ما همهی سرنوشتهای غزل را دیدهایم. بخشی از سرنوشتش را زیستهایم و خوب که ببینیم بدنمان کبود است، از گردنمان خون میچکد، سرمان در دستان سجاد است و تف به کلمه تف به کلمه. ما بر مرگ و زندگی خواهرانمان و خودمان، در جمهوری زنکش اسلامی زار میزنیم. زار میزنیم و شیونمان سلیطگی یا جرم است
لیلا حسین زاده: اگر خودمان بعنوان یک زن شانس آوردهایم و هنوز “غزل” نشدیم، سرنوشتهای احتمالی دیگر غزل را پیش چشممان دیدهایم:
ستاره پنجهطلا سرکلیدی عادلآباد بود، در ۱۲ سالگی خرج خونبس شده بود، داده بودندش به پسرعمویش؛ کلمه نداشت تا بگوید ازدواج اجباری، کلمه نداشت تا بگوید کودکهمسری.
به جایش میگفت سر شوهرش ویار کرده بود، از شوهرش بخاطر ویار دوری میکرد، ویاری که از حاملگی تا همین الان پابرجا بود؛ به جایش میگفت بچه بودم شوهرم که میرفت سر کار میرفتم پیش دخترهای همسایه، بازی میکردیم. دزدی را از دختر همسایه یاد گرفته بود، مواد را با دختر همسایه اول بار زده بود.
بعد که از خانه فرار کرده بود، تنفروشی را خودش تنهایی امتحان کرده بود. بچهاش را که در بچگی زاییده بود، گاهی که میرفت مرخصی موفق میشد از دور ببیند. زندانبان داد میزد متادونیا و او میدوید؛ زندانبان داد میزد قرص اعصابیا و او میدوید…
سمیرا تازه سزارین کرده بود که بازداشتش کردند؛ ۱۴ ساله بوده که به پسرعمهاش داده بودندش؛ عمهاش شاکیاش بود. شوهرش اعتیاد داشته، میگفت خودش اوردوز کرد؛ میگفت در آگاهی به بخیههای سزارینم لگد زدند اعتراف دادم؛ امید داشت حکم قصاص بشکند. امید داشت و میگفت عمهام است.
پشت سر قتلیها همیشه حرف هست، نازنین میگفت خب فرار میکرد؛ گفتم از کجا میتوانسته؟ نگفتم از کجا میدانی سرنوشتش بعد فرار چه بود؟ نگفتم چون غزل را نمیشناختم. شاید نازنین اخبار سر بریده غزل را حالا شنیده باشد و وقتی با سمیرا دعوایش شد دیگر نگوید، خب فرار میکردی.
مریم را بیش از همه دوست داشتم. از بچه ناخواستهاش بیزار بود. بچه میچسبید بهش او زیر لب فحش میداد. از پسرخالهاش متنفر بوده میخواستند به او بدهندش؛ رفته التماس مردی دیگر کرده که بگیردش تا از شر پسرخاله خلاص شود. مرد شوهرش شده و دیگر طلاقش نداده. طلا دزدیده بود که با دوستش فرار کند به افغانستان. شوهرش گزارش دزدی برایش میدهد و حالا نشسته در گوشه بند، زیر لب به بچهاش فحش میداد.
صحرا معاونت در قتل خورده بود؛ خودش انکار میکرد که با پسرعموی شوهرش ارتباطی داشته، پسرعمو حکم قصاصش اجرا شده بود؛ خودش گمانم ۲۵ سال گرفته بود.
کمکم یاد گرفتم وقت صحبت یک سوال ثابت را از همه همبندیها بپرسم: اولین پریودت را در خانه شوهر شدی؟ جواب اکثریت مطلق مثبت بود. فرقی نداشت قتلی یا موادی یا سرقتی…
آرزو را قبلا گفتهام، آرزو دیگر اسم مستعار نیست، همبندیم نیست، آرزو عزیزم بود، جگرگوشهام بود.
آرزو وقتی مرد هنوز جای بخیه پارگی پای چشمش، جای سگک کمربند پدرش بر صورتش بود. آرزو جنگید همه عمر جنگید، جنگید و از خانه فرار کرد تا به عشقش برسد؛ جنگید و دوید و جنگید تا بالاخره توانست مهرش را حلال کند جان خودش و بچهاش را از دست شوهرش، عشق سابقش نجات دهد، آرزو جنگید، در فقر جنگید، در بیکسی جنگید، مجبور به ازدواج مجدد شد، جنگید و باز طلاق گرفت و بعدش هرجور که بود خودش را دوباره از خانه پدرش بیرون کشید و یک اتاق از آن خودش دستوپا کرد، اتاقی که کشتش که قاتلش بود و نبود؛ وقتی از سگدو برگشته بود با گاز بخاری برای همیشه به خواب رفت.
ما همهی سرنوشتهای غزل را دیدهایم. بخشی از سرنوشتش را زیستهایم و خوب که ببینیم بدنمان کبود است، از گردنمان خون میچکد، سرمان در دستان سجاد است و تف به کلمه تف به کلمه. ما بر مرگ و زندگی خواهرانمان و خودمان، در جمهوری زنکش اسلامی زار میزنیم. زار میزنیم و شیونمان سلیطگی یا جرم است.