مسئله‌ای به نام هویت ایرانی، در نقد دشواری هویت ایرانی نوشته ی سیما راستین- هوشنگ کوبان

ديدگاه

به این ترتیب اگر کسی در ایران از ملت کرد یا ملت بلوچ نام برد، به جای آنکه رگ‌های گردن‌مان قوی و برجسته شود، باید دید بر اساس کدام تعریف ملت سخن می‌گوید. زیرا مفهوم ملت از مفاهیم دوران مدرن است و ما نمی‌توانیم تعریفی مختص خود برایش بیاوریم. مختص خود که می‌گویم منظورم در حیطه‌ی آکادمیک است، وگرنه مردم این فلات نه هیچ‌گونه تعاریف وارداتی را و نه هیچ‌گونه تعاریف ملی‌گرایانه را نپذیرفتند و همیشه واژه‌ی ملت را در معنایی انسان‌گرایانه به کار بردند. ما در زبان روزانه می‌گوییم: ملت در صف نان ایستاده است. که نه در فرانسه و نه در انگلیسی چنین تعبیری نداریم. 

اخبار روز، دوشنبه ٤ تير-٢٤ ژوئن :

هوشنگ کوبان

مسئله‌ای به نام هویت ایرانی، در نقد «دشواری هویت ایرانی»* نوشته ی سیما راستین

سیما راستین در نوشته‌ای به نام  «دشواری هویت ایرانی»* با ارجاع به نظرهای نظریه‌پردازانی مانند یان آسمن، اریش هابسباوم، گئورگ آورهایمر به بحث پیرامون هویت جمعی، هویت ملی و مفهوم ملت و برخی مفاهیم اقماری بر گرد  این صورت فلکی می‌پردازد. اما بی‌جا نخواهد بود اگر بگوییم او در این نوشته‌اش ارنست رنان و نظریه‌ی معروف او در باره‌ی ملت را در مرکز پژوهشش قرار داده است.

ما در نوشته‌ی زیر بیشتر بر جاهایی که راستین در پژوهشش از قلم انداخته است، درنگ خواهیم کرد؛ به طور اعم آنچه او در سخنرانی معروف رنان به نام «ملت چیست؟» نادیده گرفته است، مرکز توجه ما خواهد بود. و بعدتر همچنین نقدی از آنچه او به نام ارکان هویت ایرانی در بقایای تخت جمشید یافته است، ارایه می‌کنیم.

«ملت چیست؟»

رنان خطابه‌ی معروفی دارد به نامِ «ملت چیست؟». این متن تابو شکن برای اولین بار در تاریخ اندیشه انگشت می‌گذارد روی نقاط تاریک مفهوم ملت. برای او ملت یک مفهوم پویاست که هر روز باید به آن خون رساند و زنده نگاهش داشت. زیرا از نظر او  «قرارداد اجتماعیِ» اعلام شده در گذشته اعتباری ندارد؛  او می‌گوید حتی اگر اصل، وفاداریِ فرد به یک ملتِ صاحب گذشته‌ای تاریخی است، مهم تداومِ رضایت و تمایل به اعلام به این وفاداری در همان راستا است. او برای این منظور اصطلاح «همه پرسیِ هرروزه» را به کار می‌برد. زمان اعلام  این  وفاداری،  همین اکنون است، همین امروز. نکته‌ای به ظاهر مثبت در رنان، که سیما راستین هم در پایان نوشته‌اش بر آن تاکید می‌کند. بعدتر به این تاکید «اکنون» و مسئله‌ی «همه‌پرسیِ هرروزه» بازخواهیم گشت. 

با این حال، نمی‌توانیم بگوییم که رنان بعدها خیلی هم مورد توجه جامعه‌شناسان بوده است. اخیرا درمیان متفکران نظریه‌ی انتقادی، تنها اشلومو زاند (Shlomo Sand ) از رنان به خاطر خطابه‌ی «ملت چیست» تقدیر کرده است : «بینش فوق‌العاده‌ای برای زمان خود». (Shlomo Sand, The Invention of Jewish People, Verso, 32)

اگرچه رنان از اصطلاح ملت به مثابه‌ی  چیزی ابدی ازلی پرهیز کرد و اظهار داشت که این یک مقوله‌ی اجتماعی است که روزی از بین خواهد رفت (او گفته بود که برای سال های ۱۸۸۰ این یک مفهوم ضروری و مفید است)، اما چون خودش از ذات‌باوران بود، این مقوله نیز  با او فراموش شد.

با این حال، برخی از مشاهدات مهم در خطابه‌ی «ملت چیست» به اندازه کافی ارزیابیِ  نقدآمیز نشده است:

درست است که او می‌گوید: 

«ملت یک احساس است، یک اصل معنوی است. دو چیز این اصل معنوی را تشکیل می‌دهد. یکی در گذشته است، دیگری در زمان حال. یکی داشتن میراث غنی از خاطرات مشترک، دیگری اراده برای دستیابی به نقاط مشترک در زمان حال، برای زندگی مشترک و ادامه‌ی میراثی است که بین شان عادلانه تقسیم نشده است.»   

و درست است که ادامه‌ می‌دهد که معیارهایی مانند نژاد، زبان، مذهب، وحدت منافع و جغرافیا در شکل‌گیری ملت لازم اما ناکافی است، اما نباید از نظر دور داشت که از نظر رنان، ملت یک مقوله‌ی جامعه‌شناختی نیست، بلکه یک اصل معنوی است:  نه یک پدیده‌ی عینی که فقط در آنجا قرار داشته باشد، بلکه یک واقعیت ذهنی است که توسط  اراده‌ی مشترک افرادی که آن را تشکیل می‌دهند، ایجاد و حفظ می‌شود. رنان می‌گوید میراث غنی از خاطرات مشترک، تجربه‌ای از یادآوری دائمی است که بدون گسستن از زمان حال حفظ می‌شود.

عامل فراموشی

و از منظر ما مشکل از اینجا شروع می‌شود.  زیرا رنان، همراه با نیچه، از اولین کسانی است که تأکید می‌کند وجود ملت، مانند وجود فرد، به همان اندازه که به یاد آوردن متکی است،  به فراموشی نیز وابسته است و حتی بیش‌تر. فراموشیِ چه چیز؟- فراموشی و سرکوب برخی خاطرات ناخوشایند:

 «فراموشی، حتی ممکن است بگویم خطای تاریخی، عامل بسیار مهمی در ایجاد یک ملت است، و از این رو دقیق شدن در مطالعات تاریخی معمولا برای استمرار هستی یک ملت خطرناک است»  

رنان چنین ادامه می‌دهد:

« تحقیقات تاریخی در واقع خشونتی را که در آغاز همه‌ی تشکیلات سیاسی رخ داده است، از جمله آنهایی که از نظر پیامدهای‌شان بسیار سودمند بوده‌اند، روشن می‌کند. اتحاد ملی همیشه به طرز وحشیانه‌ای انجام می‌شود. اتحاد شمال و جنوب فرانسه نتیجه نزدیک به یک قرن ویرانی و وحشت است.»

پس در شکل گیری «هر» ملت، «همیشه» یک دشمنیِ شدید نسبت به روشنگری وجود دارد. تحقیقات تاریخی «البته» می‌تواند چیزهای مفیدی را آشکار کند، اما نتیجه‌ی واقعی این خواهد بود که ما را با زشتی‌های‌مان رودررو کند.  تجربه‌ای که تحمل آن آسان نیست.

ملت در زبان فارسی  

ما در زبان فارسی در برابر  مفهوم « nation  » از واژه‌ی «ملت» استفاده می‌کنیم. این واژه در زبان عربی معنای دیگری دارد. در عربی به پیروان یک دین یا شریعت خاص «مله» می‌گویند؛ چیزی که ما تحت عنوان «امت» می‌شناسیم. اولین بار مترجمان در دوران قاجار معادل ملت را برای nation به کار بردند؛ اصطلاحی که از زبان لاتین می‌آید و در هر دو زبان انگلیسی و فرانسه مشترک است. اما معنای آن در این دو زبان یکسان نیست. در زبان انگلیسی منظور مردمانی است که در یک محدوده‌ی جغرافیایی زندگی می‌کنند و از استقلال سیاسی برخوردارند . در فرانسه منظور مردمانی هستند که دارای خاستگاه و روابط متقابل مشترکی هستند که بر یکدیگر تاثیر می‌گذارند. طبق تعریف انگلیسی‌ها  در دنیا ۱۷۰ ملت، و طبق تعریف فرانسوی‌ها ۱۵۰۰۰ ملت وجود دارد. به این ترتیب اگر کسی در ایران از ملت کرد یا ملت بلوچ نام برد، به جای آنکه رگ‌های گردن‌مان قوی و برجسته شود، باید دید بر اساس کدام تعریف ملت سخن می‌گوید. زیرا مفهوم ملت از مفاهیم دوران مدرن است و ما نمی‌توانیم تعریفی مختص خود برایش بیاوریم. مختص خود که می‌گویم منظورم در حیطه‌ی آکادمیک است، وگرنه مردم این فلات نه هیچ‌گونه تعاریف وارداتی را و نه هیچ‌گونه تعاریف ملی‌گرایانه را نپذیرفتند و همیشه واژه‌ی ملت را در معنایی انسان‌گرایانه به کار بردند. ما در زبان روزانه می‌گوییم: ملت در صف نان ایستاده است. که نه در فرانسه و نه در انگلیسی چنین تعبیری نداریم. 

اصطلاح «ملی» را هم معادل national ساختیم و بعد برای‌مان حکومت‌های وقت آن را به ابتذال کشاندند. در هیچ زبان دیگری به اصطلاح‌هایی نظیر «هواپیمای ملی» یا «مدرسه‌ی ملی» برنمی‌خوریم.   به اینها اضافه کنید: شاعر ملی، خودروی ملی، غرور ملی، و از همه جالب‌تر این اواخر : اینترنت ملی را.

اصطلاح عجیب ملی‌گرایی هم نه ربطی به ملت دارد و نه به ملی. از زبان هر که این اصطلاح بیرون می‌آید هدفش تفرقه‌افکنی و نفرت‌پراکنی بین مردمانِ بسی گوناگون این خطه است.

تمدن‌سازی به چه قیمتی؟

نکته‌ی جالب این است که رنان قبل از نهادن گزاره‌ی مثبت در مورد میراث حافظه‌ی مشترک، این برداشت «منفی» را مطرح کرد: او روند شکل‌گیری ملت را، به صورت تئوریک، یکبار دیگر تکرار می‌کند. همانطور که ملت با سرکوب خاطرات بد و جایگزینی آنها با چیزهای خوب شکل می‌گیرد، نظریه‌ی ملت رنان نیز برای اولین بار پس از ثبت خشونت و ویرانی نتوانست این رسوایی را زیاد تحمل کند و مجبور شد تاریخ پر از پیروزی‌ها، شکوه و افتخار و خاطرات خوش را جایگزین آن کند. 

از اینجا می‌توان به مشاهده‌ی والتر بنیامین نیز رسید که در زیر هر بنیان تاریخی بزرگ فرهنگی، یک توحش نهفته است، یک کشتار بزرگ. اما ما بدون مثال آوردن از اهرام، پارتنون، کولوسئوم یا دیوار بزرگ چین، بهتر است به نمونه‌هایی در تاریخ «پرشکوهِ» «مرز پرگهر» خود نگاه کنیم:

سیما راستین در نوشته‌ی خود با افتخار و با حسّ «غرور ملی» از دوران هخامنشیان و ساسانیان یاد می‌کند.   نظرات او در باره‌ی تاریخ ایران باستان از یک  ذات‌باوری سرچشمه می‌گیرد. او این اصل تاریخی را نادیده می‌گیرد که تشکیل هر امپراتوری‌ بزرگی به قیمت نابود شدن  ده‌ها بلاد و تمدن‌ دیگر به دست آمده است. تمدن مادها چنان به دست کوروش نابود شد که هنوز که هنوز است هیچ اثر ساخته‌ی دست بشر در حفریات باستان‌شناسانه از آن دوره به دست نیامده است. عیلامیان یکی دیگر از تمدن‌های فلات این خطه بود که زیر سم اسب‌های سپاه کوروش از بین رفت. و بدون تعصب نگاه کنیم: حتی پس از آنکه غارت سرزمین‌های دیگر تا حدودی فروکش کرد، حکومت دین‌مدارِ هخامنشیان جز کاخ و معبد هیچ بنای تاریخی دیگری در این مرز و بوم نساختند. و برخلافِ آنچه راستین ادعا می‌کند، در ساخت همین بناهای حکومتی پارسیان کوچک‌ترین نقشی نداشتند. داریوش در کتیبه‌ی ششم در شوش به این نکته اعتراف می‌کند.

سرکوب و کشتار لیدیایی‌ها توسط کوروش یکی دیگر از این غرورآفرینی‌های ملی است. شهرهای پری‌ین و مگنزی با خاک یکسان می‌شوند. اهالی کزانتوس و کرنوس مرگ را به بردگی سپاهیان کوروش ترجیح می‌دهند و دست به خودکشی جمعی می‌زنند.(تاریخ امپراتوری هخامنشیان، بریان پی‌یر، ترجمه مهدی سمسار، ۱۳۷۷، جلد اول، ص۱۱۴ تا ۱۱۷)

تمدن گیلان باستان هم به دست همین امپراتور با خاک یکسان شد.(تاریخ پلوتارک، دیودور سیسیلی، ترجمه حمید بیکس شورکایی و اسماعیل سنگاری، ۱۳۸۴)

از کسانی که امروز خود را ایران‌شهری می‌نامند این را باید پرسید منظورتان از «شهر» چیست. اگر منظور همان واژه‌ی معروف «پولیس» در زبان یونانی است، باید از آنان خواست مدرکی ارایه کنند که نشان از قوانین موضوعه و مدون کشوری اعم از قوانین مدنی و جزایی در دوره‌ی هخامنشیان یا ساسانیان داشته باشد. تا آنجا که می‌دانیم هنوز نشانه‌ای از این امور در حفریات باستان‌شناسی به دست نیامده است. برعکس، می‌دانیم که خواست و اراده‌ی پادشاه همیشه در حکم قانون بوده است. هخامنشیان اولین و ساسانیان آخرین امپراتوری بی‌قانون در کره‌ی ارض بوده‌اند. فقدان ساخت و ساز اماکن شهری از قبیل مدرسه، بیمارستان، کاروانسرا، آب‌انبار، حمام یا بازار نشان از فاصله‌ی حکومت با زندگی مردم عادی، و فقدان مفهومی به نام پولیس دارد.

تمدن بابل نیز به دست کوروش از بین رفت و یک روایت جعلی و سرتا پا دروغ جایش را گرفت. هدف غارت مخازن طلای بابل بود که برای دوری از اطناب وارد جزییاتش فعلا نمی‌شویم و خوانندگان را به اثر پژوهشی محمود رضا قلی به نام  «تاریخ سیاسی ایران باستان-نقدی بر تاریخ‌نگاری ایرانی و کوششی در تحلیل علمی تاریخ»(۱۳۹۱) ارجاع می‌دهیم.

 سنگ‌نگاره‌های بیستون و تخت جمشید آکنده از نشانه‌هایی است که می‌توان با دقیق شدن در آنها به چند و چون رابطه‌ی هخامنشیان با مردم پی برد: تخت پادشاهیِ پادشاه که بر گرده‌ی مردم عادی است(که معمولا در تصاویر گوگل قسمت فوقانی‌اش سانسور می‌شود)؛ بردگان بیشماری که جلوی پادشاه زانو زده‌اند،؛ و رعیتی که در صف  بوسیدن پای پادشاه هستند و سنگ‌نبشته‌هایی که حاوی روایت جامعی از کشتار اقوام گوناگون به دست داریوش و کوروش است.

راستین از فرهنگ تساهل، خصیصه‌ی چند ملیتی و فرهنگ نوشتاری و حافظه‌ی جمعی در دوران هخامنشی سخن می‌گوید. وقتی در بررسی خود، به روش حکومت‌داری و اقتصاد سیاسی یک دوره توجه نکنیم، ظواهر امر همیشه دام راه ما خواهند بود. کوروش تمام آن چیزی را که دیگران به آن عظمت حکومت هخامنشیان می‌گویند با فتح و غارت ثروت ملل مغلوب به دست آورد، و معمولا با چنان سپاه بزرگ و ایجاد وحشت بیمانندی دست به فتوحات می‌زد، که ملل مغلوب چاره‌ای جز تسلیم شدن نداشتند. این معنای واقعی فرهنگ چندملیتی در پادشاهی اوست. میرزا حسن‌خان پیرنیا در کتاب «تاریخ ایران باستان» می‌نویسد:

«فرهنگ برتری‌جویی قومی، استبداد مطلقه و ثروت عظیمی که کوروش با غارت تمدن‌های ماد و ابدی و بابل برای خاندان هخامنشی و اشراف تازه بدوران رسیده پارس به ارث گذارد، هم آنها را به تباهی اخلاقی کشاند و هم مردمان زیر سلطه را به خشم آورد؛ بگونه‌ای که پس از مرگ کوروش امپراتوری او گرفتار بحران فروپاشی شد.»(ص۱۵۳۷)

تاریخ «مرز پرگهر» بعد از اسلام صفحات درخشان دیگری را نیز شامل می‌شود که چشمگیرترین‌شان مربوط به آغاز عصر صفویه است:

پس از حمله‌ی اعراب برای اولین بار در زمان صفویه، در جغرافیای ما چیزی رخ داد که بعدها مورخان از آن به عنوان یکپارچگی ایران سخن گفتند. تغییر قهری مذهب ایرانیان به شیعه برای ایستادگی در برابر حکومت عثمانی چندان آسان صورت نگرفت. شاه اسماعیل خود را منسوب به امامان شیعه و نماینده‌ی خدا برروی زمین می‌دانست و در پاسخ به امرای قزلباش که گفته بودند بیشتر مردم سنی مذهب هستند، گفته بود «خداوند و امامان من را یاری خواهند کرد و اگر کسی در مقابلم اعتراض کند، نرم‌ترین پاسخم به او شمشیر خواهد بود.» چه منش و رویکرد آشنایی برای ما! مگر نه؟

شاه اسماعیل پس از فتح شیراز و شهرهای اطراف درسال ۸۸۲ دستور قتل عام صادر  می کند. مداحانِ فتوحات این شاه شریعت‌پناه با افتخار نوشته‌اند که قزلباشان سگ‌ها و گربه‌های این شهرها راهم به اتهام ناصبی بودن قتل عام کردند.

دراواخر همان سال شاه به سمت سمنان حرکت می‌کند. قزلباشان قتل عام را از ولایات اطراف شروع می‌کنند. غیاث‌الدین خواندمیر می‌نویسد «مردم این آبادی‌ها تماما از صغیر و کبیر، پیر و جوان عرصه تیغ شدند و در آن دیار کسی زنده نماند.»

بازگویی این تاریخ از این نظر لازم می‌نماید که امروز برخی گمان می‌کنند سبعیت جمهوری اسلامی یک اتفاق منحصر به فرد در تاریخ ماست، و بقیه‌ی قتل عام‌ها را، هر چه هست، بیگانگان کرده‌اند. چه گاهی کسانی می‌گویند: «اینها نمی‌توانند ایرانی باشند؛ ایرانی با ایرانی چنین نمی‌کند…»

  بر خلاف روش ارنست رنان   باید به دقت تاریخ ایران را چه قبل ‌چه بعد از حمله‌ی اعراب بررسی کرد تا دید همیشه‌ی این تاریخ «پر شکوه» در بر همین پاشنه می‌چرخیده است. به نقل از افتخار آفرینی‌های شاه اسماعیل ادامه دهیم:

در کتاب «تاریخ شاه اسماعیل صفوی(ارمغان آوران تشیع)» نوشته: امیرحسین خنجی می‌خوانیم:

«دسته‌جات تبرائی عموماً از اوباشان و بزهکاران شهری تشکیل شده بودند، و به عنوان اهرم فشار دستگاه دولتی دینی عمل می‌کردند، مسئولیتی که به اینها محول شده بـود آن بـود کـه ملت ایران را از آنچه قزلباشان «مذهب باطـل و منسـوخ » نـام داده بودنـد بیـرون آورده بـه راه هــدایت و آنچــه «مــذهب حــق» مــی‌نامیدنــد درمــی‌آوردنــد. دســته‌جــات تبرائــی عمومــا از خانواده‌های سنی برخاسته بودند و برای انجام مقاصد تبهکارانه شان به قزلباشـان پیوسـته تغییـر مذهب داده به مذهب قزلباشان درآمده بودند. هر دسته‌ی تبرائی تحت ریاست یـک مـلا انجـام وظیفه می‌کرد…»(ص۱۷۸)

این پاراگراف را آوردم که برخلاف بسیاری از ما که لباس شخصی ها را بی پدر و مادر قلمداد می‌کنیم، معلوم شود از قضا چه ریشه های سفت و محکمی در تاریخ مان دارند، و نیزملایان فعلی نوادگان بلافصل همان ملایان دوره‌ی صفوی اند.

اسلاوی ژیژک خاطرنشان می‌کند که معیار اصلی  تعلق ملی،  تعهد  و تمجید است از آنچه در خودمان ناراست و نادرست است. وقتی این تمجید از ناراستی به مدد فراموشکاری یا خود را به فراموشی‌زدن نهادینه شد و قرن‌ها تداوم یافت، اهالی «سرزمین هرز» شروع به بی‌محلی به جنگل‌ها و تحقیر رودخانه‌ها و دریاچه‌ها می‌کنند. همانطور که فردی برای پذیرفته شدن به عنوان عضو یک سازمان جنایتکار نه تنها باید قتل را تماشا کند، بلکه باید سرِ کسی  را شخصا  با لذت چماق کوب کند.

معضل همه‌پرسیِ هرروزه

البته مشکل اصلی که خطابه‌ی «ملت چیست» برای هرگونه فرض «ناسیونالیسم مثبت و مترقی» ایجاد می‌کند،  ایده‌ی گناه اصلی و سفارش رنان به فراموشی‌اش  نیست. رسوایی  واقعی در آن ایده‌ی همه‌‌پرسیِ هرروزه است. ملت رنان، ملت دانشورِ علوم اجتماعی نیست، بلکه یک ملتِ ناسیونالیستی است و یک پدیده‌ی روان‌رنجور است: موجودی که نیاز می‌بیند هر لحظه خودش را ثابت کند، خودش را متقاعد کند، و در یک مبارزه‌ی هر روزه‌ی دائمی باشد.

قبل از آمدن به اینجا (و پس از «فراموش کردن» ریشه‌ی اصلی)، رنان دوباره بر احساسات «منفی» تأکید می‌کند:

«ملت، مانند فرد، محصول یک روند طولانی تلاش،  و فداکاری است. مشروع‌ترین آیین، آیین اجدادی است،  اجدادمان ما را ساخته‌اند، جوری که حالا هستیم (…) ما حاصل پیروزی‌های مشترک در  گذشته هستیم، و یک اراده‌ی مشترک در اکنون. این که با هم کارهای بزرگی انجام داده‌ایم و می‌خواهیم کارهای بیشتری انجام دهیم، اینها پایه‌های ایده‌ی ملی است. انسان به اندازه‌ی فداکاری‌هایی که می‌کند و رنجی که می‌کشد، عشق می‌ورزد.» 

بعد این طور ادامه می‌دهد:

«میراث پیروزی و رنج مشترک در گذشته (…) برای رنج و امید با هم، این چیزی است که مهمتر از اتحادیه‌های گمرکی، و همسو با مرزهای ایده‌های استراتژیک است. این چیزی است که همه با وجود تفاوت در نژاد و زبان می‌فهمند. من فقط گفتم “با هم رنج می کشیم”؛ بله، درد مشترک بیشتر از شادی متحد کننده می‌شود. در واقع عزاداری‌ها،  و غم‌های ملی از پیروزی‌ها با ارزش‌ترند، زیرا وظیفه‌ای را بر دوش می‌گذارند  و از ما متوقع تلاش جمعی‌اند.»

ملتِ رنان، ملت جامعه‌شناسی، زندگی روزمره و رمان‌ها نبود، بلکه ملتی بود که مَنِشی ناسیونالیستی داشت، یک حالت مالامال از التهاب و شور و هیجانِ همیشگی؛ از همان نوع شور و هیجان‌هایی که بعدتر در فاشیسم موسولینی و ناسیونال‌سوسیالیسم هیتلر نمود عینی خود را یافت.

رنان این سخنرانی را ده سال پس از شکست تراژیک فرانسه در سال ۱۸۷۰ از آلمان ایراد کرد. همانطور که او درمتن بیان کرد، این یک شکست شخصی برای او بود، یک تروما. زیرا به غیر از فرانسوی‌ها، جامعه‌ای که او بیشتر از بقیه دوست داشت و از نزدیک دنبال می‌کرد،  آلمان  بود. او نمی‌توانست کاملا بپذیرد که از دست آنها عصبانی است، اما نمی‌توانست خشم ملی‌گرایانه‌اش را نیز نشان ندهد. البته یک کمون پاریس در همان سال‌ها به وقوع پیوست که او هرگز در متن به آن اشاره نکرد. درست شبیه از قلم‌اندازی‌های اصلاح طلبان ما از قتل عام‌های دهه‌ی شصت.

در متن رنان، پیشروی یک رسوایی را دنبال می‌کنیم که او نمی‌توانست آن را کنترل کند یا بر آن سرپوش بگذارد. راست این است که وقتی جامعه، «ملی» می‌شود، دیگر ما با یک مورد بالینی رو به رو خواهیم بود. این یک دیوانگی جمعی است که تا کنون  برای نزدیک به ۲۵۰ سال واقعیت کُشنده‌ی مردمان بسیاری بوده و هر لحظه ممکن است دوباره شعله ور شود.

بن‌بست‌های هویتی و راه برون‌آمد از آن

به این ترتیب با اتکا به ذات‌باوری نمی‌توان تعریفی راستین از هویت به دست داد. همینکه برای یافتن مفهوم هویت به گذشته رجوع کنیم، در هزارتوی بی سر و تهی از تاریخ سراسر  پر نیرنگ و ناراستی محبوس می‌شویم که جز دست‌ یازیدن به افسانه‌ها و اساطیر خمیرمایه‌ی دیگری برای هویت‌سازی پیدا نمی‌کنیم.

 اگر  به سادگی می‌توانیم  این گزاره را بپذیریم که یک فرد در طول زندگی‌اش قادر به برسازی هویت‌اش است، چرا نتوان همین را به ساحَت یک جامعه تسری داد؟ به عبارت دیگر آیا کارسازتر  نخواهد بود که به جای آنکه هویت را جزو سرنوشت خود بیانگاریم، به سوی برسازی آن اقدام کنیم؟

اگرچه هویت‌ها نخست در سوژه‌ها پدیدار می‌شوند و ساختارهای ذهنی هستند، اما افراد را با بُعدی «عینی» به جمع پیوند می‌دهند که نمی‌توان آن را به نیات اولیه‌ی سوژه‌ها تقلیل داد.

هویت‌ها  همواره در درون رابطه‌ی پرسش و پاسخ پدید می‌آیند؛ به عبارت دیگر در پی یک پرووکاسیون شکل می‌گیرند، و با برجسته کردن تفاوت‌ها از هویت‌های دیگر بازشناسایی می‌شوند. از همین روی، اگر چه هویت‌ها ساختاری کثرت‌گرایانه دارند، اما همیشه در یک نظام پایگانی جا می‌گیرند.

 اما نکته اینجاست که هویت‌ها در طول تاریخ تغییر می‌کنند. این تغییرها البته یک شبه اتفاق نمی‌افتد. هویت مانند پیراهن چرکی نیست که بتوانیم با درآوردنش از آن خلاص شویم، اما البته این بدان معنا نیست که ویژگی‌هایی که هویت‌ها را می‌سازند یک «ماهیت» را تشکیل می‌دهند و نشانه‌های تغییرناپذیری هستند. مشکل این است که هویت‌ها همیشه به نشانه‌های خاصی وابسته‌اند و این نشانه‌ها واقعیت‌هایی کاملاً تجربی نیستند. برای مثال، «ایرانی بودن» را می‌توان به‌عنوان شهروند ایران بودن فهمید، ویا در تعریفی تحریک‌کننده به صورت «متولد شدن و زندگی در سرزمینی که اجدادمان با خونشان آبیاری کرده‌اند». طبق تعریف اول، از نظر عینی، تمام اعضای یک اقلیت قومی که دارای پاسپورت ایران هستند، باید ایرانی محسوب شوند؛ طبق تعریف دوم، کودکانی را که والدین‌شان ایرانی اما خود متولد امریکا هستند، نباید ایرانی شمرد. این تعاریف همه پر از تناقضات حل نشدنی هستند، زیرا پیش از هرچیز نشان از یک چشم سوم دارند که در مقام قاضی نشسته و حکم می‌کند چه کسی دارای چه هویتی است.

 ناسیونالیست‌های دوآتشه‌ای هم هستند که نه تنها این کودکان نسل دوم مهاجر  را  بلکه  کودکان نسل سوم را نیز ایرانی به حساب می‌آورند. اما از آنجا که هر هویت لاجرم یک روایت جمعی است، و در نتیجه‌ی همذات‌پنداری با نشانه‌های اجتماعیِ آن روایت تشکیل می‌شود و قوّت می‌یابد، متولدان نسل سوم به بعد معمولا تنها در تعاریف تنگِ ایوئولوژیکِ همان ناسیونالیست‌ها صاحب هویت ایرانی باقی می‌مانند. طبعا اگر حتی رشته‌ای باریک این افراد نسل سوم را با جمعی ایرانی یا با مجموعه نشانه‌هایی از  فرهنگ ایرانی مرتبط کند، سویه‌ای از هویت فردی‌شان در تنش با هویت ایرانی قرار می‌گیرد، و همین مثال کافی است که پی ببریم هویت مفهومی متکثر است. 

همین منطق برای اقوام گوناگون ایرانی نیز صدق می‌کند.  به طور طبیعی، در شرایطی که زوری بالای سر کسی نیست، یعنی در شرایط عادی، یک نفر اهل بانه در عین کورد بودن می‌تواند خود را ایرانی نیز  بداند. اما هر وقت که سر و کله‌ی اقتدار پیدا شود، در واکنش با آن مقاومت نیز رخ می‌نماید و به تنش‌های هویتی ‌دامن می‌زند. و همین نشان می‌دهد که تمام هویت‌ها باری سیاسی دارند که پای حکومت‌ها  را هم به میان می‌کشانند. 

حکومت‌ها بدون استثنا از تعاریف استاتیک مربوط به هویت استقبال می‌کنند. جمهوری اسلامی تعریفی از هویت مرکزی دارد تا بتواند هر که را که در این تعریف نگنجد، غیر و دشمن بخواند. این تعریف ذات‌باورانه شبیه عروسک‌های روسی است: ایرانیِ فارسی‌‌زبانِ مسلمانِ شیعه اثناعشریِ مؤمن به اصل ولایت فقیه. بقیه به نسبت دوری و نزدیکی‌شان به این تعریف صاحب یک هویت انتصابی می‌شوند. هویت انتصابی معمولا به واکنش‌های فردی، قومی و جنگ‌های هویتی و  سیاست هویت منجر می‌شود. در چنین جوامعی دشوار ب‌توان کسی را در هر جناح پیدا کرد که برای خود به هر ترتیبی که شده روایتی مجعول از هویت ساخته و پرداخته نکند. روی‌آوری به هویت ایران‌شهری در میان کسانی که خود را فارس می‌شمارند، و یا برخی تعصب‌های شووینیستی در میان بخش‌هایی از اقوام فلات ایران نتیجه‌ی همان دگماتیسم موجود در سیاست هویتِ اقتدارگرای مرکزی است.

راه نجات از این دُور باطل نه در ارایه‌ی تعریفی جدید از مفهوم هویت، که در تقویت آن فرهنگی است که «نقد سیاست هویت» را در دستور کار خود قرار دهد. زیرا نقد موضوع خود را جدی می‌گیرد. هویت‌ها را نیز باید جدی گرفت  به منظور ایجاد جامعه‌ای متشکل از افرادی که در آن هویت‌ها  اقتدار  تلقی نمی‌شوند؛ جامعه‌ای که در آن می‌توان  مانند اودیسه گفت «من همانی هستم که هستم».

برای رسیدن به چنین جامعه‌ای ملل اروپایی پس از جنگ دوم جهانی از پا ننشستند. البته تا درجات قابل توجهی راه درازی پیمودند ولی همچنان این مسیر ادامه دارد، زیرا کانون‌هایی که هنوز از سیاست هویت بارور می‌شوند، به سبب شکل عوض کردن سرمایه‌داری به بقای خود ادامه داده‌اند.

ما در ادامه‌ی این بحث به آلترناتیوی که یورگن هابرماس در برابر سیاست هویت ارایه کرد، نظر خواهیم انداخت زیرا حاوی درس‌های بسیاری برای ما نیز می‌تواند باشد.

میهن‌دوستی مبتنی بر قانون اساسی

هابرماس که نتایج عینی ملی‌گرایی را در عمر خود از نزدیک با روی کار آمدن حزب ناسیونال سوسیالیست تجربه کرده بود، به دنبال راهی برون رفت از این بن‌بست بود.

او خاطرنشان می‌کند که در تاریخ اروپا، دولت ملی، همگونی قومی و فرهنگی را ایجاد کرده که زمینه‌ی لازم را برای نهادهای دموکراتیک و لیبرال فراهم کرده است. دولت ملی و دموکراسی دو همزاد هستند که در زیر سایه‌ی ناسیونالیسم به وجود آمده اند. با این حال، در آلمان، در اوایل قرن بیستم ناسیونالیسم خود را در جایی بالاتر از  روحیه‌ی جمهوری‌خواهی قرارداد و بعدا به انحرافات نژادپرستانه گرایید که هولوکاست نتیجه‌ی عینی‌اش بود. از سال ۱۸۷۱ تا ۱۹۴۵ کلمه‌ی «ملت» به معنای «وحدت و پاکسازی از غیر» بود که باید از طریق قلع و قمع «دشمنان مردم» حاصل شود (Volksfremde): سوسیال دموکرات‌ها، کاتولیک‌ها، اقلیت‌های قومی و سپس یهودیان، رادیکال‌های دموکرات، چپ‌ها، روشنفکران و غیره باید «پاکسازی» می‌شدند. در برابر این مفهوم از ناسیونالیسم، هابرماس مفهوم «میهن‌دوستی مبتنی بر قانون اساسی» (Verfassungspatriotismus) را پیشنهاد می‌کند. یعنی میهن‌دوستی مبتنی بر وفاداری به اصول سیاسیِ جهانیِ آزادی و دموکراسی که در قانون اساسی جمهوری فدرال آلمان تجسم یافته است.

 برخلاف ناسیونالیسم، میهن‌دوستی مبتنی بر قانون اساسی،   شهروندان را از تصور مردم به عنوان یک جامعه بر اساس زبان و فرهنگِ پیشاسیاسی جدا می‌کند. این شکل از میهن‌دوستی مشروعیت کامل و ارزش اخلاقی اشکال مختلف زندگی را به رسمیت می‌شناسد و متعهد به گنجاندن فرهنگ‌های مختلف در چارچوب جمهوری است. به همین دلیل، هابرماس تأکید می‌کند، میهن‌دوستی مبتنی بر قانون اساسی تنها شکل میهن‌دوستی است که امروز پس از آشویتس برای مردم آلمان ممکن است.

دوست داشتن کشور خود برای جمهوری‌خواهان، به معنای دوست داشتن جمهوری است. یعنی آزادی مشترک و قوانین مدنی و برابری سیاسی.

اصطلاح Verfassungspatriotitismus هابرماس به هیچ وجه این سنت جمهوری‌خواهی را در هم نمی‌شکند. در عوض نسخه‌ی جدیدی است از آن. این نه تنها یک بازگویی از اصل میهن‌دوستی جمهوری‌خواهانه است که عشق به کشور را بیش از هر چیز به معنای عشق به جمهوری بازشناسایی می‌کند، بلکه همچنین تاکید می‌کند که جمهوری که موضوع عشق شهروندان است (یا باید باشد)، فقط جمهوری خاص آنهاست؛ نه فقط نهادهای دموکراتیک، بلکه نهادهایی که در یک بافت تاریخی خاص ساخته شده‌اند و با شیوه‌ی زندگی – یعنی فرهنگ – شهروندان آن جمهوری خاص مرتبط هستند. هابرماس می‌گوید برای زندگی در قلب و ذهن شهروندان آلمانی، میهن‌دوستی مبتنی بر قانون اساسی باید معنای خاصی داشته باشد. نمی‌توان آن را به‌عنوان پیوستی به ارزش‌های جهانی دموکراسی ارایه کرد، بلکه باید آن را به‌عنوان دلبستگی به ارزش‌های دموکراسی که در نهادها و اسناد سیاسی جمهوری فدرال تجسم یافته‌اند، دانست. 

و این چه بسا درس خوبی باشد برای ما  که پس از نجات از جمهوری اسلامی، بدون سردرگمی و یا افتادن در دام اشاعه‌دهندگان توهّمات ملی‌گرایانه بتوانیم مردمان اقوام گوناگون خود را گرد یک میهن‌دوستی مبتنی بر یک جمهوری با قانون اساسیِ دموکراتیک متحد کنیم.

*

«دشواری هویت ایرانی» نوشته سيما راستين / منبع: نگاه نو ۱۴۱، بهار ۱۴۰۳ (برگرفته از اخبار روز)

همچنين پس از انتشار اين نقد، نويسنده مطلب «دشواری هویت ایرانی» (سيما راستين) بدان پاسخی داده اند :
اخبار روز پنجشنبه ٧ تير – ٢٧ ژوئن
هویت ایرانی از دیدگاه اروپا محور – سیما راستین

هوشنگ کوبان در مقاله‌ای زیر عنوان هویت ایرانی به نقد مقاله ” دشواری هویت ایرانی” پرداخته است.

صرفنظر از  تفاسیر نادرست و قضاوت‌های نادقیق و شتابزده  ایشان درباره نوشته من که گویا “تخت جمشید را ارکان هویت ایرانی” معرفی کرده‌ام و با “افتخار و حس غرور ملی از دوران هخامنشیان و ساسانیان” یاد کرده‌ام، که مطلقا برباور و حقیقت نوشته من انطباق ندارد، نگرش ایشان  را در چند نکته محوری مردود می‌دانم:

۱. نخست  این  که ایشان  به تحلیل من از تخت جمشید به عنوان یک مکان تاریخی ویژه   با روش ” حافظه جمعی”  و “حافظه فرهنگی”  که از دانشمند نامدار یان آسمن وام گرفته‌ام، نه  تنها توجهی نکرده است، بلکه با تکرار واقعیات تاریخی درباره جنگها و سرکوبهای دولت هخامنشی‌، اهمیت “نظریه حافظه جمعی” یان آسمن را  که  در موشکافی از  عمارتهای تاریخی، اشیا ، خط و متن‌های تاریخی متجلی می‌شود و  راهنمای ما  برای شنا ختن تاریخ و  همچنین “هویت فرهنگی” است، متوجه نشده  و به سادگی از کنار آن عبور کرده است. سپس  با حذف این بخش کلیدی، نقد متفرعنانه‌ای که با تفاسیر شخصی و دلبخواهی ایشان آراسته شده است، ارائه داده‌اند.

۲. تمرکز من در بخشی که تخت جمشید را به عنوان یک مثال شاخص با روش  ” حافظه جمعی و فرهنگی”  یان آسمن تحلیل کرده‌ام،  علاوه براهمیت معماری، سنگتراشی و به ویژه سنگ نبشته‌های تاریخی/ فرهنگ نوشتاری  که معرف سطح فرهنگ و تمدن زمان خود هستند، اشاره به فرهنگ تساهل است و نه شکوه و جلال  امپراطوری پارس. در بالای تالار بزرگ ورودی تخت جمشید این جمله  نقش بسته است:  ” دروازه ملل”،  که من آن را جلوه‌ای ازحضور ملل و فرهنگهای گوناگون و شکل‌گیری  فرهنگ تساهل در آن زمان، می‌دانم. مسلما اگر به جای دروازه ملل، سنگ‌ نبشته ” دروازه پارسیان یا شاهان” بر سر در تالار حکاکی شده بود، چنین قضاوتی ممکن نبود. در همانجا به سنگ نوشته‌های دیواره بیرونی آرامگاه داریوش اشاره کرده‌ام که به سه زبان پارسی باستانی، ایلامی و اکدی حکاکی شده است. حافظه جمعی در نوشته و ایجاد متن ، عالی ترین شکل حافظه فرهنگی است. یان آسمن می‌نویسد: “حافظه فرهنگی مترادف با تاریخ و آگاهی تاریخی نیست، بلکه شکل مستقلی از ارجاع به گذشته است که  با اختصار و چشم انداز مشخص می شود و نه منابع و ردپاهایی که در هر جایی یافت می شوند. متن‌های فرهنگی، محدوده چشم‌اندازها را مشخص می‌کنند. آنها بیان‌ معنا شناسانه  و نمادینی هستند که در جامعه مفروض در  چارچوب موقعیت های گسترده، مورد ارتباط، گفتگو و بحث قرار می‌گیرند” . هر جامعه‌ای نه تنها با نگرش‌هایش نسبت به آینده، بلکه نسبت به گذشته نیز تعیین می‌شود و اهمیت خاطراتش کمتراز اهداف و برنامه‌هایش  نیست. از آنجایی که گذشته، در خاطره‌ها زنده است و در حافظه فرهنگی شکل می گیرد، با تحقیقات تاریخی مورخان درباره گذشته متفاوت است. این گذشته ماست، چیزی که زمانی بودیم. افق حافظه فرهنگی تنها تا آنجا امتداد می یابد که جامعه بتواند خود را در گذشته بیابد و مسئولیت آن را نیز  برعهده بگیرد.

همچنین  در مطالعات جامعه شناسی تاریخی،  پرداختن به چنین نکاتی در  ادبیات و متون تاریخی اهمیت بسیاری دارد. زیرا نگاه ما را به سوی ادیبان،  نویسندگان، صنعتگران، خطاطان و دیوان‌داران که نمایندگان مردم هستند، سوق می‌دهد و نقش و حضور آنها را  بیان می‌کند و نه فقط شاهان و سرداران جنگاور را. در دوران دانشجویی در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه  تهران، استاد فرهیخته ما، دکتر غلامحسین صدیقی درسی را زیر عنوان ” اجتماعیات در ادبیات فارسی” می‌آموخت. او در این درس، متن‌های تاریخی و اشعار و غزلهای شاعران هر عصر را ذره ذره  تحلیل می‌کرد تا از درون آنها، وضعیت اجتماعی آن زمان را موشکافی کند.

۳. تاریخ بشر مملو از خشونت و کشتار و خونریزی است،  حتی عصر جدید و تاریخ نویسی مدرن نیز ازمصائب جنگها و کشتارها و نسل‌کشی‌ های بیرحمانه در امان نبوده است. آثار قرنها ستم دولت‌های استعماری فرانسه، بریتانیا، اسپانیا، نسل کشی ساکنان اولیه آمریکای شمالی توسط اروپائیان و تصرف کامل سر زمین آنها، هنوز ترمیم و درمان نشده است. بشریت در دوران معاصر شاهد جنایاتی  به مراتب هولناک تر و سیستماتیک تر از گذشته بوده است: در فاجعه هولوکاست  ۱۹۳۳-۱۹۴۵ آخرین متدهای علمی وفن‌آوری‌های مدرن  برای  کشتار و پاکسازی نژادی انجام گرفت. دانشمندان، پزشکان، فلاسفه، مهندسان وآموزگاران با رژیم ناسیونال سوسیالیست کار می‌کردند، نه کسانی نظیر شعبان بی‌مخ‌های‌ وطنی. در این عصر همچنین شاهد انفجار بمب اتمی در هیروشیما و  ناکازاکی بودیم که مصائب آن هنوز از جامعه ژاپن رفع نشده است. ترور و سرکوب مخالفان در اتحاد جماهیر شوروی توسط استالین، جنگها  و نسل‌کشی در منطقه بالکان… و..و.. اکنون پرسش این است‌ آیا مردم این کشورها: فرانسه، بریتانیا، آمریکای شمالی، روسیه، فاقد هویت  ملی و تاریخی هستند؟ آیا ملت‌های معاصر  به دلیل جنایت‌ها و نسل کشی‌های تاریخی که توسط حکومت‌های قبلی اتقاق افتاده است، ملت خوانده نمی‌شوند؟ آیا  مکانهای تاریخی این کشور روزانه توسط هزاران توریست از سراسر  جهان بازدید نمی‌شود؟ آیا این  ملت‌ها به هویت ملی خود مغرور نیستند؟ آیا در مسابقات ورزشی جهانی از تیم ورزشی خود دفاع  نمی‌کنند؟   آیا فقط ملت ایران بایستی به دلیل جنگاوری‌های و خونریزیهای حکومت‌های قبلی، مجازات و از هویت تاریخی خود محروم شوند؟  آیا آکروپولیس و اهرام ثلاثه مصر، کلیسای نتردام فرانسه، کاخ باکینگهام، واتیکان که بزرگترین جاذیه‌های توریستی برای جهانیان هستند، مراکز دادگستری و عدالت پروری برای ساکنین  سرزمین خود بوده‌اند؟  یا در همین کاخها و کلیساها،  شکنجه  و اعدام  و ساحره  سوزانی  انجام گرفته است؟  متاسفانه هنوز پس از فاجعه هولوکاست، شاهد جنگهای بسیاری در منطقه بالکان، در عراق، در افغانستان و  اکنون در اوکراین و غزه هستیم. آیا اهمیت این وقایع کمتر از لشگرکشی خشایار  شاه به آکروپولیس یونان است؟ البته  که یونانیان  نیز انتقام حمله خشایار شاه به آکروپولیس را با سوزاندن و ویران کردن تخت جمشید گرفتند. در یونان باستان که برای همه  جهان مظهر  تمدن و  فرهنگ و تمدن بوده است، مدام جنگهایی میان آتن و اسپارت انجام می‌گرفت و هرجنگی با قتل عام ملت درگیر به پایان  می‌رسید. تاریخ بشریت  سراسر جنگ و خشونت  و کشتار  است. بنابران تاریخ  ایرانیان در مقایسه با قدرتهای استعماری و کشورهایی که نسل‌کشی‌های بی شمار و  هولوکاست  را بر پا کردند،  موردی استثنایی محسوب نمی شود و هولناکتر و شرم‌آورتر از تاریخ آلمان و فرانسه، اسپانیا و هلند و ایالات متحده آمریکا نیست.  به گفته آلایدا آسمن ، ما درهرحال در ملت زندگی می‌کنیم و دولت‌هایی لیبرال یا مستبد داریم.  

 ۳.  به گمان من نگرشی که غرب را مهد تمدن  و فرهنگ  می‌داند و همه مظاهر  آن را تمجید و ستایش می‌کند  ولی تاریخ سراسر از ستم و نسل‌کشی در این کشورها و تفرعن ملی  و  ناسیونالیسم امروزی آنها را نادیده می‌گیرد ، تجسم تفکر “اروپا محور” است.  در  زیر نویس مقاله ” دشواری  هویت ایرانی ” از حمامی بسیار زیبا  و با شکوه به  نام  حمام چهار فصل نام بردم که بخش جداگانه‌ای  با همان معماری و زیبایی برای اقلیت‌ها دارد، آیا این را فرهنگ تساهل نمی‌نامند؟  آیا درباره  معبد بزرگ و تاریخی یهودیان ایران استر و مردخای در همدان چیزی شنیده‌اید؟ می‌دانید چند سال قدمت دارد و چه جایگاهی  برای  مردم همدان و گردشگران ایرانی  دارد ؟ آیا از زندگی یهودیان ایران چیزی می‌دانید؟ آیا اینها جلوه‌های تساهل فرهنگی در ایران نیستند؟ اروپا محوری نویسنده تا  اندازه‌ای است  که حتی به تاریخ  نگاران نامدار ایرانی مانند احمد اشرف و فخرالدین عظیمی که به نوشته‌های آنها به کرات استناد کرده‌ام   و نامشان در فهرست منابع آمده است، اشاره نمی‌کند.    

پرسش این است  که  تکلیف هویت ملی ملت‌هایی که نظام حکومتی جمهوری و  قانون  اساسی  دموکراتیک ندارند، چه می‌شود؟

۴. اما  استناد نویسنده  به  یورگن هابرماس و نظریه ” میهن دوستی  مبتنی بر قانون اساسی”  به عنوان یک الگو برای میهن دوستی در ایران،  واقعا یک  قیاس مع‌الفارق است. در اینجا پرسش این است  که  تکلیف هویت ملی ملت‌هایی که نظام حکومتی جمهوری و  قانون  اساسی  دموکراتیک ندارند، چه می‌شود؟  با نسخه هابرماس، برای ملت‌های  ترکیه و پاکستان  وایران چه توصیه‌ای ارائه می‌شود؟ آیا هویت ملی و تاریخی  را می‌توان در حال تعلیق نگه داشت تا ملت انقلاب  کنند و در مجلس موسسان قانونی دموکراتیک بنویسند  و از  فردای  آن روز  به  جهانیان اعلام کنند : ” سلام، ما ملت ایران هستیم.”. یکی دیگر از روشنفکران پست مدرن و  اروپا محور درباره هویت ایرانی نوشته بود که هویت  بر دونوع است: یخردانه و نابخردانه. بر مردم ایران است که هویت  بخردانه را برای خود  برگزینند!  برای میهن پرستی مبتنی بر قانون اساسی پیشنهاد شده ، چند دهه بیشتر باید منتظر بمانیم تا جمهوری واقعی تاسیس شود و ما به مقام ملت ارتقا پیدا کنیم، هویت ایرانی کسب کنیم تا سرانجام  حق میهن  دوستی شامل حال  ما ‌شود.. کدام ملت می‌شناسید که قرنها در انتظار جمهوری دموکراتیک و با هویت معلق موجودیت داشته باشد؟  چنین وضعیتی را  ساموئل یکت در کتاب ” در انتظار گودو” به خوبی ترسیم کرده است…

۵. تنها نکته‌ای که نویسنده  درباره نوشته من به درستی برداشت کرده است، اهمیت نظریه ارنست رنان درباره ملت است. آری من با قاطعیت بر این باور هستم که  ملت در ایران  یک اصل معنوی است، جامعه بزرگی از همبستگی که  در یک واقعیت ملموس خلاصه می‌شود: در توافق  و تمایل آشکار به  ادامه زندگی مشترک. آری  وجود یک ملت –  یک همه‌پرسی روزانه است، همانطور که وجود فرد، تأیید مستمر زندگی است. این  جمله ارنست رنان دقیقا بر قامت ملت  ترکیبی ایران که از اقوام و  مذاهب  گوناگون تشکیل شده است و علیرغم همه دشواریها در کنار یکدیگر به شیوه‌ای مسالمت آمیز  همزیستی می‌کند، اندازه است.

در پایان بازهم شعر گوته را در دیوان شرق و  غرب  تکرار می‌کنم:  

آن کس که از سه هزار سال آگاهی نداشته باشد،

 بی تجربه در تاریکی می ماند

و روز به روز زندگی می‌کند.

سیما راستین امان آباد