برگهائی از دفتر زندگی – بخش سوم
جمشيد طاهریپور
در حبس باور ايمانی
تابستان سال ۱۳۴۴: پدرم شباهنگام شادگو و خندان به بستر رفت و صبح، ديگر هيچگاه بر نخاست! مرگ ناگهانی پدر، خانه ما را در سوگ و فقر فرو برد. برادران بزرگتر بيرون از لاهيجان بودند، پس من “مرد خانه” شدم در حاليکه مادرم مثل هميشه خانه را راه میبرد. هر چند گاه از اين خانه به آن خانه اسباب کشی میکرديم چون بضاعت پرداخت اجاره بها را نداشتيم. بارها اتفاق افتاد مادرم را ديدم که چيز دندانگير از اثاثيه خانه را زير چادر قايم میکرد، به بازار میبرد، به دکانداری میفروخت و دست پر به خانه میآمد! من از اين زمان فقر را تجربه کردم و اين تجربه هميشه با من باقی ماند و از محرکهای پيکارهای کوچک و بزرگم بوده است. اين باور استواری که در “عمر دومم” به دموکراسی پيدا کردهام، از جمله ابشخورهايش؛ همين تجربه فقر است زيرا اطمينان پيدا کردهام که هيچ جامعهای نمیتواند بدون دموکراسی ريشههای فقر را در خود بخشکاند.
در همين سال بود مادرم که يادمان تلخی از تودهای شدن خواهر و برادرم در خاطر خود داشت، وقتی میديد در نيمههای شب کتاب و مجله میخوانم، با واهمهای پنهان به من گفت: ” جمشيد! هر مرام و مسلک که داری مختاری! اما هميشه سرت بلند باشد!”.
از کلاس دهم دايره فعاليتهايم گسترش پيدا کرد و يک عاملاش سفارشهای “نادر” بود. رضا غبرائیرفيق منصور که از دبستان همکلاس بوديم اکنون به انشاءهايم علاقهای وافر نشان میداد و خيلی زود جائی در محفل ما پيدا کرد. اين رفاقت هر سال تحکيم بيشتری پيدا کرد، بويژه از وقتی که با پدرش منازعه دائمی پيدا کرد. پدر رضا، پدر بزرگ و بيشتر عموهايش، “بازاری” و حاجی و معتمد محل بودند. دهه محرم آذين حسينهی “شعربافان” و مديريت دستههای عزاداری محله با آنها بود. پدر رضا در کار تجارت چای و ابريشم بود، آدمی مقام پرست و فرصت طلب بود که در هر دوره که انتخابات “انجمن شهر” شروع میشد، دست به هرکاری میزد تا عضو “انجمن شهر” بشود و میشد. از زندان که بيرون آمدم به ديدارش رفتم، برادر کوچک رضا، کاظم در سالهای ۵۵۵۳ به “سازمان چريکها” پيوسته و در همان سالها کشته شده بود.(*۸۲۴) وقتی به ديدار پدر رضا رفتم عبا دوشش بود و روی سجاده نماز نشسته بود. يک کلمه از کاظم صحبت نکرد و در باره رضا پسر بزرگاش هم که سالها زندان کشيده و حالا عضو رهبری “سازمان چريکها” بود، نگذاشت حرفی به ميان آورم. چای نوشيدم و بلند شدم آمدم. میدانستم مقلد خمينی شده و به اتفاق آخوند قربانی که از پيروان خمينی بود و کريمی که انجمن حجتيه را میگرداند و پسردائی رضا بود و مسعود برق که آخوند مسلک و از معلمين لاهيجان بود، تظاهرات در شهر را رهبری و مديريت میکند.
“انقلاب” که شد، “حجت الاسلام زين العابدين قربانی” نماينده ولی فقيه و همه کاره لاهيجان و بعد تر همه کارهی استان گيلان شد. نقل موقعيتاش در آن سالهائی که من کلاس هشت ده بودم از اين نظر اهميت دارد که قطعه پازلی از شهر چريکها است:
از دهات اطراف لاهيجان بود. از قم که آمد مقيم لاهيجان شد و در کوچهی “ميدان محله”، مستأجر نشين بود. – حالا میگويند فقط يک ويلايش که نزديک استخر لاهيجان است، مثل يک قصر است به زودی معلوم شد که واعظ خوش سخن و با معلوماتی است. با بزرگان شهر رفت و آمد داشت و پاتق خود را کتابفروشی آقای سعادتمند قرار داده بود که مینشستند و بلند بلند حرف میزدند. او به اتفاق چند بازاری لاهيجان که سالی ده روز در خانههاشان مجالس روضه داير میکردند و مباشرت دو سه معلمی که مثل مسعود برق، آخوند مسلک بودند، “دبستان و دبيرستان محمدی” در لاهيجان داير کرد که غير دولتی و انتفاعی بود و شهريه مختصری میگرفت. خانوادههائی که علايق مذهبی داشتند، پسران خود را و کسانی که از تحصيل مانده بودند و يا جوانهائی بودند روستائی در آن ثبت نام میکردند.
يک روز رضا به من گفت: جمشيد! اين مجلههای قربانی را ديدهای؟ پدرم گفت کتاب فروشی سعادتمند میفروشند.
در کتاب فروشی سعادتمند که مغازهای بود دونبش، در مرکز و ميدان چهارچراغ شهر، در ويترين هر دو نبش، در رديف اول، مجلههائی چيده شده بود که بالای سمت چپ آنها، زير يک کليشهای که گنبد و محراب و منبری را نقش میکرد، اين عبارت به چشم میخورد: “نشر معارف اسلامی قم”. روی جلد مجله؛ عنوان مقالات و نام نويسندگان آن درج بود و از جمله هر بار در کنار نام مقالهای نوشته آمده بود: “بقلم حجت الاسلام زين العابدين قربانی”! هم مسعود برق و هم کريمی، مقاله قربانی را دست بدست به محصلين میدادند و برای مجلهی “نشر معارف اسلامی –قم” در دبيرستانهای شهر، فارغ البال و با خيال آسوده، مشترکين تازه دست و پا میکردند.
آقای سعادتمند؛ آخرين ده روز ماه محرم را در خانهاش مجلس روضه برپا میکرد که منبر آخرش مال آقای قربانی بود و هم او ختم مجلس روضه خانهی آقای سعادتمند را برمی چيد. روز ختم، “سرتيپ سعادتمند” که از مديران کل “ساواک” بود، به لاهيجان میآمد! جلو تر از برادرشآقای سعادتمند؛ دم در میايستاد و با آمد شدگان سلام و تعارف میکرد. آقای قربانی ختم مجلس را که بر میچيد، از منبر پائين میآمد، يکراست بسوی سرتيپ سعادتمند میرفت، دست سرتيب را با دوتا دستهايش میگرفت، بغلاش میکرد، به سينه خود میفشرد و دو طرف صورت سرتيپ را میبوسيد!
انقلاب که شد، عکس جنازه تيرباران شدهی سرتيپ سعادتمند را روزنامه “اطلاعات” انداخت. سرتيپ سعادتمند وزير اطلاعات کابينه نظامی سرلشکر ازهاری بود. به عکس که نگاه میکردم قيافهی “حجت الاسلام زين العابدين قربانی” که سرتيپ را میبوسيد، جلوی چشمم بود: “بوسه مرگ” شنيده بودم اما نديده بودم!
در سالهای تأمل بسيار به اين يادمان انديشيدهام! به اين سوأل فکر میکردم که چرا “شاه” چپ ايران را دشمن اصلی میشناخت و سمت اصلی سرکوبگریهای او متوجه “چريکهای فدائی”بود؟ به اين سوأل انديشيدم که چرا “شاه”، از اپوزسيون سکولار نصف نيمه ليبرال و منتقدين عرفی مسلک پايبند به قانون اساسی کشور میترسيد و آنها را مشمول سرکوبگریهای خود کرد!؟ در عوض به آخوندها مساعدت مالی میرساند و دست پيروان خمينی، نظير “باهنر” و “مطهری” را تا آنجا باز گذاشت که در “شورای عالی آموزش و پرورش کشور”، عضويت داشتند و در کار تدوين کتابهای درسی برای مدارس سراسر ايران، میتوانستند نظارت عاليه اعمال کنند!؟ به جنايات عظيمی که “خمينی” مرتکب شد میانديشيدم و میخواستم بدانم کدام تعليل عقلانی برای اين پديدارها وجود دارد!؟
من بر اين نظرم تصميم رهبران جهان غرب در “کنفرانس گوادلوپ” در پشتيبانی از خمينی با هدف ايجاد “کمربند سبز” جهت مقابله با “شوروی”؛ عامل خارجی قاطعی در پيروزی خمينی بوده است. در نظر من؛ تصميم رهبران جهان غرب و پيروزی انقلاب اسلامی در ايران، در شمار واپسين پس لرزههای انقلاب بلشويکی اکتبر۱۹۱۷، در مسير اعوجاجی است که بلشويسم در سير تمدن بشری بوجود آورد!(۱۱) عين اين تعليل در توضيح نسبت “شاه” با آخوندها و سرکوب خونين “چپ” حدودا” صادق است! با وجود اين در فهم رويکرد “شاه” ملاحظات ديگری هم در ميان است:
سياست يکی از پيچيده ترين انواع فعاليت بشری است! که در نزد ما ايرانيان عمدتا” سرشت غير تعقلی، ايمانی و دينی دارد. در عين حال سياست با علايق و منافع به طور مستقيم در ارتباط است و اتخاذ سمتگيریهای سياسی با هر پس زمينه نظری و اعتقادی، زير تأثير اين علايق و منافع و نيز شرايط و اوضاع و احوال صورت میپذيرد. اين شرايط و علايق و منافع قسما” نه تنها غير عقلانی هستند بلکه برجا ماندههائی هستند از “گذشته” به پايان آمده و نيز برخاستههائی هستند از اعماق! از تاريک تاريخ و از اعماق فرهنگ و روح قومی. برخاستههائی از اعماق زندگی زيسته و از اعماق و تاريک روانها و جانها ی رهبران و کاراکترهاست! گاهی حتی سيطره باورهای اسطورهای در فعاليتهای سياسی سرنوشت ساز، نقش قاطع و تعين کننده بازی کردهاند؛ امير پرويز پويان در “رد تئوری بقاء” متأثر از باوری است که میگويد: “خون بر شمشير پيروز است”! اعتقاد “جزنی” به “ايثار و جانبازی” برای اعاده “حيثيت و اعتبار” چپ ايران؛ تجلی باور اسطورهای “عشق و شهادت” است. بيهوده نبود که او “رويداد سياهکل” را “رستاخيز” توصيف میکرد!(*۱۹). اسارت در کابوس کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ که بيش از نيم قرن است کرو کورمان کرده؛ هنوز نقش قاطع و تعيين کننده در سمتگيری شمار بزرگی از سکولارهای “اپوزسيون” بازی میکند!(۱۲)
راست اينست که “محمد رضا شاه” نيز در باورهای سياسی خود، در متن ” فرهنگ دينی” میانديشيد و به گونهای خودويژه؛ خود را “ناجی و قهرمان” و دارای “رسالت” میشناخت. منجی و قهرمان در حصار آئينی است که هرکس را توان دست يافتن به آن نيست! او در زندان آئين خود يکه و تنها و يگانه است، اين تنهائی و يکه بارگی دوسويه دارد؛ در يکسوی آن اندوه “خفته چند” است که تودهاند و در سوی ديگر آن شکوه و تبختر شاهپيامبر! پس آن چه که بر او زندگی و شادی تواند بخشيد، احساس “رسالت” است که الهام بخش اوست به آرزوپروردن و دل سپردن به صور خيال! منجی و قهرمان، يا شاه پيامبر در موجوديت متوهم خود زنده و باقی است و آئين؛ کارکردش اين است که وجود متوهم او را اعتبار میبخشد و پاسداری میکند؛ بدين گونه که ميان او و مردم يک رابطه ی اين همانی برقرار میکند! تا او خود را مردم ببيند و مردم را در خود خلاصه بداند. شاهپيامبر در آئين پرستی خود تحقق اين توهم را “رستاخيز ” توصيف میکند، که عاطف بر مفهوم “رستگاری” است. ليکن هرکجا که اين توهم صورت واقعيت و زمينی پيدا کرده، رابطهای که ميان شاهپيامبر با مردم شکل پذيرفته؛ رابطه ی خدايگان بنده و امام امت بوده است. (۱۳)
راه جوئی سياست به رستگاری پديداری شکست زا و تباهی آور است. وقتی اين پديدار شکل میبندد، اتفاقی که پيش میآيد اين است که سياست در حصار ايمان محبوس میشود. “ايمان” ايمان است و کارکرد خود را دارد؛ حال میخواهد ايمان به خلق باشد يا ” کورش آسوده در خواب” و يا “اسلام عزيز”… با حبس سياست در حصار ايمان، رشتههای ارتباط سياست با واقعيت پاره و گسسته میشود و سياست سرشت دينی، اتوپيک و ايدئولوژيک پيدا میکند. پديداری دگرانديش ستيز، اختناق پرور و پر از خشونت و ويرانگری و توطئه انديشی. هرکس دردرون حصار ايمانی سياست بود؛”خودی” و هرکس نبود؛ “غيرخودی” شناخته میآيد! حتی زندگی که در تکثر و گوناگونی معنا و شکل، جريان دارد، در معنائی معين و در شکلی خاص، منجمد و منحصر میشود، پس نزهت و زايائی از کف مینهد و رو به انحطاط و مردگی میگذارد.(۱۴)
آميختن ايمان با سياست، به سياست رويکردی دشمن خو میبخشد و آن را بر طاعت و پيروی مبتنی میکند ، دايره ی ايمانی حصار سياست در هر چرخه ی خود، تنگ و تنگ تر میشود وبه حلقه ی کوچکی تبديل میشود که انسان صاحب رسالت را نيز میفشرد و از پا در میآورد! اما قبل از هرچيز استبداد و جباريت و کشت و کشتار در ابعاد کوچک و بزرگ میآفريند!
همهی فرهنگ سياسی ايران و همهی حکومت کنندگان ايران را میتوان در اين “چرخه” ديد و مورد شناسائی قرار داد! از مصدق که به روی سياست رنگ عناد و دشمنی پاشيد؛ تا “شاهان پهلوی” که در روياروئی با مخالف و منتقد؛ جز کشتن و سرکوب نمیانديشيدند و تا خمينی که از سر سجاده نماز به قتل عام هزاران تودهای و فدائی و مجاهد فرمان میداد و در کمال رضايت گزارش شکنجه و کشتار زندانها و ميادين اعدام را میشنيد!!
پيمان رنج و نفرت
۱۳۴۳: ورود به دوره دوم دبيرستان با گسترش دايره رفاقتها همراه بود. اسدالله بشردوست و اکبردوستدار و چند نفر ديگر که بعد از ورود به دانشگاه با “سازمان چريکها” مربوط شدند، همکلاسیهای من بودند، هوشنگ نيری که در شمار گروه سياهکل اعدام شد و حميد اکرامی که در کشف خانه تيمی کشته شد، در دبيرستان “مهرگان”، يک دو کلاس پائين تر از من میخواندند. اما دايره رفاقتهای من بيرون از کلاس گسترده شد. يک محفل ديگری در لاهيجان شکل گرفته بود که با حسن پور در ارتباط بودند. اين اطلاع که حسن پور با گروه جزنی و نيز شخص ضياء ظريفی در ارتباط بود و در بازجوئیهای خود نوشته: “…به پيشنهاد ايشان من گروهی را در لاهيجان درست مینمايم که قبلا” با هم کار میکرديم”(*۸۱۸۰۷۹) دارای اهميت است زيرا به “شهر چريکها” اعتبار تاريخی متقنی میبخشد. در هسته مرکزی اين محفل ابولقاسم طاهرپرور، اسکندر مسچی و رحمت پيرونذيری قرار داشتند و از جمله افراد مرتبط با اينها؛ بهائی پور و نيریها بودند. (*۸۹۵۸۹۴) اگر محل تجمع ما حجره خالی پدر عبدالله بود، پاتق اين بچهها “بيليارد ارم” بود و بيشتر اوقاتشان در آنجا میگذشت! هم آنها و هم ما، يکديگر را زير نظر داشتيم.
رفاقت با اسکندر مسچی از وقتی شروع شد که او و پرويز نصيری در دبيرستان عبدالرزاق لاهيجی همکلاس و رفيق شدند. هر دو رشته طبيعی میخواندند. ابولقاسم طاهر پرورر که چند سالی بزرگتر بود، يک کلاس بالاتر در همين دبيرستان طبيعی میخواند و در همين سال به علت آن که انشاءهای تيز مینوشت در معرض اخراج قرار گرفته بود! مسچی آدم ساکت و فکوری بود و به خواندن کتاب علاقه داشت و همين نيز مايه تحکيم رفاقت ما شد. به يکديگر نزديک تر که شديم و دو سال بعد که در دوره آموزش چهارماهه “سپاه دانش” در مراودهی دائم با هم بوديم، متوجه شدم دل نگران پدر کور و برادرهای سربهوايش است. ممر معاش خانواده از قطعه چای باغی بود که داشتند و پيدا بود که دستتنگ هستند! اين زمان سال ۱۳۴۶ بود و ما که هميشه و دائم با هم صحبت میکرديم، در همان چهارچوب آرمانخواهیهای “چپ”، احساس میکرديم در سمت واحدی قرار داريم. اگر در دادگاه گفته: ” … اينکه در پروندهام آمده، حسن پور با کمک من در سال ۴۶ در گيلان شبکه کمونيستی به وجود آورده، چنين چيزی صحت ندارد زيرا تا نيمه دوم سال ۴۷ هيچگونه ايده مشخص سياسی بين ما وجود نداشته”(*۲۳۰) دليل رازداری و در عين حال معرف کاراکتر مقاوم اوست. چيز ديگری که مايه تحکيم رفاقت ميان ما بود، نگرش انسانی او به مسائل بود؛ من احساس میکردم که مردم دوستی او جلوهای از انسان دوستی و بشردوستی اوست؛ در وصيتاش نوشته: ” مادر!…خانه ام را در فومن تخليه کنيد و مبلغ۷۵۰۰ ريال به دست شما میرسد و مبلغ ۵۰۰۰ ريال آن را به مدير مدرسه ام بدهيد تا مدرسهای را که قرار بوده بسازند، درست کند…”(*۲۳۵)
در تمام اين ساليان، ديدار و گفتگو با حسن پور گذرا و اتفاقی دست میداد. من هيچ وقت از او کتاب يا جزوهای نگرفتم. او به من از چشم “نادر” نگاه میکرد و اين مايه سردی و دلخوری من بود! در گفتگوها که دست میداد من سايه اختلاف او و “نادر” را احساس میکردم اما تا سال ۴۷ صورت مشخص و بيان روشنی نداشت. اين که در بازجوئیهايش نوشته: “… از حزب توده خوشم میآمد… من به جستجوی آدمهايی میروم که تفکر مساعد نسبت به حزب نوده داشتند و يا آن که سابقا” تودهای بودند”(*۸۰۷۹) محل ترديد است و برای انحراف نظر “بازجو” به خوداش است، زيرا او هيچ سمپاتی به حزب توده ايران نداشت، درست برعکس “نادر” که سمپاتيزان حزب توده ايران بود و در چهارچوب معتقدات آن میانديشيد. اما اين اظهار نظر که ” احساس نياز حسن پور به مطالعه هر چه بيشتر کتاب و نشريه، او را مجبور به فراگيری زبان انگليسی میکند. او کتابهايی در زمينههای اقتصادی و اجتماعی از ساکو خريداری و مطالعه میکند”(*۸۰)، اظهار نظر صائبی است، زيرا در يک مورد، استناد او را به يک نشريه انگليسی زبان شاهد بودم که پائين تر نقل آنرا خواهم آورد.
“حسن پور” برخاستهای از دهات نزديک لاهيجان بود. خانوادهاش در همان ده “شيرجو پشت” زندگی میکردند و پدرش خرده مالک زحمتکشی بود که چند هکتار باغ چای و چند جريب شاليزار داشت. انسانی بود که در تحصيل پسران و دخترانش اهتمام وافر داشت. پسر ديگر و يک دخترش نيز به “سازمان چريکها” پيوستند که هر دو در سالهای بعد در جريان کشف خانههای تيمی، توسط ساواک کشته شدند!
نوروز۴۴: فکر میکنم در سال تحصيلی ۴۵۴۴ بود که “نادر” مهندس شد و به سربازی رفت. سال بعد سال تحصيلی۴۶۴۵ من ديپلم گرفتم و با يک وقفه شش ماهه که در روستائی نزديک “سياهکل” آموزگار روزمزد بودم، عازم سربازی شدم و در “ماسوه” از دهات “مهاباد” سپاه دانش شدم. تغيير موقعيتها، در ارتباطهائی که موجود بود خلل وارد آورد تا آنجا که رابطه من و نادر، تقريبا” قطع شد.
در تعطيلات عيد همين سال بود که حسن پور يک صحبت چند ساعته مفصل با من کرد. سبک صحبتاش اين طور بود که از هر دری سخن میگفت تا میرسيد به موضوع مورد نظر و روی آن متمرکز میشد و به تفصيل حرف میزد. آن روز تمرکز صحبت، روی: “دولت ملی دکتر مصدق”، “کودتای ۲۸ مرداد”، “نقش آمريکا و دربار در کودتا” و ” بی عملی و اپورتونيسم رهبری حزب توده” بود. نقل صحبتهای او بی فايده است و همان حرفهای مکرری است که نيم قرن؛ نسل ما را در يک “کابوس” حبس کرد و با زنجيری که از نفرت به “شاهان پهلوی” و دشمنی با “آمريکا” بافته آمده بود، به کند و زنجيرکشيد و به اسارت خود درآورد.
در سالهای تأمل روزی به خود گفتم؛ “جمشيد! در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تو کودک بازی بودی! اين فهم و داوریها که به راه اشتباهت انداخت و اين همه ناکامی و شکست ببار آورد، فهم و داوری ديگران بوده، اگر آدمی و قدرت تعقل و توان تشخيص داری، بايد خودت وارسی و جستجو کنی و به فهم و تشخيص خود دريابی “حقيقت” چه بوده؟!”.
من حاصل جستجوهای خود را در مقالات متعددی باز گو کردهام. اسناد و مدارک و تحقيقهای تازه و جالبی وجود دارند که نشان میدهند راهی که “مصدق” رفت و به “کودتا” انجاميد، کاملا” اجتناب پذير بوده است! من در امروز خود، “دکتر محمد مصدق” را، در انحطاط سياسی که “انقلاب مشروطيت” را به “انقلاب اسلامی” دوخت، در شمار “مسئولين تراز اول” محسوب میدارم.
نوروز ۴۵: من و حسن پور از کوچه پس کوچههای پشت شهرداری میرفتيم و او از هر دری سخن میگفت، تا اينکه متمرکز شد روی اوضاع جهان و با شور و حرارتی وصف ناپذير از “جنگ ويتنام” و با لحن خشمگين از جنايات آمريکا عليه “خلق ويتنام” شروع به صحبت کرد. ساعتی که حرف زد، در حاليکه التهاباش در اوج بود، مجلهای را که در دست داشت گشود و عکسی را که وسط صفحه بود در برابر چشمهايم گرفت. مجله به زبان انگليسی چاپ شده بود و عکس را که نشانم میداد دستهايش میلرزيد! بغضاش را قورت میداد و چشمهايش پر از نفرت بود. با صدائی خشمآهنگ و لرزان گفت: “ببين! اين جهان ماست! خوب نگاه کن!”.
عکس؛ يک سرهنگ ويتنام جنوبی را نشان میداد که داشت به شقيقهی يک مرد جوان ويتنامی شليک میکرد. آدم صدای شليک را میشنيد! در ملاءعام، در روز روشن، وسط خيابان و در برابر چشم مردم رهگذر؛ که هراسان و وحشت زده اما گريزان شاهد صحنه بودند، داشت توی شقيقه مرد ويتنامی شليک میکرد! در گوشه چپ عکس سايه چند نظامی آمريکائی که به تماشا ايستاده بودند، ديده میشد. من اين تصور را کردم که دارند میخندند!
مرد جوان دستهايش از پشت توی قفل دستبند بود، پيرهن آستين کوتاه تناش بود و زلف نرم ابريشمينش، روی نصف پيشانيش ريخته بود، روی آسفالت وسط خيابان بر زانوهايش راست و استوار ايستاده بود، زانو نزده بود، سرش را افراشته نگهداشته بود و نگاهش شجاع و بی هراس ناپيدائی را میکاويد! در چشمم همهاش تحقير مرگ آمد. به نظرم آمد در مرگ زندگی میجويد و آن سرهنگ ويتنامی با همهی يال و کوپلاش و آن ژنرالهای آمريکائی با همهی قدرقدرتی ايی که توی چشم میخورد، چه اندازه جنايت پيشه و پوشالی بودند. اين عکس تأثير عميقی بر من برجا گذاشت، شأن يک سرنمون در “عمراولم” را پيدا کرد و ميان من و حسن پور پيمانی را شکل داد که نوشته تعقل نبود، نوشته برانگيختگی و عواطف هر دو نفر ما بود!
در سالهای تأمل، از مشغلههای ذهن من؛ تفکر در باره “جنگ ويتنام” بوده است. در چشم من؛ رهبران کنونی اين کشور و ملت خونچکان که در رويکرد دوستی با دولت و ملت آمريکا، پيشرفت ميهن و بهتر کردن زندگی مردم خود را پی جوئی میکنند، ارج و احترام عظيم دارند. با الهام از ميهن دوستی و مردم خواهی آنها نسبت به اصالت فکر و ذکرهايم در باره “جنگ ويتنام” اعتمادی تازه پيدا کردهام که اگر دست داد فرازهائی از آن را خواهم نوشت.
زمستان ۱۳۴۳: در لاهيجان از جنبش اجتماعی و فعاليت سياسی خبری نبود! جسته و گريخته خبرهائی از تهران میرسيد اما زمينهای در شهر کوچک ما نداشت و حيات ذهنی من محدود بود به همان کتاب خواندنها و صحبتهای دير به دير با نادر و غفور و عمدتا” گپ و حرفی که در حجره خالی پدر عبدالله میزديم! تنها در زمستان۱۳۴۳ يک اتفاق سياسی را تجربه کردم که تأثير ماندگاری در من برجا گذاشت.
“شاه” اعلام کرده بود؛ “انتخابات آزاد است” و بخصوص تأکيد کرده بود کشاورزان نمايندگان خود را انتخاب کنند و به مجلس بفرستند! اين وعده “شاه” اميدی در دل چايکاران لاهيجان برانگيخته بود طوری که جمعی از چايکاران و صاحبان کارخانههای چای به دست و پا افتادند تا يک آدم دردآشنائی پيدا کنند و بعنوان نماينده به مجلس بفرستند. قرعه فال بنام آقای “جهانگيری” افتاد که سرشناسترين کارشناس چای در لاهيجان بود. اين را هم بگويم که نماينده لاهيجان در مجلس، در همه دورهها “سرتيپ صفاری” بود که خاطره يک بار شکست او از “دکتر رضا رادمنش”، در سال ۱۳۲۲، در ذهن برخی از مردم لاهيجان باقی بود!
من با “جمشيد” پسر بزرگ آقای جهانگيری دوستی و آشنائی داشتم، دو سه سالی از من بزرگتر بود و در آن اولين روزی که پا به قرائت خانه گذاشتم، او را ديده بودم که داشت کتاب میخواند. تقريبا” هر وقت به قرائت خانه میرفتم او را میديدم و چندی که گذشت با يکديگر دوست شديم و همپای همديگر از قرائت خانه بيرون میآمديم و گپ میزديم. او پر از آرزوهای نيک خواهانه بود و آسان سفره دل میگشود. من و جمشيد به سرعت به يکديگر علاقمند شديم؛ پاره شعرهائی را که سروده بود برای من میخواند و دوست داشت چيزهائی را که مینويسم برای او بخوانم. يک روز جمشيد گفت: ” دوستان پدرم میخواهند او را بعنوان نماينده چايکاران به مجلس بفرستند. تا روز انتخابات يک ماه و بيست روز وقت است، بايد در لاهيجان و دهات اطراف مردم را جمع بکند و برايشان نطق بکند، يکنفر لازم دارد که حرفهايش را بنويسد تا در جمع برای مردم بخواند، میگويد فی البداهه نطق کردن نمیتواند! و… بعد مثل کسی که پوشيده و ترسان تقاضائی را مطرح میکند گفت:” حرفهايش را روی کاغذ که میآورم، ساده و سليس و روان نوشتن –اش برايم مشکل است، مثل تو نوشتن که بلد نيستم!”. دو يا سه بار، هر بار دو سه صفحه آورد و من در همان قرائت خانه بازنويسی و تر و تميزاش کردم؛ در باره گرفتاریهای مردم چايکار بود و مشکلاتی که صاحبان کارخانههای چای و کارگران دارند. برای رفع مشکلات هم راه حلهائی آورده بود و متعهد شده بود در صورت انتخاب، راه حلهايش را به دولت بقبولاند.
آقای جهانگيری هرجا، برای هر نطقی که رفته بود، جمشيد همراه و در کناراش بود! او با تب و تابی خجلت آلود اما با اميد و آرزوئی پدراش را همراهی میکرد. در نطق سر بازارچه ميدان، من هم در ميان مردم ايستاده بودم. بعضی عبارتها را که سرخود در متن نطقاش نوشته بودم، وقتی از زبان پدر جمشيد خطاب به مردم میشنيدم، يک هيجان غرورانگيز و شاددلی و سروری در خود احساس میکردم. در اين وقت چشم از پدر و پسر بر میگرفتم و مردم را نگاه میکردم و میکاويدم، ببينم مردم خوششان آمده است يا نه!
آن سال، در آن انتخابات هيچ نام و نشانی از “سرتيپ صفاری” در ميانه نبود. “شاه” چهرههای قديمی را کنار گذاشته بود و سيماهای جديد به صحنه میآورد. نتيجه انتخابات را که اعلام کردند، با اين که بيشتر مردم به آقای جهانگيری رأی داده بودند، معلوم شد آقای “پژند” نماينده لاهيجان در مجلس است؛ يک خرده مالک مرفه، که سر و زبان و تشخصی در لاهيجان نداشت! حق کشی انتخاباتی و تقلبی که آشکار بود به آقای جهانگيری سخت گران آمد؛ احساس کرد بازيچه بوده و دستگيرش شد برای بازار گرمی راهی ميدانش کرده بودند و او که آدم محترم و بی شيله و پيلهای بود، جد و جهدی را که در “مبارزه انتخاباتی” از خود نشان داده بود؛ مثل يک تف سربالا، مثل يک تکه نجاست که چشماش را بستند و به صورتاش ماليدند، احساس کرد. احساس میکرد از نيک حواهی و حسن نيتی که در کاراش بوده ناجوانمردانه سوءاستفاده کردهاند و يکجوری احساس میکرد مضحکهی عام و خاص شده! اين احساسها و دريافتها چنان آزردهاش ساخت که چند ماهی بيشتر تاب نيآورد. يک شب سر که بر بالين گذاشت، ديگر هرگز برنخاست؛ قلباش زير فشار اندوه سرشکستگی از حرکت باز ايستاد!
ماجرای پدر با آن مرگ نابهنگام دلگداز، دوست من جمشيد را نيز از پا در آورد! چند هفته اول، ساکت و غمگين و در خود فرورفته بود، از هر بنی بشری میگريخت و حتی در خانه، با مادر و برادر و خواهرهايش هم حرفی نمیزد، ساکت و ساکت، تنها و تنها میرفت و میآمد! ماههای بعد میديدم مات و سرگردان با خوداش حرف میزند، میديدم بلند برای خوداش میخندد، بعد دفعتا” ساکت و غمگين میشد و میگريست! بعد بی تاب میشد و پا تند میکرد و میدويد! میدويد، میدويد… و از نفس که میافتاد، هر جا که بود روی زمين دراز میافتاد، يک حالت تشنجی پيدا میکرد، بی اختيار میشد و دلخراش مويه میکرد! حال زار جمشيد را که میديدم، يک بغضی راه گلويم را میبست، يک غم سنگينی روی سينهام مینشست و يک بی چارگی و بی پناهی حس میکردم که پر از “رنج و نفرت” بود!
اين که “جزنی”در بازجوئیهای خود نوشته: “از لحاظ روحی از پايمال شدن قانون و حقوق افراد مصرح در قانون اساسی، فقر اکثريت مردم و تراکم زياد ثروت در دست عدهای معدود و تظاهر به دموکراسی از طرف دولت که وجود خارجی ندارد، رنج میبرم”(*۹۱)، بيان روانشناسی اجتماعی نسلی است که “رويداد سياهکل” و “سازمان چريکها” را برپا داشتند! “مارکس” روانشناسی اجتماعی را بيان نازل “ايدئولوژی” توصيف کرده است و اين نسل برای بيان “کامل” اين روانشناسی جز “لنينيسم”، جز مفهوم “خلق” و “رستگاری خلق”، جز تعاليم “مائو” و آموزشهای سست بنياد “رژيس دبره” و انبوهی از باورهای اسطورهای “دينی و سنتی”؛ چيز ديگری در اختيار نداشت و بر پايه درونمايههائی از اين دست بود که به “شورشگری آرمانخواهانه” دست يازيد! در پی آمد تأملهائی از اين دست بود که وقتی در “پاريس”؛ در مجلس “سیامين سالگرد کشتار جزنی و همرزمان”، حاضر شدم و سخن گفتم، تأکيدم اين بود… ” کشتار ناجوانمردانه جزنی، ظريفی و… از جنايتبارترين مصاديق تروريزم دولتی است… ما مجاز نيستيم اين جنايت را فراموش کنيم، زيرا فراموشیهائی از اين دست، تدارک خاموش تکرار آنهاست و برپايه همين منطق میخواهم عرض کنم تجديد خاطرهی تلخکامیهائی از اين دست، معنايش تازه کردن دشمن خوئیها و بيدار کردن حس انتقام نيست! ما گرد نيآمدهايم تا بر انبان کينه و نفرت، چند منی بيفزائيم؛ از ماده کينه و نفرت است که خشونت زاده میشود و کشتار قد میکشد. نخير! ما عليه خشونت، در اعتراض به خشونت و کشتار اينجا گرد آمدهايم و صدای سخن ما آکنده از مطالبهايست که جامعه و جهان بشری را عاری از خشونت و کشتار میخواهد.”(۱۵)
ادامه دارد…