عسل اخوان
اخبار روز:سهشنبه ۲۹ شهريور ۱٣۹۰ – ۲۰ سپتامبر ۲۰۱۱
اين يک گزارش است و از آنجا که من به نگاه غير ژورناليستي معتقدم تمام احساسات من در اين گزارش دخيل هستند و من کاملن با غرض اين را مي نويسم.
يک روز تابستاني-پاييزي در برلين است. روزي که خورشيد در آسمان مي درخشد و گورستان سرخ و روشن است از انسانهايي که در آن خفته اند و آنهايي که بر مزار عزيزشان گل هايي رنگارنگ گذاشته و منتظر شروع مراسمي هستند به مناسبت ۱۹ سالگي فاجعه اي که تازه اتفاق افتاده، فاجعه ها هميشه تازه مي مانند براي ما که نمي خواهيم به فاجعه عادت کنيم.
براي من اولين برنامه اي بود در برلين که جزء برنامه ريزها بودم و مخاطبانم جامعه ي ايراني آلمان بود، اضطراب چگونه برگزار شدنش، استقبال از آن و چگونه مجري گري کردن از روز قبل ذهنم را مشغول کرده بود. با همسر نوري دهکردي و دخترش در ماشين هستيم، ماشين غرق گل هايي ست که قرار است بر سر مزار عزيزي گذاشته شود تا مطمئن شويم که يادش براي ما زنده مانده؛ چشم هايم را مي بندم و تصور مي کنم که مسير دارد ما را به هم پيوند مي زند، مرا به آدمي که هرگز نديدمش و انگار ديدمش. مي رسيم و بر سر مزار مي رويم، خودمان هستيم فقط ۵ نفر، ميان راه نگاهي مي اندازم به جايي که رزا لوگزامبورگ آنجاست. اين قبرستان بوي آزادي و برابري مي دهد. به دم در ورودي بر مي گرديم، جمعيت وارد مي شوند، آدمهايي از نسل من که آن روزها را به ياد نمي آورد و انسان هايي از نسلي که مقاومت را برايم معنا بخشيدند، کساني که نوري دهکردي و نوري هاي دهکردي رفقا و اقوامشان بودند. اينجاست که فاصله بين ما هنوز خط نخورده و آنها از نسل ديگري هستند. جمعيت به ۵۰ نفر مي رسد و بايد که برنامه شروع شود. سردرگم به خطوط چهره ي تک تک آدمها نگاه مي کنم، و اعلام مي کنم که برنامه با يک دقيقه سکوت شروع مي شود. سکوت مي کنيم و سپهر اشاره مي کند که تمام شد يک دقيقه، شايد که دلم نمي خواهد سکوت شکسته شود، شايد بايد به احترام آنها که کشته شدند و به احترام همه ي اين آدمها که مبارزه را انتخاب کردند و حالا در کنار من ايستاده اند تا آخر دنيا سکوت کرد. سکوت را با دست مي شکنيم و با آنکه هوا گرم است دستانم يخ زده اند. شعري از رفيقي خوانده مي شود که گوش ها را باز مي کند و چشم ها را نمناک. انگار صداي تمام گلوله ها را مي شنوم وقتي از طناب دار سخن مي گويد؛ وقتي خاوران را توصيف مي کند مي نشينم و اطرافم هزاران آدمي ست که ايستاده اند و تماشايم مي کنند، ايستاده اند و سيگارهايشان را آتش مي زنند سيگارهايي ۲۰ و خورده اي ساله، و شعله ي سيگارشان را هيچ عينک آفتابي اي تلطيف نمي کند. مرده هاي چندين ساله زنده شده اند.
همسر نوري دهکردي مي گويد از مردي که سالها زندگي اش کرده، به آدمها پيشنهاد مي دهيم که حرف بزنند و همه منتظر ديگري اند تا بغض ها فرو روند، پشت تمام اين زبان ها هزار خاطره و درد نهفته است، اينها تاريخ زنده ي ما هستند، مي آيند تک تک و مي گويند، اشکها در گورستان جاري اند، به مزار نوري دهکردي نگاه مي کنم که زير گل هايي که رفقايش آورده اند مدفون شده، رفقاي ديده و ناديده. از زمان شاه مي گويند، از ميکونوس، از سالهاي سياه ۶۰ ، از خاوران؛ ياد و خاطره است که در فضا مي پيچد و بر روي اشکهايم مي ريزد. اشکهايي که براي نسلي ست که بايد ديگري باشد اما براي من از خودم است. انگار آن روزها را زندگي کرده ام، انگار اين آدمها خودم هستند. نسل هايمان يکي شده و دردهايمان مشترک است. وقتي رفيقي از رفقاي کشته شده اش حرف مي زنند، انگار که مرا کشته اند. انگار که ما را نسل کشي کرده اند. تمام دست ها مي لرزند و اين لرزش براي درد مشترک است، دردهايي که تسکين ناپذيرند و روزهايي که فراموش ناشدني. به خودم مي آيم و انگار تمام اين خاطره ها خاطره هاي من است. انگار رفقاي من بوده اند که کشته شدند، واقعن رفقاي من بودند، رفقاي ما که بي نسليم، در همين لحظه هم سن شديم، صورتهايمان اندازه ي هم چروک دارد و دستهايمان اندازه ي هم مي لرزد و نگاه هايمان به هم گره خورده. گره اي که کور است و باز نمي شود. همه گفتند از رفقايشان که سالهاست خاطره هاشان زنده است، از همسرهاي فيزيکي کشته شده شان، از پدران در خيال زنده شان. همه ي اينها همسران، رفقا، پدران و مادران من هستند. حس طفلي را دارم که بي کس است و همه کس دارد. اشکهاي اين آدمها نوشيدن دارد و دستهايشان قاب گرفتن. جمعيت بيش از ۵۰ نفر است برايم، انگار چندين هزار مرده زنده شدند و دارند ما را نگاه مي کنند که اشکهايمان توشه ي مبارزه ي آينده مان شده. حرف مي زنيم، آغوش هم را محکم به هم پيوند مي زنيم، سرود مي خوانيم، از رفقا و پدرانمان مي گوييم و اشکهايمان صداهايمان را موج مي دهد. سرودخوانان به سوي مزار رفقاي سوسياليست آلماني مان روانه مي شويم با صداهايي که زنجيرمان هستند و نگاه هايي که اميدمان. همه ي ما از يک نسل شديم و رفيقان ديرينه. دور مزار رزا لوکزامبورک و کارل ليبکنشت و ده ها همرزم ديگر مي چرخيم و آواز مي خوانيم و انترناسيوناليسم را ملموس مي کنيم براي خودمان و براي آنها که ايستادند تا مبارزه کنند. نسل ما و آنها هم همينجا در همين لحظه يکي شد، فروريخت تمام فاصله ها. رزا لوکزامبورگ ايستاده و برايمان دست مي زند. و در همينجاست که با تمام آزاديخواهان و برابري طلبان جهان پيمان مي بنديم و اعلام وفاداري مي کنيم به آرمان هاي آنهايي که اينجا خفته اند آرام و پرسروصدا و آنهايي که در خاوران هيچ کس جسارت فراموش کردنشان را در اين جمع به خود راه نداده است.
برنامه تمام شده اما ماييم که غرق يکرنگي و آغوش و بوسه هايي هستيم که پيوندهايمان را واقعي و راهمان را پراميد روشن مي کند. آغوش هايي به بزرگي تمام آنهايي که زنده ماندند و تمام مرده هايي که براي ما زنده اند.