در نظریهی علمی، گذار از پدیدارها به ذات، با گذار از برخی سطوح ساختاری به سطوح عمیقتر دیگر، همزمان (یا همارز) شناخت ساختاری نظامها و فرایندهای در دست پژوهش است. ارتباط بین عناصر مختلف درهر نظامی تابع رابطهی دیالکتیکی جزء و کل است. در عین حال، روابط ساختاری در یک نظام در کیفیت عناصری که از قوانین عام حاکم بر تکامل نظام بهطور کلی تبعیت میکنند، تغییراتی پدید میآورد.
فرهاد نعمانی و سهراب بهداد :
ساختار اقتصادی سرمایهداری در سطح ناب و طبقات همپای آن
اقتصاد سیاسی طبقه و دولت در جوامع سرمایهداری (بخش دوم)
در نخستین بخش این سلسلهگفتارها دربارهی جنبهی روششناختی تعیّن دیالکتیکی و سطوح انتزاع سخن گفتیم. براساس این دو ابزار نظری، در بخش حاضر بهعنوان نخستین گام در تقریبِ جهان واقعی انضمامی، به تشریح نخستین سطح انتزاع و جنبهی اقتصادی ساختار طبقاتی در سرمایهداری ناب میپردازیم.
مقدمه – در مقالهی حاضر بر جنبههای ذاتی یا ویژگیهای روابط اصلی در تکامل ساختار سرمایهداری در جامعهای تاریخاً مشخص، یعنی روابط تولید سرمایهداری و طبقات همپای آن، در بالاترین سطح انتزاع توجه میشود. با این حال، پیش از آغاز بحث دربارهی این جنبههای ذاتی روابط اجتماعی سرمایهداری، با توجه به ظرایف موجود در پیوند بین مطالعهی تاریخی – منطقی و سطوح انتزاع – انضمام، یادآوری سه نکته میتواند به کاهش برخی کژفهمیها کمک کند.
نخست، سطح انتزاع – انضمام، بهعنوان روش تحلیل، امر واقعی را بهمثابه فرآوردهی تفکر در نظر نمیگیرد. همچنان که در بخش نخست گفتیم، درکی از این دست نگرشی ایدهآلیستی است. علاوه بر این، سطح انتزاع مراحل مختلف در تکامل تاریخی سرمایهداری را تبیین نمیکند. این سطوح انتزاع صرفاً با افزودن هرچه بیشتر عناصر (وهلهها، روابط، فرایندها) به پژوهشِ ما، امر یا روابط انضمامی را در سطوح هرچه کمتر انتزاعی بازتولید میکند، و در حرکت به سطح کمتر انتزاعیِ تحلیل نظام اجتماعی – اقتصادی بهطور کلی از چیزی که ذاتی است (مثلاً روابط تولید) آغاز میکند و با افزودن موارد ذاتیِ بیشتر، آن را گسترش میدهد. برای مثال، همانطور که در این بخش و سایر بخشها نشان خواهیم داد، در نخستین سطح انتزاع دربارهی ساختار اقتصادی سرمایهداری «ناب»، مؤلفههای غیراقتصادی (سیاسی و ایدئولوژیک) و مبارزهی طبقاتی را از صورتبندی اجتماعی – اقتصادی سرمایهداری منتزع میکنیم. بااینحال، در این گامهای پژوهشی، تاریخ در زمان و فضا همواره حاضر است. بر این مبنا، روابط ذاتی نظامی اجتماعی – اقتصادی با تاریخی معین را تبیین میکنیم.
دوم، با توجه به این که رویکرد ما منطقی – تاریخی است، یادآوری نکتهای دربارهی فرایند تاریخی – منطقی تکامل و رابطه بین تکامل منطقی تفکر و تاریخ واقعی یک چیز (رابطه) ضروری است. تاریخی ارائهگر فرایندهای ساختاری و کارکردی خاستگاه و شکلگیری یک چیز معین است، در حالی که منطقی تبیینکنندهی رابطه، قوانین، و تعاملات دیالکتیکی آن جنبههایی است که در فرایند تکامل آن پدیده وجود دارد. تاریخی و منطقی در وحدت نقیضین دیالکتیکی هستند. وحدت آنها به دو شیوه تبیین میشود: نخست، این وحدت بیانگر آن است که تاریخی در دلِ خود امر منطقی را جای داده، تا آنجا که تمامی فرایندهای تکامل دربردارندهی جهتگیری عینی خود (یعنی ضرورت خودش) است که به نتیجهای معین میانجامد. دوم، وحدت تاریخی و منطقی بهمدد رابطه و وابستگی متقابل بین جنبههای کل تکاملیافته، بازتاب ویژهای از تاریخ این کل( یعنی پیدایی و شکلگیریِ ساختار خاص آن) است. اگرچه وحدت تاریخی و منطقی برای درک رابطه بین تاریخ یک پدیده و شکل تکاملیافتهی آن از اهمیت بسیاری برخوردار است، لیکن باید بر این امر تأکید کرد که تاریخی و منطقی تنها در کلیت خود و بهطور ماهوی همارز و همپا هستند. چراکه تمامی عوامل تصادفی و گذرا، تمامی زیگزاگهای ناگزیر در فرایند واقعی، در چیزی که به بلوغ دست یافته است، حذف میشود و از دست میرود. به عبارت دیگر، منطقی «اصلاحشده»ی تاریخی برمبنای قوانین خود فرایند تاریخی واقعی است. به قول مارکس: «… در تئوری فرض میشود که قوانین تولید سرمایهداری در شکل ناب خود عمل میکنند. در واقعیت تنها تقریب وجود دارد؛ اما هرچه شیوهی تولید سرمایهداری تکاملیافتهتر باشد و با بقایای شرایط اقتصادی پیشین درآمیختگی و ادغام کمتری داشته باشد، این تقریب کاملتر است» (سرمایه، جلد سوم، فصل دهم).
به عبارت دیگر، تاریخی و منطقی واقعیت را به شیوههای متفاوتی در تفکر بازتاب میبخشند. در واقع، بهرغم وحدت تاریخی و منطقی، فرایند و نتایج تکامل بر یکدیگر منطبق نیستند. هدفِ بررسی تاریخی آشکار ساختن شرایط انضمامی و اشکال تکامل پدیدهها، توالی و گذار آنها از سطحی ضرورتاً تاریخی به سطوح دیگر است. هدف بررسی منطقی روشن ساختن و بیان نقشی است که عناصر متمایز نظام در کلِ تکاملیافته ایفا میکنند. با این حال، ازآنجاکه کلِ تکاملیافته تنها شرایط و ویژگیهای تکامل خود (که در سرشت خاص آن بیان شده) را حفظ میکند، بازتولید منطقی کلِ تکاملیافته کلید آشکارساختن تاریخ واقعی آن است. در عین حال، تمایزات بین این دو روش مطالعه مشروط و پویاست، چراکه در وحدت دیالکتیکی هستند. منطقی سرانجام همان[1] (یا دقیقاً همان) تاریخی است که از شکل انضمامی خود رها شده و به شیوهای تعمیمیافته و نظری ارائه میشود. سخن کوتاه، دیالکتیک تاریخی و منطقی بیانگر قوانین و گرایشهای عام وضعیت فرایندهای عینی تکامل است. (ن.ک. مارکس،گروندریسه، مقدمه، و مقدمهی انگلس بر جلد سوم سرمایه)
سوم، بررسی مختصر مقولههای دیالکتیکی ذات و نمود، کل و جزء و همچنین ساختار که از این به بعد اغلب از آن استفاده میکنیم، مناسب است. ساختار ، مانند ساختار سرمایهداری «ناب»، بیانگر عناصر ذاتی چیزها (رابطهها) و فرایندهاست. بنابراین، لازم به یادآوری است که مقولههای فلسفی ذات و نمود بخشی از همان مقولههای مرتبطی است که راهنمای بررسی ماست. در وحدت ذات و نمود، ذات بازتابدهندهی ویژگیها، روندها و فرایندهای اصلی در تکامل یک نظام مادی است. نمودها (شکلها) ویژگیهای منفرد فرایندهاست که نشانگر جنبههای بیرونی واقعیت هستند؛ برای مثال، سود، رانت و بهره در سرمایهداری نمودهای متفاوت درآمد در سرمایهداری هستند. چنانکه در بخش نخست دیدیم، براساس نظر مارکس «… اگر نمود بیرونی و ذات چیزها مستیقماً بر یکدیگر منطبق بودند، اصلاً نیازی به علم نبود.» (سرمایه، جلد سوم، فصل چهلوهشتم)
ذات و نمود بهمثابه وحدت دیالکتیکی، متمایز هستند، نه مجزا. ذات را با تفکر انتزاعی و از راه خلق نظریهی فرایندهای در دست بررسی میشناسیم. این شناخت جهشی کمّی از سطح تجربی به سطح نظری دانش است که نشاندهندهی درک قوانین دگرگونی و تکامل آنها، کشف عوامل تعیینکننده در روابط (چیزها) است. این امر همچنین نشانگر گذار از توصیف صرف نمودها به تبیین آنهاست. تمرکز صرف بر نمودهای اجتماعی ما را به تبیین این نمودها، خاستگاه و دگرگونی تاریخی آنها نمیرساند.
ذات همواره پایاتر از نمودهای انضمامی است (مانند ثبات نسبی کل در مقایسه با هریک از اجزاء کل) و میتواند از نمودهای متفاوتی برخوردار باشد. نمودِ پیچیده را میتوان به سطوح ساختاری متفاوت موضوع مرتبط ساخت؛ برای مثال، روابط اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک و ساختار اجتماعی – طبقاتی در جامعه. چراکه نظام مادی بهطور کلی چندساختاری[2] است. برحسب سطح دانش کسبشده یا هدفهای پژوهش، اجزای مختلف ساختار را میتوان در نظریه آشکار ساخت.
در نظریهی علمی، گذار از پدیدارها به ذات، با گذار از برخی سطوح ساختاری به سطوح عمیقتر دیگر، همزمان (یا همارز) شناخت ساختاری نظامها و فرایندهای در دست پژوهش است. ارتباط بین عناصر مختلف درهر نظامی تابع رابطهی دیالکتیکی جزء و کل است. در عین حال، روابط ساختاری در یک نظام در کیفیت عناصری که از قوانین عام حاکم بر تکامل نظام بهطور کلی تبعیت میکنند، تغییراتی پدید میآورد.
بهرغم این واقعیت که تشخیص دیالکتیکِ انتزاعی و انضمامی، کل و جزء، کمّیت و کیفیت، شکل و محتوا، نسبی و مطلق و روابط متناقض آنها درون جوامع، همواره آسان نیست، تحلیل علمی باید با این پرسشها و مفاهیم سروکار داشته باشد. انتزاع از پدیدههای بهظاهر آشکار برای درک ارتباط آنها با تحلیل اقتصادی همواره کار آسانی نیست. [3] با این حال، تصور این که بازتولید اجتماعی جامعه مستلزم تولید و توزیع محصولاتی است که بنیان مادی هستی آن را شکل میدهد، سخت نیست. این امر نشان میدهد که ساختار تمامی جوامع را شبکههای پیچیدهای از روابط اجتماعی شکل میدهد که انسانها در آن هستی دارند و بازتولید مییابند. بازتولید تمامی جوامع مستلزم بازتولید مردم آن و چیزهای ضروری برای هستیشان، و نیز روابط اجتماعی است که مردم و اشیا را دربرگرفته است. در این فرایند، انبوه عظیم اشیای اجتماعاً لازم را باید از طریق کار انسان تولید کرد. تولید و تخصیص اجتماعی کار، که نقطهی اتکای تولید است، جنبهای بنیادی از بازتولید میشود. با این حال، کار اجتماعی مستلزم عمل کردن روی طبیعت و بهطور همزمان، تعامل با سایر مردم درون روابط اجتماعی معین و از خلال این روابط است. بنابراین هم برای تولید ثروت جدید و هم برای بازتولید روابط اجتماعی که این تولید در آن محصور است، و نیز برای هر رابطهی اجتماعی دیگری که بهطور مستقیم وابسته بدان است، فرایند کار ضرورت دارد. این نکات در مورد تمامی جوامع طبقاتی اهمیت مبرم دارد. جامعهی طبقاتی به نحوی ساختار مییابد که مجموعهای از افراد قادر باشند بهیُمن مالکیت و کنترل وسایل تولید جامعه و سرکوب، از قِبل کار دیگران زندگی کنند. مبارزه میان طبقات برسر ضوابط، شرایط و آیندهی این روابط همواره بخشی از تاریخ این طبقات بوده است. هستی این طبقات (و مبارزهی طبقاتی) «صرفاً به مراحل تاریخی مشخصی در تکامل تولید گره میخورد…» (نامهی مارکس به جی. دیدمایر، 1852)
بنابراین، اقتصاد سیاسی مارکس، اقتصاد اجتماعی را چنان تبیین میکند که قوانین اقتصادی ابدی و جهانشمول برای تمامی تاریخ انسانی وجود ندارد، مگر قوانین اقتصادی خاص مرتبط با شیوههای مختلف تولید در دورههای مختلف تاریخ انسان. به همین ترتیب، قوانین اقتصادی مجزا از روابط خاصی میان انسانها (عمدتاً در روابط اجتماعی تولید) وجود ندارد. هر دیدگاه دیگری که مسایل اقتصادی را به چیزهای مادیِ صرف، روابط میان چیزها، یا میان چیزها و انسانها، تقلیل دهد، رازآلود کردن[4] یا آگاهی کاذب خواهد بود. (بهعنوان مثالی در این مورد به فصل چهلوهشتم جلد سوم سرمایهنگاه کنید.)
ساختار اقتصادی سرمایهداری ناب – کانون اصلی اقتصاد سیاسی سرمایهداری در بالاترین سطح انتزاع بررسی ذات، یا «منطق درونی» سرمایه و روشی است که گرایشهای اصلی یا قوانین ساختار اقتصادی سرمایهداری در شکل «ناب» یا «نمونهوار»، چنانکه مارکس این اصطلاحات را به جای هم به کار میبرد، تکامل مییابد. [5] بنابراین منظور از این شکل ناب، «سنخ آرمانی» غیرتاریخی – اثباتگرایانه نیست. [6] فرایند تولید اجتماعی سرمایهداری بهمثابه یک کل، بازنمایی وحدت فرایندهای تولید و گردش (با درنظرگرفتن تفوق تولید در این رابطه) است. این وحدت بیانگر چیرگی سپهر تولید بر سپهر گردش است به این دلیل ساده که باید پیش از عرضهی محصولات در بازار و تحقق مبادله، تولیدی انجام شده باشد. در این سطحِ انتزاع، هدف ما بررسی انباشت سرمایه برمبنای روابط طبقاتی حاصل از فرایند تولید، یا روابط تولید، است که در آن سرمایهی متغیر ارزش اضافی خلق میکند و سرمایهدار این ارزش را تصاحب میکند. ازاینرو، در این سطح، تمرکز تحلیلی صرفاً بر رابطهی بین کار مولد (در مفهوم تولیدکنندهی ارزش اضافی) و سرمایهی مولد در فرایند تولید است. درنتیجه، تحلیل ساختار سرمایهداری ناب با مفروضاتی مهم و صریحاً محدودکننده همراه میشود. [7] برای شناسایی ویژگیهای عام روابط تولید سرمایهداری و پیکرهبندی طبقاتی همپای آن تحلیل نسبتاً تفصیلی این گزارهها ضروری است.
سرمایهداری نظام مالکیت خصوصی وسایل تولید برمبنای کالاییسازی عمومی محصولات است که در آن نهادهها و ستادهها، هردو قابلمبادله و قیمتگذاریشده هستند. ازجملهی نهادهها نیروی کار آنانی است که مالک وسایل تولید نیستند اما در فرایند تولید ارزش اضافی خلق میکنند. به نظر مارکس: «تولید سرمایهداری تولید کالایی بهمثابه شکل عام تولید است، اما تنها ازآنرو چنین است و در جریان تکامل خود تشدید میشود، که [نیروی] کار در اینجا همچون کالا پدیدار میشود»؛ «مادامی که تولید با روش کار دستمزدی عمومیت بیابد، تولید کالایی باید شکل عام تولید باشد». (سرمایه، جلد دوم، فصل چهارم) در نظامِ انباشت سرمایه هدفِ تولید تحقق ارزش اضافی است. در این جا، «… سرمایه از ارزش اضافی سرچشمه میگیرد. بهکار بردن ارزش اضافی بهعنوان سرمایه، تبدیل مجدد آن به سرمایه، انباشت سرمایه خوانده میشود»، که به روابط تولیدی ستیزهجویانه میانجامد. گرایش در جهت تمرکز، نابرابری، بیثباتی و بحران، بازتولید گسترده را مختل میکند. (سرمایه، جلد اول، فصل بیستوچهارم) در واقع نظریهی سرمایهی انتزاعی یا سرمایهی عام «ذاتاً نظریهی چگونگی خلق و توزیع ارزش اضافی است.» این نظریه دالّ بر آن است که سرمایه بهمثابهی ارزشِ خودارزشافزا «نیرویی است با جهتگیری سود که سازماندهی اقتصادی یافته است. در عین حال که منطق درونی آن را در مواردی میتوان از واقعیت تجربی بسیار دور ساخت، همین منطق است که بهترین جهتگیری را نسبت به سطوح انضمامیتر تولید ارائه میکند» (آلبریتون، 2007: 126). به عبارت دیگر، از تفاوت بین مشاهدات بهشدت انتزاعی، مثلاً گرایشهای عمومی پدیدهای ناب، و آنچه این گرایشها را برهم میزند یا تعدیل میکند، آگاهیم. با این حال، برای درک جهان انضمامی پیچیدهتر و واقعی، بر منطق پویای خالص نظام متمرکز میشویم.
علاوه بر این، مارکس از تفاوت بین تحلیلی بهغایت انتزاعی و صورتبندی اجتماعی انضمامی و واقعی که مرکب از مؤلفههای اقتصادی و غیراقتصادی در ارتباط دیالکتیکی با یکدیگرند، کاملاً آگاه بود و میدانست چهگونه تحلیل انضمامیتر کارکردهای نمونهی «ناب» را تعدیل میکند:
«تردیدی نیست که در انگلستان جامعهی مدرن ساختار اقتصادی رفیعتر و بهلحاظ کلاسیک توسعهیافتهتر دارد. بااینحال، حتی در اینجا هم قشربندی طبقاتی به شکل ناب پدیدار نمیشود. حتی در اینجا، لایههای میانی و بینابینی خطوط تمایز را در همهجا کمرنگ میکنند (اگرچه در مناطق روستایی به نحو غیرقابلمقایسهای کمتر از شهرها).» [8]
در برابر پیچیدگی مطالعات انضمامی واقعی و برای پیوند دادن نظریه با تاریخ، استدلال دیالکتیکی راهنمای مارکس بود چنان که میخوانیم «انضمامی انضمامی است چراکه تمرکزِ تعیّنهای بسیار و ازاینرو وحدت در کثرت است.» [9] بنابراین:
«این امر مانع نمیشود که همان شالودهی اقتصادی – همان، از منظر شرایط اصلیاش – به سبب بیشمار شرایط تجربی متفاوت، محیط طبیعی، روابط نژادی، عوامل برونزای نافذ تاریخی، و جز آن، پدیدارهایی بینهایت متفاوت و متغیر نمایش دهد که تنها با تحلیل شرایط تجربی مشخص میتوان آن را بهقطع دریافت.» [10]
وقتی مارکس منطق ناب سرمایهداری را تحلیل میکند، در منتزع ساختن بسیاری از ویژگیهای غیراقتصادیِ پیچیدهکننده و ویژگیهای اقتصادی که ضرورت کمتری دارند، بر رابطه بین دو طبقهی کارگران مولد (مولد برمبنای تولید ارزش اضافی برای سرمایهداران) و سرمایهدار صنعتی، در فرایند تولیدِ مولد، متمرکز میشود. تولید سرمایهداری بهطور کلی وحدت سپهرهای تولید و گردش (و توزیع و مصرف) با در نظرگرفتن تفوق تولید است. سرمایه در حرکت خود از سه مرحله عبور میکند که بهلحاظ دیالکتیکی مرتبط هستند و بیانگر یک مرحلهی تولید و دو مرحلهی گردش است. براساس نظر مارکس: «سرمایه در مقام ارزشِ خود-ارزشافزا نهتنها متضمن رابطهی طبقاتی است؛ یعنی جامعهای با جوهر معین که بر وجود کارگر در شکل کار دستمزدی اتکا دارد. [همچنین] سرمایه یک حرکت است، فرایندی دَوَرانی که از خلال مراحل گوناگون میگذرد که خود نیز متشکل از سه شکل متفاوت فرایند دَوَرانی است.» (سرمایه، جلد دوم، فصل چهارم)
در این سطح انتزاع، فرایند گردش وجود دارد، اما میتوان فرض کرد که سرمایهدار صنعتی-تجاری خود مستقیماً محصولش را در بازار به فروش میرساند. این امر بیانگر آن است که در این سطح از انتزاع حضور هر شکل بالفعل دیگر سرمایه، برای مثال سرمایههای تجاری و اعتباری، و زمیندار، و همچنین کارگران غیرمولد، به شکل مفروض کنار گذاشته میشوند.
ویژگی سرمایهداری در مقایسه با نظامهای پیشاسرمایهداری، آن است که فرایند تولید، وحدتِ مبتنی بر تفوق فرایند تولید ارزش اضافی بر فرایند کار است؛ یعنی فرایند ارزشیابی در فرایند تولید چیرگی دارد. در تمامی سطوح انتزاع این تأکید بر تحلیل طبقاتی سرمایهداری اهمیت دارد چراکه تنها در فرایند تولید است که ویژگی استثماری روابط اجتماعی طبقاتی سرمایهداری تمایز مییابد.علاوه بر این، بهمنظور سهولت تحلیل، برای آن که منطق درونی ساختار اقتصادی سرمایهداری «ناب» را دریابیم، فرض میکنیم تمامی نهادهها، ازجمله نیروی کار، و ستادهی فرایند تولید (یعنی وحدت فرایندهای کار ساده و مولد ارزش اضافی)، به شکل تمامعیار برای تولید ارزش اضافی یا سود، کالایی شده است. بدین معنا که در این سطح تحلیل، شیوهی تولید سرمایهداری یگانه شیوهی تولید و توزیع در نظام اقتصادی است که آنانی را که مالک وسایل تولید نیستند و ارزش اضافی خلق میکنند با مالکان این وسایل تولید که ارزش اضافی را تصاحب میکنند، مرتبط میسازد. دو گفتاورد از مارکس شاهد محکمی بر این ادعاست:کالا وحدت مستقیم ارزش مصرفی و ارزش مبادله است، به همان ترتیب، فرایند تولید که فرایند تولید کالاهاست وحدت مستقیم فرایندهای کار و ارزشیابی است. کالاها، یعنی ارزش استفاده و ارزش مبادله مستقیماً وحدتیافته، بهعنوان محصول، نتیجهی این فرایند پدیدار میشود؛ به همین ترتیب، آنها همچون عناصر مؤلفه وارد محصول میشود. اما چیزی اصلاً از فرایند تولید پدیدار نمیشود مگر آن که پیشتر ابتدا به شکل شرایط تولید وارد آن شده باشد.» (مارکس، دستنوشتههای اقتصادی 1861-1864، دستنوشتهی فصل ششم سرمایه)
«برمبنای این فرض که سرمایه کل تولید را فتح کرده است – و این که بنابراین کالا (در تمایز با ارزش مصرفیِ صرف) دیگر بهدست کارگری که خودش مالک شرایط تولید این کالا نیست، تولید نمیشود – پس تنها [سرمایه] تولیدکنندهی کالاهاست (تنها کالای مسثنا در این میان نیروی کار است) – آنگاه درآمد را باید یا در برابر کالاهایی که سرمایه بهتنهایی تولید میکند و میفروشد یا در برابر کار مبادله کرد، که [کار نیز] درست مانند آن کالاها بهمنظور آن که مصرف شود، خریداری میگردد…» (مارکس، نظریههای ارزش اضافی، فصل چهارم)
بنابراین، وقتی تولید از طریق کار دستمزدی عمومیت مییابد و سرمایه بهناگزیر محصولش را بهعنوان کالا برای فروش تولید میکند، کالاییشدن نقش مهمی در تکامل سرمایهداری ایفا میکند. بااینحال، سرشت ویژهی تولید کالایی سرمایهداری، برخلاف تولید کالایی ساده، و دیگر شیوههای تولید پیشاسرمایهداری، آن است که صرفاً فرایند کاری نیست که در آن محصولات توسط عناصر تولید، یعنی وسایل تولید و کار، خلق شوند. بلکه شیوهی تولید کالایی سرمایهداری همزمان فرایند کار سادهای برای خلق محصولات و نیز فرایند ارزشیابی، یعنی خلق ارزش اضافی بهمثابه زمان کار، است.
«فرایند تولید، که از سویی وحدت فرایند کار و فرایند خلق ارزش در نظر گرفته میشود، تولید کالاهاست؛ از سوی دیگر همین فرایند که بهمثابهی وحدت فرایندهای کار و فرایند تولید ارزش اضافی در نظر گرفته میشود، فرایند تولید سرمایهداری، یا تولید سرمایهدارانهی کالاهاست.» (کارل مارکس، سرمایه، جلد اول، فصل هفتم)
در این سطح تحلیل، همان سرمایهدار صنعتی بهطور مستقیم وسایل تولید و نیروی کار را به دست میآورد و کالاهای تولیدشده را، که در این سطح تنها کالاهای مادی هستند، از طریق فرایند گردش، به فروش میرساند. نیروی کار بهتمامی کالایی شده و برحسب ارزش تعیینشدهی اجتماعی آن برای بازتولید در بازاری رقابتی برای سطح خاصی از مهارت، به فروش میرسد. برای سهولت تحلیل، در نظام «ناب»، کارگر مولد تنها کارگر موجود است (طبق تعریف حضور کار نامولد که ارزش اضافی تولید نمیکند، خواه در تولید و خواه در فعالیتهای گردش، کنارگذاشته فرض میشود). به همین ترتیب، تحقق ارزش اضافی در بازار از طریق فرایند گردش به سرمایهداران بازمیگردد تا هدف انباشت سرمایه، یعنی سود، محقق شود. همهی چیزها در قیمتی معادل ارزش آن خریداری و فروخته میشوند، علاوه بر آن، مالکان وسایل تولید قادرند زمان کار اضافی را در شکل ارزش اضافی که توسط کار مولد در فرایند تولید خلق میشود به دست بیاورند. درنتیجه، استمرار این فرایند، و تحقق ارزش اضافی در بازار بهعنوان سود، فرایند فراگیر و تمامعیار کالاییشدن، جذب، یا به گفتهی مارکس، فتح تمامی بقایای شیوههای تولید پیشاسرمایهداری، و دگرگونی روابط تولیدی آنها به روابط سرمایهدارانهی تولید را تحمیل میکند. بنابراین، به منظور تمرکز صرف بر سرشت بنیادی، منطق درونی، ساختار اقتصادی سرمایهداری و گرایشها یا قوانین آن، فرایند کالاییشدن کامل فرض مهم تسهیلکنندهای است. تمامی این مفروضات به رابطهی طبقاتی دوقطبی بین سرمایهداران و کارگران (یعنی در این سطح انتزاع، کار مولد که ارزش اضافی خلق میکند)، در زمینهی روابط تولید سرمایهداری ناب، میانجامد.سخن کوتاه، تولید سرمایهداری و فرایند مستمر بازتولید آن، نهتنها تولید کالاها و تولید ارزش اضافی که علاوه بر آن تولید رابطهی سرمایهداری است: از سویی سرمایهدار و از سوی دیگر کار دستمزدی. بنابراین، در این سطح انتزاع، بنیاد اقتصادی بلافصل روابط طبقاتی در نظام سرمایهداری ناب آشکار میشود: تولید ارزش اضافی در فرایند تولید. با این حال، همچنان که مارکس صرفاً بنیاد بلافصل روابط طبقاتی سرمایهداری، شکل اقتصادی روابط تولید، را آشکار میسازد، این پایانِ روایت وی از روابط طبقاتی نیست. در اینجا تولید در جامعه تنها آغازگاه نظری است، چنان که مارکس با جامعه بهمثابهی یک کل آغاز میکند که لنگرگاه تاریخی تحلیل اوست. هرچند مارکس در سرمایه بر جنبهی اقتصادی روابط اجتماعی سرمایهداری تمرکز میکند، اما وی اشاره میکند که مسیر تکامل روابط طبقاتی در جوامع طبقاتی بهمثابهی روابط چندبُعدی قدرت است که در اشکال اقتصادی و اشکال ویژهی سیاسی و ایدئولوژیک بیان میشود.