واقعيات اجتماعي ـ سياسي جامعه ايراني موجوديت يافته و نقش نيروهاي سياسي و بالاخص رهبران آنها از اهميتي تعيين کننده برخوردار است. او در رابطه با منحصر به فرد بودن (تکين بودن) مشي در هر کشوري و امکان عدم انحلال آن در مفاهيم و ايده هاي استراتژي هاي عمومي قطب جهاني چپ در صفحات پاياني “جمع بندي ۳۰ ساله …” چنين ميگويد:
” جامعه و هر خلقي ناگزير است در شرايطي متفاوت با خلق ديگر خود را آزاد سازد، اين بمعناي راههاي مختلفي است که انقلاب در کشورهاي مختلف در مراحلي تاريخي مختلف مي پيمايد….. هر جنبش کارگري در طي انقلاب خود به تجاربي دست مي يابد که براي خلق هاي ديگر قابل استفاده است ولي مطلقا” قابل تقليد نيست… رهبران احزاب کمونيست پيروز شده پس از پيروزي خود ديگر نمي توانند در شناخت راههاي تازه براي پيروزي خلق هاي ديگر نقش اساسي داشته باشند”. ص ۱۹۰
اين انگشت گذاشتن بيژن بر “ناگزير” بودن تلاش براي شناخت “راههاي تازه در هر کشوري” و اين اصرار او بر “مطلقا” غير قابل تقليد” بودن مشي (راه) در هر کشوري در حقيقت چيزي نيست بجز متکي شدن او بر مفهوم تکين براي مقاومت و در نهايت غير قابل انحلال گشتن منافع جنبش هاي اجتماعي ايران در استراتژي عمومي قطب هاي جهاني. البته اين باور او به “تکين بودن” مشي و راه جنبش هاي اجتماعي در هر کشوري، يعني بومي ساختن ادبيات سياسي مدرن و مارکسيستي، هرگز بمعناي ناباوري او به ابعاد راسيوناليستي و عام (اونيورسال) ناظر بر همبستگي اين جنبش ها نمي باشد. اين مفهموم تکين بودن مشى از ديدگاه او به هيچوجه به معناي مطلق کردن اين تفاوت ها و تمايزات و بالمآل نفي هر گونه پرنسيب نزديک کننده مابين اين جنبش ها از افق ذهني نيروهاي چپ نمي باشد. بلکه برعکس او با توسل به مفهوم “تکين بودن” مشي، بمثابه تنها کانالي که امکان روئت و بيان ويژگي ها و هدايت جنبش هاي اجتماعي در هر کشوري را بطور مؤثر ميسر ميسازد، موفق به گشودن افقي جهت دستيابي بر پرنسيب هاي عامي ميگردد که بايد بر پايه رعايت خودمختاري و تفاوت اين جنبش ها شکل گرفته باشد. پديدار شدن اين افق در ذهنيت نيروهاي چپ در ايران، پيش از هر چيز در گرو درهم شکستن اتوريته مرکزيت هاي سنتي جهاني چپ (چين و شوروي) ميبود. مرکزيت هايي که با اتکاء به “اصل ايدئولوژيکي خطا ناپذيري” پدر، در دوران استالين و پس از آن، زمينه را بلحاظ ايدئولوژيکي براي ناديده گرفتن تکين بودن مشي و نفي خود مختاري اين جنبش ها فراهم ميساختند و انحلال آنها را در استراتژي هاي عمومي اين قطب ها تحت عنوان وظايف انترناسيوناليستي امکان پذير ميگرداندند. بدين سان ما ميتوانيم از خلال مفهوم منحصر به فرد بودن مشي در هر کشوري به هدف غايي او مبني بر در هم شکستن پرنسيب هاي حاکم بر مرکزيت هاي بسته و پدرسالارانه سنتي چپ و باز سازي آن بر اساس ايده دمکراسي پي ببريم. ما به اين مفهوم تکين بودن مشي هر کشوري و رابطه آن با ايده دمکراسي همچون آلترناتيوي در برابر تفکر غير دمکراتيک و بسته چپ سنتي بطور مبسوطي باز خواهيم گشت و در صفحاتي که در پيش داريم به نقش و اهميت ايده دمکراسي در فلسفه سياسي او بمثابه هسته مرکزي و هدايت کننده در روايت هايش بيشتر خواهيم پرداخت. و بيشتر از آن نشان خواهيم داد که مضمون اين انتقادات بيژن به “ايدئولوژي پدرسالارانه” در نهايت هدف اش ايجاد زمينه اي براي وحدت و همکاري نيروهاي متنوع اپوزسيون (در ايران) مي باشد که بايد بر اساس رعايت اين تنوع و تفاوت نيروهاي اجتماعي ـ سياسي صورت گيرد. وحدتي که در تفکر سنتي چپ بعلت تبعيت اشان از مرکزيت هاي پدرسالارانه جهاني (چين و شوروي) امري محال بنظر ميرسد و دستيابي به آن از نظر بيژن “تبديل به آرزوئي ملي شده و از حيثيت زيادي برخوردار است “.۱۱ ص ۱
در صفحاتي که در پيش داريم توقف ما عمدتا” در مقطعي از روايت هاي بيژن از تاريخ جنبش هاي اجتماعي در ايران خواهد گذشت که از آن بنام “جنبش ملي کردن نفت” ياد ميشود. همانگونه که در اظهارات او در مقابل ساواک در اواخر سال ۱۳۳۹ ديديم، اين جنبش بايد در شکل دادن به تفکر سياسي اش نقش مهمي بازي کرده باشد و در برانگيختن احساسات عصيانگرانه او بر عليه ايسم هاي زمانه اش سهمي بس اساسي داشته باشد. ميدانيم که پس از شهريور (۲۰) و ورود نيروهاي متفقين به ايران و سقوط ديکتاتوري رضا شاهي، جنبش هاي اجتماعي شروع به شکل گيري کرده و گسترش بي سابقه اي يافت. و امکان طرح و پي گيري مطالبات و ايده آلهاي ناتمام و شکست خورده نهضت مشروطيت از طرف نيروهاي اپوزيسيون دمکرات و چپ بوجود آمد. حزب توده به بزرگترين نيروي سياسي در اين دوران تبديل گشته و همچون رقيبي سرسخت در مقابل جبهه ملي و شخص مصدق (در آثار بيژن از آنان بمثابه نماينده سياسي بورژوازي ملي و دمکرات ايران ياد ميشود) ظاهر شده و نقشي فعال و مداخله گرانه را در سمت و سو دادن به جنبش هاي اجتماعي اين دوران بازي مي کند و باز مي دانيم که در اين سالها مشي حزب توده عميقا” متأثر از استالينيسم بوده است، ايدئولوژي اي که از نظر بيژن ريشه بحران در جنبش هاي چپ جهاني در دهه (۶۰ ـ ۷۰) ميلادي را بايد در آن جستجو کرد. بنابراين با توجه به مشخصه هاي اين جنبش ميتوان به کنه انتقادات و ضرورت گسست او از ايدئولوژيهاي پدرسالارانه نيروهاي سنتي چپ بيشتر نزديک شده و راز پنهان شده در پشت نگاه تمجيدآميز بيژن را نسبت به مصدق عليرغم انتقاداتش به او بهتر دريافت.
ـ “جنبش ملي کردن نفت” و مساله تشخيص تضاد عمده و شعارهاي عمومي
ديديم که بيژن در اظهارات عصيانگرانه اش در ساواک در اواخر سال (۳۹) چگونه رهائي از نيروهاي “فاقد عقيده” کننده ايسم ها جهت روءيت و قضاوت مستقل از واقعيات زنده اجتماعي ايران را وظيفه اوليه خود تلقي کرد. و باز ديديم که در “پايان نامه تحصيلي” همچنان وفادار به پرنسيب هاي عصيانگرانه خود مانده و وظيفه رهبران يک نهضت را “تشخيص شعارهاي صحيح و مطرح ساختن آنها” دانست و در جمع بندي مبارزات ۳۰ ساله اخير ايران بار ديگر وظايف رهبران سياسي در قالب مفهوم تضاد عمده چنين تعريف کرد: “مهم آنست که تضاد عمده را تشخيص داده و رابطه تضاد اساسي و ديگر تضادهاي اصلي جامعه را با آن درک کنيم”. حال بايد ديد از خلال بررسي “نهصت ملي کردن نفت” چگونه بيژن، ما را با مکانيزم هايي که با اتکاء به آنها “ايدئولوژي پدرسالارانه” راه را براي تشخيص و طرح شعارهاي عمومي مي بندد، بطور ملموسى آشنا ميسازد. و همچنين از خلال اين بررسي چگونه در تلاش هاي انتقادي اش براي دستيابي به اين لحظه تشخيص مطالبات عمومي به نفي “ايدئولوژي پدرسالارانه” و سرانجام به ايده دمکراسي ميرسد.
ـ حزب توده و “اصل ايدئولوژيکي خطاناپذيري رهبري شوروي”
بيژن شکل گيري حزب توده را در سال (۱۳۲۰) چنين روايت ميکند: “فقط چند هفته پس ازسقوط ديکتاتوري (رضاشاه) حزب توده اعلام موجوديت کرد. مؤسسان آن حزب، از افراد گروه ۵۳نفر و فعالان سابق حزب کمونيست و عده اي از دمکرات هاي ليبرال که خانه نشين و مغضوب (رژيم رضا شاه) شده بودند، تشکيل شده بود. دولت و حزب کمونيست شوروي از آغاز بر تشکيل و برنامه حزب نظارت داشت و با توجه به بي تجربگي هيأت مؤسس و موقعيت فوق العاده دولت شوروي در ايران، توصيه و تمايلات حزب کمونيست شوروي در اين جريان نقش تعيين کننده داشت”. ۱۰ ص ۳۴ ـ ۳۵
او کمي دورتر مضمون ايدئولوژيکي اين “نقش تعيين کننده حزب کمونيست شوروي” در حيات سياسي حزب توده را در خطوط زير تصوير مي کند: “در اين دوران رابطه احزاب کمونيست با حزب کمونيست و دولت شوروي رابطه اي يکجانبه بود. احزاب کمونيست و رهبران آنها به شوروي بمنزله يک رهبري خطا ناپذير مي نگريستند. و تأئيد شوروي از اين احزاب ضابطه اصالت آنها شناخته مي شد. در کشور ما علاوه بر اين رابطه موقعيت ديرينه حزب کمونيست شوروي و دولت شوروي در ايران و موقعيت فعلي آن (سالهاي جنگ دوم جهاني) که در ايران داراي ارتش و نوعي حاکميت بود اين رابطه را مضاعف ميساخت” ۱۰ص ۳۵.
تار و پود فعاليت هاي حزب توده از بدو پيدايش همواره متأثر از اين “اصل ايدئولوژيکي خطا ناپذيري رهبري شوروي” بوده است. بيژن با توجه به اين اصل ايدئولوژيکي، نقش حزب کمونيست شوروي را در اين دوران “نقشي پدرسالارانه”۱۰ (ص ۱۸۹) مي خواند.
نقشي که امكان ايجاد مرکزيتهاي سنتي مبني بر رابطه اي يکجانبه و غير دمکراتيک را به حزب کمونيست شوروي نسبت به ساير احزاب و جنبش هاي چپ در سطح بين المللي ميدهد. مرکزيت هايي که با اتکاء به اين نقش پدرسالارانه خود تنها مرجع “تائيد اصالت” اين جنبش ها و احزاب محسوب گشته و لحظه تشخيص شعارهاي عمومي و در نهايت مشي را در هر کشوري در صلاحيت خود ميدانستند. او انعکاس اين “اصل ايدئولوژيکي” را در مشي حزب توده چنين ارزيابي ميکند: “بي ريشگي و کم تجربگي رهبران جنبش کارگري در ايران اين اثر (نقش پدرسالارانه) را دو چندان ميساخت.اين رابطه بصورت دنباله روي بي چون و چراي حزب توده از سياست حزب و دولت شوروي نمودار شد.” ۱۰ ص۳۵
اما امکان گشودن آلترناتيو مقاومت در مقابل اين رابطه يکنجانبه و سلطه گرانه حزب و دولت شوروي از نظر بيژن حتي در اين مرحله از تحول جنبش هاي جهاني چپ وجود دارد و در اين رابطه هنگام ريشه يابي اين “بي ريشگي و بي تجربگي” سران حزب توده اين باور خود را چنين بيان ميدارد” (اين بي تجربگي) ناشي از نداشتن گذشته مبارزاتي و فقدان جنبش هاي سياسي طبقه کارگر و محدوديت محافل مارکسيستي در دوران اختناق (رضاشاه) بود. اين کمبود، پايه و اساس بسياري از کجروي ها و کمبودهاي ديگر است …. اگر آنها در جريان مبارزه، ويژگي هاي جامعه خود را بدرستي مي شناختند و اگر مقابله دائمي با دشمن طبقاتي و استعمار به آنان شخصيت انقلابي بخشيده بود از همان آغاز ميتوانستند عليرغم عوامل خارجي يک خط مشي صحيح در پيش گيرند”. ۱۲ ص(۱۸)
باور او به امکان شکل دادن به اين آلترناتيو مقاومت، همانگونه که در نقل قول فوق مشاهده ميکنيم، در گرو شناخت “ويژگي هاي جامعه” ايراني است و اين شناخت بنوبه خود حضور فعال و دائمي رهبران سياسي را در جنبش هاي احتماعي مي طلبد. بي سبب نيست که مضمون روايت هاي او از همان بدو فعاليت هاي حزب توده در حول و حوش نشان دادن امکان عدم کرنش در مقابل “نقش پدرسالارانه” اين مرکزيت جهاني چپ دور مي زند.عدم کرنشي که دعوت به آن همواره با برملا ساختن بي تفاوتي اين مرکزيت هاي پدرسالارانه نسبت به تفاوت هاي جامعه ايراني صورت ميگيرد و در نهايت باز پس گيري تشخيص مطالبات عمومي و ملي را به دغدغه اوليه روايت هاي او تبديل کرده است.
او سالهاي نيمه اوليه دهه(۲۰) را دوراني استثنائي در اوج گيري جنبش هاي چپ در ايران ميدانست که بعلت حضور ضعيف نيروهاي بورژوازي ملي و خرده بورژوازي و تبديل شدن حزب توده به بزرگترين نيروي سياسي کشور شانس تأمين هژموني نيروهاي چپ بر جنبش هاي ضد استعماري و دمکراتيک ممکن بنظر ميرسيد. اما او سبب از دست رفتن اين شانس تاريخي را که ديگر هرگز در تاريخ معاصر ايران در چنين ابعادي تکرار نشد، در ناديده گرفتن ويژگي هاي جامعه ايراني بالاخص جنبه ضد استعماري جنبش هاي اجتماعي اين دوران و تبعيت بي چون و چراي حزب توده از سياست حزب و دولت شوروي ارزيابي مي کند. سالهاي بر باد رفته اي که حاصلش را بايد در عدم اعتماد نيروهاي دمکرات و ضد استعماري بالاخص بورژوازي ملي نسبت به حزب توده و نا ممکن گرداندن شکل گيري لحظه وحدت مابين آنها، جستجو کرد. او در رابطه با خط مشي حزب توده در اين سالها ميگويد: “(حزب توده بايد) بجاي پيروي از تضادهاي جهاني (استراتژي شوروي) از تضادهاي داخلي تبعيت کرده و در نتيجه جنبش ترقي خواهانه (در اين سالها) به دو بخش تقسيم نمي شد و بعدها (منظور جريان ملي کردن نفت مي باشد) رو در روي هم قرار نمي گرفت” ۱۰ (ص ۳۸)
اين رودرروئي نيروهاى دمكرات و چپ در “جنبش ملي کردن نفت ” است که به سرانجام و سرنوشت آن ابعادي تراژيک داد و بار ديگر اميد به تحقق مطالبات و آرمانهاي بجاي مانده از انقلاب مشروطه را مبدل به يأس کرد و بازسازي و تقويت نهادهاي، قدرت سياسي را که از شهريور (۲۰) به بعد متزلزل شده بودند، در راستايي استبدادي و وابستگي به قدرت هاي استعماري امکان پذير گرداند.
ـ مصدق و حزب توده در رقابت براي تشخيص تضاد عمده (شعار عمومي) در “جنبش ملي کردن نفت”
بيژن براي دستيابي به تضاد عمده در آستانه “جنبش ملي کردن نفت”) در سال ١٣٣٩ (در نهايت بايد ما را به تشخيص شعارهاي عمومي اين جنبش هدايت کند، تحليل مشخص زير را از مناسبات نيروهاي اجتماعي سياسي در اين مقطع زماني ارائه ميدهد و موقعيت انگليس را در خطوط زير تصوير ميكند :” طي سالهاي جنگ )دوم جهاني (… موقعيت برتر اين امپرياليسم (انگليس) در ايران حفظ گرديد. نفت که مهمترين منبع استثمار ايران بود،دربست در اختيار شرکت نفت ايران و انگليس قرار داشت… .(انگليس) در تعيين مشي سياسي ايران نقش درجه يک بازي مي کرد” ۱۰ (ص۴۰). و در رابطه با موقعيت آمريکا در اين سالها ميگويد “امپرياليسم آمريکا در اين سالها . در اشغال ايران، در اخراج ارتش سرخ و بالاخره از طريق تهاجم اقتصادي، نفوذ رو به تزايدي در ايران پيدا کرده بود” ۱۰ (ص۴۱) و پس از سرکوب و غير قانوني اعلام کردن حزب توده(۱۳۲۷)” خواهان کسب موقعيت مناسب با شرايط تازه در ايران بود و بايد سهم آمريکا در نظر گرفته ميشد” (همانجا) و کمي دورتر ميگويد در اين سالها “در شرايطي که جنبش بورژوآزي ملي در حال تکوين بود امپرياليسم انگليس در ايران نقش تعيين کننده اي داشت و شرکت نفت نه تنها يک منبع اقتصادي بلکه اهرم سياسي مهمي در دست انگلستان بود تا در امور ايران آشکارا مداخله کند” (همانجا). بايداين نکته را بخاطر داشت كه از نظربيژن بورژوازي ملي در سالهاي پس از شهريور(۲۰)” به رشد اقتصادي و کسب موقعيت اجتماعي نائل آمده بوده، و سرکوبي جنبش کارگري به بورژوازي ملي آسيب نرسانده بود و حتي ميدان را براي کسب رهبري بورژوازي ملي خالي کرده بود ” (همانجا).
بيژن پس از اين تحليل خود از اين موقعيت معين تاريخي به استنباط زير در رابطه با تضاد عمده در اين مقطع زماني ميرسد:” در اين موقعيت (در آستانه جنبش نفت) تضاد خلق با امپرياليسم انگليس عمده شده بود و امپرياليسم آمريکا و بورژوازي کمپرادور وابسته به آن نيز به شکست دادن انگلستان در مسئله نفت در جهت اين تضاد قرار داشتند”. (همانجا) چنين است کلي ترين خطوط تحليل او از شرايط سياسي در اين مقطع زماني در ايران که “يک دوره از جنبش رهايي بخش زير نام جنبش ملي کردن نفت آغاز شد” (همانجا)
اين نمونه ايست از متدولوژي تحليل او که همواره در چهارچوب موقعيت مشخصي صورت ميگيرد و هدف آن اساسا” دستيابي به تضاد عمده و شعارهائيست که استعداد تبديل شدن به شعارهاي عمومي، در اين موقعيت و مقطع زماني مشخص، را در خود داشته باشند، معيارهاي قضاوتي او در مورد نيروهاي سياسي در رابطه اي مستقيم با ميزان قدرت آنها در تشخيص شعارهاي عمومي در هر مقطع زمان و چگونگي پيشبرد آنها بوده و بدور از هر گونه پيشداوري هاي ايدئولويژيکي مبني بر مفاهيم کلي و انتزاعي طبقاتي ميباشد.
بيژن در رابطه با ميزان قدرت و خلاقيت مصدق در تشخيص تضاد عمده در اين موقعيت معين تاريخي و هدايت “جنبش ملي کردن نفت” چنين قضاوت مي کند: “مصدق رهبر بلامنازع جبهه ملي که مبارزه با انگلستان را برترين وظيفه خود ميدانست از تضاد آمريکا و انگليس حداکثر بهره برداري را کرد” ۱۰ (ص۴۲)
در حقيقت شکل گيري جبهه ملي اول به ابتکار مصدق بر بستر تغذيه چنين تشخيص صحيحي از تضاد عمده در اين مقطع زماني صورت گرفت و او بزودي با بهره برداري هنرمندانه از اين تضاد به رهبري بلامنازع در هدايت “جنبش ملي کردن نفت” تبديل شد.
حال ميتوان به کنه اظهارات او در ساواک به سال (۳۹) مبني بر اينکه مصدق “بهترين مشي سياسي” را بعد از شهريور (۲۰) براي حفظ منافع عمومي و ملي ايران در پيش گرفت بيشتر نزديک شد. معيارهاي قضاوت او بويژه هنگام بررسي شخصيت فردي مصدق بيش از پيش از معيارهاي ايدئولوژيکي انتزاعي و کلي (طبقاتي) چپ سنتي فاصله ميگيرد. تمام اشارات و تجزيه و تحليل او از خصوصيات رواني، اخلاقي، طبقاتي و ايدئولوژيکي مصدق گام هاييست در جهت دادن ابعادي مشخص تر به چگونگي دستيابي به شعارهاي عمومي (ملي کردن نفت) و در نهايت نقش و مسئوليت عامل انساني (رهبري) در شکل گيري و سرنوشت جنبش هاي اجتماعي. او در اين رابطه مصدق را با يادآوري عناصر بيوگرافي اش، بر خلاف رهبران حزب توده که آنها را به بي تجربه، فاقد عقيده و فاقد شناختي زنده از ويژگي ها و تمايزات جامعه ايراني خوانده بود، شخصي باتجربه و با شناخت زنده از روحيات، عادات، فرهنگ و سنت هاي مبازراتي و ضد استعماري توده هاي شهري معرفي مي کند: “مصدق روحيه توده هاي خرده بورژوازي (بخصوص کسبه، پيشه وران، بازرگانان، کارمندان) را بخوبي مي شناخت و تاکتيک هاي خود را با توجه به آن انتخاب ميکرد” ۱۲ (ص۶۱). و در ادامه اين مطلب از تفكر مدرن و لائيك مصدق چنين ياد ميكند “با همه اينها مصدق در طول مبارزات خود، از انگيزه هاي مذهبي شخصا” استفاده نکرد و حاضر به تظاهر مذهبي براي جلب نظر توده نشد” ۱۲ ص(۶۱) : بيژن مصدق را بلحاظ ايدئولوژيکي ميراث دار راستين ايده آلهاي دمکراتيک و ضد استعماري انقلاب مشروطيت ايران مي دانست. “مصدق )در طول مبارزاتش( عنصري ملي يعني ناسيوناليست با تمايلات ضد استعماري شناخته ميشود” ۱۲ ص (۵۴) مي باشد. بيژن او را بلحاظ شخصيتي و اخلاقي پاسدار و مدافع والاترين ارزش هاي ا و مانيستي و ميهن دوستانه ميداند: “در راه خود پي گير بود، گرچه قاطعيت لازم را نداشت، ولي به ملت ايمان داشت و اين ايمان را تا آخرين لحظه حيات حفظ کرد…. و در حفظ عقايد خود محکم و پا برجا بود”. ۱۲ ص(۶۱) بيژن مصدق را آگاه به تضاد آمريكا و انگليس در ايران معرفي ميكند : “در حركت مجدد مصدق و يارانش تضاد آمريكا و انگليس زمينه مساعدي ايجاد كرده بود و مصدق به اين امر آگاهي كامل داشت”. ١٢ ص٥٤
از ديدگاه بيژن اين شناخت ويژ گى هاى جامعه ايرانى، خصوصيات رواني، تجارب و جهانبينى فردي مصدق (رهبري) همچون عناصري سازنده در شکل گيري و هدايت جنبش ملي کردن نفت سهم و نقشي بس مهم و گاه تعيين کننده داشته اند. تجزيه و تحليل هاي بيژن در جهت درک اين خصوصيات رواني و ايدئولوژيکي مصدق و چگونگي مداخله آنها در شکل دادن به فراز و نشيب هاي جنبش نفت در حقيقت تلاش هائيست براي درك هر چه مشخص تر از اين جنبش (ملي کردن نفت) و مشي حاکم بر آن. مشي اي که هرگز قابل استنتاج از هيچ مدل از قبل تعيين شده و متکي بر مفاهيم ايدئولوژيکي عام و انتزاعي نمي باشد. جان و روح هر موقعيت معين تاريخي)به لحاظ سياسي( يعني تضاد عمده که بايد ما را به تشخيص شعارهاي عمومي صحيح و هدايت آنها راهنمايي کند، هرگز قابل تقليل به هيچ مدلي نيست. مشي حزب توده که در اين سالها بر پايه تفکري متکي بر ايدئولوژى پدرسالارانه شکل گرفته بود شاهديست زنده از شکست اين تفکر سنتي چپ از دستيابي به شعارهاي عمومي صحيح در اين مقطع مشخص زماني در رقابت خود با بورژوازي دمکرات ايران.
بيژن در ادامه بررسي هاي خود از مرحله اول اين جنبش، نتايج تشخيص صحيح مصدق را از تضاد عمده و قدرت و استعداد او در هدايت اين جنبش را چنين ارزيابي مي کند: “حمايت آمريکا و وابستگانش در ايران از ملي کردن نفت باعث شد که مصدق به هدف اول خود يعني کوتاه کردن دست انگلستان از نفت خيلي زود جامه عمل بپوشاند” ۱۹ ص (۴۲).
ما بررسي هاي بيژن را در مورد رابطه مصدق با “جنبش نفت” به همين مرحله اول محدود ميسازيم و حال مشي حزب توده، اين رقيب سرسخت مصدق را در اين جنبش مورد توجه قرار ميدهيم.
ـ مشي حزب توده در رابطه با “اصل ايدئولوژيکي خطا ناپذيري”پدر در جنبش ملي کردن نفت
بيژن در رابطه با موضع حزب توده نسبت به مصدق در جريان نهضت ملي کردن نفت و تشخيص تضاد عمده در اين سالها ميگويد: “حزب توده که تضاد عمده (در اين مقطع) را در ايران درک نمي کرد، از تحليل رابطه مصدق با آمريکا عاجز ماند و بنحو نادرستي اين رابطه را سر سپردگي به امپرياليسم آمريکا معرفي کرد و خود را ملزم به مبارزه با دشمن اصلي (آمريکا) و عوامل او کرد” ۱۰ ص (۴۲).بيژن علت عدم تشخيص تضاد عمده در اين مقطع زماني را که منجر به اشتباه فاجعه بار حزب توده در جنبش ملي کردن نفت گرديد را اينگونه ترسيم ميکند: “امپرياليسم آمريکا طي جنگ جهاني دوم به بزرگترين قدرت امپرياليستي تبديل شد و در پايان جنگ رهبري اردوگاه امپرياليسم را بدست گرفت. قدرت اقتصادي و نظامي آمريکا به او اجازه ميداد که بلافاصله پس از پايان جنگ، جهاد ضد کمونيستي را اعلام کند…. در اين شرايط اتحاد شوروي و ديگر کشورهاي سوسياليستي آمريکا را دشمن درجه يک مي شناختند….. حزب توده بدون ترديد آمريکا را دشمن درجه يک در ايران فرض کرده و موقعيت انگلستان در اينجا (ايران) و تضاد ديرينه خلق با اين امپرياليسم غدار را تحت الشعاع تضاد با آمريکاي تازه وارد تلقي کرد. حزب توده برنامه جهاني مبارزه در راه صلح جهاني را که عليه امپرياليست ها بخصوص آمريکا سازمان يافته بود تدارک ميديد” ۱۰ ص (۴۲). نکته مرکزي در رابطه با مشي حزب توده در اين مرحله از جنبش ملي کردن نفت در اينست که مشي نه بر اساس تجزيه و تحليلي از مناسبات زنده نيروهاي سياسي در اين مقطع زماني در ايران، بلکه در رابطه اي مستقيم با “استراتژي عمومي دولت و حزب شوروي” شکل گرفته است. او فاصله و بيگانگي باور نکردني حزب توده را نسبت به مطالبات عمومي و ملي در اين سالها که در حول وحوش “شعار ملي کردن نفت” متمرکز شده بود چنين بيان مينمايد: “جنبش صلح خواهي، جنبش جهاني بود که اتحاد شوروي عليه اردوگاه امپرياليستي و بخصوص آمريکا براه انداخته بود. اين جنبش بقدري در ايران بي معني جلوه ميکرد، که توده هاي زحمتکش شهري هيچگاه نتوانستند معني آنرا دريابند. معذالک حزب توده بيش از يک مليون امضاء ذيل ورقه ها جمع آوري کرد” ۱۲ ص (۳۴ـ ۳۵). بيژن با پي گيري مواضع حزب توده در جنبش ملي کردن نفت ميگويد، حزب توده پس از مدتي بي اعتنائي و ناباوري به امکان شکل گيري صف بندي نيروهاي اجتماعي و سياسي در حول و حوش شعار مطرح شده از طرف مصدق يعني “ملي کردن نفت در سراسر کشور”، تلاش کرد عقب ماندگي خود را در اين زمينه جبران نمايد و به طرح شعار زير روي آورد. بيژن مىگويد : “حزب توده قبل از ملي شدن نفت نتيجه بخش بودن اين مبارزات را قبول نداشت و فکر ميکرد سرانجام اين سر و صداها با توافق آمريکا و انگليس تمام خواهد شد. با همه اينها حزب توده نمي توانست از جرياني که نضج ميگرفت بر کنار بماند. بنابراين شعار الغاي امتياز نفت جنوب را داد (مقارن طرح ملي شدن نفت در اواخر ۱۳۲۹) و سپس ملي شدن نفت در جنوب و سرانجام پس از تصويب ملي شدن نفت شعار ملي شدن نفت در سراسر کشور را پذيرفت …. ولي مسخره ترين جنبه اين شعارها رعايت حقوق شوروي در امتياز نفت شمال (که هرگز تصويب نشده) بود” ۱۲ ص (۳۴ ـ ۳۵). حال بسادگي ميتوان متوجه شد که حزب توده چگونه در رقابت خود براي تشخيص تضاد عمده و شعار عمومي در اين مقطع زماني بازي را به رقيب خود “جبهه ملي” و شخص مصدق باخت و چگونه از درک تفاوت ها و ويژگي هاي شرايط اجتماعي و سياسي ايران در اين مقطع زماني که نقشي تعيين کننده در اتخاذ مشي دارد، بعلت باور به “اصل ايدئولوژيکي خطاناپذير رهبري شوروي” عاجز ماند و چگونه همچون نيرويي “فاقد عقيده” تنها دل نگراني اش تبعيت بي چون و چرا از “استراتژي عمومي شوروي” بود. استراتژي که در رابطه مستقيم با تضاد شوروي با آمريکا در عرصه جهاني شکل گرفته بود. و باز ميتوان بسادگي متوجه شد که چگونه بي اعتنائي به اين تفاوت ها و ويژگي هاي جامعه ايراني، باز تاب خود را در سطح تعيين اهداف (شعارها) جنبش بصورت تجاوزي آشکار به حريم مطالبات و منافع عمومي (خواست ملي کردن نفت) نشان ميدهد و چگونه اين تفکر متکي بر “اصل خطا ناپذيري پدر” در نهايت شکل گيري هرگونه رابطه و وحدتي را با ساير نيروهاي سياسي اپوزسيون غير ممکن ساخته و نيروهاي چپ را با طرح شعارهاي ايدئولوژيکي در پراتيکي سکتاريستي فرو مي برد.
درام نيروهاي چپ و نقش بغايت منفي آنها را در اين جنبش بايد در نهايت در اين تفکر غير دمکراتيک و پدرسالارانه حزب توده جستجو کرد که امکان شکل گيري هر گونه ، استعدادي را براي روئت تفاوتهاي جامعه ايراني از آنان سلب مي کرد و بيان جوهره تکين مشي در ايران را غير ممکن ميساخت. بيژن با پي گيري مواضع حزب توده در مرحله دوم “جنبش ملي کردن نفت” ما را با ابعاد تراژيک اين درام بيشتر آشنا مي کند. بر طبق روايت هاي بيژن تمايل به تغيير موضع حزب توده نسبت به مصدق، که به صورت رهبر بلامنازع جنبش نفت درآمده بود، هنگامي انجام ميگيرد که در موضع دولت شوروي “پس از رد پيشنهاد هريمن از جانب مصدق براي اولين بار نشانه هاي مثبتي در روزنامه ايزوستيا نسبت به مصدق آشکار مي شود” ۱۲ ص ۳۷. در حقيقت رد پيشنهاد هريمن از طرف مصدق که دنبال آن حاد شدن تضاد مصدق و آمريکا را باعث ميشود، از زاويه دفاع از منابع جنبش ضد استعماري و ملي ايران صورت ميگيرد. و تغيير موضع دولت شوروي بيشتر در رابطه با تضاد اين دولت با آمريکا و منافع “استراتژي عمومي” اش قابل درک است. اما حزب توده چشم و گوش بسته به تغيير موضع خود نسبت به مصدق ميپردازد. و بدون درک و تحليلي مشخص از موقعيت جديد سياسي که حاصل رشد تضاد آمريکا و مصدق ميبود و شکل گيري مناسبات و صف بنديهاي اجتماعي و سياسي جديدي را بدنبال داشت، تن به اين تغيير موضع، بطوري مکانيکي ميدهد. بهمين علت است كه حزب توده از ايفاي نقش فعال و مداخله گرانه در بسيج مردم و فائق آمدن بر بحران بي اعتمادي مابين دو جناح تعيين کننده جنبش دمکراتيک و ضد استعماري (جبهه ملي و حزب توده) در اين سالها باز مي ماند. بيژن در رابطه با اين تغيير موضع و نتايج آن ارزيابي زير را ارائه ميدهد: “حزب توده همراه با اشارات شوروي در تصحيح شناخت خود از مصدق و جبهه ملي مشي خود را نسبت به او تغيير داد. حزب توده که در مرحله قبل با تمام نيروي خود، از جمله طي تظاهرات خشن و خونين به مصدق تاخته بود، پس از اصلاح موضع خود از ايفاي نقش فعال بازمانده…. و خصلت جنگي خود را از دست داد و به انتقاد از مصدق اکتفا کرد” ۱۰ (ص ۴۵). و كمي دورتر چنين ادامه ميدهد: “مصدق و جبهه ملي همچنان به حزب توده بي اعتماد بودند و از بسيج و تجهيز نيروهاي خلق هراس داشتند” (همانجا).
بدين ترتيب “جنبش ملي کردن نفت”، بعلت بي اعتمادي در بين نيروهاي اپوزوسيون و ترديد هاي مصدق و عدم توانائي اش در بسيج توده ها در مقابل سازش آمريکا و انگليس، دوام نياورده و شکستي تراتژيک را متحمل شد و جامعه ايران بار ديگر شانس تحقق ايده ها و ايده آلهاي انقلاب مشروطيت را از دست داد.
حال پس از اين روايت بيژن از “جنبش ملي کردن نفت” ما ميتوانيم به هسته مرکزي بيگانگي و عصيانگري او نسبت به ايسم ها و فاقد عقيده خواندن پيروان آن ها که در اواخر سال (۳۹) در گزارش ساواک بچشم ميخورد، بنحوي ملموس و مشخص تر نزديک شويم. و به چگونگي “بررسي و مطالعاتي” که با اتکاء به آن بيژن “مشي مصدق را بهترين مشي بعد از شهريور ۲۰) ميداند” پي ببريم و مضمون تلاش هاي او را در جهت پايان دادن به اين “فاقد عقيده” بودن براي دستيابي به قضاوتي مستقل و فردي در ابعادي مشخص تر دريابيم.
همانگونه که در روايت “جنبش ملي کردن نفت” مي بينيم دغدغه بيژن در حول و حوش باز پس گيري لحظه تشخيص تضاد عمده (در اين مقطع زماني) از قطب هاي جهاني چپ (در اينجا شوروي) شکل گرفته است، ساير روايت هاي تاريخي او از اين دوران تفکر پدرسالارانه در ادبيات چپ سنتي را نيز همين دغدغه تشکيل ميدهد.
حال ما عمدتا” با اتکاي به اين تجربه تاريخي “جنبش ملي کردن نفت” در ايران ميخواهيم بدانيم که ادبيات چپ در قالب ايدئولوژيهاي پدرسالارانه (استالينيسم و مائوئيسم) بر پايه چه مکانيزم هايي شکل گيري لحظه تشخيص تضاد عمده و شعارهاي عمومي صحيح را ناممکن ميسازد و اين ادبيات پدرسالارانه را به ادبياتي سلطه جو و تماميت خواه تبديل ميکند. و اينکه بيژن چگونه در مصاف با اين ادبيات به ايده دمکراسي بمثابه تنها آلترناتيو ممکن در مقابل آن ميرسد.
ـ مسأله باز پس گيري لحظه تشخيص تضاد عمده و هموژنيزه کردن جنبش هاي اجتماعي بمثابه پايه هاي معرفت شناسي ايدئولوژي پدرسالارانه
در جنبش ملي کردن نفت ديديم که چگونه حزب توده “تضاد جهاني” يعني تضاد شوروي با آمريکا را جايگزين تضاد عمده در ايران کرد. و در اين رابطه در ابتداء به تلاش براي ايجاد “جنبش صلح خواهي” در مقابل شکل گيري “جنبش ملي کردن نفت” و در مراحل بعدي با طرح “شعار مضحک رعايت حقوق شوروي در نفت شمال” عملا” به تعرضي آشکار به منافع اين جنبش عمومي و جذب و انحلال آن در “استراتژي دولت شوروي” پرداخت. اما در اين جايگزيني يعني ربودن لحظه تشخيص اهداف (مطالبات) جنبش از طرف مرکزيت هاي جهاني چپ همواره با استدلالات و توجيهاتي متکي بر ادبيات راسيوناليستي صورت ميگرفت. ميدانيم که ادبيات مارکسيستي بمثابه تفکري مدرن ريشه در ايدئولوژي عصر روشنگري (راسيوناليسم) دارد. پايه هاي معرفت شناسي (اپيستومولوژي) آن در زمينه تدوين مفاهيم تاکتيکي و استراتژي عميقا” متأثر از اين ادبيات مي باشد. انتقادات بيژن به ادبيات پدرسالارانه با توجه به اين ريشه هاي تاريخي صورت گرفته و اين ادبيات را در رابطه با راسيوناليسم انتزاعي آن (اونيورساليسم آبستراکت) مورد انتقاد و بازبيني قرار داده است.
همانگونه که در صفحات گذشته ديديم از ديدگاه او اين تفکر چپ سنتي با ناديده گرفتن تفاوت تاريخي ـ اجتماعي در هر کشوري تمايل به يکدست و همگون کردن آنها داشته تا زمينه را براي شکل گيري مفاهيم استراتژيکي اي فراهم آورد که قابل تعميم و گسترش به مشي جنبش هاي اجتماعي در هر کشوري باشد. ما در نمونه جنبش نفت در ايران آنرا بطور ملموس و مشخصي تجربه کرديم و ديديم که چگونه لحظه تفاوت (در تضاد عمده و مشي) در برابر اين قدرت بي حد و حصر تعميم يا بي مفاهيم استراتژيکي قطب هاي جهاني امکان هر گونه موجوديت و استقلالي را در مقابل آن از دست داده و قابل انحلال در اين مفاهيم ميگردد. اصولا” بر پايه چنين هموژنيزه کردني است که زمينه لازم براي استقلال و جدا شدن ايده ها و مفاهيم از واقعيات زنده اجتماعي بوجود آمده و شکل گيري مرکزيت پدرسالارانه را با ابعادي تماميت خواه در ادبيات راسيوناليستي ممکن ميگرداند.
تمام تلاش هاي انتقادي بيژن در جهت باز پس گيري اين لحظه تفاوت و نجات آن از خطر انحلال در تقابل مستقيم با اين قدرت تعميم يافتگي مفاهيم استراتژيکي قطب هاي جهاني صورت ميگيرد. در حقيقت انتقادات راديکال او به پايه هاي اين معرفت شناسي در جهت پايان دادن به اين استقلال و سلطه ايده ها بر واقعيات زنده اجتماعي و تابع گرداندن آنها به واقعيت هاي زميني (لحظه تفاوت) مي باشد. ما در صفحات قبل شاهد بوديم که چگونه بيژن با انتقاد از ماترياليسم تاريخي با اتکاء به مفهوم نيمه فرماسيونها و طرح تضاد عمده موفق شد به ابعاد تکين و منحصر بفرد اين لحظه تفاوت دسترسي يابد و بدينسان راه را بر لجام گسختگي و يکه تازي اين قدرت تعميم يابي سد نمايد. اما مضمون انتقادات بيژن به ادبيات دوران استالين نسبت به دوران قبل از آن کاملا” متمايز و متفاوت است. اين تفاوت را ما در سرشت و طبيعت اين قدرت تعميم يابنده مفاهيم و ايده ها در اين دوران تجربه ميکنيم، دوراني که استالين”نقش پدرانه اي” را در خانواده احزاب و جنبش چپ جهاني بعهده ميگيرد. ادبيات چپ در ايران تحت تاثير اصل ايدئولوژيکي خطاناپذير پدر (حزب کمونيست شوروي)” تن به انحلال اين لحظه تفاوت (نمونه جنبش نفت) داده و “تبعيت بي چون و چرا” از “استراتژي عمومي” دولت و حزب کمونيست شوروي را مي پذيرد.
ـ سرشت و طبيعت سلطه جويانه ايده ها و مفاهيم در ايدئولوژي پدرسالارانه
بيژن تمايل به”نقش پدرسالارانه” داشتن شوروي و چين را در جنبش جهاني چپ که بنظر او ” نتيجه اي بجز شکست جنبش هاي تحت تسلط شان”۱۰ (ص۱۹۰) را به ارمغان نياورده بود، حاصل خطايي صرف و معصومانه در حوزه شناخت محسوب نميکرد. در اين رابطه ميگويد نبايد تضاد کشورهاي سوسياليستي را در دهه (۶۰ و ۷۰ ميلادي) ” صرفا” در حد تئوري و شناخت آنها از پديده ها (اجتماعي تاريخي) تلقي کنيم” ۱۰ (ص۱۹۱). از ديدگاه بيژن اين تضادها و بحران در جنبش هاي چپ حهاني در اين دوران در رابطه با “نقش پدرسالارانه” حزب کمونيست شوروي قابل درک و توضيح است. نقشي که با اتکاء به “اصل ايدئولوژيکي خطاناپذيري پدر” امکان هرگونه مقاومت و انتقادي را بر پايه اين لحظه تفاوت (در هر کشوري) نسبت به ابعاد جهان شمول استراتژي عمومي شوروي غير ممکن ميساخت. او در پشت اين نگاه پدرانه يکدست و همگون کننده در نهايت مصالح و منافع اقتصادي ـ سياسي يک کشور خاصي (قطب هاي جهاني) را ميديد. منافع خاصي که با پنهان شدن در پشت اين مفاهيم جهان شمول و قابل تعميم بر جنبش هاي اجتماعي در هر کشوري (نمونه نفت در ايران) به اين قابليت تعميم يابي سرشتي سلطه جويانه ميدهد. بيژن در رابطه با محتواي اين تمايل به “نقش پدرسالارانه” داشتن در مناسبات جنبش هاي چپ در سطح جهاني و لحظه شکل گيري مفاهيم و ايده هاي استراتژيکي که بايد هدايت اين جنبش ها را بعهده داشته باشند چنين ميگويد: “… رهبري شوروي در اين سالها (منظور دوران استالين است) از انحراف واشتباه خالي نبود، چه در مورد کشورها و چه در مورد جنبش ها، نقش پدرسالارانه نه تنها دريافتن صحيح اشکال مبارزه در جنبش هاي خلق هاي مختلف آسيب ميرساند، بلکه در روابط اقتصادي ـ سياسي، اين نابرابري باعث نوعي سوء استفاده مي گردد. رابطه شوروي پس از جنگ جهاني دوم با ملل اروپاي شرقي نمونه هايي از اين گرايش هاي نادرست را نشان ميدهد، درخواست نفت از جانب شوروي در ايران نيز از جمله اين گرايشهاست. به اين ترتيب شوروي از موضع برتر خود در ميان کشورهاي سوسياليستي و نقش رهبري جنبش بين المللي طبقه کارگر به سود پيشبرد استراتژي جهاني و پيشرفت برنامه هاي اقتصادي خود کمک ميگرفت. اين نحوه اشتباه از عوامل مورد بحث، حتي از جانب احزاب کارگري و رهبري آنها مجاز شناخته ميشد و آن را با روابط انترناسيوناليستي پرولتري توجيه ميکردند” ۱۰ (ص۱۸۹).
در حقيقت بيژن با اتکاء به تجربه دوران استالين در جنبش جهاني چپ ميخواهد بگويد که در پشت اين “مرکزيت هاي پدرسالارانه” جهاني اراده اي انساني حامل منافع خاص يک کشور قرار دارد، که با نفي لحظه تفاوت (نمونه جنبش نفت) تلاش دارد به مفاهيم استراتژيکي اين کشور ابعادي تعميم يابنده به کل جنبش هاي جهاني چپ را بدهد. در چنين ديدگاهي تلاش هاي ضد استعماري و دمکراتيک در هر کشوري در لحظه تشخيص شعارهاي عمومي و مشي شان بايد تابع محض پيشبرد استراتژي اين مرکزيت هاي جهاني باشد که خود را بمثابه وظايف انترناسيوناليستي به کليه جنبش هاي جهاني چپ تحميل مي کند.
از ديدگاه بيژن اين استعداد و قابليت تعميم يابي اين مفاهيم استراتژيکي که بايد حامل منافع عمومي کليه جنبش هاي جهاني چپ باشد، بعلت ناديده گرفتن لحظه تفاوت (در هر کشوري) استعداديست کاذب و دروغين. وظايف انترناسيوناليستي بايد در رابطه اي مستقيم با لحظه تفاوت در هر کشوري شکل گرفته و در نهايـت خود را بطور “ناگزيري” در ابعادي تکين و منحصر به فرد بيان نمايد. هر گونه تقليل اين وظايف به وظائفي جهت پيشبرد استراتژي قطب هاي جهاني پدرسالار (يعني يک کشور) تلاشي است با مضموني سلطه جويانه که با ايده آلهاي دمکراتيک و رهايي بخش چپ در تضادي آشتي ناپذير قرار ميگيرد. بنابراين مضمون اين تمايل به داشتن”نقش پدرانه” ايجاد فضايي ايست بري از هر گونه تنوع و تفاوت براي کنترل هر چه بيشتر اين جنبش ها و تبديل آنها به ابزاري در جهت پيشبرد منافع سياسي ـ اقتصادي خاص (مرکزيت جهاني چپ). هر چند او از مفهوم “ابزاري” استفاده نمي کند، اما با مفهوم همسنگ آن يعني “فاقد عقيده” خواندن “پيروان ايسم” و يا “دنبال روي بي چون و چراي حزب توده از سياست حزب و دولت شوروي”، در آثار او مواجه هستيم. آشکار شدن اين راز گرايش به سلطه جويي در ادبيات استالينيستي که موفق شده بود خود را در زير ايده هاي امانيستي انتزاعي و کلي (وظايف انترناسيوناليستي) پنهان سازد، دقيقا” علت عدم کرنش و عصيان بيژن را در تقابل با اين ادبيات بيان مي کند. او در تقابل با اين سلطه گري (مرکزيت هاي جهاني چپ) که با اتکاء به “اصل ايدئولوژي خطاناپديري” به باز توليد حيات خود ادامه ميداد تلاش ميکند اين ادعاي پدرسالارانه را بي اعتبار ساخته و محدوديت تاريخي اين عقول کل را نشان دهد.
– محدوديت تاريخي مرکزيت پدرسالارانه (عقل کل) و ظاهر شدن ايده دمکراسي در افق ذهني بيژن.
همانگونه که در صفحات گذشته نشان داديم، بيژن ريشه اختلافات و بحران در جنبش بين المللي چپ را (دهه ۶۰ ميلادي) تفاوت غير قابل تقليل شرايط اجتماعي ـ تاريخي در هر کشوري ميدانست که در چهارچوب ايدئولوژي مبتني بر “نقش پدرسالارانه”۱۰ ص ۱۸۹ غير قابل حل ميديد. او هنگام بررسي “تضادهاي کشورهاي سوسياليستي با هم” نهايي ترين پرنسيب اين ايدئولوژي يعني اصل خطاناپذيري (عقل کل بودن) مرکزيتهاي جهاني چپ را به چالش طلبيده و بي اعتبار مي سازد. او لحظه شکل گيري استراتژي عمومي قطب هاي جهاني و محدوديت تاريخي اين عقول کل را چنين ترسيم مي کند “واقعيت اينست که نحوه برخورد کشورهاي سوسياليست) يعنى با ساير كشور هاى سوسياليستى و جنبش هاى رها يى بخش( با استراتژي عمومي آن ها مطابقت دارد. عوامل تعيين کننده اين استراتژي در جامعه خودي قرار دارد و نه در جامعه بين المللي. نقش جهاني شوروي و چين چنانچه آزادانه انتخاب شود، بنابر مصالح سياسي و اقتصادي آنهاست” ۱۰ ص۱۹۱.
نکته مرکزي در اين گفتمان نقش تعيين کننده و بنابراين محدود کننده اين “عوامل داخلي” در شکل دادن به استراتژي عمومي اين مرکزيت هاي جهاني چپ مي باشد. اين محدوديت (از نظر بيژن)، که در رابطه مستقيم و گريز ناپذير با مصالح سياسي و اقتصادي اين کشورها (چين و شوروي) بوجود مي آيد، حاصل طبيعي و تحميلي اين مرحله از تحول جوامع بشري است که در چهار چوب مفهوم “دولت ملت” شکل گرفته است.
بيژن در رابطه با اجتناب ناپذيري اين محدوديت هاي تاريخي و نتايج آن که همواره بصورت اختلاف و تضاد مابين مشي کشورهاي مختلف خود را نشان ميدهد، ميگويد: “مادام که اين مرزها (ملي) وجود دارد، مادام که دولت هاي مختلف سوسياليست وجود دارند، اين تضادها (مابين کشورهاي سوسياليستي و مابين جنبش ها) واقعيتي از جهان ما بشمار مي رود.” ۱۰ ص ۱۹۲ بيژن در ادامه بحث خود پيرامون تضاد مابين کشورهاي سوسياليستي ميگويد: “ساده لوحانه (است) اگر منکر هر گونه اختلافي بين امکانات، برنامه ها و مشي کشورهاي سوسياليستي با هم و يا با جنبش هاي رهايي بخش (يعني مرزهاي ملي)، شويم” ۱۰ ص۱۹۲. يعني ساده لوحانه است اگر ادعاى اين عقول كل را مبني بر انكار اين محدوديت تاريخي تحميل شده مرزهاي ملي باور كرده و شرايط اجتماعي ـ تاريخي در کشورهاي مختلف را يکدست و همگون بپنداريم و بدين ترتيب راه را بار ديگر بر شکل گيري “مرکزيت هاي تک رهبري” (پدرسالارانه)که در اين سالها (دهه ۶۰ ميلادي) دچار بحراني عميق گرديده بود هموار سازيم. دقيقا” در رابطه با چنين ريشه يابي از بحران و اختلاف در جنبش جهاني چپ است که او دوران مرکزيت هاي پدرسالارانه را غير قابل بازگشت ارزيابي ميکند و در اين رابطه ميگويد” دوره تک رهبري (در جنبش هاي چپ جهاني) پايان يافته و غير قابل بازگشت است” همانجا. بيژن پس از اشاره به تجربه تاريخي “نقش پدر سالارانه” حزب و دولت شوروي در اين جنبش ها افق زيرين را جهت خروج از اين بحران (دهه ۶۰) بمثابه ضرورتي تاريخي، ميگشايد: “در گذشته، شوروي نقشي نزديک به نقشي تعيين کننده (در اتخاذ مشي در هر کشوري) داشته است. اين مسيرهاي اقتصادي متفاوت به سوي سوسياليسم زمينه ايست براي تضاد بين کشورهاي سوسياليستي، بخصوص در شرايطي که در روابط بين المللي جنبش کارگري و کشورهاي سوسياليستي مدتها دچار انحرافي (سوء استفاده از نقش پدرسالارانه) جدي بوده است. سرانجام پس از بروز اين اختلاف ها است که جنبش کارگري و کشورهاي سوسياليستي اسلوب صحيح تري براي همبستگي خود پيدا مي کند و به سلطه يک حزب بر همه کشورها، خاتمه داده ميشود و ناگزير راه براي تساوي برادرانه حقوق باز خواهد شد” ۱۰ ص۱۹۱. بديهي است که با چنين نگاهي به ريشه اختلافات و بحران در جنبش چپ جهاني، او از بروز اين اختلافات و بحران در “مرکزيت پدرسالارانه” شوروي استقبال نمايد و آنرا به زمينه اي براي پايان دادن “به سلطه يک حزب بر همه کشور ها” تبديل کرده و برون رفت از اين بحران را در گرو پذيرش اصل کثرت گرايي (حق انتخاب اين جنبش ها در مشي اشان) و دمکراتيزه کردن روابط آنها بر اساس “تساوي حقوق” بداند. بيژن اين افق باز شده بر اساس اين “تساوي حقوق” را در خطوط زير ترسيم مي کند: “. .. لکن همچنانکه در تعيين مسير و مشي انقلاب، اين حق نيروهاي پيشرو همان خلق است که راه خود را انتخاب کنند، در ساختمان سوسياليسم نيز اين حق همان رهبري است که پس از توصيه ها و تجربه هاي ديگران، راه خود را انتخاب کند”. ۱۰ ص ۱۹۱
بدين سان ما در اين صفحات پاياني “حمع بندي مبارزات…” با محدوديت هاي تاريخي و غير قابل عبور اين عقول کل آْشنا ميشويم.
محدوديت هايي که هر گونه ادعاي اين عقول کل را در زمينه تدوين استراتژي عمومي اي که بتواند منافع جنبش هاي اجتماعي را در هر کشوري تأمين کرده و بنابراين مشي اين جنبش ها را تابع محض آن گرداند، باطل و بي اعتبار مي سازد. بيژن هر گونه ادعايي را براي انکار اين محدود بودن و متناهي بودن اين ذهنيت پدرسالارانه، تلاشي براي تامين گرايش سلطه جويانه قطب هاي جهاني ارزيابي کرده که در نهايت به ناديده گرفتن لحظه تفاوت (مشي در هر کشوري) منجر ميشود. بهمين علت است که اين گره مرکزي در روايت هاي او، يعني دستيابي به لحظه تفاوت و شعارهاي عمومي صحيح (در هر کشوري) با بازگشت ناپذير خواندن و پايان دادن به اسطوره قطب ها، باز ميگردد. و با باز شدن اين گره ايده دمکراسي در افق ذهني او شکل قطعي بخود ميگيرد. اما هدف و ابعاد واقعي تلاش هاي او در جهت گسست از ايدئولوژي پدرسالارانه و باز پس گيري اين لحظه تفاوت هنگامي خود را نشان ميدهد که ما توجه خود را به باز بيني و باز سازي مناسبات نيروهاي دمکراتيک و چپ در جنبش هاي اجتماعي ايران از افق گشوده شده در ذهنيت او يعني ايده دمكراسي معطوف داريم.
ـ باز سازي مناسبات نيروهاي دمکراتيک و چپ در ايران بر اساس ايده دمکراسي و گسست از حزب توده
با بي اعتبار ساختن اصل ايدئولوژيکي خطا ناپذيري قطب هاي جهاني که ناظر بر شکل گيري و سمت و سو دادن به مناسبات نيروهاي چپ و ساير نيروهاي اجتماعي بالاخص نيروهاي دمکراتيک (نمونه جنبش نفت) مي بود بيژن به بازسازي اين مناسبات بر پايه رقابت دمکراتيک و سالم در حول و حوش تشخيص “شعارهاي عمومي صحيح” مي پردازد. از آنجائيکه در ديدگاه او همانگونه که ما در صفحات قبل بالاخص در “جنبش ملي کردن نفت” ديديم اين لحظه تشخيص مطالبات عمومي ريشه در تفاوت غير قابل تقليل جامعه ايراني دارد و از آنجائيکه اين مطالبات و شعارها از قبل در جايي نوشته نشده و قابل خواندن و پيش بيني نمي باشد و از آنجائيکه سير تحول و تغيير اين مطالبات از هيچ گونه علت غايي (از قبل تعيين شده) تبعيت نمي کند، بنابراين اين لحطه تشخيص شعارها (اهداف) و مشي جنبش هاي اجتماعي در ايران لحظه ايست باز که تنها شناخت و تجربه زنده، تخيل، هشياري، شجاعت و جهان بيني و ديگر خصايل انساني نيروهاي سياسي (رهبري) شرکت کننده در آنها قادر به شکل دادن و تعيين سرنوشت آنها مي باشند. پيروي و تحميل هر گونه مدل از قبل تعيين شده اي که اساس تفکر سنتي چپ را براي تشخيص اين اهداف و مطالبات تشکيل ميداد همانگونه که در تجربه “جنبش نفت” ديديم از قبل محکوم به شکست بوده و مسأله شكل همکاري و وحدت نيروهاي اپوريسيون را كه بايد در فضايي رقابتي و آزاد صورت گيرد به امري ناممکن تبديل ميکند.
او در رابطه با ساختار باز اين لحظه دستيابي به “مشي اي درست” در ايران و نقش پراتيک در اين پروسه دستيابي به آن چنين ميگويد: “چنين مشي اي (مشي درست) الزاما” ويژگي هاي عمده اي در هر کشوري خواهد داشت. فقط در يک پروسه مبارزاتي است که اين ويژگيها شناخته شده و جنبش به راه حل خاص خود دست مي يابد.” ۱۱ ص ۱۲ و در رابطه با محدوديت ذهن انسان در شناخت پروسه واقعيات اجتماعي زنده و در حال تغيير و قالب گيري آنها در مفاهيم و مدل هاي از قبل پيش بيني شده اشارات زير را مي خوانيم: “بندرت ممکن است پيش از عمل بتوانيم مشي و شيوه هاي مبارزه را بنحوي بشناسيم که ديگر نيازي به تغيير و تصحيح آن (در پروسه عمل) نداشته باشد” ۱۱ ص ۲. و باز هم در رابطه با اهميت مفهوم پراتيک و رد تفکر بسته چپ سنتي که در اين سالها (دهه ۴۰ و ۵۰) تلاش داشت جنبش هاي اجتماعي را از خارج بر اساس مدل هاي از پيش تعيين شده اي هدايت کند چنين اظهار نظر ميکند “از همه بدتر برخي از رفقا ميخواهند (منظور بيشتر پروچيني هاي متکي بر مدل چين مي باشد) از دور جنبش را سازماندهي مي کنند و مشي خود را همراه جزئيات فني مبارزه به جريانهاي داخلي توصيه مي کنند”۱۱ ص۱۲.
اين انتقادات و برداشت او از مفهوم پراتيک و رابطه ديالکتيکي آن با مفاهيم تئوريکي است که در نهايت به تابع گرداندن اين مفاهيم (ذهن) به پراتيک و به تجربه زنده انسانها منجر ميگردد، و به سيطره يكجانبه ايده ها )انتزاعي و كلي( در پروسه تشخيص شعارهاي عمومي پايان ميدهد. اين انتقادات بيژن در حقيقت چرخشي است بزرگ در ادبيآت چپ در ايران که در رابطه با ديدگاه هستي شناسانه او قابل فهم است.
ديدگاهي که بر محدود و متناهي بودن ذهن انسان در مقابل دنياي بيروني (عيني) باور دارد و بهمين علت در تقابلي آشتي ناپذير با طرز تفكر مدل گراي متكي بر “اصل خطا ناپذيري” مرکزيت هاي جهاني چپ مي باشد. گفتمان هاي انتقادي فوق که در رد برداشت نيروهاي سنتي چپ از رابطه تئوري و پراتيک صورت گرفته است تلاشي ايست جهت رسيدن به تفکري باز براي روئت تفاوت ها وتاكيد بر نقش عامل انساني )سوژه( که نقشي تعيين کننده در پروسه شکل گيري مشي اي صحيح بازي مينمايد.
مضمون واقعي انتقادات او به رابطه تئوري و پراتيک در طرز تفكر نيروهاي سنتي چپ بيش از هر چيز ديگري به آن برداشت پوزيتيو يستي از مفاهيم استراژيکي مي باشد که اين مفاهيم را تا حد مفاهيمي تکنيکي (فني) تقليل داده و آنها را در رابطه اي مکانيکي و يکجانبه با واقعيات زنده و در حال تغيير اجتماعي قرار ميدهند. بيژن انتقادات خود را بار ديگر در اين رابطه اينگونه بيان ميدارد. “واقعيت اينست که اين رفقا (چپ سنتي) تصور روشني از کار تئوريک ندارند. آنها تصور مي کنند که مارکسيسم لنينيسم را مي توان همچون فنوني ديگر، طي چند سال مطالعه آموخت و بعد آغاز بکار کرد. براي اين رفقا تفاوت چنداني ندارد که اين آموخته هاي صرفا” ذهني را در ايران پياده کنند يا در زنگبار وگوآتمالا” ۱۱ ص ۲۶. در اينجا ما بار ديگر مي بينيم که چگونه اين “بي تفاوتي” به تفاوت ها و ويژگي هايي که جان و روح مشي در هر کشوري را تشکيل ميدهند، در رابطه اي مستقيم با اين برداشت مكانيكي شده از مناسبات تئوري و پراتيک در اين تفکر سنتي قرار ميگيرد و چگونه مفاهيم استراتژيکي آنها به مفاهيمي بسته و فاقد استعداد براي ارتباط با اين تفاوتها تبديل ميگردند و در نهايت در تعرضي آشكار به منافع جنبش هاي عمومي ايران قرار مي گيرند.
بدين سان اين تفکر چپ سنتي با تابع کردن پراتيک خود به مدل هاي از پيش تعيين شده اي که متکي بر اصل خطا ناپذيري قطب هاي جهاني بودند نه تنها از تشخيص شعارهاي عمومي صحيح باز ميماند، بلکه بيش از آن شکل گيري مناسباتي دمکراتيک و باز با ساير نيروهاي اجتماعي و سياسي اپوزسيون را جهت دستيابي به وحدت آنها غير ممکن مي سازد . حال او با اتکاء به اين واژگون سازي رابطه تئوري و پراتيک در ادبيات چپ و بيرون راندن تفکر مبتني بر مدل که منجر به ايده لوژيزه کردن شعارها و مشى اى سكتاريستى مى شد (نمونه جنبش نفت) به باز سازي مناسبات نيروهاي چپ و ساير نيروهاي اپوزيسيون بر پايه پراتيک زنده آنها ميپردازد. او در اين بازسازي، مناسبات نيروهاي متنوع اجتماعي و سياسي را در فضاي عمومي، مناسباتي شکل گرفته در حول و حوش دستيابي به شعارهاي عمومي صحيح بر پايه رقابتي آزاد جهت ايجاد وحدت مابين آنها ارزيابي مي کند. او ساختار باز و دمکراتيک اين همکاري ها و امر هژموني (نه تسلط) در آن را در خطوط زير ترسيم مي نمايد: “اين نيروها (متنوع اجتماعي) با هر ايدئو لوژي اي خواستار رهبري جنبش اند و مبارزه آنها چنين حقي را برايشان فراهم ميسازد. در چنين شرايطي بحث و گفتگو بين جريانهاي مبارز که اختلاف ايدئولوژيک دارند، نمي تواند منجر به وحدتي عميق و شناخته شده گردد. تنها گسترش جنبش انقلابي در رشد و تکامل جريانهاي انقلابي موجود و تثبيت نهايي آنها در نزد توده هاست که ميتواند فرم و محتواي “قطعي وحدت عام را تعيين کند”.۱۱ ص۹
بدين ترتيب مي بينيم که حل مسئله وحدت و مساله هژموني (رهبري) در آن بايد به شيوه اي دمکراتيک و به دور از هرگونه پيش شرط ايدئولوژيکي در بستر پراتيک زنده اين نيروها و متقاعد کردن افکار عمومي به درستي برنامه ها و مشي اشان صورت گيرد. اين وحدت عام همانگونه که از نقل قول بالا ميتوان استنباط کرد، در فرم و محتوي از اشکال وحدت پيشا مدرن (جامعه سنتي) که ما آنرا در شعار “وحدت کلمه” و “همه با هم” در دوران انقلاب ۵۷ تجربه کرديم کاملا” متمايز است. ساختار اين وحدت همچنين از اشکال وحدت در تفکر پدرسالارانه كه بر اساس تماميت خواهي است نيز متمايز مي باشد.
در ديدگاه بيژن شکل گيري اين وحدتunité) (لحظه ايست که تمام نيروهاي متنوعmultiple) ( اجتماعي اپوزسيون، در يک موقعيت معين تاريخي، متقاعد به تعقيب هدف و شعارهاي عامي ميگردند و هر يک بدون انحلال ويژگي ها و تفاوت هاي خود، بگونه اي منافع خود را در تحقيق اين هدف و شعار عمومي مي يابند. از برجسته ترين مشخصه هاي اين پروسه دستيابي به اين وحدت (همانگونه که در نقل قول فوق مي بينيم) غير قابل پيش بيني بودن شکل و محتواي آن مي باشد. تعيين اين شکل و محتوا تنها در بستر پراتيک زنده اين نيروهاي متنوع سياسي بر اساس رقابتي آزاد ميسر است. بيرون راندن هرگونه پيش شرط ايدئولوژيکي از پروسه شکل گيري اين وحدت در حقيقت تلاشي است در جهت نشان دادن باز بودن و دمکراتيک بودن ساختار آن. ما در نمونه “جنبش نفت” ديديم که چگونه حزب توده با ايدئولوژيزه کردن “شعارهاي عمومي” به مشي اي سکتاريستي روي آورد و در نهايت در تشخيص شعارهاي عمومي از رقيب خود مصدق شکست خورد و شکل گيري لحظه وحدت را به امري نا ممکن تبديل کرد. تلاش هاي عظيم بيژن براي شناخت ويژگي هاي نيروهاي اجتماعي در ايران از طريق چگونگي پيدايش و سير و تحول آنها در بستر جنبش هاي اجتماعي از انقلاب مشروطيت به بعد، دقيقا” در راستاي قابل روئت گردانيدن اين تفاوت ها و نقش حياتي آنان در پروسه شکل گيري همکاريها و وحدت در حول و حوش تشخيص اهداف و مطالباتي عمومي صورت گرفته است و دعوت چپ هاي جوان به گسست از تفکر پدرسالارانه دقيقا” در رابطه با دمکراتيزه کردن ادبيات چپ جهت فراهم آوردن زمينه ايست براي شرکت و مداخله مؤثرشان در فضاي عمومي. فضايي که ساختارش، بر پايه رقابت نيروهاي متنوع اجتماعي براي “تشخيص شعارهاي عمومي صحيح” و مشي اي درست در هر موقعيت مشخص اجتماعي شکل گرفته است.
اما او که رهبري حزب توده را در ابتداي دوران فعاليت اش “بي تجربه وبي ريشه، “فاقد عقيده” يعني “دنباله روي بي چون چراي شوروي” خوانده بود و درباره زندگي داخلي و انگيزه جناح بنديهاي درون آن كه تماما در حول حوش مسئله فدرت ميباشد چنين به قضاوت نشسته است:”تحليل دسته بنديهاي داخلي حزب توده (قبل از مهاجرت) نشان ميدهد که جاه طلبي ها و باندبازيهاي خرده بورژوازي، زمينه اساسي اين فراکسيون بازي بوده است.”۱۲ ص۴۸. با مشاهده بيگانگي کامل رهبران و کادرهاي اين حزب در مهاجرت نسبت به منافع جنبش هاي اجتماعي در ايران، يکسره اميد خود را به آنها از دست داد. او اين بيگانگي را در قالبي احساسي ـ عاطفي در سطور زير تصوير ميکند: “ما در اينجا نمي خواهيم به تاخت و تازهاي راديويي (پيک ايران و غيره) فسيل هاي مهاجر که حسرت دوري از وطن (نوستالژِي ) آخرين بقاياي عشق به مردم را در روحشان نابود ساخته است پاسخ بگو ئيم. اين مدعيان رهبري خلق و طبقه کارگر سالهاست کوله باري از اشتباهات فاجعه آميز همراه با عنوان مسخ شده “حزب برادر” را بدوش ميکشند”. ۱۱ ص ۱۱. اين خاموش شدن آخرين بقاياي عشق به مردم او را متقاعد ساخت که هر گونه اميدي به بيداري احساس اومانيستي و مقاومت در برابر مرکزيت هاي پدرسالارانه (استالينيسم) در ذهنيت اين نيروهاي “فاقد عقيده” و بيگانه با جنبش هاي اجتماعي در ايران توهمي بيش نخواهد بود. لذا چپ هاي جوان را دعوت به عصيان و گسست از حزب توده نمود۱۴ و همانگونه که ديديم اولين گام موثر او در اين زمينه با تشکيل گروه “جزني ـ ظريفي برداشته شد.
او در باز پس گرفتن لحظه تشخيص شعارهاي عمومي و اين دعوت خود ضرورت گسست از ديگر قطب جهاني چپ (حزب کمونيست چين) را فراموش نمي کند. حزبي که در رقابت خود با حزب کمونيست شوروي در اين دوران بحراني در جنبش چپ بين المللي (دردهه ۶۰ ميلادي) براي تامين سلطه خود بر اين جنبش ها به تلاشي بزرگ دست زده بود.
ـ ايدئولوژي حزب کمونيست چين يا ايدئولوژي پدرسالارانه ديگر و مسأله خشونت) در اين ايدئولوژي ها ( بمثابه تهديدي براي بازسازي مناسبات نيروهاي چپ بر پايه ايده دمکراسي
همانگونه که در صفحات قبل ديديم حزب کمونيست چين بعد از مشاجرات در دهه(۶۰) با حزب کمونيست شوروي و جدايي اش از بلوک احزاب وابسته به شوروي از اتوريته ايدئولوژيکي عظيمي در جنبش جهاني چپ برخوردار گرديد. گفتمان هاي ايدئولوژيکي اين حزب که از راديکاليسم اغواگرانه اي برخوردار بود با اقبال وسيعي در جنبش چپ ايران بالاخص چپ خارج از کشور، مواجه شد. بيژن در رابطه با چنين راديکاليسم اغواگرانه به “چپ هاي جوان” هشدار داد و پرنسيب هاي هدايت کننده اين ايدئولوژي (مائوئيسم) را هم جنس و مشابه تفکر پدرسالارانه دوران استالين ارزيابي کرد. او در آخرين اثرش “نبرد با ديکتاتوري” در باره هواداران حزب کمونيست چين قضاوت زير را مي کند: “آنها (سازمانهاي هوادار چين) بر سر قطب گرايي با حزب توده اختلاف داشته و دارند. اينها جريانهاي طرفدار چين معتقد به “انديشه مائو” اند که ميکوشند از مواضع بين المللي و منطقه اي چين دفاع کنند و بدون توجه به شرايط ميهن خود استراتژي انقلاب چين را در اينجا پياده کنند. تصادفي نيست که تقريبا” تمامي اين پروسه ها نيز از درون جريانهاي مهاجران و دانشجويان مقيم خارج از جو دمکراسي غربي ناشي ميشود و رنگ آفتاب ايران را بچهره ندارند”. ۱۳ ص ۸۷ و در جايي ديگر ميگويد: “در برخورد با مسائل بين المللي اين پروسه ها دنباله روي بي چون و چراي سياست و شعارهاي حزب کمونيست چين اند”. ص ۹۰ مي بينيم که اين جريانها همان مشخصه هاي حزب توده را با خود يدک ميکشند: عدم توجه به شرايط ميهن خود، “تبعيت بي چون و چرا از استراتژي دولت چين” و بي ريشگي اين جريانات در جنبش هاي اجتماعي ايران. بيژن باور و ادعاي آنها را به “اصل ايدئولوژيکي خطا ناپذيري رهبري چين” بي پايه و باطل مي خواند. اين ادعا همچون ادعاي استالينيست ها عبارت از اين است که گويا هدف و قصدي نهايي از قبل تعيين شده اي در پروسه تحولات تاريخي جوامع بشري وجود دارد که اين حزب موفق به کشف و چگونگي دستيابي به آن شده است. بدين ترتيب مشي جنبش هاي چپ در ساير کشورها بايد تابع محض استراتژي عمومي حزب کمونيست چين باشد که در رابطه با چنين کشفي شکل گرفته است. او اين باور و انتقاد به آن را در خطوط زيرين بيان مي کند:
“(اين جريانات) سيستم فعلي (بعد از رفرم ارضي در سال ۱۳۴۱) را نيمه فئودال نيمه مستعمره مي شناسند … و بجاي اينکه چشم خود را بسوي واقعيت بگشايند… به چند عبارت آيه مانند چسبيده که در چند دهه قبل از جانب رهبري خدشه ناپذير حزب کمونيست چين در باره سيستم هاي حاکم بر جهان صادر شده است. بنظر اين پروسه ها اگر سيستمي جز نيمه فئودال نيمه مستعمره در کشورهاي تحت سلطه به ظهور رسيده باشد، قبلا” رهبري خدشه ناپذير حزب کمونيست چين ميبايست آنرا درک کرده و اعلام کرده باشد و از اين گذشته الغاي مناسبات فئودالي در صلاحيت بورژوازي کمپرادور نيست و تنها يک طبقه انقلابي قادر به حل اين مسئله است ” ۱۳ ص ۸۸
مضامين انتقادي او از اين جريانات (پرو چيني ها) هر چند نسبت به انتقادات او از حزب توده از ويژگي هاي خاصي برخوردار است اما در نهايت حول و حوش رد “اصل ايدئولوژيکي خطا ناپذيري” مرکزيت هاي يکجانبه پدرسالارانه متمرکز ميگردد. اصلي که در نهايت به انکار تفاوت هاي جنبش هاي اجتماعي و مشي آنها در ايران پرداخته تا زمينه لازم را براي انحلال (اين تفاوتها) در استراتژي عمومي حزب کمونيست و دولت چين فراهم گردد.
بيژن بار ديگر در صفحه (۹۰) “نبرد با ديکتاتوري شاه”، همساني و هم جنس بودن ايدئولوژي اين جريانات را با ايدئولوژي حزب توده چنين بازگو مي کند: “اينها عملا” روي تمام مناسبات احزاب کمونيست با شوروي در زمان استالين صحه ميگذارند و امروز همان رسالت را براي حزب کمونيست چين قائلند و عجيب اينست که اين سرسپردگي غير مارکسيستي در جنبش خلق ما با تمام خصوصيات مضحک آن تکرار شود”.
شايد تفاوت اين جريانات با حزب توده را بايد، آنگونه که از نوشته هاي او بالاخص “نبرد با ديکتاتوري” برميايد، در راديکاليزه شدن “نقش پدرانه” حزب کمونيست چين و تقليد کودکانه آنها از رفتار و اقدامات اين پدر “خدشه ناپذير” جستجو کرد. او در باره اين تقليد و مجذوبيت آنها چنين مينويسد: “اين جريانات در مجذوبيت به چين کار را به آنجا کشانده اند که بدون توجه به اينکه ما در چه مرحله اي بسر ميبريم مي خواهند برنامه هاي داخلي حزب کمونيست چين را نيز تقليد کنند. اينها ميخواهند در شرايط فعلي خود را با اسلوبهاي انقلاب فرهنگي چين تطبيق دهند. روشنفکر را با اعزام به کوره پز خانه در مدت (۱۵) روز پرولتريزه کنند”.۱۳ ص۹۱
با چنين درک و ارزيابي از ايدئولوژي حزب کمونيست چين و خط مشي هواداران ايراني آن مي باشد که بيژن راه برون رفت از بحران در جنبش چپ در ايران را در اين سالها نه درگرويدن به اين مرکزيت جهاني جديد، بلکه در پايان دادن به اين تفکر پدرسالارانه و سلطه جو مي داند و خطاب به “چپ هاي جوان” در اين رابطه ميگويد: “برخورد مکانيکي با مناسبات بين المللي و پايين آوردن اين مناسبات تا سطح استاد و شاگردي اگر نه ارباب و رعيتي و بالاخره اعتقاد به اسطوره ديگري بنام قطب جهاني مي بايست پايان پذيرد”. ۱۳ ص ٥٧
بکارگيري مفاهيمي چون “مکانيکي”، “استاد و شاگردي”، “ارباب و رعيتي”، “آيه” و “اسطوره” براي بيان تجربيات و احساس خود نسبت به اين رابطه “پدرسالارانه” که در آخرين اثرش “نبرد با ديکتاتوري” آمده است، بازگو کننده عمق بيگانگي و بيزاري او از چنين تفکر بسته و منجمد پدرسالارانه است که خود را در ايسم هاي استالينيسم و مائوئيسم در اين سالها (دهه ۶۰ و ۷۰ ميلادي) نشان ميداد. تفکري که با نفي تفاوت و ويژگي مشي در هر کشوري موفق شده بود لحظه تشخيص هدف ها و منافع جنبش هاي اجتماعي )در هر کشوري( را از چنگ اين جنبش ها بربايد و آنها را عملا” به ابزاري در خدمت پيشبرد منافع استراتژيکي قطب هاي جهاني (شوروي و چين) تبديل نمايد.
اصولا” انتقاد بيژن به مشي حزب کمونيست چين و هواداران اين حزب در اين دوران (دهه ۶۰ و ۷۰ ميلادي) با توجه به اتوريته معنوي عظيمي که بر جنبش هاي چپ در سطح بين المللي داشت، در اينست که اين حزب نتوانست از اختلاف و تضاد خود با حزب کمونيست شوروي در جهت دمکراتيزه کردن و تساوي حقوق جنبش هاي چپ و کشورهاي سوسياليستي که تا آن زمان زير سلطه بلامنازع شوروي قرار داشتند، استفاده نمايد. بلکه با برخوردي سلطه جويانه تلاش کرد از اين بحران براي شکل دادن بلوک بندي جديدي در مقابل بلوک شوروي و اعمال سلطه خود بر جنبش جهاني چپ بهره گيرد. بدين ترتيب اين بحران با چنين مضموني خود را به جنبش هاي چپ جهاني و ايران تحميل کرد و مباحثات فکري جنبش چپ در ايران را به حول و حوش اين موضوع هدايت کرد: کدام يک از اين دو قطب جهاني شايستگي بيشتري براي ايفاي “نقش پدرسالارانه” در جنبش چپ جهاني دارند و بر اساس همبستگي امانيستي بايد به کدام يک از اين دو قطب پيوست و بر اساس وظايف انترناسيوناليستي کدام يک از اين دو را در مقابل ديگري تأييد کرد و در نهايت آن ديگري را حذف کرد. اما همانگونه که در صفحات قبل ديديم بيژن ريشه اين اختلافات (در مشي) را در تحليل نهايي، حاصل طبيعي و ناگزير شرايط متفاوت تاريخي اجتماعي در هر کشوري ارزيابي ميکرد و بر اساس اين استنباط راه خروج از اين بحران را در پايان دادن به اسطوره “ايدئولوژي پدرسالارانه” و بازسازي مناسبات بين المللي جنبش هاي چپ و کشورهاي سوسياليستي بر پايه “تساوي حقوق” و ايده دمکراسي مي ديد. او در باره اجتناب ناپذير بودن اين اختلافات (مابين اين جنبش ها) و غير قابل پذيرش بودن تبديل آن به اختلافات آشتي ناپذير قضاوت زير را مي کند “اين تضاد (مابين کشورهاي سوسياليستي و يا جنبش هاي چپ) اجتناب ناپذير است. ولي کشاندن (اين) تضاد به آنتاگونيسم دليل آشکاري است از حل نادرست آن” ۱۰ ص ۱۹۳. کمي دورتر، بيژن، درباره مکانيزم تبديل شدن اين تضاد و اختلاف (طبيعي) به اختلافاتي ايدئولوژيزه شده و با ماهيتي آشتي ناپذير که زمينه را براي شيوه هاي خشونت آميز و حذف ديگري فراهم مي آورد چنين اظهار مي کند: “….براي توجيه اين راه حلهاي نادرست )يعني آنتاگونيستي( اعلام مي کند که ديگري نه اينکه انحراف و اشتباهاتي دارد بلکه اساسا” تغيير ماهيت داده و ديگر يک کشور سوسياليستي و يا دمکراتيک محسوب نمي شود. بنابراين قتلش لازم است. عجيب نيست که بايد ياد جنگهاي شيعي و سني بيافتيم که با مجوز مذهبي “مسلمانان” يکديگر را کافر شناخته قتل عام ميکردند”. ۱۰ ص ۱۹۳
اين گفتمان فوق که با بکارگيري از سمبل ها و استعاره هاي پر معناي مذهبي صورت ميگيرد، در حقيقت تلاشي است براي نشان دادن طبيعت خشونت زاي تفکر پدرسالارانه نيروهاي سنتي چپ (وابسته به چين يا شوروي). خشونتي که ريشه هاي آنرا بيژن در “اصل ايدئولوژيکي خطاناپذيري” قطب هاي جهاني چپ جستجو ميکند. هر يک از اين دو نيروي وابسته (به چين يا شوروي) با باور به اين “اصل” بديهي است که استراتژي عمومي يک قطب را حقيقت مطلق تصور نمايد و پر واضح است که در چنين ديدگاهي، ديگري دشمن تلقي شده و هر گونه اختلافاتي (تفاوت در مشي) سريعا” ابعادي خشونت آميز يافته و تا سر حد حذف ديگري تحول يابد. بيرون راندن اين ديدگاه مطلق گرا و سلطه جو از فضاي مناسبات نيروهاي چپ در ايران که در اين سالها در بحران و پراکندگي فلج کننده اي بسر ميبرد، يكي از دل نگراني هاي اصلي او را تشکيل ميداد. او با توجه به ريشه هاي اين بحران (بي اعتبار شدن اسطوره قظب هاي جهاني) عميقا” متقاعد گشته بود که پروسه فائق آمدن بر اين بحران و ايجاد زمينه براي نزديکي و همکاريهاي نيروهاي چپ با يکديگر در گرو پذيرش و برسميت شناختن تنوع فكري در صفوف نيروهاي چپ مي باشد. تمام تلاش هاي او در اين سالهاي بحراني در جنبش چپ متوجه بيرون راندن آن ديدگاهي در ادبيات مارکسيستي و چپ مي باشد که تحت “تأثير اسطوره قطب ها” قادر به باز تاباندن تفاوت در سطح مناسبات نيروهاي چپ نبوده و ديگري را در رابطه اي بجز حذف (دشمنانه) و يا انحلال و جذب نمي تواند تجربه نمايد. جنبش چپ در ايران چه در قبل و چه بعد از انقلاب بهمن (۵۷) شاهد چگونگي شکل گيري اين شيوه هاي ضد انساني و ضد دمکراتيک اين تفکر پدرسالارانه مطلق گرا بوده و تجربيات تلخي را در حافظه خود دارد. من باب مثال من يک نمونه از تجربه شخصي ام را که در سال ۶۰ هنگام بروز اختلافات در سازمان اکثريت بوجود آمد ياد آوري ميکنم تا مکانيزم اين تغيير ماهيت دادن “ديگري” و تبديل شدن آن به “کافري” که “واجب بودن قتلش لازم است” را بنحوي مشخص و ملموس نشان دهم. اين اختلافات که در حول و حوش گرويدن “به حزب توده” و تبعيت بي چون و چرا از رهبري حزب و دولت شوروي شکل گرفته بود )سال ١٣٦٠ (، منجر به جدايي بخشي از اکثريت تحت عنوان “گروه ۱۶ آذر” گرديده و رهبري اکثريت تحت تأثير ادبيات پدرسالارانه حزب توده در عکس العملي سريع و بدون هيچ مدرک و سندي با “مأمور سيا خواندن” يکي از مسئولين مؤثر اين جريان بنام “هليل رودي” تلاش کرد اختلاف خود با اين گروه را که تن به گرويدن به حزب توده را نداده بودند، به اختلاف خود با سازمان سيا تبديل نمايند و عملا” آنان را تحت تأثير و در خدمت دشمن معرفي نمايد، (اين نمونه ما را به ياد برخورد حزب توده با انشعاب خليل ملکي و يارانش مياندازد). اين شيوه برخورد با رقيب (ديگري) هنگاميکه اين ديگري وابسته به قطب جهاني ديگر (چين) مي بود از اين هم فراتر ميرفت و به مناسبات آنان ابعادي خشن تر و غيرانساني تر ميداد نمونه روابط حزب توده و نيروهاي وابسته به چين در فرداي انقلاب بهمن ۵۷ ميتواند ما را به ميزان خشونت نهفته در اين ايدئولوژيها در رابطه با ديگري هدايت نمايد. مي بينيم که اين دل نگراني هاي بيژن از نفوذ و گسترش چنين ديدگاهي در نيروهاي چپ در ايران بدور از واقعيات نبوده است. تاملات بيژن در ريشه هاي خشونت در ايدئولوژيهاي پدرسالارانه ابعاد سلطه گرانه و سکتاريستي اين ايدئولوژيها را در لحظه ايجاد ارتباط با دگرانديشان (تفاوت و اختلافات) بر ملا ميسازد.
او اين تفکر سنتي چپ را مانع اول در جهت باز سازي مناسبات مابين نيروهاي چپ در ايران بر اساس ايده تکثر گرايي و تنوع آرا و افکار در صفوف نيروهاي چپ ارزيابي ميکرد. بيژن اين تکثر گرايي يعني برداشت هاي متفاوت از ايدئولوژيهاي چپ را که در اين سالها (دهه ۴۰) در اثر متزلزل شدن اتوريته بلامنازع حزب کمونيست شوروي و به تبع آن اتوريته حزب توده در جنبش چپ در ايران بوجود آمده بود، در سطور زير چنين بازگو ميکند: “در شرايط حاضر جريانهاي مختلفي زير ايدئولوژي مارکسيسم لنينيسم (ايدئولوژي چپ مسلط در اين دوران) متشکل شده اند. اين جريانها بطور کلي در برداشت هاي خود از مارکسيسم لنينيسم و در استراتژي و تاکتيک اختلافهاي ريشه اي دارند. اين اختلاف ها آنقدر اساسي است که جايي براي خوشبيني به همبستگي آنها نمي گذارد. بنابراين در حال حاضر نمي توان از وحدت کليه جريانهاي مارکسيست ـ لنينيستي سخن گفت ” ۱۱ ص۴. نکته گره اي در گفتمان فوق پذيرش مفهوم تفاوت و تنوع در صفوف نيروهاي چپ مي باشد که در تفکر چپ سنتي متکي بر اسطوره قطب هاي جهاني غير قابل تصور و غير قابل پذيرش بود. او پرنسيب هاي حاکم بر پروسه دستيابي به لحظه همکاري و وحدت در بين نيروهاي چپ را در تقابلي آشکار يا تفکر بسته چپ سنتي ميديد. او اين تقابل را چنين بازگو ميکند:
“لاکن رسيدن به اين وحدت (مابين نيروهاي چپ) مانند وحدت عام (مابين کليه نيروهاي اپوزوسيون) تنها در يک پروسه مبارزاتي پيگير تحقق مي يابد و تبادل نظر و مبارزه ايدئولوژيک فقط با اتکاء به چنين پروسه اي ماهيت انقلابي داشته، به جنبش رهايي بخش گارگري نيرو مي بخشد”. ص ۵
از خلال نقل قول فوق ما مي بينيم که از ديدگاه بيژن ساختار مناسبات نيروهاي چپ در پروسه همکاري و رسيدن به وحدت، مابين آنها همچون پروسه وحدت عام در سطح نيروهاي اپوزسيون که در صفحات گذشته با آن آشنا شديم، بايد بر بستر پراتيک زنده اين نيروها و بر اساس رقابتي دمکراتيک شکل گرفته و بدور از هر گونه پيش شرط ايدئولوژيکي باشد. بدين ترتيب اصالت اين نيروها نه بر پايه تأئيد قطب ها بلکه بر پايه قدرت تشخيص آنها از “شعارهاي عمومي صحيح” و ارائه “مشي درست” در هدايت جنبش هاي اجتماعي (ايران) در رقابتي سالم و آزاد تعيين ميگردد. در حقيقت تلاش هاي او را در باز سازي مناسبات نيروهاي چپ با يکديگر و با ساير نيروهاي متنوع اجتماعي بر بستر رقابتي دمکراتيک جهت دستيابي به شعارهاي عمومي صحيح و مشي اي درست بايد هدف غايي او در انتقادات و گسست اش از تفکر پدرسالارانه تلقي کرد.
اما گسست از اين تفکر پدرسالارانه بسته و ضد دمکراتيک و بازسازي ادبيات چپ بر پايه ايده دمکراسي آنچنان که تصور ميشد آسان نبود.
تحولاتي که در جنبش چپ در ايران بعد از انقلاب بهمن ۵۷ رخ داد نشان داد که اين حريف و رقيب نيرومند او هفت سر و هفت جان داشت. در اين بخش پاياني که در پيش روي داريم من تلاش خواهم کرد، هر چند بطور بسيار مختصر، سرنوشت اين تفکر باز و دمکراتيک او را از کانال اين تحولات نشان دهم.
ـ موضع “چپ هاي جوان” نسبت به بيژن و آهنگ بازگشت اکثريت به “خانه امن پدري”
هر چند تلاش هاي فکري بيژن از ابتداي فعاليت هايش تا آخرين لحظات حياتش در حول و حوش برملا ساختن مکانيزم هايي است که تفکر پدرسالانه را به سمت تفکري بسته و ضد دمکراتيک سوق ميدهد و هر چند ضرورت تاريخي پايان دادن به سلطه آنرا در جنبش چپ ايران بصورت امري حياتي محسوب کرده و پيوند يافتن ايدئولوژيهاي چپ را با ايده دمکراسي بمثابه آلترناتيوي ناگزير در مقابل اين تفکر سنتي پدرسالارانه قرار ميدهد، اما چه در دوران حياتش و چه پس از مرگش “چپ هاي جوان” نتوانستند در درک هسته مرکزي تفکر او (ايده دمکراسي) چندان موفق باشند. ايده دمکراسي اي که همچون پرنسيبي هدايت کننده، او را در تمامي مشاجراتش با نيروهاي چپ سنتي و در نهايت گسست اش از اين نيروها همراهي کرده و ياري رسانده بود. حتي هنگاميکه “سازمان فدائيان” که پس از مرگش ايده هاي او را مورد توجه و پذيرش قرار داده بود نتوانست به اين هسته مرکزي انديشه سياسي او نزديک گردد.۱۵ ايده هاي او همواره از طرف “چپ هاي جوان” بيشتر در بعد عدم تبعيت از قطب هاي جهاني قابل درک ميبود. ولي پايه هاي فلسفي انديشه سياسي و اهداف غايي او از اين پايان دادن به اسطوره قطب ها در ابهام و ناروشني باقي ميماند. ۱۶ اين عدم درک “چپ هاي جوان” از پرنسيب هاي فکري بيژن را، از نظر اين قلم، نميتوان در نادرستي ها و کاستي هاي مضامين انتقادي او نسبت به اين تفکر بسته و غير دمکراتيک جستجو کرد، بلکه بيش از هر چيزي آن را بايد حاصل سخت جاني و داشتن ريشه هاي عميق در جنبش چپ ايران و جنبش جهاني چپ دانست. تحولات ايدئولوژيکي در “سازمان فدائيان خلق” بعد از انقلاب بهمن (۵۷) و شکل گيري “سازمان اکثريت” که در حول و حوش بازگشت به “خانه امن پدري” (حزب توده) و پشت کردن به ايده ها و ميراث فکري بجاي مانده از بيژن صورت گرفت، گواه روشني است از عدم درک هسته مركزي تفكر بيژن و سخت جان بودن اين ايدئولوژيهاي پدرسالارانه در جنبش چپ ايران. هر چند در اين تحولات ايده هاي بيژن بمثابه نقطه اتکاء اکثريت نيروها “در سازمان فدائيان خلق” قرار گرفت که در مقابل اين چرخش به سوي ادبيات پدرسالارانه مقاومت ميکردند اما اين نيروها، بعلت عدم درک عميق از معناي گسست او از اين ادبيات، نتوانستند در پاسداري و غنا بخشيدن به ميراث بزرگ بجاي مانده از او موفقيت چنداني بدست آورند و در نتيجه از ايجاد آلترناتيوي موثر در تقابل با اين تفکر سنتي پدرسالارانه بازماندند. بدين ترتيب حزب توده پاسدار ديرينه اين تفکر مبتني بر “اسطوره قطب هاي جهاني” با استفاده از اين چرخش ايدئولوژي “اکثريت” به بازسازي حيثيت و اعتبار ايدئولوژيکي از دست رفته خود در جنبش چپ و نزد افکار عمومي برآمد و همراه با “سازمان اکثريت” موفق به احيا اين تفکر پدرسالارانه گرديد. اين حسرت بازگشت به “خانه امن پدري” در حقيقت منعکس کننده ناتواني رهبري اکثريت در مواجهه با بحران عميق ايدئولوژيکي اي مي باشد که صفوف فدائيآن خلق را بعد از انقلاب فراگرفته بود بحران و سر در گمي اي كه در زير سرکوب هاي خونين و بيرحمانه جمهوري اسلامي هر روز بيش از روز پيش بر دامنه اش افزوده ميگرديد. اين جريان بازگشت بيش از هر چيزي در جستجوي نقطه اتکاء ايدئولوژيکي اي جهت خروج از اين بحران ميگشت و در اين رابطه پس از مدتي سرگرداني، تنها راه را در زنده کردن اسطوره در حال احتضار قطب هاي جهاني و نقش پدرسالارانه آنها يافت. اين خود فريبي و توهم کودکانه، در راه بازگشت به آن برکه هاي تاريک و بي نور، تمامي تلاش هايش را معطوف به بي اعتبار ساختن آن گسست تاريخي “نسل ماهي سياه کوچولو” از اسطوره ايدئولوژيکي خطاناپذيري رهبري دولت و حزب کمونيست شوروي” کرد.
اين جريان روايتهاي انتقادي بيژن را نسبت به اين اصل، حرف هاي” من درآوردي “، “گنده گنده” و “خورده بورژوايي”١٧ خواند. اين ادبيات بازگشت که در اوج استيصال و ناتواني رهبران اين جريان شکل گرفته بود، هرگونه ادبيات مقاومت و آزادي طلبانه را در مقابل سلطه جويي ايدئولوژيهاي پدرسالارانه بي حاصل و بي معنا ارزيابي کرد. ادبيات اين جريان بازگشت، بي شک يکي از فقيرترين ادبيات در تاريخ جنبش هاي چپ در ايران مي باشد. علت اين فقر را بايد در شرايط استيصال و ناتواني رهبري اين جريان و ماهيت ايدئولوژيهاي پدرسالارانه يافت که پيرواني “فاقد عقيده” و گوش بفرماني را طلب ميکند.”شما (مخالفين اکثريت) فکر ميکنيد که شوروي پس از (۷۰) سال تجربه سوسياليستي از ما بهتر نمي فهمد”١٨. هنوز طنين اين استدلال که به نقطه اتکاء اين چرخش رهبران اکثريت بسوي حزب توده تبديل شده بود پس از (۲۰) و اندي سال از ذهن اين قلم خاموش نشده است. و با گذشت زمان هر روز بيش از روز پيش ابعاد تراژيک اين گفتمان، که چيزي نيست بجز بيان کودکانه و عاميانه پرنسيب مرکزي ايدئولوژي پدرسالارانه (اصل خطاناپذيري پدر)، برايم آشکار تر ميشود. و هر روز بيش از روز پيش نويسنده اين سطور را، با توجه به ادبيات مهاجرت به کشورهاي سوسياليستي، به تأثير ويرانگر اين ايدئولوژي بر شخصيت و شأن انسان و بيگانگي غير قابل باور اين نيروها نسبت به سرنوشت و منافع جنبش هاي اجتماعي در ايران بيشتر متقاعد ميسازد. عجيب آنست که اين تمايل به فاقد عقيده بودن و دنباله روي بي چون و چرا از قطب ها، پس از تجربيات غني تاريخي جنبش هاي چپ در ايران، موفق به تکرار نقش تراژيک حزب توده در حيات سياسي جامعه ما، هر چند در قالبي كميك گرديد. معنا و ابعاد تراژيک اين چرخش “سازمان اکثريت” تنها با توجه به مقطع زماني مشخص آن قابل درک است. اين چرخش در زماني بوقوع پيوست که جنبش هاي اجتماعي دمکراتيک هر روز بيش از روز گذشته در زير فشار و سرکوب خونين جمهوري اسلامي قرار ميگرفتند و تشکيل جبهه اي از نيروهاي دمکرات و ترقي خواه بر اساس دفاع از دمکراسي بصورتي عاجل و ضروري خود را به کليه اين جنبش ها تحميل ميکرد. اين شعار و خواست عمومي دقيقا” چيزي بود که با مشي حزب توده، که در تبعيت از منافع استراتژيكي دولت شوروي که بر اساس تقابل با حضور و نفوذ آمريکا در ايران و تضعيف آن شکل گرفته بود، در تضادي آشتي ناپذير و آشکار قرار ميگرفت. زيرا استراتژي دولت شوروي در اين زمان در هماهنگي با تبليغات ضد آمريکايي رژيم جمهوري اسلامي قرار داشت. جريان اکثريت و حزب توده، شعار و خواست هاي شکل گرفته در حول و حوش ايده دمکراسي را بستري مناسب براي تقويت امپرياليسم آمريکا و نيروهاي وابسته به آن ارزيابي ميکرد و در ضديت با اين جنبش هاي دمکراتيک تا سر حد همکاري با رژيم جمهوري اسلامي پيش رفت. بدين سان اين جريان با اين استدلال کاملا” ايدئولوژيزه شده، موفق به بيرون راندن ايده دمکراسي از مشي سازمان خود گرديد و با مستمسک قرار دادن تضادهاي جمهوري اسلامي با دولت آمريکا و بدون توجه به مضمون واقعي اين تضادها و غايب بودن بعد دمكراتيك در آنها انحلال مطالبات دمکراتيک جنبش هاي اجتماعي در ايران را در استراتژي عمومي دولت شوروي فراهم ساخت. در نتيجه با چنين چرخشي بسوي حزب توده، ايدئولوژي اين سازمان، مستعد بيگانه شدن با منافع جنبش هاي اجتماعي در ايران گرديد و عملا” در رابطه با عملکرد خود که مشروعيت بخشيدن به “اسطوره قطب هاي جهاني” مي بود به ايدئولوژي قدرت تبديل شد و در بيگانگي عميق با سرشت و شأن انسان قرار گرفت. تمامي مفاهيم و ايده آلهاي مارکسيستي در اين ادبيات بازگشت، رابطه شان با منافع و پراتيک مشخص جنبش هاي اجتماعي در ايران قطع شد و به مفاهيمي ميان تهي (انتزاعي و کلي) بدل گرديدند تا توان دفرمه کردن واقعيات زنده اجتماعي را در رابطه با مشروعيت بخشيدن به قدرت (استراتژي قطب هاي جهاني) بار ديگر بدست بياورند. همانگونه که بيژن آخرين بقاياي عشق بمردم را در حزب توده خاموش ديد، ادبيات مهاجرت سازمان اکثريت به کشورهاي سوسياليستي نشان دهنده چگونگي تکرار اين خاموشي و بيگانگي اين جريان با سرشت انسان مي باشد. ما در صفحات گذشته ديديم که چگونه بيژن روايت هايش در حول و حوش بازگويي اين تجربه بيگانه شدن با سرشت و شأن انسان، در ايدئولوژيهاي پدرسالارانه شکل گرفت و باز هم ديديم که گزارشگر ساواک در سال (۳۹) هسته مرکزي تفکر او را که در رابطه با عصيان بر عليه اين بيگانگي شکل گرفته بود چگونه بيان داشت: “(بيژن) اصولا” با ايسم مخالف بوده و پيروان ايسم را فاقد عقيده ميداند و خود را پيرو آن چيزي ميداند که بنظرش صحيح برسد”. در اين گزارش ما با نهائي ترين برداشت هاي بيژن از مفهوم (جوهره) انسان، بمثابه موجودي که تعريف اش در رابطه با آزاد انديشيدن و آزاد عمل کردن صورت ميگيرد، مواجه هستيم که از بيخ و بن با برداشت اين جريان بازگشت از مفهوم انسان که در بي تفاوتي به آزادي و شأن انسان شکل ميگيرد، در تقابلي آشکار و آشتي ناپذير قرار ميگيرد. در حقيقت اين حساسيت امانيستي بيژن نسبت به حفظ اين جوهره انسان است که مشاجرات او را با چپ سنتي به جدالي بي پايان براي بازپس گيري حق انتخاب آزاد شعارهاي (مطالبات) عمومي جنبش هاي اجتماعي در ايران، تبديل ميکند. بازپس گيري اين لحظه در حقيقت چيزي نيست بجز بازگرداندن شأن و مقام انساني به ادبيات مارکسيستي و چپ در ايران و خاتمه دادن به بيگانگي اين ادبيات با جنبش هاي اجتماعي.
هر چند اين تمايلات به بازگشت به “خانه امن پدري” در مصافي نه چندان مشکل، موفق به حاشيه راندن ايده هاي بيژن در جنبش چپ ايران گشت، اما نتوانست از قضاوت طنز آميز تاريخ بگريزد. اين قضاوت طنز آميز دقيقا” در لحظه اي ظاهر شد که اين توهم کودکانه تازه به “خانه پدري” وارد شده بود و در حال خو گرفتن به فضاي “امن و آرام” آن ميبود. آري اين طنز تاريخ هنگامي شکل گرفت که در زير چشمان حيرت زده اين توهم زد گان، آن “نظم ابدي پدرسالارانه” در زير ضربات سنگين جنبش هاي شکل گرفته در حول و حوش شعار آزادي، بسرعتي باورناکردني فرو ريخت. آري اين طنز تاريخ لحظه اي پديدار شد که اين “نظم ابدي پدرسالارانه” در زير ضربات جنبش هاي بستوه آمده از قدرت هاي سياسي متکي بر اين تفکر بيگانه شده با کرامت انساني به سرعتي غير قابل تصور فرو پاشيد و متعاقب آن افکار عمومي در اين کشورها (بلوک وابسته به شوروي) با سرعتي باورنکردني، بعلت عدم حضور اپوزسيون دمکراتيک ) كه ذاتي اين رژيمها مىبود(به اهرمهايي جهت پيشبرد ايدئولوژيهاي ليبرالي لجام گسيخته تبديل گشت. بدين سان مي بينيم كه چگونه اين تفکر پدرسالارانه براي هميشه بتاريخ سپرده شد، و چگونه تاريخ با ريشخند گرفتن “پيروزي” اين جريان بازگشت و دريدن آن ماسک ايدئولوژيکي دروغين آنها، در نهايت حق را به آن “ماهي سياه کوچولو” داد. آن ماهي که از اواخر دهه (۳۰) صداي پاي اين جنبش هاي اجتماعي را که در اعماق جوامع زير سلطه ايدئولوژي پدرسالارانه در حال شکل گيري بودند، شنيد و آنرا بدون هيچگونه پرده پوشي و محافظه کاري در اظهارات اش در ساواک بيان داشت و باز مي بينيم که تاريخ در نهايت حق را به آن ماهي داد که در آخرين اثرش “نبرد با ديکتاتوري…” مضمون ايدئولوژيکي و تاريخي اين جنبش هاي عصيانگرانه را شنيد و آنرا در عبارت زير بازگو نمود: “برخورد مکانيکي با مناسبات بين المللي و پائين آوردن اين مناسبات تا سطح استاد و شاگردي (اگر نه ارباب و رعيتي) و بالاخره اعتقاد به اسطوره ديگري بنام قطب جهاني مي بايست پايان پذيرد”.
افسوس که گوش شنوايي در ميان شاگردانش و “جنبش هاي چپ هاي جوان” براي شنيدن اين پيام تاريخي او بسيار کم بود و اين ناشنوايي را جنبش چپ چه گران پرداخت. گرانتر از آنچه تصورش را ميکرد. اين پيروزي حاميان بازگشت به “خانه امن پدري” بر ايده هاي بيژن، باعث شد که ادبيات چپ در ايران همچنان در انحصار اين تفکر پدرسالارانه و سلطه گرانه قرار گيرد و زمينه پاي گيري سنت هاي دمکراتيک و امانيستي راستين را در جنبش چپ ضعيف سازد. بطوريکه امروز در زير فشار ايدئولوژيکي جريانات نئوليبرالي لجام گسيخته، ادبيات امانيستي و راسيوناليستي در بخش هاي وسيعي از افکار عمومي و روشنفکران بصورت ايدئولوژيهايي تماميت خواه و در خدمت قدرت معرفي شده و هر گونه قرائت دمکراتيکي از اين ادبيات (راسيوناليستي و رئاليستي) را توهمي بيش نمي داند. بدين ترتيب اين جريانات روشنفکري شکل گرفته بر روي ويرانه هاي ايدئولوژيهاي پدرسالارانه، پايان مدرنيته و پرنسيب هاي حاکم بر آن را، يعني امانيسم و راسيوناليسم (چه در اشکال مارکسيستي و چه در ساير اشکال دمکراتيک آن)، اعلان داشته و راه را عملا” بر جامعه اي اتميزه شده و بر پايه فرديتي غير اجتماعي (مطلق کردن تفاوت) ميگشايند. اگر در ايدئولوژي پدرسالارانه اين لحظه تفاوت (چه در سطح جمع و چه در سطح فرد) در زير مفاهيم کلي و انتزاعي محو و نابود ميشد، در اين ايدئولوژي (پسامدرن) اين لحظه در انتقام خود از ايدئولوژيهاي تماميت خواه (که متکي بر راسيوناليسم انتزاعي و کلي بود)، به نفي هر گونه راسيوناليسمي پرداخته و آنرا ناتوان و عاجز از فهم و بازتاب دادن اين تفاوت ها مي داند. اين ديدگاه (پسا مدرن) هرگونه تلاشي براي عبور و فائق آمدن بر اين تفاوت ها و تمايزات را در نهايت تلاشي با اهداف تماميت خواه و سلطه گرانه تلقي کرده و آن را محکوم به شکست ميداند. مطلق شدن اين لحظه تفاوت، ميتواند جنبش هاى اجتماعى دمكراتيك را در زمينه هاى زنان فرهنگى، قومى و غيره به نوعى كمونوتاريسم سوق داده و بدين ترتيب شكل گيرى جنبش هاى سراسرى و عمومى را )جهت استقرار دمكراسى در ايران امروز( با تهديدى جدى مواجه سازد.
پرداختن به اين ايده لوژيهاي پسا مدرن و بالاخص بازتاب آنها بر جنبش هاي اجتماعي از چهارچوب اين نوشته خارج است و اين اشاره مختصر و گذرا به آن ها در درجه نخست در رابطه با گشودن روزنه ايست در ديواره پيش داوريهاي ايدئولوژيکي (تماميت خواهي کليه ايدئولوژيهاي چپ) که بازخواني ميراث بجاي مانده از نيروهاي چپ را مشکل و گاه غير ممکن ميسازد. و در ثاني نشان دادن هزينه سنگيني ايست که نيروهاي چپ در ايران بايد بابت اين بازگشت به “خانه امن پدري” بپردازند.
هدف اين تأمل کوتاه بر آثار بيژن هرگز بمعناي بازگشت به گذشته براي خروج از بحران هاي ايدئولوژيکي کنوني نمي باشد. هرگونه حسرت بازگشت به اين گذشته، حسرتي است بيهوده و از قبل شکست خورده. جهان پس از فروريزي ديوار برلين و شتاب گرفتن روند جهاني شدن در چنان ابعادي تغيير کرده است که از نيروهاي چپ و دمکرات، بازبيني و بازسازي تمامي ادبيات ايدئولوژيکي خود را بر پايه ايده دمکراسي و ايده آلهاي امانيستي طلب مي کند. اميد اين نوشته در اينست که توانسته باشد نسل جوان را به بازخواني آثار او ترغيب کرده باشد و امکان روئت هسته مرکزي تفکر او (ايده دمکراسي) از وراي پيش داوريهاي ايدئولوژيکي پراکنده در اطراف آثار او فراهم آورده باشد. اميد است که روايت هاي بجاي مانده از اين ماهي سياه کوچولو بتواند جنبش هاي دمکراتيک در ايران امروز را در جدالشان با ايدئولوژيهاي پدرسالارانه جهت نهادينه كردن دمكراسى در ايران و در يافت راستين از مفهوم تفاوت يار و مدد کاري مؤثر باشد.
۱۰ ـ مراجعه شود به ۸
۱۱ ـ ۱۹ بهمن تئوريک، وحدت و نقش استراتژيک چريکهاي فدائي خلق ايران، بيژن جزني، شماره يک چاپ دوم آذر ۱۳۵۵
۱۲ ـ مراجعه شود به ۳
۱۳ ـ “نبرد با ديکتاتوري شاه بمثابه عمده ترين دشمن خلق و ژاندارم امپرياليسم”، بيژن جزني، ارديبهشت ۱۳۸۴ انتشارات سازمان اتحاد فدائيان خلق ايران
۱۴ ـ انتقادات بيژن به “حزب توده” اصولا در رابطه با رهبري اين حزب است و شامل توده حزبي نمي گردد. او در صفحه ۷۶ “طرح جامعه شناسي…” در مطلبي تحت عنوان “توده حزبي و عناصر انقلابي” اين تمايز را چنين ترسيم مي کند: “برخلاف رهبران که بدون گذراندن يک دوره مبارزه و برخورداري از تربيت سياسي در مراحل مختلف، از همان نخست بر مسند رهبري تکيه زدند، افراد (توده هاي حزبي) در جريان مبارزات ۲۰ تا ۲۷ و سپس مبارزه مخفي سالهاي (۲۸) تا (۳۳) در برخورد با دشمن طبقاتي و رژيم و در تماس با توده ها با ايدئولوژي انقلابي آشنا شده بودند. جدائي بين توده هاي حزبي و رهبري، باعث شده بود که اعضاي حزب و سازمان مستقلا” تحت تعليم آثار ايدئولوژيک و ادبي جهاني قرار گيرند و معيارهاي خود را نه بر مبناي نحوه ي عمل و زندگي رهبران حزب، بلکه برمبناي ضوابط کمونيستي انتخاب کنند. در حقيقت در کل حزب دو جريان وجود داشت،…” و در صفحات (۷۷) و (۷۸) همين اثر با ارج گذاري بر مقاومت آنان در زندان هاي رژيم شاه پس از کودتاي (۲۸) مرداد و نافرماني آنها در مقابل رهبري که خط تسليم را اتخاذ کرده بود، اين مقاومت ها را بمثابه ميراثي گرانبها براي ادبيات جنبش هاي مقاومت و چپ در ايران ارزيآبي ميکند. بدين سان او با اين تقسيم بندي، بخش زنده و درخور پاسداري اين حزب را، به هنگام گسست و عبور از آن ارج نهاده و در صدد حفظ و تداوم بخشيدن به آن بر ميايد، و با اتکاء به اين ميراث زنده تلاش مي کند به ادبيات چپ ابعادي تاريخي داده و بر غناي آن بيفزايد. گسست از ادبيات سوسيال دمکراسي ايران نيز با چنين مضموني صورت گرفته است. اصولا” لحظه گسست در آثار او لحظه ايست ديالکتيکي که همواره عناصر زنده گذشته را با خود حمل ميکند.
۱۵ ـ مثلا” در صفه(۲۱۷) “جنگي در باره زندگي و آثار بيژن جزني” يکي از اعضاي “سازمان چريکهاي فدائي خلق” و از رهبران اكثريت تأثير آثار بيژن در سال (۵۴) بر اين سازمان را که در رابطه با موضع گيري نسبت به قطب هاي جهاني چپ مي باشد چنين بازگو ميکند: “کاهش گرايشات مائوئيستي و سمت گيري نسبتا” روشن نسبت به کشورهاي سوسياليستي بلوک شوروي”.
۱۶ ـ انتقادات بخشي از منتقدين و شاگردانش به آثار او در رابطه با ايده دمکراسي اساسا” در حول و حوش غايب بودن انتقاداتي مستقيم نسبت به سيستم هاي تک حزبي و غير دمکراتيک در کشورهاي سوسياليستي (سابق) دور ميزند. اين منتقدين متعاقب اين انتقاد غالبا” او را متهم به داشتن ديدگاهي استالينيستي و تمام خلقي ميکنند. اما اين انتقادات از نظر اين قلم، متکي بر برداشت هائي آکادميکي و ژورناليستي از ايده دمکراسي شکل گرفته است و ارتباط چنداني با آثار و تفکر بيژن ندارد. اين ديدگاه آکادميکي عادت دارد مفاهيم و ايده ها را هموار بدور از شرايط زنده اجتماعي تاريخي آنها و در چهار چوبي انتزاعي و کلي تعريف نمايد. بهمين علت است که اين ديدگاه از ديدن واقعيات هاي پيچيده و زنده اجتماعي و تاريخي اي که نقش تعيين کننده در شکل و جهت دادن به مضامين انتقادات او در رابطه با ايده دمکراسي داشتند عاجز و ناتوان مي ماند. ما چه در سطح مناسبات بين المللي مابين جنبش هاي چپ و چه در سطح داخلي در رابطه با ساير نيروهاي اجتماعي و سياسي نشان داديم که اصل تفاوت (پلوراليسم) هدايت گر انتقادات او از ايدئولوژي پدرسالارانه بود، محدوديت انتقادات او به سيستم هاي سوسياليستي در زمينه دمکراسي (پلوراليسم) بيشتر از آنکه به پرنسيب هاي فکري او برگردد حاصل شرايط خاص اين مرحله از تحول جنبش هاي چپ در سطح بين المللي است. وزن و جثه جنبش هاي چپ ايران در اين دوران (دهه ۴۰-۵۰) که در بحراني عميق بسر ميبرد، بسيار بسيار سبکتر از آن ميبود که بخواهد چار چوب ايدئولوژيکي جنبش جهاني چپ را در مصافى مستقيم درهم شکسته و به دو غول بزرگ جهاني چپ، درس دمکراسي بدهد. اصولا” مسئله دمکراسي در اين مقطع از تحول جنبش هاي چپ جهاني بدين صورت در افق جنبش هاي چپ در ايران نميتوانست ظاهر شود. او با علم به اين پروزني جنبش چپ ايران و مضمون اين مرحله از تحول چپ جهاني است که “چپ هاي جوان” را از وارد شدن به منازعات مابين دو قطب جهاني برحذر ميدارد و در اين رابطه ميگويد ما قدرت حل و فصل اين منازعات را نداريم و موضع بيطرفانه حزب کمونيست ويتنام را مورد تأئيد قرار ميدهد. از ديدگاه بيژن در اين مرحله از تحول جنبش هاي چپ جهاني ايده دمکراسي تنها از کانال برخورد با اسطوره قطب هاي جهاني (اصل ايدئولوژيکي خطا ناپذيري پدر) و گسست از آنها ميتوانست بنحو مؤثري راه خود را در جنبش هاي چپ (در ايران) بگشايد. انتقادات بيژن در اين رابطه، با تجربه زنده هزاران هزار نفر از فعالين جنبش هاي چپ در ايران که جنبش هاي اجتماعي دهه (۲۰ و ۳۰) شرکت کرده بودند ارتباطي مستقيم و تنگاتنگ داشت و بنحو منعکس کننده، تجارب تاريخي آنها از “اصل خطاناپذيري پدر” مي باشد. در صورتيکه برداشت هاي آکادميکي اين دسته از شاگردان و معتقدين او از مسئله دمکراسي در اين دوران، قادر به يافتن گوش شنوايي نمي بود و در بيگانگي کامل نسبت به ذهنيت نيروهاي چپ در اين مقطع تاريخي قرار دارد. تشخيص حلقه ضعيف زنجير مهم است و اين چيزي است که يک سيا ستمدار با استعداد را از يک آکادميسين و ژورناليست متمايز ميسازد.
١٧- من در اين بخش كه مربوط به جريان بازگشت به خانه امن پدري است تنها از حافظه خود مدد گرفته ام و آنچه را كه خود شاهد بوده و بطور زنده اى در ذهنم نقش بسته است را آورده ام. و از مراجعه به آثار مكتوب آنان از آنجايى كه در حوصله اين نوشته نيست خود دارى كردم.
١٨-بحث ها و مناظرات اين جريان با مخالفين خود )مانند بحث دوران و غيره( در اين مقطع اساسا متكى بر ادبيات ايدئولوژيكى حزب توده بود و در قالبى انتزاعى و كلى بدون ارتباطى مشخص با تاريخ جنبش هاى اجتماعى در ايران صورت ميگرفت و هدف اوليه اش احياء اسطوره قطبهاى جهانى در صفوف چپ هاى جوان جهت هموار كردن راه بازگشت آنها به حزب توده بود.
* كليه درشت نويسيها از نويسنده است فوريه ٢٠٠٦