در معرفی رمان «رازهای سرزمین من» نوشته رضا براهنی
* این نوشته پیشتر با امضای م. آشنا نخست در سال 1998 در نشریه «راه کارگر» و سپس با افزودههایی در نشریه تریبون (شماره 6 سال 2001) منتشر شدهاست. متأسفانه هر دو بار غلطهای چاپی فراوانی در نوشته راه یافتهبود. این بار کوشیدهام آن غلطها را تصحیح کنم، از طول تکههای نقل شده از رمان بکاهم، و آن را در ستایش نقش تعیینکنندۀ دکتر رضا براهنی در پایهگذاری و هدایت «انجمن قلم آذربایجان جنوبی (ایران) در تبعید» بار دیگر منتشر میکنم.
محمد آزادگر
برگرفته از سايت “همبستگی برای آزادی و برابری در ايران”
«کسی که تفکر دارد برانگیخته است. در هر زمان، متفکر واقعی برانگیخته است. برانگیختگی او ریشه در لبۀ تیغی دارد که متفکر مدام بر روی آن حرکت میکند. دیدهاید که بعضی از آدمهای سر از پا نشناس، وقتی که بیعدالتی میبینند، اگر نتوانند کاری بکنند، یقۀ خود را پاره میکنند. جهان و عصر ما مبتنی بر جهل، مبتنی بر بیعدالتی است، و متفکر در برابر بیعدالتی یقۀ خود را پاره میکند. خود را بر روی آن لبۀ تیغ قرار میدهد و مشتاق شقه شدن، یعنی تفکر پیدا کردن میماند …» (طلا در مس ص 1914 ـ تهران 1371)
رضا براهنی در تمام آثارش و از جمله در «رازهای سرزمین من» میخواهد خواننده تفکر پیدا کند، برانگیخته شود!
«من «رازهای سرزمین من» را با درد نوشتهام. آن دردها با من هستند. از من جدا نمیشوند. آن نوشته مرا به من شناسانده است. آن نوشتۀ من نویسنده را آفریده است.» (رویای بیدار ص 348)
به جرئت میتوان گفت که «رازهای سرزمین من» یکی از بزرگترین رمانهای تاریخی است که به زبان فارسی نوشته شده است. تمام حوادث مهم تاریخی ـ سیاسی ایران معاصر از پیروزی و شکست فرقه دمکرات آذربایجان و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و آمدن مستشاران نظامی آمریکا به ایران و آذربایجان تا فرار شاه و برگشت خمینی و روزهای قیام (انقلاب ۵۷) آنچنان استادانه و جسورانه «درونی» رمان شده است که بقول خود رضا براهنی دربارۀ «رمان تاریخی»، خوانندۀ رمان، تاریخی بودن آن حوادث را فرع، و قصه وی بودن آن حادثه را اصل تلقی میکند.
من دربارۀ ساختار و فرم «رازها …» از خود رضا براهنی کمک میگیرم، چون به نظرم وی به بهترین وجه ساختار رمان «رازها…» را در «پلمیک ادبی» با گلشیری، در مقالهای تحت عنوان «گلشیری و مشکل رمان» بهطور مبسوط تشریح کرده است. من گزیدۀ آن قسمتهایی را که بهطور مشخص مربوط به «رازها …» بوده است، برای آشنایی با ساختار و فرم رمان در اینجا میآورم:
«رمان نه تقلیدی از واقعیت است، و نه بازآفرینی واقعیت. رمان یک سیستم ادبی است که با مکانیسمهای بنیادی خود، واقعیتهای جدید برای خواننده تعبیه میکند. این واقعیت منبعث از فرم است. اثر من به فرم و ابزارهای فرم به عنوان دگرگون کنندۀ فرمها و محتواهای گذشته مینگرد. از این نظر هم محتوا و هم فرم گذشته در اثر من خرد میشوند، و هرگز قابلیت رجعت به شکل و محتوای گذشته را پیدا نمیکنند. و بعد بین اثر و مخاطب آن ارتباطی برقرار میشود که مبتنی بر زیباشناسی شکل اثر است.»
«در رازها ترتیب و توالی زمانی نیست، ترتیب و توالی فرمی داستان است: فصل اول در حدود سال 33 و 34، اتفاق میافتد، فصل دوم در سال 38، فصل سوم، حدود 20 سال بعد از فصل اول، نامۀ اول «مترجم سابق» تاریخ سپتامبر 1976 را دارد ولی «گزارش اطلاعاتی»، سپتامبر 1959 را. نامه دوم مترجم سابق در مارس 1977 نوشته شده، ولی تاریخ اول «قول بیلتمور» 28 ـ 26 ژوئیه 1959 است. در این شکی نیست که وصیتنامۀ سرهنگ جزایری در سال 38 نوشته شده، ولی در کتاب بعد از آخرین یادداشت قول بیلتمور که در تاریخ 8 ژانویه 1972 نوشته شده، آمده است. تا اینجای کتاب گفته نشده است که وصیتنامه چگونه و به دست چه کسی رسیده. در «قول حسین میرزا» معلوم میشود که وصیتنامه در سال 57 به دست حسین میرزا افتاده. چگونه؟ اول وصیتنامه افتاده دست برادر سرهنگ، او آن را در تبریز سپرده دست مادر حسین میرزا، حسین میرزا آن را داخل اسنادش گذاشته، بعد تهمینه که لحظاتی پس از قتل حسین میرزا، وارد آپارتمان او شده، آنها را به بابک پوراصلان داده، و او، وصیتنامه را در جایی گذاشته که طرح و توطئۀ رمان ایجاب میکرد آنجا گذاشته شود. حالا اگر به محتویات وصیت نامه توجه کنیم، میگوییم اغلب حرفهای سرهنگ را میدانیم، ولی اگر میخواهیم به فرم توجه کنیم، میگوییم چرا وصیتنامه از خلال این همه مکانیسم ادبی رد شده تا ما آن را عملاً بفهمیم. یعنی درک مفهوم آن، به صورت فرمی کش داده شده است تا خواننده گم کند، پیدا کند، و نهایتاً به جهانبینی فرم نویسنده پی ببرد، به همان صورت که موسی در مورد خضر عمل میکند و خضر در مورد موسی. اشکلوفسکی این مکانیسم را مکانیسم «عقب اندازی» میخواند که بخشی از همان برهنه کردن تکنیک است. از دن کیشوت سروانتس تا عشق سالهای وبای مارکز، از رابنسون کروزو تا پاندول فوکو اثر «اکو» از برادران کارامازوف تا سبکی تحمل ناپذیر هستی اثر کوندرا، ما با این پدیده روبهرو هستیم. به قول خراسانیها: «مودونومو، نمیگوم.» این یکی از بنیادهای زیباشناسی فرم رمان است…
سرهنگ جزایری نامههایش را یقینا پیش از سال 32 نوشته است. نامهها درست در روزهای بهمن 57 به دست میرزا میافتد. این نامهها را «ماهی» به «الی» داده، الی آنها را با خود به همه جا برده، و آخر سر به خانهای آورده در خیابان وزرا، که ممکن است بعداً، فرضاً، دایرۀ منکرات شده باشد. در دستبرد حسین میرزا، مرتضی و رقیه خانم، در روزهای انقلاب به این خانه، نامههای سرهنگ جزایری به دست حسین میرزا، از طریق او به دست بابک پوراصلان، و از طریق او به دست خواننده میافتد. مثال دیگر: قتل شادان. همسایۀ شادان اولین اشاره را به نوع قتل شادان میکند. بعد گماشتهها، بعد روزنامه، بعد «الی» که جنازه را دیده، بعد هوشنگ، بعد تهمینه. ولی تا آخر همه فکر میکنند تهمینه یا پسرش قاتل هستند. کشف قتل کش داده شده، و این وسط دهها چیز دیگر هم با آن کش داده شدهاند تا برهنه شدن تکنیک صورت بگیرد. قتل تیمسار یک موتیف از دهها موتیف رمان است. این موتیف با موتیفهای دیگر، هم رابطه خصوصی دارد، و هم با آنها و در بسیاری موارد از طریق تکرار در میآمیزد تا رمان بهصورت سنفونی طولانیای در آید که دهها سنفونی در جوف آن قرار گرفته است…
در رازها تکنیکهای مختلف، آن را به تجلی تاریخ رمان نویسی از سویی و تاریخ تئوری رمان از سویی دیگر تبدیل میکنند. نظر من این است؛ هر چیز جدی، تعریفی جدید از هستی خود آن چیز و نوع آن چیز هم هست. رازها نه تنها رمان در رمان، بلکه رمان دربارۀ رمان و تئوری رمان راجع به رمان است. آنچه «باختین» – که من او را بسیار دیر خواندهام – راجع به شخصیتهای داستایفسکی میگوید، بی آنکه من خود را انگشت کوچک آن مرد بزرگ روس بدانم، راجع به شخصیتهای رمانهای من از نظر فنی، نه از نظر محتوا و بالا و پایین بودن سطح زیبا شناختی کار، صادق است.
باختن شخصیتهای رمان را به «مونولوژیک» Monological و «دیالوژیک» Dialogical قسمت میکند. مونولوژیک شخصیتی است که یک گفتار دارد، مثل شخصیتهای «او» قرار گرفتۀ تولستوی: گفت، آمد، دید و غیره. «دیالوژیک» حالتی است که در آن شخصیتها در وجود یک «من» ادغام شدهاند، حتی اگر این من سوم شخص باشد. مثل شخصیتهای داستایفسکی. این شخصیت «پولیفونیک» Polyphonic (چند صدایی) است، و نیز «پولیمورفیستیک» Polymorphistic (چند شکلی). وقتی که حسین میرزا در اول شخص حرف میزند، در وهله اول بنظر میرسد فقط از منظر خود حرف میزند. ولی ساختار رمان به ما غیر از این را میگوید. کسی به نام «بابک پوراصلان» هست که درون منظر حسین میرزا قرار دارد، و کسی هم به نام رضا براهنی هست درون منظر «بابک». در وجود حسین میرزا، او، بابک و براهنی با هم دیالوگ درونی و ناگفتنی دارند. ولی حسین میرزا در گفتار به ظاهر تک گویانهاش با دهها آدم دیگر، مادرش، ابراهیم آقا، رقیه خانم، حاجی فاطمه و دیگران حرف میزند. این دیالوگ بیرونی و گفتنی اوست با آدمهای دیگر. شخصیت، دیالوژیک است. همین حالت در مورد منظر سایر شخصیتها هم تکرار میشود.
از بدیهیات بگذریم و بیائیم سر یک حادثه: ورود «ماهی» به سلول سرهنگ جزایری. این حادثه را یکبار بیلتمور ـ بابک ـ براهنی، یک بار دیگر حسین ـ بابک ـ براهنی، و بار دیگر ماهی ـ بابک ـ براهنی تعریف میکنند. یعنی در هر نوبت داده شده، سه صدا در یکدیگر ادغام میشوند. به این حالت، حالت «پولیفونیک» میگویند، و چون یک شکل از منظر چند چشم دیده شده و انعکاسهای مختلف پیدا کرده، آن را چند شکلی هم میبینیم. این دیدگاه کوبیک بر رازها حاکمیت دارد.» (رویای بیدار ـ مجموعه مقاله ـ گلشیری و مشکل رمان)
«رازهای سرزمین من» از «قول»ها، «گزارش»ها و «نامه»ها و «اسناد بازجویی» و … تشکیل شده که هر کدام گوشههایی از تاریخ معاصر ایران را بهصورتی شگفتانگیز و همچون پردۀ سینما در مقابل چشمان خوانندگان میگستراند. «کینۀ ازلی» و «سروان آمریکایی و سرهنگ ایرانی» (بخش یکم ـ کتاب یکم)، مدخل «رازها …» است و پیداستان رمان «رازهای سرزمین من» در همین کتاب یکم ریخته میشود.
در «کینۀ ازلی» روانشناسی عمومی حاکم بر جامعه آذربایجان و رابطه آذربایجانیها با آمریکاییها تصویر میشود.
در همین کینۀ ازلی، تصویر کوچکی از تشییع جنازهای در برف و بوران ارائه میشود که شاید در نظر اول ربطی مستقیم به ساخت و بافت رمان نداشته باشد، اما وقتی عمیقتر به کلیت «رازها …» نگریسته شود، تأثیر این پدرسالاری ریشهدار و خرافات حاکم بر روح و روان جامعه در سالهای 33 ـ 34 را در انقلاب 1357 میشود دید: مترجم و گروهبان آمریکایی که در برف و بوران دامنۀ سبلان گیر کردهاند، شاهد تشییع جنازهای میشوند و مترجم از تشییع کنندگان میپرسد:
«شما دارید چکار میکنید؟»
از توی بوران یک نفر فریاد زد: «چاره نداریم، باید این کار را بکنیم!»
مترجم دوباره فریاد زد: «میتوانستید منتظر صبح بشوید. بیابان وحشتناک است. ما موقع آمدن، گرگ دیدیم.»
یک نفر از جمع تشییع کنندگان جدا شد، آمد طرف ماشین. کلاه کپی سرش بود، برف همه جایش را پوشانده بود. سرش را آورد توی ماشین، گفت:
«وصیت کردۀ پدرمان است. گفته همینکه من مردم، ببرید بگذاریدم توی امامزاده. گفته حتی زلزله هم بیاید، به وصیتم عمل کنید. چاره نداریم. یک پدر بیشتر که نداریم.»
مترجم پرسید: «امامزاده کجاست؟»
«دو فرسخ راه است، آنور قبرستان است.» (ص 30 ـ 29)
اما تمرکز اصلی این بخش از رمان، روی «گرگ اجنبیکش سبلان» است. در گفتگوی کوتاه مترجم، گروهبان آمریکایی و پیر مرد دهاتی، «گرگ اجنبیکش» چنین معرفی میشود:
«انشالله گرگ معمولی است.»
مترجم پرسید: «مگر گرگ، معمولی و غیر معمولی هم دارد؟»
پیر مرد گفت: «انشالله گرگ معمولی است. انشالله گرگ سبلان نیست.»
مترجم احساس کرد که در لحن پیر مرد تلخی چندان زیادی هم ننهفته است. انگار پیر مرد دوست داشت که گرگ، گرگ سبلان باشد، ولی عکس ذهن خود را بیان میکرد.
مترجم پرسید: «گرگ سبلان با گرگ معمولی چه فرقی دارد؟»
پیر مرد گفت: «بهش میگویند: اجنبیکش. گرگ سبلان اجنبیکش است. یک بار قزاق روس را کشت، همین چند سال پیش هم یک سرهنگ انگلیسی را کشت. به مردم محل کاری ندارد، اگر همان گرگ باشد خداوند خودش به آمریکایی رحم کند. این گرگ آدم را بازی میدهد، حتی شیطان هم نمیتواند از شرش خلاص شود.» (ص 43 ـ 42)
«… لباس نظامی آمریکاییش، 8 تکه پاره شده، دور جسدش ریخته بود. پوتینهای دیدیس پایش بود. بیشتر به آدمی میماند که بهش تجاوز شده باشد. دندانهای وحشی گرگ ، گلویش را دو تکه کرده بود …
مترجم رفت به طرف پیر مرد:
«خوب این همان گرگ است؟»
پیر مرد گفت: «همان است. خودش است. همان اجنبیکش است. میدانید آقا مسألۀ غیرت است.»
«غیرت؟ یعنی چه؟»
«وقتی ما بیچاره میشویم، کاری از هیچکداممان ساخته نیست، رگ غیرت اجنبیکش میجنبد.»
«شوخی میکنی! گرگ این حرفها سرش میشود؟»
«نگاه کنید به جسد، ببینید سرش میشود یا خیر.» (ص 44)
در افسانهها و اساطیر اقوام ترک، گرگ حیوانی است زیرک و جسور که راه نشان میدهد و مردم را از خطرات آگاه میسازد، و به معنای برکت نیز هست. این گرگ سبلان همان گرگ اساطیری ـ افسانهای است که براهنی با توجه به آشنایی عمیقاش به اساطیر و افسانههای ترکی، بسیار استادانه توانسته است پیوند پر راز و رمزی بین گرگ سبلان و داستان «رازها …» تعبیه کند.
اما از طرف دیگر همین سمبل گرگ، اعتقاد و باور مردم به یک «ناجی» و «رهبر فرهیخته» را نشان میدهد. اگر همین اعتقاد به یک «ناجی» را کنار اعتقادات خرافی و پدرسالارانه قرار دهیم، ظهور خمینی قابل فهمتر خواهد بود.
براهنی در همان بخش یکم ـ کتاب یکم، فصل «سروان آمریکایی و سرهنگ ایرانی» تصاویری از فضای حاکم بر مناسبات اجتماعی و همچنین از امر و نهی مستشاران آمریکایی در ارتش ایران ارایه میدهد که بدون این تصاویر درک جهت و مضمون انقلاب 1357 امکانپذیر نیست. وقتی این تصاویر در کنار تصاویر دیگر در فصلهای مختلف رمان قرار میگیرد، اجتناب ناپذیری انقلاب ضد سلطنتی و ضد امپرایالیستی (ضد آمریکایی) سال 1357 را نشان میدهد.
آمریکاییها تمام اعمالشان را با «خطر همسایه شمالی» توجیه میکنند. هر حرف و عملی که به نوعی به مزاق آمریکاییها خوش نیاید، در آن دست «کمونیست»ها را میبینند! ترور سروان کرازلی توسط سرهنگ جزایری و یارانش به پای اغوای مأمورهای «همسایه شمالی» نوشته میشود، و سرهنگ جزایری فریاد میزند: «یعنی شما معتقدید ما خودمان حتی نمیتوانیم قاتل هم باشیم؟ و برای ارتکاب قتل باید از همسایه شمالی اجازه بگیریم؟» (ص 400). پرنده نگهداشتن سرهنگ جزایری «راز و رمز» تلقی میشود! دیوان حافظ او به عنوان کتاب رمز ستون پنجم شوروی در ایران، در پرونده ثبت میشود. دو بیت غزل بیش از سایر بیتها مزاحم سرهنگ بود. یکی: «من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم ـ که گاهگاه بر او دست اهرمن باشد» و دیگری: «بسان سوسن اگر ده زبان شود حافظ ـ چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد» … از این دو بیت اولی را به حساب مخالفت سرهنگ با سلطنت و همدست بزرگ آن، یعنی آمریکا میگذاشتند و معتقد بودند که اشاره به دست اهریمن در واقع اشاره به دست شاه است و غرض از نگین سلیمان، تاج سلطنت است. و دیگری را به این حساب میگذاشتند که سرهنگ به مأمور رابطش در شوروی پیغام میداد که به سازمان جاسوسی اطلاع دهد که رفقا خیالشان تخت باشد، بند از بندش جدا کنند و زبانش را قاچقاچ کنند، اعتراف نخواهد کرد و به عنوان یک مأمور سر سپرده قول میداد که همیشه مهر بر دهن باشد.» (ص 399)، و یا آواز خواندن به زبان ترکی، دلیل سمپاتی و جاسوسی برای شوروی تلقی میشود: «مادر … اگر سمپات شورویها نیستی، چرا تصنیف ترکی یاد گرفتی؟» (ص 401)
بخش دوم ـ کتاب چهارم، شامل قول سرهنگ جزایری و قول حسین میرزاست. قول سرهنگ جزایری، وصیتنامۀ اوست. در این وصیتنامه، ضمن اشاره به تصمیم گروهبانها برای قتل کرازلی و همراهی و همرائی سرهنگ با این تصمیم، نکاتی یادآوری میشود که برای شناخت ارتش شاهنشاهی و رابطه آن با مردم و شخصیت سرهنگ ضروری است:
«حالا که این وصیتنامه را مینویسم، چند چیز را هم بگویم. من از سالها پیش فهمیدم که ارتش ما ارتشی است خائن، خائن به کسانیکه باید از آنها دفاع و حمایت کند.
بعد از رفتن فرقه دموکرات آذربایجان، من هم با ارتش به آذربایجان برگشتم: رفتارمان با مردم شبیه رفتار قهرمانهای فیلمهای کابوئی هالیوود با سرخپوستها بود. چهار سال بعد از سقوط فرقه مأمور تیپ اردبیل شدم. دو سه ماه قبلش از تبریز زن برده بودم، زنی جوان و زیبا، همان ماهوش راحلی، همان ماهی، که بعد زندگیم را نابود کرد. در اردبیل هنوز مردم از کشت کشتار مردم به وسیله حکومت صحبت میکردند. میگفتند انگار اردبیل را یک ارتش خارجی اشغال کرده.» (ص 306 ـ 307)
براهنی چه در مقالات و چه در رمانهایش به نوعی به مساله فرقه دموکرات آذربایجان و حکومت یکساله پیشهوری اشاراتی دارد. در همین رمان «رازهای سرزمین من» نیز، از زبان مادر حسین میرزا هم از حکومت ملی آذربایجان یاد میشود و هم به عقبماندگی و تنگ نظری مردم و تشخیص ندادن منافع خودشان اشاره میشود:
«یادت نیست؟ آن همه سر و صدا، خنده، تظاهرات، شعار، عکس به دست گرفتن، آدمها را روی دوش بلند کردن، کف زدن، هورا کشیدن، سینه چاک کردن؟ تو یک چوب را مثل یک تفنگ تراشیده بودی، گذاشته بودی روی دوشت. با بقیه بروبچههای همسایه راه میافتادید، میرفتید تو خیابانها، رژه میرفتید. من خودم توی «قبرستان میدانی» چادرم را زده بودم دور کمرم، با بقیه زنها مشق تفنگ میکردم. ما همه میخواستیم بجنگیم، ولی آزاد باشیم، میخواستیم بمیریم. مساله این نبود که همسایه شمالی چه میگفت، همسایه جنوبی چه میگفت، آمریکا چه میگفت. مساله این بود که من رأی دادم، پدرت رأی داد. زنها هم نماینده شدند، مردها هم. یادت نیست، و بعد، فرقه رفت. باید یادت باشد. تو خودت هم توی خیابانها بودی. ده دوازده سالت بود، ولی همه جا بودی. قبل از آن که ارتش وارد شهر بشود، خود مردم به جان هم افتادند. آدمهای فرقه را یکیک به همدیگر نشان میدادند، نشان میکردند، میگرفتندشان، و یکی دو دقیقه بعد، میبستندشان به گلوله. یادت نیست؟ وسط جمعیت ناگهان یک نفر دستش را بلند میکرد میزد توی سر نفر جلوئی، و فریاد میزد: «بگیریدش فرقهچی است.» بعد مشت و لگد و سیلی و چاقو بود که از هر طرف به سر و رو و سینه و پهلوی بیچاره میبارید. بیچاره حتما فرقه و سیاست هم سرش نمیشد، ولی شاید دخترش را به کسی نداده بود، شاید نمره کسی را نداده بود، شاید تو صف نان جلوتر از دو نفر دیگر نان گرفته بود، شاید قیافهاش خوب بود. چه بگویم، وقتی که دست بالا رفت و روی سر آن بیچاره پائین آمد، دیگر کارش زار بود. ده دقیقه بعد جسدش کنار جوی، وسط میدان، یا پشت یک دیوار مخروبه افتاده بود. یادت نیست؟ پدرت ماهها گریه کرد. تو خودت هم گریه کردی. من هم گریه کردم.» (ص 439)
بی سبب نیست که خواننده ترک زبان و آذربایجانی، موقع خواندن «رازهای سرزمین من» متوجه میشود که خودش را میخواند، آذربایجان را میخواند. و این آن مساله حساسی است که ناسیونالیستهای ایرانی نمیتوانند تحمل کنند. رضا براهنی _ ملت مظلومی را که زبانش را بریدهاند و در محدودهای به نام کشور ایران که نزدیک به نصف جمعیتاش را تشکیل میدهند و با این حال از تاریخ ، حقوق اجتماعی خود را از دست دادهاند و در معرض ستمملی قرار دارند، وارد رمان «رازهای سرزمین من» و دیگر نوشتههایش کرده است. پان ایرانیستها این «گناه بزرگ» براهنی را نمیتوانند ببخشند!
سانسور و حذف رضا براهنی توسط بخشی از روشنفکران فارس، اساساً به این بر میگردد که چرا وی درد، مظلومیت و تحقیر و حسرت ملت آذربایجان را مینویسد.
مرکز ثقل داستان در رمان «رازهای سرزمین من» قول حسین میرزا است که بیشترین حجم رمان را به خود اختصاص داده است. حسین میرزا شخصیتی است متشتت، شقه شده و بحرانی. البته در این رمان تنها حسین میرزا نیست که بحرانی است. بلکه غالب آدمها در این رمان آدمهایی هستند بحرانی و شقه شده و تا حدودی با چاشنی مذهبی- خرافاتی؛ از مادر حسین میرزا تا ماهی و رقیه خانم و تهمینه و از حسین میرزا تا هوشنگ و از سرهنگ جزایری و ابراهیم آقا تا تیمسار شادان. بحران زدگی شامل ستوان بیلتمور و سروان دوگلاس هم میشود.
در قول بیلتمور و یادداشتهایش از تبریز و سایگون و قول ماهی و وصیتنامه سرهنگ جزایری این بحران زدگی به نحو درخشان پرداخته شده است.
براهنی به نقل از لوکاچ مینویسد: رمان با شخصیت متشتت سر و کار دارد، شخصیتی که بحران بر او حاکم شده، یا در واقع، شخصیتی است که شقه شده است، وی تأکید میکند شخصیتهای بحرانزده و متشتت «مناسبترین آدم برای قرار گرفتن در جوف ادبیات رمان است» (رویای بیدار ص 221)
من قطعاتی از قول حسین میرزا استخراج کردهام تا گوشههایی از بحرانزدگی و شقهشدگی حسین میرزا را نشان دهم:
حسین میرزا میگوید: «علت مترجم شدن من بیش از هر چیز، علاقه شدید من به جادوگری بود.» علت علاقه حسین میرزا به جادوگری شاید این است که او از مرکز جادوی جهان میآید:
«ایکی قالا» مرکز جادوی جهان بود، و خانه پدر بزرگ درست در مرکز «ایکی قالا». معروفترین قرهچیها، شکستهبندها، بنداندازها، مشاطهها، فالگیرها، رمالها، آواز خوانها قاببازها، دلقکها، تارزنها، کفبینها، کیپهم، در خانههایی که یا مشرف به یکدیگر بودند و یا اگر از یک نردبان سه پله بالا میرفتی همه چیزشان را میدیدی، در ایکی قالا زندگی میکردند. قدیمیترین تریاکیها و شیرهایهای شهر، بعضی از قوادهای «ناچرهلر»، و عیاشترین جوانان جاهل مسلک طبقات پایین شهر، از اهالی «ایکی قالا» بودند. از محلات دیگر میآمدند و دلقکها و آوازخوانها، دایرهزنها و تارزنها را از «ایکی قالا» برای مجالس عروسی، و مراسم روحوضی میبردند. هر چند خانواده در یکی از کوچههای گود با تمام سر و صداها، آوازها، دعواها، فحشها، سربهسر هم گذاشتنها و توطئهها، و بوهای مشمئز کننده مستراحهایشان که همیشه چاههاشان لبالب بود و سر چاههاشان هم باز بود، زندگی میکردند. این کوچههای تنگ از خیابان اصلی «ایکی قالا» دو سه پلهای میخوردند و پایین میرفتند. صدای آوازهای پای دارقالی از اغلب خانهها شنیده میشد.» (ص 328)
«از پیش قرهسید که میآمدیم بیرون، مادرم میرفت زیارت حضرت صاحبالامر. زیباترین منظره عالم، گنبد و مناره قدمگاه صاحبالامر بود که زمستان و تابستان، و بهار و پاییز، کفترها به بدنه آن چسبیده بودند، و گاهی، مخصوصاً در تابستان. در آن صبح زود که پیش قرهسید میرفتیم، کفترها بال میزدند، بقبقو میکردند، و در حوض کوچک پر آب میپلکیدند. بین قرهسید، کفترها، گنبد و مناره و مسجد مخروبه بالای کوه، و ارک و مسجد کبود رابطۀ مرموزی وجود داشت. من همه اینها را زبان زیبا، قابل فهم و در عین حال بیگانهای میدانستم که باید میآموختم. باید ترجمهاش میکردم. ترجمه اسرار خلقت، اسرار کوه و قلعه ارک، و اسرار کفترهای حضرت صاحبالامر، به یک زبان خودی، با زبانی که مال شخص خودم باشد، مشغلۀ اصلی مرا تشکیل میداد. بعدها این حس درونی برای ترجمه عینیات به عینیات دیگر، در من ذهنی شد. یعنی من عادت کردم به ترجمه کردن. من همه چیز را باید ترجمه میکردم تا میفهمیدم. کشش درونی من، ماجراجویی عمیق من و شیفتگی من به چیزهای نامفهوم با ظرفیتی برای فهمیدن، مرا به سوی مترجم شدن راندند.» (ص318)
«رفتم روی صندلی نشستم. حالا مستقیماً در برابر دید او بودم. از این زاویه، او حجیمتر و گوشتآلودتر مینمود، خصوصاً پایین صورتش، چانه و غبغب و لبهایش. ولی حکومت چشمهایش بر سرتاسر آن تل عظیم گوشت، بلامنازع بود.
«حسین، تو خیلی درد کشیدی؟»
«نه حاجی خانم، من زیاد درد نکشیدم. همه زندانیها که درد نمیکشند.»
«نه. از قیافهات معلوم است. تو خیلی درد کشیدی. لازم نیست آدم تمام دردهایش را در زندان بکشد.»
«نه. دردهائی که من کشیدم از مال خیلیها کمتر بود. من یک نفر را میشناختم که از همه بیشتر درد کشیده بود.»
«درد او از چه نوع بود؟»
«درد تحقیر بود. به نظر من درد تحقیر از هر دردی بالاتر است. سهم من از درد تحقیر کم بود.»
«آن آدم چه آدمی بود؟»
«یک آدم خوب، که بد جوری تحقیر شده بود.»
«کی تحقیرش کرده بود؟»
«یک زن.»
«فقط یک زن؟»
«اول یک زن. بعد همه آنهایی که او را میشناختند. او بیچاره شده بود. زنش با مردی در رفته بود. مردی که بازن او رفته بود، خیلی پائینتر از خود او بود. عاشق زنش بود، خیلی زیبا بود. او انتظار داشت زنش بفهمد که او چقدر دوستش دارد. ولی زن او را از راه بدر برده بودند این حمله اول تحقیر به او بود و بعد تحقیرهای بعدی آمده بود. بیچاره، وقتی که من دیدمش تحقیرمجسم بود. او درد کشیده بود. دردهای من در مقابل دردهای او کوچک بود. محدود بود. عمیق نبود.»
«دردهای تو چه جوراند؟»
«نمیدانم. سر در نمیآرم. من در کمال ناامیدی امیدوارم، و در کمال امیدواری ناامید. دلم میخواهد روزی موفق بشوم تهمینه ناصری را از نزدیک ببینم. درد من درد امیدواری در کمال ناامیدی است. احساس میکنم همه راهها برویم بسته است. با وجود این باید پیش بروم. میدانم که وقتی اینطور حرف میزنم حرفهایم منطق ندارد. ولی این وضع من است. چارهای ندارم.»
«…کسی شادی را از دست من نگرفته. اصلاً از همان اولش من ظرفیتی برای شادی نداشتهام. گاهی احساس کردهام شادی دو قدم آنورتر انتظار مرا میکشد. یا نتوانستهام آن دو قدم را بردارم و یا اگر برداشتهام، دیدهام اشتباه کردهام. شادی همیشه با من فاصله دارد. من در غیاب شادی زندگی کردهام.»
«بیچاره. بیایمان بیچاره… میدانی چرا با شادی فاصله داری؟ به این علت که ایمان نداری، و همیشه از آن نزاعه للشوی وحشت داری.»
«شما از کجا فهمیدید!»
«پسرم همه چیز را برای من تعریف کرده. وقتی که تو توی آن اتاق، بیحال افتاده بودی، ابراهیم ساعتها اینجا نشست و برایم تعریف میکرد که چه حوادثی برای تو پیش آمده. نزاعهللشوی را هم او به من گفت. من هم قرآن را باز کردم، آیه را پیدا کردم، و بعد تفسیرهائی را که همین جا هست دربارۀ آیه خواندم. میدانی این آیه درباره چه جور آدمهائی است؟»
«نه.»
«آیه درباره تست.»
«درباره من؟»
«آره.»
«چرا؟»
«به دلیل این که پوست سر کسی که به خدا ایمان ندارد کنده خواهد شد. و تو آدم بیایمانی هستی. درد تو درد بی ایمانی است.»
«ولی من فکر نمیکنم درد من درد بیایمانی باشد. …درد من درد یک جور فاصله است. برای من وضع خاصی از بین رفته، ولی وضع خاصی جای آنرا نگرفته. من در فاصله آنچه از بین رفته و آنچه هنوز نیامده، زندگی میکنم…من سفر درازی را در زندگی طی کردهام، و آمدهام، رسیدهام به اینجا. احساس میکنم هنوز قسمت مشکل سفر در جلو است. سفر من سفری بوده از شادان به تهمینه، از فساد روحی شادان به پاکی روحی تهمینه. وقتی که تهمینه را پیدا کنم راحت خواهم مرد. میدانم که مرگم آسان است. ولی من تهمینه را میخواهم، و هیچ آدم دیگری را به اندازه او نمیخواهم.»
«درد من درد حقارت نیست که اگر به خودم اعتقاد پیدا کردم، از بین برود. درد من از نوع درد زنی است که در جوانیم دیدمش و به محض این که دیدمش مرد.» (ص 656 تا 659)
تمام پیچیدگی و تناقضات انقلاب 57 و ناموزونی ساخت و بافت جامعه و جهل و خرافات و بیخبری که از همان آغاز دوران معاصر همزاد مردم بوده، در لابهلای صفحات «رازهای سرزمین من» بسیار جاندار و حیرتانگیز طرح و تصویر شده است، انقلابی که از همان آغاز نطفههای شکست خود را با خود حمل میکرد.
بحثها و جدلهای مردم با همدیگر، تظاهرات و راهپیمائیها، قطعنامهها، اعلامیهها و شعارها و دیوارنویسیها و حوادث روزهای قیام، وزن و موقعیت نیروهای شرکت کننده در انقلاب و گرایشها و جهتگیری آن ها را در «رازها…» بهطور شگفتانگیزی میتوان مشاهده کرد. درست است که این بخش از «رازها…» پس از انقلاب نوشته شده و طبیعی است که شناخت و ثبت و ضبط پس از حدوث واقعه کار سنگینی نیست، اما نحوۀ چیدن همان وقایع و حوادث کنار هم و نشان دادن اجتنابناپذیری این «انقلاب» و شکست آن، تسلط براهنی را هم بر مسائل سیاسی ـ اجتماعی و هم بر تکنیک رماننویسی مدرن نشان میدهد.
رفتن شاه با جشن و سرور و شادی زایدالوصف مردم همراه است و براهنی بسیار زیبا و هنرمندانه توانسته است آن فضای شادی و سرور را «درونی» «رازهای سرزمین من» اش کند:
«من بلند شدم، صورت تک تک عاشقها را بوسیدم، و راه افتادیم. یک قاپدی قاشدی گرفتیم. شایع شده بود شاه دارد میرود، یا در میرود. یکی از عاشقها میزد و میخواند. چند نفر از بچهها سعی میکردند صدا در صدای او بتنند. ولی نمیشد. عاشق صدای خودش را دارد. تحریر خاص خودش را دارد، هر عاشقی تحریر خاصی دارد، و معمولاً به ندرت، دو عاشق با یک لحن میخوانند. ولی صدای ساز، آواز عاشق و همراهی سرنشینهای قاپدی قاشدی، هیجان جمعی دیوانه کنندهای به وجود آورده بود که وقتی به دانشگاه رسیدیم، ده دوازه قاپدی قاشدی، یک اتوبوس گنده، دهها اتومبیل شخصی و تاکسی به دنبال ما میآمدند. آواز خوانان وارد سالن شدیم. همه میزدند، همه میخواندند. عاشقها رفتند روی صحنه. جا نبود. ما سه چهار نفر رفتیم بالا روی صحنه، و زیر پای عاشقها نشستیم. همه سکوت کردند، و بعد، عاشق اول زد و خواند. هر عاشق یک چارپاره میزد:
سنه دئییم «چنلی بئل» دیر،
محبوب خانیم، بیزیم یئرلر!
دلیلری دورنا تئللی،
محبوب خانیم، بیزیم یئرلر!
و عاشق دیگری چارپاره بعدی را میخواند:
دلیلری قوشا ـ قوشا،
دوشمن گورسه چکر حاشا،
باتا بیلمز سولطان، پاشا
محبوب خانیم، بیزیم یئرلر!
و عاشق بعدی چاره پارۀ سوم را میخواند:
گولی، نرگیزی بیتنده،
شیدا بولبوللر ئوتنده
عاشیق جنون یاز یئتنده
محبوب خانیم، بیزیم یئرلر!
بزن بکوبی بود آن سرش ناپیدا. همان شب قرار گذاشتند به طرف تهران حرکت کنند. شاه داشت میرفت. این دیگر حتمی بود. آیا این بار که میرفت، دفعه آخرش بود؟ یا میرفت تا همین که سر و صداها خوابید، دوباره بر گردد؟ مگر میشد این همه بزن بکوب، این همه صدا و نفس و هیچان بیهوده باشد؟ میرفت تا برود؟ حتماً، حتماً. روز بعد سراسر راه را زدیم و خواندیم. زندانی سابق، دانشجو، کارگر، عاشق، و آدمهایی که زن و بچهشان را ول کرده بودند و با قاپدی قاشدیهایی که گرفته بودیم، راه افتاده بودند. خیلیها برایمان گازوئیل آورده بودند. معلوم نبود گازوئیل را کجا گذاشته بودند. و راه افتادیم…
چه شب و چه روزی! حتی دقیقهای کسی نخوابید. در میانه و زنجان، درست از وسط شهر راندیم. با چه جرأتی؟ نمیدانم. از هر کدام از این شهرها که بیرون آمدیم، درست مثل روز قبل، که مردم تبریز با اتوبوس و اتومبیل دنبالقاپدی قاشدی راه افتاده بودند، دو سه اتوبوس به جمعمان پیوستند. بنزین و گازوئیل را از کجا میآوردند؟ حتی چندین اتومبیل که در جهت مخالف حرکت میکردند، به دیدن قافلۀ دو سه کیلومتری ما برگشتند و دوباره راه تهران را در پیش گرفتند.
قافله، آواز خوانان، در حال بزن بکوب، بوقزنان، در تاکستان اتراق کرد. حالا مردم به ترکی، فارسی، کردی و لری آواز میخواندند و به چندین زبان با هم صحبت میکردند. ولی غذا برای همه کاروان نبود، تصمیم گرفتند راه بیفتیم. خود به خود رهبرهائی پیدا کرده بودیم که همه چیز را به خوبی اداره میکردند، و به نظر نمیرسید که رهبرها را گروهها و احزاب سیاسی انتخاب کردهاند. هر کسی لایق بود و خودش را لایق میدید، کار بقیه را به دوش میگرفت. نوعی تساوی بین همه بود، و در جمع، فرقی بین فقیر و غنی، ترک و کرد و فارس، و شهری و دهاتی نبود. شادی مردم چنان قوی بود که من بارها گریه کردم.
… بلند شدم، زدم بیرون، پیاده به طرف مرکز شهر راه افتادم. یک حس بیقراری بیپایان، یک تشنگی، حسی از نوعی طلب، اشتیاق برای دویدن، بوسیدن، بوسیدهشدن، ولعی برای یک هماغوشی جانانه در من بود. رسیدیم به میدان مجسمه. غوغا بود. جلوی دانشگاه، غوغا بود. دو سه نفر از بچههای زندان را دیدم. یکدیگر را بغل کردیم، بوسیدیم. مثل این بود که برای بار دوم از زندان شاه آزاد میشدیم. نه، این یکی آزادی از زندان نبود. شاه ما را رها میکرد، میرفت. شاه رهایمان میکرد. چه خوب! و جمعیت بغلمان میکرد. جمعیت ما را اسیر بازوهای گرم خودش میکرد.
و چه دندانهای سفیدی داشت جمعیت! در زیر سبیلهای جوگندمی سبیلهای سیاه، در میان ریشهای جوگندمی و ریشهای سیاه، در هالۀ لبهای زیبای زنهای جوان، جمعیت دندانهای سفیدی داشت. اصلا من یادم رفته بود که جمعیت دندان هم دارد، و دندان، سفید است. و دندان آنها از اعماق خندههای شاد جمعیت برق میزد. و موج خندان جمعیت، انگار در باد، سوبهسو میشد.
ساعت دوی بعد از ظهر، در چهار راه پهلوی غوغا شد. پنج شش نفر، روزنامه را بالای سر مردم بلند کردند. نوشته بود: «شاه رفت!» لحظهای تاریخی بود. نه، از آن بالاتر بود. برای فرد فرد مردم، لحظهای خصوصی بود که از یک زمان مرموز عمومی سرچشمه میگرفت. یک عده میخندیدند. و عدهای گریه میکردند. یک عده به حال خنده گریه میکردند. من گریهام گرفت. کنار جوی آب نشستم. و جمعیت رد میشد. سیل عظیمی که هدفی از درون آن را به سوی بیرون منفجر میکرد. هایهای گریه میکردم، بیآنکه خجالت بکشم، گریه میکردم. و بعد، بلند شدم.» (از صفحه های 448 و 449 و 450)
در مقابل اینهمه شادی و سرور، آمدن خمینی علیرغم استقبال بینظیر از جانب قاطبه مردم، با تشییع جنازه، عزاداری و گورستان و بوی مرگ همراه است. «شکوه» این عکاس انقلاب که وصیتنامهاش شعر فروغ فرخزاد است در جلو دانشگاه تیر میخورد، قلعه شهر نو به آتش کشیده میشود و زنان نگونبخت ساکن آنجا در شعلههای آتش جزغاله میشوند و حاجی فاطمه خانم ـ که آنهمه در انتظار ورود خمینی است ـ درست موقع ورود خمینی به ایران فوت میکند. گوئی تمام این حوادث شوم، غمبار و ناگوار همزاد خمینی بوده است.
«آخرین قبر 11 بهمن» متعلق است به مادر رقیه خانم ـ یکی از همان کسان که در آتشسوزی «شهر نو» جز غاله شدهاند. و شب 11 بهمن حاجی فاطمه خانم که این همه چشم انتظار زیارت خمینی است، یک خواب سحرانگیز میبیند. خواب میبیند که خضر پیغمبر برای خواستگاری دوستاش حضرت سلیمان پیش او آمده و او را به پیش حضرت سلیمان برده و به عقد یکدیگر در آمدهاند و بهخاطر تقاضای شوهرش، حضرت سلیمان، آواز ترکی «ساری بولبول» را میخواند. حاجی خانم از خواب بیدار میشود و لباس عروسی نیم قرن پیشاش را میخواهد و شروع به خواندن «ساری بولبول»میکند:
بولبول سنین ایشین قاندی،
عاشیقلار اودونا یاندی!
ندن هر یانین الواندی،
دؤشون آلتی ساری بولبول؟
و روز 12 بهمن، حاجی فاطمه خانم میمیرد. و آهسته ـ آهسته «رازها» وارد به گزارش لحظه به لحظه روزهای قیام میشود. کوتاه و گویا، و این هم «گزارشی» از «اسم شب»، شب بیست و دوم بهمن1357:
«مرتضی گفت: حسین آقا میدانید اسم شب چیه؟»
«نه! مگر اسم شب تعیین کردهاند؟»
«آره. اسم شب شهید سلیمان است.»
«چی؟»
«شهید سلیمان.»
«کی تعیین کرده؟»
مرتضی گفت: «خیلی جالب است، نه؟»
«اصلا شهیدی بنام شهید سلیمان هست؟»
«نمیدانم.»
ابراهیم آقا گفت: «میدانم چه فکری میکنی؟ ولی من دست نداشتم. اسم را از طرفهای میدان فوزیه انتخاب کردند. فرستادند.»
افسر گفت: «چرا به ما نمیگوئید جریان شهید سلیمان چیه؟»
«مادرم شب قبل از مرگش خواب دیده بود که حضرت سلیمان و حضرت خضر آمدند ببرندش برای حضرت سلیمان عقدش کنند. روز بعد از این خواب مرد. روز ورود امام مرد. حالا که شهید سلیمان به عنوان اسم شب انتخاب شده، حسین آقا فکر میکند من در این قضیه دست داشتم. شوهری را که مادرم خواب دیده بود شهیدش کردم. اسمش را گذاشتم روی این شب بیست و دوم بهمن ماه سال 57.» (ص 953 ـ 952)
بخاطر وسعت و گستردگی داستان در رمان «رازهای سرزمین من»، این رمان یکی از پر آدم ترین رمانهاست که هیچکدام تصادفی به رمان راه نیافتهاند. نه آن « قرهسید» و نه آن «شاعر ـ دیوانه» و نه آن شوهر زن جوان راستهکوچهای. و حتی شخصیتهایی که تنها به نامشان و یا مشخصاتشان در رمان اشاره میشود نیز معنا و مفهوم دارد: نه صفر قهرمانی ـ صفرخان ـ که تنها یکی دو جا از وی اسم برده میشود و نه آن زندانی سیاسی نادم و نه «شاه» که در یک صحنۀ حاشیهای بهطور غیر مستقیم حضور پیدا میکند، نابجا در رمان گنجانیده نشدهاند. مگر میشود دربارۀ زندانیان سیاسی دوران شاه سخن گفت و از صفرخان که 32 سال از عمر خود را در زندانهای ستمشاهی گذراند، یاد نکرد و همینطور به پرآوازهترین نادم سیاسی دوران شاه که « بدنش و مغزش تاب تحمل عقایدش را نداشت» بیاعتنا بود. مگر میشود دربارۀ فساد و کثافت کاری «دربار» نوشت اما تصویری هر چند گذرا از عیاشیهای «شخص اول مملکت» ارائه نداد؟
براهنی در شخصیت پردازی در «رازها» بسیار موفق است و تقریباً تمامی شخصیتهایش واقعی و زندهاند. او از معدود نویسندگانی است که شخصیتهای زن در نوشتههایش با آگاهی بر فرهنگ مردسالارانه حاکم پیریزی میشوند و هم از این روست که درک زنان و همدردی عمیق نسبت به سرنوشت زنان در سرتاسر رمان «رازها» موج میزند. تمامی شخصیتهای زن حتی آنهائی که «نقش منفی» دارند از شعور وشخصیت مستقل برخوردارند. این از ویژگیهای این رمان است که در این فضای حاکم جایگاه والائی به این رمان بزرگ میدهد.
ظلم و ستمی که بر زنان سرزمین ما رفته و میرود، در لابهلای «رازها» به طرز شگفتانگیزی بازتاب مییابد: زندگی و تجربه هر کدام از زنهای «رازها»، خود داستان غمانگیز و حسرتباری است که خواننده را به تفکر وا میدارد و برانگیخته میکند. زندگی مادر حسین میرزا، رقیه خانم، حاجی فاطمه خانم، مادر ابراهیم آقا و تهمینۀ ناصری و آن زن جوان راستهکوچهای با همه تفاوتهایشان در یک چیز مشترکاند: تحقیر میشوند، از طرف جامعه مرد سالار زیر فشارند و به دلخواه خود نمیتوانند زندگی خودشان را رقم بزنند.
براهنی در «رازهای سرزمین من» از اسطورهها، افسانهها، آیههای قرآن، شاهنامه فردوسی، اشعار فروغ فرخزاد و اشعار و تصنیفهای ترکی فوقالعاده استادانه و ستایشانگیز استفاده کرده و بهجا و به شکلی که کاملاً با متن همخوانی دارد در متن رمان بهکار برده است.
و سخن آخر این که، درونمایه رمان «رازهای سرزمین من» عشق به آزادی و رهائی نوع بشر از یوغ بندگی و بردگی و جهل و خرافه و نیک بخت شدن انسانهای نگوببخت و لگدمال شده است.
* این نوشته پیشتر با امضای م. آشنا نخست در سال 1998 در نشریه «راه کارگر» و سپس با افزودههایی در نشریه تریبون (شماره 6 سال 2001) منتشر شدهاست. متأسفانه هر دو بار غلطهای چاپی فراوانی در نوشته راه یافتهبود. این بار کوشیدهام آن غلطها را تصحیح کنم، از طول تکههای نقل شده از رمان بکاهم، و آن را در ستایش نقش تعیینکنندۀ دکتر رضا براهنی در پایهگذاری و هدایت «انجمن قلم آذربایجان جنوبی (ایران) در تبعید» بار دیگر منتشر میکنم.
«رازهای سرزمین من»
چاپ پنجم بهار ۱۳۶۹
نشر مرغ آمین
در دو جلد ۱۲۷۷ صفحه