درکشتارهولوکاست همه جنایتکاران به تنهایی مسئول بودندوباید جواب مسئولیتشان را بدهند…درجنایت سراسری۶۷،این مسئولیت متوجه شخص حمید عباسی(نوری)هم است!
امیرجواهری لنگرودی
فشرده ای ازاظهارات علیرضا اکبری سپهر از استرالیا دردادگاه استکهلم!
روزهای پنجشنبه وجمعه ۱۱و۱۲ فروردين ۱۴۰۱ برابر۳۱ مارس واول آوریل ۲۰۲۲،در استکهلم، دادگاه محاکمهی حمید نوری (عباسی)بااظهارات علیرضا اکبری سپهرزندانی سیاسی دهه شصت و ازجان بدربردگان کشتارخونین سال ۶۷ وازفعالان سابق سازمان «پیکار در راه آزادی طبقه کارگر» ازطریق ارتباط ویدئو تصویری از استرالیا پی گرفته شد.
قابل توجه است با توجه به تفاوت زمانی اروپا با استرالیا دادگاه رفیق اکبری طی دو روز پیش برده شد تا بتوان پروسه دادرسی را به انجام رساند . علیرضا پیشتر به قاضی ساندر، رئیس دادگاه اطلاع داده بود که به کووید-۱۹ مبتلا شده ودرطول جلسه احتمالا سرفه خواهد کردو احتیاج به نفس گیری خواهند داشت وقاضی ساندر به او نیزدرحین شهادت فرجه لازم را داد .
علیرضا اکبری سپهر،درپاسخ دادستان، درباره زمان دستگیری و دلیل دستگیر شدنش گفت:
«من وهمسرم سال ۶۱ بعد از جریان “طرح مالک و مستأجر” که خطربازداشت برایم ایجادشد، دستگیرشدیم. من با همسرم که در آن زمان هشت ماهه حامله بود، قصد خروج از کشور را داشتیم. به محض اینکه با هواپیماوارد زاهدان شدیم،بازجوهایی که من آنها را داخل هواپیما دیده بودم،همان جلوی درب فرودگاه ما را گرفتند. بعد ما را به کمیته زاهدان بردند بعد از آنجا حدود پنج- شش ساعت بعد با اولین پرواز ما را به تهران وزندان اوین بردند.زمانی که ما دستگیرشدیم، آنها هیچ اطلاعاتی درباره اینکه من که هستم، نداشتند.من به عنوان یک مهندس ، برای به اصطلاح بازدید ازیک واحد صنعتی به زاهدان رفته بودم تا دو ماه بعد هم اینها نمیدانستند من که هستم.»
دادستان در ادامه پرسید: چه وقتی به شما دلیل دستگیریتان را گفتند؟
علیرضا اکبری پاسخ داد: «دلیل دستگیری را هیچوقت نگفتند. … فقط گفتند که … یکی ازتوابها توی هواپیما بود. اوهمراه سه بازجوگویا برای دستگیری یک نفردیگربه زاهدان آمده بودند. من هوادارسازمان«پیکاردرراه آزادی طبقه کارگر»بودم. البته من اینجا بگویم که خودسازمان پیکارشش- هفت ماه قبل ازدستگیری من ازهم پاشیده بود،اما فعالیتهای سیاسی ما ادامه داشت. من ۱۴ ماه تقریبا زیرحکم یا منتظرحکم بودم…. قراربود همسرم را آزادکنند اما بعدازاینکه فرزندم درزندان اوین به دنیا آمدوهمسرم را ازانفرادی به بند عمومی بردند آنجا یکی ازتوابهای داخل بند اورا شناخته و لوداده بود. مهملی که همسرم برای خودانتخاب کرده بود این بود:یک زن خانهدار است و اصلا در کار سیاست نیست. شوهرش میخواسته به خارج برود واونیزهمراه شوهرش بوده است. … درنهایت بعد ازاینکه من را چهار- پنج ماه بعد ازدستگیری، به دادگاه بردند ، ۱۴ ماه منتظر حکم بودم ولی در اوین به من حکمی ندادند. درنهایت یک روزکه اعدامیها رامیبردند – چون اعدامیها را روز مشخص میبردند- من را به بیرون صداکردند و گفتندکه با وسایلت بیا! تصور همه ما این بود که من را برای اعدام میبرند. دلیلش هم این بود که وقتی یک حکمی از چهار ماه بیشتر طول میکشید و به زندانی ابلاغ نمی شد، میگفتند که اعدام است… شش ماه بعد در زندان قزلحصار من را صدا کردند و گفتند که حکمت ۱۲ سال است! بیا وامضا کن!
من تاریخ روی حکم را خواندم و دیدم تاریخ روی حکم تقریبا شش-هفت ماه بعد از زمانی بود که من به دادگاه رفته بودم. … اولاکه حکم من را باراول اعدام داده بودند. همان جایی که پاسدارحکم را آورد تا من امضا کنم، من به او گفتم: این تاریخ غلط است. اواززیر این حکم، کاغذی را به من نشان داد و گفت: که حکم تو این است! تو حکم اعدام گرفته بودی. دادگاه تشکیل شد و حکمت به ۱۲سال شکست» من درپاسخ گفتم:« من که دادگاهی نرفتم.»
وی گفت:”احتیاجی به وجودتونبود،دادگاه غیابی تشکیل دادند!”وتقریبا ۱۴ماه پس از دستگیری، حکم ۱۲ سال زندان به من ابلاغ شد.»
علیرضااکبری زندانش رابه شرح زیرتوضیح داد:«من فکرمیکنم آبان یا آذر ۶۱ بود که دستگیرشدم. من را حدود وسطهای تابستان سال ۶۲ به زندان قزلحصاربردند وتقریبا آخرهای سال بود که حکمم را گرفتم … من فکر میکنم که – تاریخها زیاد دقیق یادم نیست و برای همین نمیتوانم تاریخها را اعلام کنم- تا اواخرسال ۶۳ یا اوایل سال ۶۴ در زندان قزلحصاربودم وبعد دوباره من را به زندان اوین برگردانند.ازآن زمان من وما حدود۴۱ نفر،دربند دربسته اتاق ۶۲بودیم تا زمانی که میثم بعنوان زندانبان به اوین آمد.وقتی رئیس زندان عوض شد وما یک اعتصاب غذای خیلی طولانیمدت داشتیم، فکرمیکنم اواسط سال ۶۵بود.من بعد ازاین تاریخ دراوایل سال ۶۶ به گوهردشت آمدم. علیرضا اضافه کرد،فرزندم در تاریخ ۲۵ اسفند ۶۱ متولد شد.» علیرضا اشاره داشت:« من تا هشت ماهگی فرزندم قطعا دراوین بودم. چرا که من برای امضاء کردن یک فرمی ، که برآن پایه بچه ام به بیرون فرستاده بشه، به دادیاری اوین رفتم .
همانطور که گفتم همسرم بچه مان را در زندان اوین به دنیا آورد. وقتی که بچه هفت روزش بود، من وهمسرم را به بندبازجویی ۲۰۹بردندوآنجا به ما ملاقات دادند. بعد ملاقاتی نداشتیم تا اینکه فکرمی کنم،بعد ازسه- چهار ماه، دربهار۶۲، یکروزی من را صدا کردند و با چشمبند به دادیاری زندان بردند.آنجا یک جوانی آمد، خودش را معرفی کرد. گفت: «من حمیدم! حمیدعباسی، دادیار زندان هستم. ما تو را اینجا آوردهایم تا با همسر و فرزندت ملاقات کنی.» ایشان ما را در یک اتاقی گذاشت و ما حدود ۱۰ دقیقه، یکربع ملاقات داشتیم. وقتی که ایشان برگشت، من هنوز چشمبندم را پائین نکشیده و ایشان را دیدم. به ایشان گفتم:« شما که دادیارِ زندان هستید، من یک مشکلی هم دارم. گفتم من که داشتم از ایران خارج میشدم، مبلغ ۱۰۴هزار تومان پول با من بود. من میخواهم این پول را به خانوادهام بدهم. چه کارباید بکنم؟» عباسی به من گفت:« وقتی داخل بندرفتی، یک نامه بنویس و بگوبه دادیاری بدهند». من نامه نوشتم وبه دادیاری دادم. فکرمیکنم حدود ۲۰ روز یا یک ماه بعد، من را دوباره به دادیاری صدا کردند. حمید عباسی دوباره بامن ملاقات کردند. اما من دیگراصلا چشمبند نداشتم وایشان را کامل میدیدم. بعد ایشان یک فرم جلوی من گذاشتند و در رابطه با این پول ،یکسری سوال کردند.ازجمله سوالاتی که کردند این بود که من این پول را از کجا آوردهام؟ من گفتم که تمام وسایل خانهام را فروختهام و این پول از آنجاست. باید این را اینجا یادآوری کنم که – من این ماجرا را در بازجویی پلیس کاملا ازیاد- برده بودم. بعد یک برخورد دیگر مجددا من حدود چهار-پنج ماه بعد با ایشان داشتم و آن هم زمانی بود که من را به دادیاری صدا کردند و گفتند که باید یکسری مدارک امضا کنم تا اجازه بدهند بچهام از زندان خارج بشود. این سه برخوردی بود که من با ایشان، حمید عباسی داشتم و هر سه هم بدون چشمبند بود و من با ایشان صحبت میکردم.»
جدا ازموارد بالا، رضا یادآورشد؛ یک باردیگر”حمیدعباسی” را درساختمان دادسرا دیدم ، اوگفت:« من را آنجا باچشم بند نشاندند. یک ساعتی آنجا بودم و آدمهای دیگری را هم میآوردند ومیبردند. بعد یک نفرطرف من آمد وگفت: که اسمت چیست؟» گفتم: «علیرضا اکبری ام. گفت اسم پدرت؟من اسم پدرم راگفتم وبعد دیدم … اوبجانب یک خانم چادری که بچهام راداشت رفت و من فهمیدم که من را برای ملاقات آوردهاند. آن خانم ایستاده بود، او بازوی من را گرفت وطرف آن خانم برد وبا دست دیگرش بازوی آن خانم را گرفت وما را به سمت راهروبرد ،جایی که کمی تاریکتربود و بعد درب یک اتاق را بازکرد وگفت: که شما با هم ملاقات دارید. وقتی که ملاقاتتان تمام شد، من میآیم وبیرون میبرمتان. قبل ازاینکه ما را توی اطاق بگذارد ،گفت: که وقتی توی اطاق رفتید، چشمبندهایتان را بردارید. این همان کسی بود که خودش به من گفت: من اسمم حمید است.حمید عباسی… اوهمان لحظهای که به طرف من آمد،با من صحبت کرد،خودش رامعرفی کرد.خودش به من گفت: که دادیارزندان است »
رضادرادامه این ملاقات روبه دادستان افزود:« من پس از پایان ملاقات نمیخواستم چشمبندم را بزنم نه اینکه فرصت نکرده باشم که بزنم. وقتی که ایشان دررا بازکرد، ما هردو(من و همسرم)، چشم بندهایمان بالابود.اوگفت: که چرا چشمبندهایتان را نزدید؟ من هم گفتم: برادر من یک سوال ازشما داشتم.اوهم دیگرچیزی نگفت و من چشمبندم روی پیشانیام ماند. …»
دادستان در باب دیدن حمید عباسی بدون چشم بند پرسید،رضا درجوابِ سوال دادستان گفت:
« ما زندانیان در بند، چشمبند نداشتیم و وقتی از بند خارج میشدیم، باید چشمبند میزدیم. وقتی من را برای امضای فرم به دادیاری بردند، من چشمبندم را برداشتم تا امضا کنم. در این حالت ایشان بمانند بازجوها،پشت سرمن نرفت که بایستدبلکه همان جا جلوی من ماند ومن او را بدون چشم بند میدیدم.»
دادستان درباب دیدن پسرایشان درزندان ازعلیرضا پرسید:برداشت من این است که شما برای اولین بار حمیدعباسی را وقتی دیدید که فرزندتان نوزاد بود. درست است؟
علیرضا پاسخ داد: « بله حدود دو ماه یا دو ماه ونیمش بود…، من اولین باردراین دیدارحمیدعباسی راهم دیدم »
درباب دیدار شاهد با حمید عباسی، دادستان ازایشان پرسید:« …یادتان میآید وقتی پلیس سوئد دراین مورد از شما سوال کرده، چه پاسخی دادهاید؟»
رضاگفت:« … تنها موردی که من دررابطه باعباسی اشاره کردم،این بود که من دو بار ایشان را دیدم: یک بار برای ملاقات بچهام و یک بارهم برای بیرون فرستادن بچهام بود. آن باری را که مسأله پول بود اصلا یادم نبود که بگویم وبعدتر یادم آمد. یعنی من سه بار حمیدعباسی رادیدم.»
دادستان ازشاهدخواست که درباب حضورش درزندان گوهردشت به دادگاه توضیح دهد و افزود خودتان گفتید: «اوایل سال ۱۳۶۶، شما را به دلیل اعتصاب غذا به زندان گوهردشت منتقل کردند، آن را شرح دهید.»
رضا اکبری گفت: « بله! دراوین اول ازبند سه آموزشگاه ما را به اوین قدیم واتاقهای دربسته منتقل کردند… بعد ازآن اعتصاب، وقتی ما را به زندان گوهردشت آوردند. … دقیق یادم نیست اما چیزی که الان درذهنم هست، این است که ما را با چشمبند بردند، بعد یک تونل به اصطلاح وحشت درست کرده بودند؛ تونلی برای کتک زدن که ازلحظهای که ما پیاده شدیم،مارادر این تونل که دو طرفش پاسدارها بودند،انداختند وهمینطور ما از آن تونل عبور می کردیم واینها میزدند. ما ازپلههایی بالا رفتیم وآنجا هم دوطرف ایستاده بودند و میزدند تااینکه مارا،وارد یک بندی کردند ولی همه باچشمبند بودیم. … کسانی که با هم به گوهردشت منتقل شدیم،همه ازافراد همبندِ سابق ما بودند. یکسری مجاهد بودند، یکسری ملیکش بودند ویکسری هم بچههایی که به اصطلاح حکم داشتیم؛… وقتی وارد یک سالن مان کردند، گفتند: همه لباسهایتان را بکنید؛ لخت مادرزادشدیم، بعد با کابل وشلنگ و میله و اینها دنبال ما میکردند ومیزدند.ماهم نمیدیدیم. چشمها همه بسته بود. بعدمارا توی بند۱۴ بردنداما دیگرماراجدا کرده بودند. مجاهدین را بردند. ملیکشها را هم برده بودند. فقط چپها بودند.. … من با اوینیها بودم. به ما اوینی میگفتند. … بند ۱۴جاییدر طبقه دوم بود .چون یادم است اگرکه اشتباه نکنم درطبقه بالای ما،بند ملیکشها بود. بله، بند ملیکشها بود چون ما مورس را از بند ملیکشها گرفتیم. …»
دادستان روبه رضاپرسید:«شما چه تصویری از برهه زمانی کشتارشهریورداریدوچه یادتان میآید؟
علیرضا درجواب به پرسش دادستان گفت:«ما دربند ۱۴ بودیم که یک روزمن با چند تا از بچهها توی راهرونشسته وداشتیم صحبت میکردیم وصدای بلندگوکه خطبههای نمازجمعه ای را که هاشمی رفسنجانی میخواند،همینطوری درپسزمینه داشتم میشنیدم. معمولا ما زیاد به خطبه های نمازگوش نمیکردیم. اینها نمازجمعه را هرهفته پخش میکردند وکسی هم خیلی توجهی نمیکرد اما این باریکدفعه، شعاری ازطرف حاضران که نماز میخواندند با این مضمون آمدکه “زندانی منافق اعدام باید گردد!” دیگر تقریبا آخرهای نماز جمعه بود و همه بچهها توجهشان جلب شد ولی چند تا از بچههایی که داشتند گوش میدادند، گفتند که گویا مجاهدین حمله کرده وازطرف کرمانشاه وارد ایران شدهاند. ما تصمیم گرفتیم که آن شب با همدیگر بنشینیم و این نمازجمعه را دقیق گوش بدهیم و ببینیم که قضیه چیست؟ اما ساعت دوبعدازظهریکدفعه تلویزیون قطع شد. مسئول بند درزد و به پاسداری که آمده بود گفت: که ما تلویزیون مان کارنمیکند. آن پاسدار رفت و حدودِ نیمساعت، یک ساعت بعد برگشت و گفت که تلویزیون را بگیرید و بیرون بگذارید “خراب شده است. باید به کارگاه بدهیم تا تعمیرش کنند” خلاصه ما تلویزیون را بیرون گذاشتیم و تصمیم گرفتیم فردایش روزنامهها را خوب بخوانیم تا ببینیم قضیه ازچه قراره و ماجرای نمازجمعه چه بوده است. فردا صبح -معمولا اینها روزنامهها را باصبحانه به داخل بند میدادند – روزنامه ندادند و مسئول بند که اگراشتباه نکنم “صادق ریاحی” بود، رفت و درب را زد و پرسید: روزنامههای ما کجاست؟ به او جواب دادند: که هنوز نیاوردهاند. اتفاق دیگری هم که افتاده این بود که اینها، رادیویی را که مدام برای مغزشویی بچهها پخش میکردند و اخبار و قرآن و روایت و روضه خوانی وازاین صحبتها میکرد،خاموش کرده بودند وما صدای رادیو را هم نداشتیم. درروزهای بعد نگهبانها در رابطه با روزنامه و تلویزیون ما که آیا درست شده یا نه، هیچ جواب درستی نمیدادند و هواخوری هم نمیبردند. بعد فکر میکنم آن هفته یا هفته بعدش روز ملاقاتمان بود اما کسی را برای ملاقات هم نبردند. … آن نمازجمعه، هفتم مرداد بود ما میدانستیم که جنگ تمام شده است. خیلی هم بد تمام شده بود. خمینی آمده بود گفته بود من جام زهررا مینوشم وخانوادهها هم خبرها را ازبیرون میدادند که مردم هم ازجنگ ناراضی هستند. تفکرغالب بر بند این بود که اینها در حال حاضر در موضع ضعف هستند و این کاری را که دارند میکنند به دو دلیل است: یک اینکه ارتباط ما را با بیرون قطع کنند و ماخبری به دست نیاوریم تا مبادا خبر نارضایتی بیرون باعث بهاصطلاح حرکتهایی در زندان بشود. به طور عمومی تفکر قالب این بود که رژیم دچار بحران است و واقعا هم دچار بحران بود…»
دادستان درباب اتفاقاتی که درآن مقطع حادث شد،پرسید:«درآن مقطع چه اتفاقاتی راشاهد بودید؟»
رضا اکبری گفت : « مثلا یکبارخبر رسید که یک تل و کپه دمپایی طرف حسینیه دیده شده است. یک دفعه خبررسید:که عدهای از مجاهدین را از اوین به گوهردشت آوردهاندو آنها گفتهاند که ” ما را آوردهاند تا اعدام کنند. “ولی معمولا این خبرها جدی گرفته نمیشدند برای اینکه میگفتند: اینها شایعاتیست که خود زندانبان پخش میکند تا در این شرایط که در موضع ضعف است، وحشت ایجاد کند.»…
دادستان از شاهد جلسه رضا اکبری پرسید: « آیا شخص شما را هم نزد هیأت مرگ بردند؟»
علیرضا اکبری در پاسخ به این سوال گفت: « نه! فردا صبحش اتاق ما کارگری داشت میداد. من ورضا قریشی لنگرودی داشتیم جارو میزدیم. داوود لشکری در را باز کرد و گفت : « شما اوینیها هستید؟»… گفت بروید توی اتاقهایتان، آماده بشوید، چشمبندهایتان را بزنید و وقتی صدایتان کردیم، بیرون بیایید. ما پنج نفر بودیم و توی اتاقمان یک گفتوگویی داشتیم. یکی از بچهها به اسم شمس ابراهیمی که اعدام شد، برگشت به من گفت : رضا! تو که زندانی دو رژیم بودی، چه فکر میکنی؟» من به او گفتم: ببین! با توجه به ترکیب این هیأت مرگ، من فکر نمیکنم که این بلوف باشد. این جدی است ….»
دادستان پرسید : « بالاخره شما را پیش هیأت مرگ بردند؟»
علیرضادرپاسخ گفت: همه ما را بیرون بردند اما من پیش هیئت مرگ نرفتم. وقتی ما را بردند، من چون از اولین نفرات بودم – چون اسمم با الف شروع میشود- صدایم کردند و درون اطاقی بردند . در آن اطاق من همان چشمبندهای نخکش شده داشتم. در آن اتاق لشکری روی لبه سمت راست میز نشسته بود. حمید عباسی پشت میز به دیوار تکیه داده و ایستاده است، سه وچهارپاسداردیگرهم بودند. به من گفت:اسمت چیست؟ من اسمم را گفتم. بعد گفت: که جرمت چیست؟ گفتم:هواداری ازسازمان پیکار. گفت: که مصاحبه میکنی؟ گفتم نه. گفت: چرا نمیکنی؟ گفتم: برای اینکه اولا دیگر سازمان پیکاری وجود ندارد که من مصاحبه و محکومش کنم. ثانیا وقتی از من پرسید نماز میخوانی، گفتم: نه. گفت: چرا نمیخوانی؟ گفتم: نماز یک مسأله شخصی است. من را که توی قبر دیگری نمیگذارند. من انتظار داشتم که حمله کنندومن را بزنند چون قبلا این اتفاق برای من افتاده بود. همین دو سوال را میکردند و بعد که جواب میدادی میریختند سرت و حسابی میزدندت و بعد به انفرادی یا به بند میبردندت .من فکر میکردم اینها من را هم میزنند.»
دادستان: شما گفتید که لشکری وحمید عباسی دراتاق بودند وشما آنها را از زیر چشمبند دیدید. وقتی شما حمید عباسی را آنجا دیدید، آیا بلافاصله او را به جا آوردید؟
علیرضاجواب داد:« بله من بلافاصله اورابه جا آوردم برای اینکه ببینید، یکسری چیزهاست که ازیاد رفتنی نیست . من آدمی را که بچه ام را که در زندان دنیا آمده و قبلا بیرون فرستاده بود، از یاد نمیبرم….
دادستان پرسید: « بعد که به این سوالها جواب دادید چه شد؟»
علیرضا پاسخ داد: « گفتم: انتظارداشتم، این جماعت بریزند و من را بزنند که این اتفاق نیفتاد. این باعث شد که من حدس و شکام تقویت بشود که مسأله جدی است. سوال دیگری که از من شداین بود که مسلمانی یا مسلمان نیستی؟ ما تا آن مقطع به این سوال جواب نمیدادیم یا میگفتیم: نمیدانیم اما من چون احساس خطرکرده بودم، برگشتم گفتم: که من در یک خانواده مسلمان به دنیا آمدهام. بعد همان فرد پرسید: یعنی معاد و نبوت را قبول داری؟ گفتم: آدم مسلمان معاد و نبوت را قبول دارد. بعد ازاین پرسش ها، یکی دست من را گرفت و مرا بیرون برد و نشاند. … بعد چهار- پنج ساعت بعد، ما را که ۱۱ نفر بودیم، بردند، درون یک بند فرعی بردند.همان شب، نزدیکهای ساعت ۱۰-۱۱بود که ماصدای نعره بچهها را از طریق شلاق خوردن میشنیدیم. من گریه می کردم. برآن بودم که من تا به حال، هفت سال در زندان بودهام، برآن بودم که که به من و ما رودست زدهاند و من هم رودست خوردهام که گفته ام مسلمانم »… رضا ادامه داد : « آن صدای شلاق خوردن بچهها دو شب ادامه داشت و من فکرمیکردم رو دست خوردم واگرمیگفتم: مسلمان نیستم، فوقش میرفتم وشلاق میخوردم. یک روزیا دو روزبعد،دقیقا یادم نیست، آمدند جلوی بند و من را صدا زدند. گفتند:” چشمبند بزن وبیرون بیا!” بعد من را طبقه اول آوردند. یکجایی شبیه چهارراه که در بین دو راهرو واقع بود. یک راهرویی که ازطرف بندها میآمد و یک راهرویی که به طرف حسینیه می رفت. من دریافتم که این یک راهش به جانب اطاق مرگ و یک راهش به سمت آشپزخانه می رفت. من را سرنبش آن راهرویی که به سمت آشپزخانه می رفت، نشاندند… یکدفعه دیدم “حمیدعباسی” از راهرویی که بعدا فهمیدم راهروی اتاق مرگ بود،بیرون آمد .اودستِ یک زندانی را گرفته بود و داشت بیرون میآورد. زندانی را طرفی نشاند و بعد به جانب من آمد “حمیدعباسی” به من گفت: بلند شوببینم! من بلند شدم. گفت: جرمت چیست؟ گفتم: پیکاری. گفت: مصاحبه میکنی؟ گفتم: نه و افزودم سازمان پیکاری نمانده که من مصاحبه کنم. برای چه باید مصاحبه کنم؟ بعد گفت: نماز میخوانی؟ گفتم: نه. گفت: چرا نمیخوانی؟ گفتم: من که قبلا هم گفتم. این یک مسأله شخصی است …. بعد از اینکه این گفتوگو بین ما تمام شد، او زیر بازوی من را گرفت و درست پشت همان دیواری که من نشسته بودم، به طرف راهروی به اصطلاح آشپزخانه، کشاند و من را آنجا نشاند. … بعد ازچندی، پاسداری حدود چهار نفررا پائین آوردند و اینها راپهلوی من کناردیوارنشاندند… اولین سوالی که من از بغلدستیام کردم این بود که اینجا چه خبر است ؟ او گفت: دادگاهِ سیاسی است. گفتم: یعنی چه دادگاه سیاسی؟ اوگفت: دادگاه ایدئولوژیک تمام شد و یک سری از بچهها را به دار کشیدند. حالا آمدهاند و میخواهند باقیماندهها را پاکسازی کنند. گفتم: منظورت از این حرف ها چیست ؟ گفت :آنهایی را که گفتند مسلمان نیستند، همه را اعدام کردند. الان هم امروز، آنهایی که در دادگاه اول حکم اعدام گرفتهاند یا زندانی دو رژیم بودهاند، آوردهاند و میخواهند بکشند. به او گفتم : مگر میشود اعدام بکنند؟ بچهها را کتک زدند، شلاق زدند. من خودم شنیدم. به من گفت نه! آنهایی را که شلاق زدند، پذیرفته بودند که مسلمانند اما نماز نمیخواندند…..»
دراین فاصله؛«حمید نوری» معترض شد که کسانی در دور و اطراف او سروصدا میکنند. رئیس دادگاه گفت: که متوجه این موضوع شده و خواسته است تا به این موضوع رسیدگی بشود: «ما تماس گرفتهایم و اطلاع داده ایم»
حمید نوری گفت : «من اگر اعتراض نمیکنم برای این است که دادگاه به هم نخورد».
قاضی ساندر گفت: «صداها مزاحم اینطرفیها نمیشود و شما که آن طرف مینشینید، میشنوید.»
نوری ازفرصت و روحیه برخورد قاضی ساندر استفاده کرد وگفت : « بگویید؛ اگر می شود، جای ما را با دادستانها، عوض کنند.»
قاضی ساندربا قاطعیت گفت: « ساکت لطفا! الان آنها هم ساکت شدند. ما هم ساکت میشویم و به بازپرسی ادامه می دهیم …
رضا اکبری درادامه اظهاراتش افزود:« بعد من ازنفر بغل دستی ام پرسیدم چه شده و او در ادامه حرفهایش گفت: که شما اوینیها کی میخواهید باور کنید مسأله جدی است؟ از بند شما شاید نزدیک ۴۲-۴۳ نفرراکشتهاند. الان نیزهمه آنهایی را که زنده ماندهاند، به بند دو بردهاند.آنها هم نمازمیخوانند وهم مصاحبه را قبول کردهاند. من نمیدانم چقدر طول کشید اما برای اولین باردر زندگیام معنای اسلوموشن سینما را فهمیدم. تمام زندگیام مثل یک نوار فیلم ازجلوی چشمم رد شد و احساس کردم به آخر خط رسیدم. گفتم: به آخر خط رسیدم؛ حالا باید چه کنم؟ گفتم تنها کاری که میتوانم بکنم -تنها چیزی که به ذهنم رسید- این بود که باشد، من نمازمیخوانم و مصاحبه هم میکنم اما من بیش ازاین دیگر نمیتوانم بروم. …» وقتی ما داشتیم این صحبتها را میکردیم، یکی ازآن نگهبانها ناگهان گفت: تو داشتی با بغل دستی ات،حرف میزدی ؟ من گفتم: نه! حرف نمیزدم. گفت: چرا، من دیدم. گفتم: از او پرسیدم سیگار داری به من بدهی؟ گفت: سیگار میخواهی چرا به ما نمیگویی؟ گفتم: شماها که سیگاربه کسی نمیدهید. گفت: چرا نمیدهیم؟ … یک سیگار روشن کرد و آورد دستِ من داد . برای من تقریبا مسلم شده بود که این دیگر آخر خط است، چون پاسدارها هیچوقت این کار رانمیکردند،مگر اینکه میدانستند تو رفتنی هستی. درهمین فاصله یکدفعه دیدم که “حمیدعباسی” آمد. او به کسانی که سمت راست راهرو نشسته بودند گفت: بلند شوید! … من هم بلند شدم. به من برگشت گفت: تو چرا بلند شدی؟ گفتم: شما گفتید. گفت: به تو نگفته بودم. گفتم: من که شما را نمیبینم. شما گفتید بلند شوید و من هم بلند شدم. گفت: نه، تو بنشین! این را هم بگویم که وقتی پاسدار به من سیگار داد، آن چند نفر را هم از جلوی من بلند کرد و برد جلوی آن جمعی که سمت راست نشسته بودند، طرف چپ دیوار نشاند. بعد از اینکه او به من گفت: که نه، تو بشین. من گفتم: برادر، اینجا بیا،من میخواهم صحبت کنم. “حمیدعباسی” جلوترآمدوگفت:چه خبراست؟ گفتم:”میخواستم بگویم من نمازمیخوانم، مصاحبه هم میکنم.” با لحن مسخرهای گفت: که چه شد؟ اینجا درودیوارارشادت کردند؟ گفتم: مگرجرم است آدم نمازبخواند ومصاحبه کند؟ گفت: نه، جرم نیست …. بعد دست من راگرفت و دوباره من راآورد همان سرنبش نشاند. من آنوقت فهمیدم که دیگر قراراست،پیش هیأت مرگ برویم واینجا اینجوری است. هی میآمدند صدا میکردند؛ همین “حمیدعباسی” میآمد صدا میکرد وداخل میبرد، بعضی را پشت همان جایی که ما نشسته بودیم برمی گرداند و مینشاند، بعضی را هم طرف حسینیه می برد ومینشاند. بعد به همین گونه تا ساعت نمیدانم سه ، چهاربود، ادامه داشت – من که ساعت نداشتم- اما گرسنه بودم. مدت زیادی از ظهر گذشته بود. من دیدم سه نفرازتوی راهروی هیأت مرگ بیرون آمدند. یکیشان را که میشناختم؛ “ناصریان” بود. یکیشان هم اشراقی بود که من عکسش را در روزنامهها دیده بودم و یکیشان هم یک آخوندی بود که بعد بچهها گفتند: نیری است. اینها آمدند آن وسط، حدود دو- سه متر با من فاصله داشتند ومن میتوانستم آنها را ببینم. آنها با هم با صدای خیلی آهسته شروع به صحبت کردن نمودند . لشکری به اینها پیوسته بود اما “حمیدعباسی” یکقدری آنطرفتربه سمت درحسینیه بود. بعد ازاینکه اینها چند دقیقه پچپچ کردند، آن آخوند (نیری) با صدای بلند گفتش که حاجی، اینها را به انفرادی ببریدها ، من برمیگردم کارشان راتمام میکنم…. بعداین سه نفر،درست مخالف وجهت عکس حسینیه رفتند.” ناصریان” و”لشکری” و”عباسی” و چند نگهبان دیگرهمان وسط هنوزبودند. بعدش، چند دقیقه بعد من صدای یک هلیکوپتر شنیدم. بعد “ناصریان” با “لشکری” صحبت کردوگفت:حاجی، همه رابیندازدرانفرادی تا حاج آقا برگردد. ناصریان هم رفت. بعد”حمیدعباسی” آمد طرف لشکری و گفت: حاجی ما که این همه انفرادی نداریم …. لشکری گفت: یکجوری جایشان بده دیگر. بعد این گفتش که آخر همه پر است. گفت باشد، چهار قسمتشان کن، ببر در چهار فرعی. بعد”حمیدعباسی” پرسید: با آنها چه کار کنم و باسرش اشاره به سمت درحسینیه کرد. لشکری گفت: آنها را هم بیاور اینطرف و توی فرعی ببرشان. بعد دیگر خلوت شد، یعنی منظورم این است که دیگر رفت و آمدی نبود و یک یکی-دو ساعتی ما نشسته بودیم تا اینها آمدند ما را چهار قسمت کردند. بعد ما را بردند – من را با یکی از این گروهها- توی یکی از این فرعیها. در فرعی بچههایی که از آنطرف هم آورده بودند با ما بودند. اینها کسانی بودند که رفته بودند توی اتاق هیأت مرگ و گفتند که بله، ما رفتیم دادگاه و به ما گفتند که اعدام هستید. ما را برده بودند آن طرف برای اعدام و نمیدانیم چه اتفاقی افتاده که ما را برگرداندند این طرف. بعد گفته شد که اینطور به نظر میرسد که امروز به هردلیلی جریان متوقف شده اما این یارو گفته است که دو باره برمیگردد. در چند روزبعد همه منتظر بودیم و اضطراب داشتیم که چه میشود اما کسی نمیآمد ما را جایی ببرد. بعد از نمیدانم ….»… باید بگویم دیگر سراغ ما نیامدند.
دادستان پرسید: «بعد از این حوادث، شما تا کی در زندان گوهردشت بودید؟»
علیرضاپاسخ داد: « من فکر میکنم که شهریور و مهر و آبان و آذر و دی و … تا وسطهای بهمن ۶۷درگوهردشت بودم… بعد ازآن یک روز به بند ما آمدند ، اسم کسانی را خواندند که همسرانشان درزندان اوین بودند وگفتند: وسایلتان را جمع کنید. میخواهیم شما را ببریم. بعد فکرمیکنم ۱۰-۱۵نفر که متأهل بودند،همه ما را به اوین بردند، ما را درآسایشگاه انداختند.
دادستان پرسید: شما در چه تاریخی آزاد شدید؟
علیرضا اکبری گفت: من با همه آنها که آزاد شدند در اسفند ۶۷ آزاد شدم. دادستان آنگاه در باره رنگ مو و مشخصات حمید عباسی از رضا پرسید وادامه داد : «در ارتباط با دستگیری حمید نوری که اکنون در این سالن نشسته، شما آیا عکسی دیدید یا نه؟»
علیرضا اکبری گفت: « من اول به خبرش را به اسم حمید نوری شنیدم. من اصلا نمیدانستم حمید نوری کیست؟ شنیدم که یک نفر درسوئد به اسم حمید نوری دستگیر شده است.بعد عکسش را توی فیسبوک دیدم ، که این حمید نوری همان حمید عباسیه که دستگیر شده است. من به محض اینکه عکسش را دیدم، تمام آن خاطرات برایم برگشتند و زنده شدند. … یعنی من او را شناختم. درست است که قدری چاق شده و سنش بالاتر رفته اما ترکیب کلی صورت همانی بود که من به خاطر داشتم، فقط یک مقداری پیرتر.
دادستان سپس ازدادگاه خواست تا تصویر حمید نوری برای شاهد، علیرضا اکبری سپهر در استرالیا نمایش داده شود و تاکید داشت:« به او نگاه کنید و به ما بگویید آیا شما مطمئن هستید که او همان حمید عباسی است؟ اگر کوچکترین شک و تردیدی دارید که او حمید عباسی نیست، حتما بگویید لطفا!»
علیرضا اکبری پس از دیدن تصویر حمید نوری گفت:« بله، خودشه، این همان چهره بیضی شکل کشیده است که تنها ریشهایش سفید شده، یکمقداری صورت خط برداشته اما ترکیب همان ترکیب است.»دادستان تشکر کرد و گفت : خیلی ممنونم! سوال دیگری ندارم
در اظهارات شاکی در روز جمعه وکلای مشاور گیتا- هسلبری- کنت لوییس پرسش هایی پرح کذدند که علیرضا بدان ها پاسخ داد . وکلای مدافع حمید نوری به سیاق پیشین دنبال پیدا کردن تناقض بیان شاهد بین آنچه رد نزد پلیس و در دادگاه از جانب علیرضا پرح شده می گشت که بار ها پاسخ گرفت و در دو مورد رئیس دادگاه به آنها تذکر داد و در مورد مشخصی خود علیرضا یاد آور شد : « … بارها میآمدند شما را میبردند زیرهشت و سوال میپرسیدند مثلا مسلمانی، نمازمیخوانی وغیره وبعد هم کتکی میزدند و به بند میبردند… بعد هم رئیس زندان بودن یا رئیس گروه ضربت بودن تغییری در کشتار این همه زندانی میدهد که ایشان سوال میکنند؟» و پرسش های مشابه دیگر که با واکنش علیرضا روبرو گردید .
رئیس دادگاه سپس از همه تشکر کرد. علیرضا اکبری گفت: تنها یک مطلب کوتاه دارد که مایل است بگوید:«من حقوقدان نیستم، من از احساسم و آنچه که بر من گذشت صحبت میکنم. من وقتی خبر دستگیری آقای نوری را شنیدم تمام آن خاطراتی که سالها خواب من را آشفته کرده بود در من زنده شد. من تصمیم گرفتم در این دادگاه شرکت نکنم، برای اینکه سالها بود سعی میکردم این خاطرات را که باعث افسردگی من شده بود پس بزنم، ولی یک دلیل یک واقعه به یادم آمد که تصمیم گرفتم به دادگاه بیایم، مطمئنا جناب قاضی و بقیه آقایان میدانند که یادآوری شکنجه مجددا تراما ایجاد میکند. من با آقای نوری مسئله شخصی ندارم و نمیخواهم که مسئله شخصی داشته باشم. ایشان میتواند یک پدر، همسر و یا یک پسر خوب باشد، اما خاطرهای که من را به دادگاه آورد،خاطره یک سرباز ساده آلمانی بود که در ۸۷ سالگی به جرم اینکه در بوخن والت نگهبانی میداد به دادگاه بردند، به دادستان اعتراض کردند آدمی در این سن را چرا به زندان میبری؟ و جوابی که ایشان داد این بود که در کشتار هولوکاست همه آدمها به تنهایی تک تک مسئول بودند و باید جواب مسئولیتشان را بدهند…» بدین ترتیب رفیق علیرضا اکبری توانست پیوند کشتارسراسری را با نسل کشی فاشیسم آلمان، دردادگاه به نوعی اشاره کنند. این بخش ازشهادت رفیق استثنایی است وامیدوارم بازتاب مناسبی درافکارعمومی بیابد.
لینک یادداشت هایم ازدادگاه حمید نوری (عباسی) واظهارات شاهدان و شاکیان دادگاه چه حضوری و چه از طریق ویدئو…برای دادگاه از استرالیا و کانادا وآلبانی
می توان با کلیک این لینک به یادداشت هايم دست یافت
https://drive.google.com/drive/folders/1l_-DDPT0OmT6arD5agxkUrtLQkrNET6r?usp=sharing