امير مومبيني
همايون
امير مومبيني
• و تو، همايون! ياغي زخمي خورموه! اسب سفيدت آيا مثل مرکب اميليانو زاپاتا، زير نور ماه به ستيغ برنميشود و براي تو شيهه نميکشد؟ تو را نميخواند آن مرکب؟ اگر تو، اگر شما، اگر لشکر شجاعت و شرف به ميدان نيايد چه کسي ميهنات را نجات خواهد داد؟ آرامش ما را به هم بزن رفيق! تکرار نام تو تکرار معني انسان است …
اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
شنبه ۱۵ مرداد ۱٣۹۰ – ۶ اوت ۲۰۱۱
مدتياست در تدارک نوشتن چند فراز از يادمانهاي هبتالله معيني چاغروند (بزرگ ياد همايون) دوست و همرزم ديرين خود هستم. اما پيش از آن که شروع کنم حادثهي عجيبي رخ داد. ديروز عکسي ديدم از کودکي ميهن در يک سايت. ميهن تنها فرزند همايون است و چندي پيش به شادي پيراهن عروسي به تن کرده است. عکس کودکي ميهن مرا مسحور کرد. تمامي روز با اندوه مشغول تماشاي آن شدم. اين تصوير به هزار زبان سخن ميگويد. نگاهش نگاه زندگي است. فکر کردم اگر يک وجدان مجرم در مرگ پدر اين کودک توان درک اين نگاه را بيابد چه خواهد کرد. آيا پاسخي براي پرسش اين نگاه ميتواند وجود داشته باشد؟
همايون زيبايي مردانهي منحصر به فردي داشت. هميشه لبخندي بر لب داشت. طرح چهرهي او چنان بود که انگار نميتوانست لبخند نزند. چشمان عسلي روشنش مثل چشمهاي بود که زندگي را با ريز موجهاي معطر خود بازتاب ميداد. زندگي را دوست داشت و عاشق بود و از عطر شبدر مست ميشد و بوي بيد را سر ميکشيد و وقتي دست روي برگ گلها ميکشيد انگار که معشوق خود را در عاشقانهترين خلوت خويش نوازش ميکرد. اهل شعر و ادبيات بود و گاه شعر هم ميگفت. شعرهاي زيادي را به ياد داشت و انتخابش بسيار خاص بود. در سفري مشترک به مشهد در هتلي در رشت اقامت کرديم. ساکها را که پايين گذاشتيم رفتيم پشت پنجره و به منظرهي جنگلي نگاه کرديم. همايون پس از سکوتي کوتاه آهسته شروع کرد به خواندن مسمط بيمانند منوچهري دامغاني کرد:
خيزيد و خزآريد که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است
آن برگ رزان بين که بر آن شاخ رزان است
گويي به مثل پيرهن رنگرزان است
خواند و خواند تا رسيد به جايي که شاعر شروع به تملق ميکند و همانجا قطع کرد. در تمام مدتي که او شعر ميخواند به جاي جنگل منظرههاي حيرتانگيز منوچهري را پيش رو داشتم و موسيقي صداي او را. اين صحنه در ژرفاي مغز من حک گشت و شد يادگاري از همايون. يادگاري مناسب او. من وقتي خبر مرگ همايون را دريافت کردم بيدرنگ او را بر متن همان منظرهي شعري منوچهري مجسم کردم و صداي او را شنيدم که ميخواند.
همايون مهربان بود. او هرگز محبتش را از افراد مخالف خود و از همزندانيان متعصب مذهبي نيز دريغ نکرد. ترکيبي شگفت از زيبايي جان و جسم بود و اعتماد سرشار وي به خوبي خويش او را بس خوبتر ميکرد. بياد دارم که در زندان قصر با هم قدم ميزديم. طلبهاي در گوشهي حياط خم شده بود و گلهاي مغربي را ميبوييد. همايون سر سبيل روشن خود را محجوبانه پيچاند و به شوخي گفت، به به! گلها دارند آقا را بو ميکنند. طلبه لبخند زد. وقتي که شب من مشغول مطالعه بودم آن طلبه آمد پيش من و گفت، در تمام عمرم کسي حرفي به اين قشنگي به من نزد. بعد از اين حرف تصميم گرفتم شعر ياد بگيرم.
کاش ميدانستم که آن طلبه شعر ياد گرفت يانه. و هنگام دريافت خبر قتل همايون گريست يا نه. و خود از قاتلان او بود يا نه.
– چطور توانستيد آنها را بکشيد؟ چطور جرئت کرديد؟ کدام عفريت روح شما را تسخير کرد که به زنداني دست بسته هم رحم نکرديد؟ چگونه ميتوانستيد بگوييد الرحمن و الرحيم و سر رحم را ببريد؟
به عکس نگاه ميکنم و در طراوت شگفتانگيز نگاه ميهن انعکاس نگاه پدر را ميبينم. بياد شعر انوش براي دخترش خاطره ميافتم که در آنجا ميگويد، من در تو تداوم مييابم. آري، انوش در خاطره و همايون در ميهن تداوم يافتهاند. به خون خفتگان خاوران در جان و روح همسر و فرزندان و بستگان و دوستان خود و در رگهاي ميهن نيازمند به شجاعت و صداقت خويش تداوم يافتهاند. اما هيچ چيز نميتواند مرگي را خنثي کند که زندگي را از آنان گرفت. آنها سهم خود را در زندگي از دست دادند. اين سهم را بيدادگرانه از آنان گرفتند. بيکسانه آنان را کشتند. و داغ مرگ والدين را براي هميشه بر جگر فرزندان معصوم آنان نشاندند. من در اين باره بسيار نوشتم. با اين همه هنوز هم درک نميکنم ما به کدام وحشيخانهي جهان تعلق داريم که حتي پدران روحاني آن مثل جنايتکاران حرفهاي قصيالقلب و بيرحم هستند.
گاهي مسألهي اصلي مردن نيست بلکه چگونه مردن است. مردن در شرايط خوفناک و زير شکنجههاي شديد جمسي و روحي، جان دادن زير مقراض شکنجهگراني که لذتشان و دينشان را در اعمال اين شکنجهها ميبينند. بر دار شدن و نيمه جان به سوي گورستانهاي متروک حمل شدن و زنده زير خاک رفتن، اين همه چگونه مردن را بسي دردناکتر از نفس مردن ميکند. مردن در حسرت بدرودي سير با عشق خود. مردن در حسرت بوسهاي بر گونهي کودک خود، گونهاي که هنوز بوي شير ميدهد. بدرودي سير با دوستان و با سرزميني که در آن زاده شدي و در تو جاودانه شده است. بدرود با لرستان سربلند و ستيغهاي ياغي و شيبهاي تند و درههاي ژرفش که ياغيان اساطيري خرموه را در خويشتن پناه ميدادند و صداي نعل ستور پدر بزرگ هنوز هم در آن طنين افکن است. بدرود با مادري که در خاوران ستم خسته و پژمرده بر دست باد ميررود و نميداند چگونه دروازهي مرگ را بگشايد تا به ديدار پور پايور خود درآيد. بدرود با فرشتهاي که دردمند کنار او بود و اکنون ميبايست دردمند کنار گور او شروهي شهادت بخواند. آري، چنين مردني خود از مرگ بسي رنجبار تر است.
و تو، همايون! ياغي زخمي خورموه! اسب سفيدت آيا مثل مرکب اميليانو زاپاتا، زير نور ماه به ستيغ برنميشود و براي تو شيهه نميکشد؟ تو را نميخواند آن مرکب؟ اگر تو، اگر شما، اگر لشکر شجاعت و شرف به ميدان نيايد چه کسي ميهنات را نجات خواهد داد؟ آرامش ما را به هم بزن رفيق! تکرار نام تو تکرار معني انسان است.