نادر ساده
خبر اعدام هر کدام را بنحوي شنيده بوديم. خبرهاي کوتاه، بي مقدمه و برق آسا. سالهاي اوليه ي دههء ۶۰ بود. آنموقع شتاب حوادث بود و افت و خيز و گريز که مجال سوگواري و بزرگداشت هم نمي داد و گاهي روابط قطع و تماس ها کُند بود و ارتباطات از هم گسيخته و دربدري دربن بست هاي بي چرا و با چرا و سکوت مرگبار در گريبان جامعه و بقول مادرم، سر رسيدن “دِره ي نگُفت” که بزبان عامه فهم همان “دوره ي اختناق” بود.
خبر اعدامشان را شنيده بوديم و جسته و گريخته حال و احوال بازمانده گان را جويا بوديم. بارها نيز ياد کرده بوديم. بياد مي آورديم و از اين راه بر محور آنچه گذشت تبادل فکري و عاطفي داشتيم.
درباره ي برخي از جانباختگان که مي شناختيم يادنامه هايي نيز نوشته و در محدوده اي نشر يافت. اما رفقايي نيز بودند که از چند و چون دستگيري و اعدامشان اخبار موثقي در دسترس نبود و کمتر شناخته شده بودند.
يادنامه ي جانباختگان جزئي جدايي ناپذير از روند مستندسازي است که از سالها پيش به اشکال گوناگون از سوي بازماندگان و زندانيان سياسي سابق و فعالان سياسي و همه ي فعالين “دادخواهي” پيگيري مي شود. نگارش يادنامه تنها اداي دين به جانباختگاني که مي شناختيم نيست بلکه اقدامي ضروري براي ساختن و حفظ “حافظه ي جمعي” و کمک به پويايي فرهنگ حافظه ي تاريخي نيز هست.
بنابراين نگارش هر آنچه در باره ي جانباختگان مي دانيم بطور طبيعي مستلزم رجوع مجدد به حافظه ي خود و ديگران است و هر نوشته و روايت خاص گرچه بيان برداشت ذهني و عاطفي و عيني منحصربفرد نگارنده از زمانه، شرايط و روابطي است که جانباخته و ما با هم در آن مي زيسته ايم، اما با در هم تنيده گي عناصر مشترک، مدام “هويت جمعي” و “حافظه ي جمعي” برايمان معناي خاص خودش را باز مي بايد. بعبارتي باز زيستن مشترک و برقراري ارتباط ميان حال و گذشته و حال و آينده است.
باري از اين منظر از دوستي قديمي که تجربه ي مشترکي با هم داشتيم و بعد از سال ها فرصت مواجهه پيش آمد، گوشه اي از خاطراتش را پرسيدم با اين قصد که روايت خاص او را بشنوم. او در پاسخ اما با قيافه اي خاص گفت: تلاش کرده ام حافظه ام را پاک کنم و نمي خواهم از گذشته حرف بزنم. لبخندي هم زد. اين مورد در کنار نمونه هاي بالعکس فراوان که تا به هم مي رسيم خاطره تعريف مي کنيم، نمونه ايست از ده ها مورد ديگر از ملاحظه کاري بخشي از هم نسلان ما و نشان مي دهد حقيقتا مستندسازي و پرداختن به زواياي “حافظه جمعي” و در اينجا بطور مشخص حافظه ي جمعي بخشي از جان بدربردگاني که تجربه ي مستقيم و مشترک نيز با هم داشته ايم، مورد توجه و تفاهم همگاني نيست.
براستي از کسي که با وجود همه رنج ها و سرگذشت تلخ حاضر نيست کلمه اي از آنچه گذشت – بر نسل ما گذشت – بگويد نمي توان انتظار نوشتن داشت. بعلاوه همانطورکه مي دانيم عده اي نيز هستند که هويت جمعي گذشته برايشان ديگر موضوعيت ندارد و خاطرات مشترک آنان نيز فاقد موضوعيت شده است. بعلاوه کساني نيز هستند که بارها بر زبان آورده اند که: “امروزه فقط مردگان سياسي مي خواهند با خون هاي ريخته سرمايه سياسي درست کنند” و يا گفته اند: “در ٣۰ سال پيش مانده ايد، اصلا ما ايراني ها مرده پرستيم، اصلا اگر چپ در ايران بقدرت مي رسيد از جمهوري اسلامي بدتر مي کرد” و غيره.
با اين همه براي حفظ “حافظه ي جمعي” نوشتن و ثبت کردن، مکمل اساسي بازگويي شفاهي (تعريف خاطره) براي ساخته شدن حافظه ي جمعي است و با در نظرگرفتن همه ملاحظاتي که تا به کنون مانع بوده اند باز بايد نوشت. آنگونه که تاکنون نوشته هاي بسياري حامل روايت هاي گوناگون خوانده ايم که بسيار با ارزش است و نويسندگان آنها چه بسا براي اين همت زخم زبان ها خورده و با چه موانعي روبرو شده باشند و در کنارش ستايش هايي که مشوق ادامه کار بوده است. زندگي همين است و کاريش نمي شود کرد.
و باز به تازگي سراغ چند نفر از رفقاي اعدامي را گرفتم، اينجا و آنجا. يادداشتي هم فرستادم که اگر دوستاني بياد مانده اي دارند کمک کنند تا ياد کنيم از آناني که از نزديک مي شناختيم و اعدامشان کردند. کساني که سرشت و سرگذشت فردي هر کدامشان بخشي از هويت جمعي و سازماني و گروهي مان بود و برگي از نقش پردازي سياسي در يک جامعه ي انقلابي برآمده از سرنگوني سلطنت و نبردهاي قاطعانه در وادي قدرت – هم از بالا و هم از پايين – براي تعيين تکليف سرنوشت آينده ي جامعه ي که از آن برآمده بوديم و در آن زندگي مي کرديم و مي خواستيم بهتر شود.
اينبار اما رجوع به حافظه و بياد مانده ي برخي از دوستان مشترک آسان نبود. آسان نبود نه بخاطر اينکه نمي خواستند حرف بزنند و يا بخاطر اينکه پرداختن به گذشته برايشان موضوعيت ندارد، بلکه بخاطر اينکه واقعا حافظه ي برخي ازاين رفقاي جان بدر برده از سرکوب دولتي در ايران که در حيات اند، نسبت به سال هاي گذشته ضعيف تر گرديده و برخي دوستان حتي مواردي مثل نام افراد و مشخصات آنان را که روزي در کنار هم مبارزه مي کردند را بسختي بياد مي آورند و اين فراموشي ناخواسته و روند و ادامه آن دردناک تر است. اين تجربه نيز نشان مي دهد متاسفانه بدلايل گوناگون فرصت هاي زيادي را براي نگارش و ثبت بيادمانده ها از دست داده ايم. نمي خواهم حکم کلي صادر کنم ولي همين تجربه نشان از نمونه هاي فراگير مشابه در بخش هاي وسيع تري از “دهه شصتي” هاست.
براستي اگر “حافظه ي جمعي” گروهي و سازماني و جمع ها و اجزاء کوچکتري از کل جامعه وجود نداشته و سکته داشته باشد، چگونه مي توان انتظار داشت اصلا “حافظه جمعي” کل جامعه در مقابل “ذهنيت سازي ها” و دستگاه مهندسي افکار طبقه ي حاکم محفوظ وسالم بماند وبتوان بسادگي از ضرورت گسترش آگاهي تاريخي درجامعه سخن گفت؟
بعلاوه در جنبش چپ ايران به تاسي ازعوامل مختلف در مواردي حتي حافظه ي جمعي گروهي نيز آگاهانه دچار اخلال شده و مي شود وبخشي از جنبش چپ با وجود درگير شدن در مسئله ي “نه مي بخشيم و نه فراموش مي کنيم” با پديده ي حافظه ي جمعي مشکل دارد و نتوانسته است با گشودن زمينه ي واگويي تاريخي رويدادهاي درون سازماني – درون جنبشي ازنگاه هاي گوناگون بر ترس ازگفتن غلبه نمايد. (نگاهي به تاريخچه ي سازمانهاي سياسي چپ که توسط خودشان منتشر شده است نمونه ي مثالهاي مشابه است).
بي دليل نيست روايت هاي يکسويه ويک جانبه وذهني جاي حقيقت براي “ثبت درتاريخ” نگارش مي شود ولي همچنان مشکل ما، مشکل “حافظه ي جمعي” ودقيق تر مشکل فرهنگي ما ننوشتن وتسلط وجه شفاهي بر وجه مکتوب حافظه است. روايت هاي شفاهي که مدام در معرض جابجايي و از اين شاخه به آن شاخه پريدن و گاهي ميان خيال و واقعيت سيالند.
کوتاه اينکه: با اين بقاياي حافظه ي متغيير، سيال و تغييرپذير شايد بتوان همچنان زخمي و پاره پاره گوشه هايي از فرهنگ مقاومت را زنده نگه داشت و به هم نسلان کنوني شناساند، اما نمي توان فقط با بازگويي شفاهي و سينه به سينه بر زنده ماندن حافظه ي جمعي نسل مبارزان آزاديخواه وچپ دهه ي ۶۰ براي آينده گان کمک موثري داشت وطبيعتا هم نمي توان دراين صورت با غناي فرهنگ مقاومت، نسل آينده ي اين جامعه ي استبداد زده را همراهي کرد. زيرا که فرهنگ مقاومت ازگفتن وبيش از آن ازنوشتن مايه ي ماندگاري پويا مي گيرد در بهترين حالت بدون مکتوب، حافظه ي جان بدربردگان بتدريج سست بنيان و دستخوش روايت هاي بادخورده مي گردد ودر گذر زمان نيز زايل مي گردد. بنابر اين هر قدم کوچگ در ثبت و نگارش خاطرات و روايات منجمله ثبت يادها از جانباختگان مي تواند گستره ي “حافظه ي جمعي” را عمق بخشد و قدمي بزرگ باشد در غلبه بر ترس نهادي شده ي ما از آزادي در همه ي عرصه ها منجمله ترس ازنوشتن حقيقت و تمرين بزرگ تر براي سهيم بودن درپذيرش مسئوليت آن پاسخ ” نه” که قهرمانان ما پاي چوبه هاي دار به داروغه هاي استبداد اسلامي دادند وشناساندن هويت اين نسل به نسل آينده.
دراينجا با تمام نقايص، ياد مانده ي رفقايمان را مي نويسم که همين مختصر نيز به فراموشي ناخواسته مبتلا نشود.
حسين چرخيان
حسين چرخيان دانشجو بود. بعد از انقلاب فرهنگي و بسته شدن دانشگاهها درسال ۵۹ ودرآستانه ي انشعاب اقليت واکثريت بهمراه مادرش دريک اتاق کرايه اي درهمدان زندگي مي کرد ودر مغازه ي لوله کشي ماشين که ازاقوام او بودند مشغول کار شده بود.
حسين چرخيان با اعلام انشعاب به اقليت پيوست ودرمراحل اوليه سازماندهي هواداران اقليت در همدان نقش داشت. حسين چرخيان به ابتکار خودش وازطريق ارتباطاتي که با دانشجويان درتهران داشت چند نسخه نشريه کارازتهران به همدان آورده بود وبهمراه حميد سعادتي درخيابان بوعلي اين نشريات را تبليغ مي کردند.
ازطرف ديگربخشي از هواداران اقليت درهمدان از کانال ديگري با سازمان ارتباط برقرارکرده بودند ونشريه کار ارگان سازمان چريکهاي فدائي خلق ايران جناح اقليت را به همدان مي آوردند.
وقتي مشخص شد از دوکانال ارتباط با تهران وجود دارد قرارشد با حسين چرخيان وحميد سعادتي وارد گفتگو شويم که فعاليت ها را مشترک انجام دهيم ويک تشکل واحد داشته باشيم . نتيجه اين شد که حسين وحميد پذيرفتند به جمع بزرگتري ازهواداران اقليت وارد شوند و ديگر خودشان براي ارتباط با تهران اقدام نکنند.
در اين بين ماجراي ديگري نيزپيش آمد. گيسو دختري دانشجو از تهران به همدان آمده بود وادعا مي کرد عضو سازمان اقليت است و مسئوليت او سازماندهي هواداران سازمان درهمدان است. گيسو دختري زيبا و پرتحرک بود ولي بچه هاي همدان را نمي شناخت ودر جستجوي ارتباط بود که فهميديم چنين کسي خواهان ارتباط است ومن با او تماس گرفتم.
در همان برخورد اول براي من مشخص بود که گيسو نمي تواند عضو سازمان باشد و مسئوليت او سازماندهي هواداران سازمان در همدان نيست. بدليل اينکه هيچ عضو سازمان نمي توانست به اين شکل و در اولين قرار خودش را عضو معرفي کند. او فقط يک دانشجوي فعال و هوادارسازمان بود و بي تجربه گي سياسي اش مشهود بود. با آن روحيه احتمالا هم انتظار داشت يک چريک فدائي راستکي سر قرارش حاضر شود که يکباره ديده بود يک نوجوان که جاي برادر کوچک خودش بود سرقرار آمده و بايد در مقابل او از قصدش براي ارتباط بگويد.
بهررو از طريق من ارتباط گيسو با هواداران سازمان وصل شد که همراه بقيه در جلسات جمعه ها در کوه شرکت مي کرد.
گيسو در اين ارتباطات با حميد سعادتي وحسين چرخيان نيز آشنا شد.
از گيسو نيز خواسته شد بدون هماهنگي اقدام براي سازماندهي هواداران نکند. درآن زمان درسطح دانش آموزي ارتباطات مشخص و درسطح هر دبيرستان هواداران اقليت از طريق يک رابط با بقيه وصل بودند. ولي افرادي نظير حسين وگيسو که نه دانش آموز بودند و نه ارگان تشکيلاتي ديگري وجود داشت که آنها را سازماندهي کند ازنظر تشکيلاتي سازماندهي منسجم و مشخصي نداشتند. البته حسين چرخيان ارتباطاتش با بقيه نزديک تر بود. بهرو مدتي بعد براي ما روشن شد گيسو و حسين و حميد سعادتي با تشکيل محفل خودشان برخي هواداران اقليت را جذب مي کردند و عملا مستقل ازبقيه هواداران سازماندهي مي کنند که دوباره با آنها اينبار کميته هماهنگي تشکيلات همدان وارد گفتگو شد وآنها را ازاين کارمنع کرد. انصافا آنها نيز فعاليت مي کردند ولي خوب درست اينبود که درروابط سياسي با گروههاي ديگرو هواداران سازمان، فعاليت نيروهاي اقليت در همدان طبق سازماندهي مشترک پيش برود.
در بهارسال ۶۰ بود که گيسو به تهران بازگشت.
علت آن علاوه بر کشمکش هايي که با او وجود داشت همچنين دل زده گي وي از بچه هاي همدان بود که اتفاقا حميد سعادتي باعث و باني اش بود. حميد مدتي بعد از رفت و آمد محفلي – سياسي با چند نفر ديگر يکبار وقتي ديده بود گيسو ادکلن زده به جلسه شان رفته بود، مدعي بود که گيسو آدمي خرده بورژوا ست و غيره که اين بگو مگوما بين آنها داستان زيبا و در عين حال غم انگيزي دارد.
آخرين باري که گيسو را ديدم همانموقع بود که بعد از جلسه رسيده گي به مشکلات بين او و حميد در شيب کوه با هم مشغول صحبت بوديم و از اينکه با دخالت جمعي رفقاي ديگر کولي بازي حميد سعادتي پايان يافته آرامش يافته بود و بعد از يک دل سير گريه به نظر مي رسيد ديگر نمي خواهد بچه ي تخص هميشگي باشد.
براي حل مسئله “اُدکلن” جلسه اي عمومي تشکيل شده بود و مسئله حل شد و روشن شد گيسو اُدکلن استفاده نکرده بلکه لباسي گرمي از پسرعمه اش دريکروز سرد پوشيده بوده که پسر عمه اُدکلن مردانه استفاده کرده بوده است.
گيسو اصلا با محيط همدان آشنايي نداشت و با آن چشمان سبز و موهاي ميشي و کلاه و کاپشن و برخورد باز در روابط اجتماعي تابلو بود. گيسو به تهران رفت و به قصد ادامه فعاليت سياسي هم رفت. انساني بود سراپا شور و پرانرژي و حدود يکماه بعد هم حسين چرخيان مطرح کرد به تهران باز مي گردد.
درمدت ٨-۹ ماهي که من با حسين آشنا شدم و در طي فعاليت مشترکي که با هم داشتيم من حسين را اينگونه شناختم.
آدمي اهل مطالعه بود. دانش سياسي او درحد متوسط آنموقع هواداران اقليت بود. اهل بحث و جدل بود. در کار عملي هم تجربه داشت و تيپ کار تشکيلاتي بود.
مواضع اقليت را خوب مي شناخت و همواره در بحث با گروههاي ديگر از مواضع خود دفاع مي کرد. رفتار او متعادل بود و جدي گرفته مي شد.
حسين قدي متوسط داشت با موهاي کوتاه سياه و عينکي بر چشم و سبيل معمولي. سن او به ۲٣ مي خورد.
يکبار هم که علي براي ترويج مواضع اقليت به همدان آمده بود شب در خانه ي حسين چرخيان با علي سه نفره به گفتگو نشستيم و مادر حسين برايمان کوکوي سيب زميني آماده کرده بود. مادر حسين فقط يک پسر داشت و تا جايي که يادم هست پدرحسين فوت شده بود.
بعد از ٣۰ خرداد ۶۰ که سرکوب شروع شد طبق روايت ها شنيديم حسين چرخيان در تهران در يک بگيروبه بند خياباني دستگير و جز اعدامياني بود که بي محاکمه و فوري اعدام شدند.
يادم هست در آنموقع من يکبار ديگر به خانه ي آنها مراجعه کردم که صاحب خانه گفت مادر حسين هم ديگر آنجا زندگي نمي کند. به مغازه لوله کشي هم رفتم ولي باز خبر بيشتري از حسين دستگيرم نشد.
همانموقع هم شنيديم گيسو هم دستگير و اعدام شده است و هيچ گاه ديگر اثري از او پيدا نشد.
حسين چرخيان در بهشت زهرا بخاک سپرده شده است و سالها پيش شنيدم مادر حسين چرخيان هر جمعه مي رفت بهشت زهرا و تنها با موهايي سپيد روي قبر او مي نشست. گويا در رديف قبر حسين چرخيان همگي اعداميان سال ۶۰ هستند. سالهاست که مادر پير حسين چرخيان هم فوت کرده است.
حسين چرخيان از اعداميان گمنامي است که تنها يکبار نام او را بعنوان يک اعدامي سال ۱٣۶۰ مجاهدين خلق اعلام کردند ولي هرگز درباره او چيزي گفته و نوشته نشده است. متاسفانه تاکنون نيز بيش از اين درباره ي حسين چرخيان نمي دانم و عکسي از او نيز منتشر نشده است.
حسين غلامي
سال ۱٣۶۰ ارتباط حسين غلامي با هواداران اقليت در همدان وصل شد. درمحله ي باباطاهر زندگي مي کرد و حين درس خواندن در حمامي کار مي کرد که پدرش درآن حمام کار کرده بود. بعد از مرگ پدرش برادرش مسئول تامين خانواده بود و حسين غلامي هم براي کمک به برادرش سر حمام مي رفت.
اين حمام بسيار قديمي و ابتدايي بود و بهمين خاطرهم مشتري اش اندک و درآمد آن کم بود.
حسين غلامي را تا جايي که يادم هست بجز علي اشتراني و من که رابط حسين غلامي با بقيه ي نيروهاي اقليت بودم کس ديگري نمي شناخت.
جواني بود ۱٨- ۱۹ ساله و آماده ي مبارزه. درسال ۶۰ تغييراتي در وضعيت و آرايش نيروهاي اقليت بوجود آمده بود. تلاش تشکيلات همدان اين بود که با توجه به تاکتيکهاي آنموقع در محلات متمرکز شويم و همانجا فعاليت کنيم. در محله ي باباطاهر هم فعاليت شعارنويسي و پخش اعلاميه شروع شده بود. حسين غلامي در شرايطي در ارتباط قرار گرفت که جلسات عمومي در کوه بدليل مسائل امنيتي محدود شده بود و ناچار بوديم سر قرارهاي خياباني درباره ي مواضع اقليت و ارزيابي هاي سياسي بعد از ٣۰ خرداد با هم صحبت کنيم. برنامه عمل سازمان يکي از مواردي بود که با حسين غلامي درباره ي آن بارها صحبت کرديم. گرايش به مبارزه ي مسلحانه در حسين مشهود بود. بياد دارم که يکبار پرسيد سازمان در کجا مي خواهد جبهه باز کند؟ در آنموقع مسئله ي جبهه جنگل، جوخه هاي رزمي و قيام مسلحانه بحث روز بود. طبق روال کار آنموقع هر موقع که نيروي جديدي وصل مي شد مدتي بايد در قرنطينه مي ماند تا سطح توانايي او براي تشکيلات همدان تشخيص داده شود. حسين کسي بود که براحتي درباره ي مسائل صحبت مي کرد و حتي جزئيات زندگي خانوادگي اش را مطرح مي کرد. خانواده او زحمتکش بودند و هزينه ي آنان بسختي تامين مي شد. چهره او با وجود جواني نشان مي داد که بچه ي فقر است و کينه ي طبقاتي و آگاهي به مبارزه در چهره اش پيدا بود. مدتي بعد خبر دستگيري حسين غلامي توسط يکي از اقوامش به گوش رسيد. فاميل حسين غلامي نقل مي کرد:
“حسين در سر ظهر که کمي خلوت بوده است، در پشت بام حمام مشغول ساختن سه راهي بوده است که سه راهي در دستش منفجر مي شود. مقابل حمام پايگاه بسيج بوده که بسيجي ها با صداي انفجار بيرون مي آيند و حسين را با دست مجروح مي بينند و مي ريزند سرش و دستگيرش مي کنند. خبر را از داخل زندان پيگيري کرديم، تائيد شد و در زندان او را با دست باند پيچي شده ديده بوده اند.
مدتي بعد هم خبر اعدام حسين غلامي رسيد و به اين سرعت عجيب سرنوشت حسين غلامي رقم خورد. پا به ميدان مبارزه گذاشت و در دم جان باخت.
درباره ي وضعيت حسين در زندان بايد زندانيان سياسي بنويسند. همين قدر قطعي است که حسين غلامي در زندان وا نداد و يکه و تنها پاي حکم رفت.
واقعيت اينست که اين اقدام فردي حسين غلامي براي ساختن سه راهي کاري نبود که از او خواسته شده باشد. حسين غلامي اما مطابق خط مشي آنموقع سازمان عمل فردي کرد و متاسفانه جان خود را نيز گذاشت. در آخرين قرار ما که چند هفته قبل از شب عيد سال ۶۱ بود وبازار شب عيد گرم بود در بازار قرار گذاشته بوديم و با هم درباره ي نحوه برخورد با باندهاي سياه که مقاله اي از نشريه کار بود صحبت کرديم.
بياد دارم با حسين همچنين درمورد شرايط زير بازجويي بعد از دستگيري صحبت کرديم. آنموقع نظر تشکيلات اين بود رفقاي ما اگر دستگير شدند و هويت آنها براي بازجويان مشخص نبود لازم نيست از سازمان و مارکسيسم دفاع کنند و انکار کنند ولي اگر هويت آنها برملا شد موظف به دفاع هستند.
يکي از زندانيان سياسي خاطره اي را از حسين غلامي تعريف کرد که در اينجا نقل مي کنم.
مي گفت: “ما به حسين غلامي در زندان اعتماد کامل نداشتيم چونکه نتوانستيم او را بشناسيم که از رفقاي خودمان بوده است و يا واقعا به کدام گروه تعلق دارد. آخرين باري که حسين غلامي را ديدم و او را براي اعدام مي بردند آمد طرف من براي خداحافظي و ديده بوسي اما من دست او را رد کردم و با او خداحافظي نکردم.”
از او خواستم تا خاطراتش را بنويسد و احساس امروزش را نسبت به يک اعدامي در آخرين لحظات زندگي که بسمت يک همبندي مي رود و پس زده مي شود بنويسد که تا امروز ننوشته است. متاسفانه تاکنون تلاش ها براي يافتن عکسي از حسين غلامي بي نتيجه مانده است.
مهرداد گرانپايه
مهرداد گرانپايه در زندان همدان در ۲۴ شهريور ۱٣۶۴ به قتل رسيد. او از اواسط سال ۱٣۶۱ تا هنگام دستگيري قريب به دو سال بصورت نيمه مخفي زندگي مي کرد. سرکوب شديد بود و امکان اختفاء محدود. تلاش هاي مهرداد براي يافتن کانال وصل به بقاياي تشکيلات اقليت هم بي نتيجه مانده بود. مهرداد نيز نظير ساير نيروهاي انقلابي تحت تعقيب که هر لحظه در معرض بازداشت بودند باور داشت لااقل قبل از دستگيري امکاني فراهم شود که بتواند به فعاليت متشکل ادامه دهد، مبارزه کند و در يک نبرد رودررو تا پاي جان بايستاد.
همانطور که مي دانيم در آن سال ها در درون زندان ها قيامت و تازيانه و دار برپا بود و در بيرون زندان روش هاي سرکوب و تعقيب نيروهاي انقلابي با شدت ادامه داشت و دام گستري و شکار انقلابيون، روش سيستماتيک سرکوب سازمانيافته ي دولتي شده بود. هدف فوري دستگاه امنيتي يافتن رد تشکيلات هاي سياسي مخفي و نابودي همه فعاليني بود که هنوز دستگير نشده بودند و يا تحت تعقيب بودند.
مهرداد گرانپايه در چنين شرايطي دستگير شد. از جزئيات دستگيري او اطلاع موثقي در دست نيست. همينقدر روشن شد در فاصله سال ۱٣۶۱ تا ۱٣۶٣ در خارج از محل زادگاهش و در شهرهاي مختلف زندگي مي کرده است. در اين فاصله ارتباطي تشکيلاتي نداشت و در وضعيت مشابه صدها تن از نيروهاي انقلابي قرار گرفته بود که در آن سال ها بعد از دست دادن همه ي کانال هاي ارتباط با بخشي از تشکيلات هاي انقلابي از شهري به شهري ديگر آواره بودند و براي تداوم فعاليت و يا مشورت و دريافت رهنمود شديدا نياز به وصل مجدد با تشکيلات داشتند. بي ترديد مهرداد نيز دربدر دنبال کسب رهنمود براي يافتن راهي براي خروج از اين وضعيت بلاتکليفي بود که سرانجام محل اختفاي او شناسايي و دستگير شد و در انفرادي زندان همدان به زير فشار بازجويان و شکنجه گران کشيده شد. سرانجام روزي که خانواده ي مهرداد گرانپايه براي ملاقات زنداني شان با مقداري لباس به زندان مراجعه مي کنند، مزدوران رژيم بي رحمانه جسد او را نشان مي دهند. مهرداد گرانپايه به قتل رسيده بود.
سالها پيش، بعد از يک دوره ي طولاني فرصت ديدار کوتاهي با مادر مهرداد برايم پيش آمد. براستي در کلام کوتاه اين مادر در شرح لحظه مواجهه اش با جسد فرزند زنداني اش که گفت “باورمان نمي شد، فکر کرديم حالش خوب نيست و دراز کشيده است، صدايش زديم، رفتيم جلو. باورکردني نبود، بچه از دست رفته بود” بار فاجعه اي سنگين و جبران ناپذير را بر دوش مادرش حس کردم.
حقيقتا هم فقدان مهرداد جبران ناپذير بود. بويژه براي خانواده اش و بويژه مادرش که وي نيز بعد از تحمل رنجهاي بسيار منجمله رنج نداشتن امکان دادخواهي از حکومت بيداد اسلامي جان سپرد.
تاثير زندگي و مرگ مهرداد گرانپايه هنوز بر من باقي است. او دوستان و رفقاي بسياري داشت اما همو براي من بيش از يک دوست و هم مدرسه اي و همراه و راهنما و همفکر و برادري بزرگتر بود. مهرداد متولد ۱۶ مهرماه ۱٣٣۹ و موقع حلق آويز در زندان و يا مرگ زير شکنجه (که تاکنون نه “جرم” او و نه “محاکمه” او و نه “حکم” او روشن نشده است) بسال ۱٣۶۴ در آستانه ي ۲۵ سالگي عمرش بود، جوان بود و ورزشکار و عاشق و شيفته ي کوهستان و صعود به قله هاي بلند کوههاي ايران.
انقلاب در ايران بسال ۵۷ و فضاي نيمه دمکراتيک سالهاي اوليه هم نسلان ما را که متاثر از جنبش و سازمان فدائيان بوديم در پيوندي همه جانبه ي عاطفي و سياسي و رفاقت هاي بي غل و غش و صميمت هاي بي همتايي قرار داده بود. زندگي مي کرديم که فعاليت سياسي کنيم و هر جايي و هر فرصتي برايمان محمل سياست شده بود.
رفاقت ما چند ماهي بعد از قيام و قبل از انشعاب اقليت و اکثريت در هسته هاي پيشگام و شعارنويسي و پخش اعلاميه ي شبانه شروع و به کوه پيمايي و رفت و آمد بيشتر با جمع دوستان بيشتري ادامه يافت. با انشعاب من هم همچون مهرداد به اقليت پيوستم. از سال ۵۹ به بعد تا سال ۱٣۶۱ که زير ضرب پليسي قرار گرفته و ناگريز به اختفاء شديم روابط نزديکي بين ما برقرار بود. در همين سال بود که مهرداد سال چهارم دبيرستان بود. محل تحصيل ما بدليل کثرت حضور هواداران سازمان هاي انقلابي و در مقابل آنها حضور هواداران جمهوري اسلامي و بسيجي ها و چند نفر مامور و خبرچين دادگاه انقلاب بعد از انقلاب همواره مرکز مجادلات سياسي بود و بعد از ٣۰ خرداد ۶۰ از جمله دبيرستانهاي شهر بود که حدود ٣۰ زنداني سياسي از مجاهد و فدائي و ديگر گروه هاي مورد سرکوب داشت. مهرداد از جمله کساني بود که حقيقتا همه ي هم وغم اش پيشبرد فعاليت مشترک و مقابله با توطئه هاي عناصر حزب الهي بود و رفيقي قابل اتکاء براي بسياري از ما بود. بويژه اينکه از قدرت بدني و جرات لازم برخوردار بود. در عين حال آدمي شاد و بزله گو بود و حواسش به تقويت روحيه ي اطرافيان بود، چه آنگاه که در شبي تاريک از روزهاي سال ۱٣۶۰ براي شعارنويسي ناچار بوديم گشتي هاي پاسداران و بسيجيان را دور بزنيم چه آنگاه که در گذر عبور از دره و بلندي کوهها راه هاي طولاني را همراه هم طي مي کرديم همو بود که با تبحري خاص موضوعي با مزه در ذهن اش مي ساخت و به خنده مان مي کشاند و يا اينکه که در کوهستان با صداي سوتش ملودي آهنگي را در هوا پخش مي کرد و با او شروع به زمزه ي سرودهاي کوهستان مي کرديم. مهرداد و برخي دوستانش کوهنوردان حرفه اي بودند و از سر لطف دوستي با ما نيز برنامه هاي بسياري بر پا مي کردند که خاطراتش هميشه برايم شيرين و زنده است. همين الان تصوير يکروز صبح زود که همراه حميد سه نفره به زير آبشار ميدان ميشان در دامنه ي الوند رسيده بوديم برايم زنده شد. توقف کوتاهي داشتيم. مهرداد دست و رويش را در جويباري روان شسته بود و با قامت کشيده و ورزيده اش استوار ايستاده بود بر بالاي دره و يکباره در آن سحرگاه بهاري با صداي سوت ملودي ترانه ي بهار دلکش را به سبک رشيد بهبودف بسيار ماهرانه و شفاف اجراء کرد. صداي سوتش در هوا مي پيچيد و تا دوردست ها مي رفت. من که جاي خودم ميخکوب شده بودم و حميد هم لبخند رضايتي باطني چهره اش را گشوده بود. براستي اين تنها صدا نيست که مي ماند و تصويرها هم ماندني است. تاثير زندگي و حتي مرگ آدمي بر ديگران ناشي از شکل گيري اولين و آخرين تصويري است که از ميان هزاران خاطره بر ذهن آدمي براي هميشه نقش مي بندد. اين يکي از تصاويري است که از بهار ۱٣۶۰ قبل از شروع موج اعدامها از مهرداد بر ذهنم مانده است.
تصوير ديگر در روز ۱۷ بهمن سال ۱٣۵۹ در تهران شکل گرفت. بعد از حمله حزب الله و کميته چي ها و پاسداران مسلح در ميدان آزادي به تجمع اوليه ميتينگ سازمان، جمعيت به سمت ميدان توحيد سرازير شده بود. خيابانها مملو از جمعيت بود و گاهي با سکوت و گاهي هم با شعارهاي پراکنده و در پي آن زد و خورد با حزب الهي ها و باز حرکت ادامه مي يافت. محل گردهمايي تغيير کرده بود و واقعا وقتي خيل جمعيت با سکوت حرکت مي کرد کسي به کسي نبود. من با مهرداد و يکي از رفقاي دختر در حرکت بوديم که دريک لحظه حزب الهي ها دست رفيق دختر را گرفتند و کشان کشان بردند نزديک يک وانت بار پارک شده کنار خيابان. چند متر بدنبالشان رفتم و مي گفتم اين کاري نکرده که يکباره يک حزب الهي پايم را کشيد و کف خيابان ولو شدم. تنها ديدم که مهرداد به سمت آنها هجوم آورد و چهار پنج نفر ريختند دور مهرداد و با مشت و لگد از هر طرف بجان او افتادند. تا من از جايم بلند شوم ده بيست ضربه مشت به سر مهرداد کوبيدند و پراکنده شدند. مهرداد اما بزمين نيافتاد تنها گارد بوکس بازها را جلوي صورتش گرفته بود و مي خورد. امانش نمي دادند. بمحض اينکه کتک کاري تمام شد و مهرداد سرش را بالا آورد، ديدم صورتش سرخ و خون آلود است و گيج شده است. با اين حال لبخندي بمن زد و گفت: آي زدند ها، آي خوردم ها… آنروز تا آخر در خيابان هاي تهران با جمعيت از يکسو به سوي ديگر در حرکت بوديم و او همچنان با روحيه ي قوي اش مايه ي دلگرمي اطرافيان بود. درميتينگ ۱۷ بهمن سايررفقايي که مي شناختم بودند.
در تصاوير ديگر هم خاطره ي کوهپيمائي تا کلاه قاضي و زواردررفتگي من در اثر کم خوابي و گرما زده گي و مداراي همراهان نقش بسته است. زنده ياد خليل عبد نيکو* و حميد و مهرداد بودند که در مقابل ورزيده گي شان کم مي آوردم و آنها مرام کوه نورد داشتند و دستشان براي ياري رساندن هميشه آماده بود. بويژه شيرين کاري مهرداد براي تقويت روحيه ي جمع از يادرفتني نيست. يکبار نيز در يک روز پاييزي در روستاهاي اطراف شهر با هم به پرسه زني رفتيم تا رنگ آميزي بي نظير دره هاي پر از درخت گيلاس را در فصل خزان يکبار ديگر ببينيم که فکر مي کنم اين آخرين تصويري است از آن دوران که در ذهنم نقش بسته است.
پاييز ۱٣۶۰ بود. بتدريج با شدت گرفتن بگير و ببند ها قرار بر اين شده بود که رفت و آمدهاي حاشيه اي را کمتر و روي قرارهاي تشکيلاتي متمرکز شويم. در همين سال بود که بدليل تقسيم کارها و جابجايي ها جز در موارد خيلي ضروري يکديگر را نمي ديديم و برنامه ي مشترکي با هم نداشتيم. بياد دارم که رفت و آمدها هم بخانه ي آنها ديگر کم و خيلي کم شده بود. خانه اي که درب اش پيش تر و در هر شرايطي برويمان باز بود و مهرباني مادر و ديگر بستگانش خوش آمد گو و بدرقه ي راه بود. رهنمود تشکيلاتي اما اين بود که براي احتياط و رعايت يکسري مسائل کمتر سراغ يکديگر برويم. مادر مهرداد مي دانست که روابط دوستي ما آميخته به فعاليت سياسي است و همواره حس مسئوليت او در سلامت و حفظ رفقا مشهود بود. مي دانست وقتي پايمان را از خانه بيرون مي گذاريم برنامه اي در پيش است. حسي باو مي گفت و سفارش مي کرد مواظب خودمان باشيم. بارها شنيده بودم به مهرداد سفارش مي کرد: “مهرداد مواظب آقا پسرجان باش!”
مهرداد گرانپايه متعلق به نسلي بود که بر آرمان سوسياليسم و آزادي و برابري جان گذاشت و در رويارويي نابرابر زبوني جلادانش را به اثبات رساند.
يادشان ياد باد
* حميد سعادتي هوادار سازمان چريکهاي فدائي اقليت جناح اقليت بود که در ۱۵ آذرماه ۱٣۶۰ در سن ۱۶ سالگي به جوخه ي اعدام سپرده شد.
* خليل عبد نيکو از دوستان کوهنورد مهرداد گرانپايه بود که سرانجام در آبانماه ۱٣٨۷ درعمق غاري در کرمانشاه جان باخت.
نادر3 سپتامبر 2011