محمد اعظمي
امروز عکسي را ديدم که به شدت دلتنگم کرد. اين عکس ياد ياران از دست رفته را در اعماق وجودم دوباره زنده کرد. به رغم اينکه تا کنون هزاران نفر از هموطنانمان از دم تيغ حکومت گذشته اند، با وجودي که کشتن مردم را برايمان به امري روزمره بدل کرده اند، هنوز باورم نمي شود که به اين سادگي بتوان جان انسانها را گرفت. هر چه از مرگ عزيزانم بيشتر مي گذرد، بار کابوس از دست رفتن آنها برايم سنگين تر و خشمم از آوار اين همه بيداد، افزون تر مي شود.
در اين عکس از راست به چپ: حمزه فراهتي، مهرداد پاکزاد، سعيد سلطانپور و دو تن ديگر که براي من ناشناخته اند، ديده مي شوند. من در زندان با سعيد در يک بند نبوده ام. او را در زندان قصر، هنگامي که نوبت حمام داشتند، ميديدم. راه حمام زندانيان سياسي از حياط بند ما مي گذشت. ما هم اين فرصت را غنيمت شمرده براي ديدارشان از راه دور بسيج مي شديم. زندانيان حق احوالپرسي و حتي لبخند و سرو دست تکان دادن به يکديگر را نداشتند. سعيد اين ضوابط آزار دهنده زندانبانان را به هيچ ميگرفت. من با نام سعيد سلطانپور آشنا بودم، اما او را به چهره نمي شناختم. هنگام عبور از حيات زندان از او به خاطر غرور و صلابتش خوشم مي آمد، بدون آن که بدانم کيست. در آن دوره همچون امروز، ايستادگي در برابر استبداد و دفاع از حقوق اوليه زندانيان ارزش والائي داشت و من براي اين مقاومت ها ارزش زيادي قائل مي شدم. بعدها دانستم که او با فريدون برادرم همبند بوده و از اين طريق با من دورانه آشنا و به واسطه شباهتمان، مرا به چهره مي شناخته است. در يکي از روزهايي که براي رفتن به حمام از بند ما مي گذشت، زماني چشمش به من افتاد با سر و صورت و دست، احوالپرسي کرد. در آن زمان پليس براي اين گونه “قانون شکني” ها با ما زندانيان محکوميت بالا، کمتر سر به سر مي گذاشت. بيشتر به زندانيان محکوميت پائين گير مي داد. به همين خاطر او را به “جرم” احوالپرسي با من، به نگهباني زندان فراخواندند و گويا گوشمالي هم داده بودند. من پس از اين ماجرا، او را با چهره شناختم. نمي دانم چرا به رغم اين که در اين ماجرا هيچ نقشي نداشتم، احساس گناه مي کردم. اين هم يکي از عوارض استبداد است. افراد بار شرم نداشته مستبدان را نيز بر دوش مي کشند، بدون اين که در زشتي و پليدي اعمال آنان هيچ نقشي داشته باشند. همين که مرا تنبيه نکرده بودند، در ناخودآگاه خود شرمنده بودم. شايد باور کردني نباشد اگر بگويم در جريان کشتار بزرگ زندانيان سياسي توسط جمهوري اسلامي، از اين که در دسترس حکومت نبوده ام تا مرا نيز بکشند، احساس “گناه” مي کردم. متاسفانه پس از انقلاب هيچ گاه فرصت نکردم سعيد را حضوري ببينم. او در جريان انشعاب در سازمان فدائي با سازمان اقليت همراه شد و در مراسم عروسي اش، دستگير و چندي بعد در ۳۱ خرداد ۶۰ قلب مهربانش با گلوله استبداد از تپش باز ايستاد.
مهرداد پاکزاد را اما خوب مي شناختم. انساني شوخ طبع، شاداب، مهربان و صميمي بود. اولين بار او را در سال ۱۳۵۳ در زندان جمشيديه ديدم. او ستوان يکم ارتش بود که در اداره ضد اطلاعات ارتش کار مي کرد. به دليل فعاليت سياسي و رد و بدل کردن کتاب با حمزه فراهتي، که دکتر دامپزشک و سرگرد ارتش بود، دستگير شده بودند. هر دو در زندان جمشيديه بودند. در زندان جمشيديه، ابراهيم محجوبي که پزشک وظيفه بود همراه با اسماعيل ختائي، رضا ستوده، يداله بلدي و تعداد ديگري که نامشان فراموشم شده است، در بند مخصوصي نگهداري مي شديم. ارتشيان و افراد مشغول خدمت نظام وظيفه را، پيش از قطعي شدن محکوميت آن ها، در جمشيديه نگهداري مي کردند. معمولا در اين زندان، که زندانيان زير دادگاه و محکومين زير يک سال را در آن نگهداري مي کردند، شوخي و سياه بازي بسيار رايج بود. مهرداد هم يک پاي اين سياه بازي ها بود. عموم اين بازي ها هم حاوي درسي بود. تيغ شوخي ها گردن تازه واردان را نشانه مي گرفت. يک بار که در گروه هاي چند نفره مشغول مطالعه جمعي و کلاس هاي انتقال تجربه بوديم، يکي از زندانيان اعلام کرد که افسر ضد اطلاعات وارد بند شده است و دارد به طرف ما مي آيد. کساني که در جريان نبودند، دستپاچه شده و يادداشت هاي خود را در هر سوراخي که دم دست بود، پنهان کردند. در اين هنگام مهرداد از جلوي ما گذشت و با لبخندي که دنيائي شيطنت در آن بود با تازه واردان مضطرب و رنگ پريده احوالپرسي کرد. لحظه اي سکوت شد و بعد حمله براي چربي گيري( چربي گيري به عملي گفته مي شد که پوست و گوشت بدن فرد را براي تنبيه فشار داده و مي چرخاندند) آغاز شد و حسابي او را به شوخي گوشمالي دادند. درس اين شوخي به ويژه براي تازه واردين اين بود که در شرايط پليسي بايد هميشه آماده بود و براي هر عمل و حرکتي از پيش توجيه داشت. مهرداد را در قصر نديدم. او با فريدون همبند بود و از طريق خانواده مان از احوالش مطلع مي شدم. مهرداد پس از آزدي از زندان به اروپا آمد و در چارچوب سازمان چريک هاي فدائي خلق برنامه هائي به همراه سعيد سلطانپور و حمزه فراهتي عليه رژيم شاه برگزار کردند. اين عکس که در رابطه با آن مطلبم را نوشته ام، به همين دوره تعلق دارد. مهرداد پس از انقلاب با فدائيان بود و در بخش تشکيلات پرسنل نظامي سازمان فعاليت مي کرد. در اين مقطع چند بار براي ماموريت تشکيلاتي به خوزستان آمد من او را به دليل مسئوليتم در تشکيلات خوزستان، مي ديدم. جالب است که بگويم مهرداد هيچ گاه برايش چارچوب هاي تشکيلات دگم نمي شد. او روابط عاطفي و انساني اش را فراتر از چارچوبه هاي تشکيلات و هر مشي سياسي مي دانست. او در اهواز عموما پس از انجام وظايف تشکيلاتي اش، پيش فريدون برادرم، که با تشکيلات پيکار در راه آزادي طبقه کارگر فعاليت داشت، مي رفت و وقت آزادش را با او مي گذراند. مهرداد پس از انشعاب در سازمان فدائيان –اکثريت، با پيروان بيانيه ۱۶ آذر فعاليت مي کرد. او عضو کميته مرکزي و منشي هيئت سياسي و هيئت دبيران بود و در کميته ويژه امنيتي، مسئول پرسنل نظامي سازمان بود. من نيز چون در همه اين ارگان ها مسئوليت داشتم، تا پيش از خروجم از ايران، به طور مرتب او را مي ديدم. در اين دوره هم رابطه عاطفي ام با او قوي تر و هم شناختم از خصائل خوبش عميق تر شد. او در جريان ضربه به سازمان فدائيان خلق ايران، پيرو بيانيه ۱۶ آذر، در سال ۱۳۶۲ دستگير و قهرمانانه زير شکنجه مقاومت کرد و در سال ۱۳۶۴ ايستاده به خاک افتاد.