شيدان وثيق
افسانههاي «پيرامون- مرکزي»
از باندونگ تا وال استريت
دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۱
شيدان وثيق
امروزه، فعالان چپ، در چندگانگي خود، نظريههايي را در سه زمينهي کلان سياسي، اجتماعي و تاريخي مطرح ميکنند. يکي، در بارهي اوضاع جهان کنوني پس از فروپاشي «سوسياليسم واقعاً موجود» و پايان سِکانس تاريخي جنبشهاي ضد استعماري در نيمهي دوم سدهي گذشته است. دومي، در مورد خصلت و ويژگيهاي جنبشهاي اجتماعي و مردمي امروزي براي تغيير وضع موجود در سطح کشوري، منطقهاي و جهاني است. زمينهي سوم را مسالهي «گسست» يا خروج از سيستم سرمايهداري جهاني از موضع چپِ خواهان تغييرات ساختاري تشکيل ميدهد.
از ميان ديدگاههاي مختلف، نظريهاي برجسته ميشود که من آن را «پيرامون- مرکزي» مينامم. آنرا «جهان سومي»، «سهقارهاي» يا «جنوب- شمالي» نيز ميخوانند. اين نگاه که بينشي سياسي و ايدئولوژيکي است، سابقهاي دراز در تاريخ صد سالهي گذشته دارد. در ميان چپهاي ايران و جهان، به ويژه در کشورهاي موسوم به «جهان سوم»، اين نظريه همواره از وجهه و استقبالي برخوردار بوده و ميباشد. ديدگاه «پيرامون- مرکزي» را بدينين جهت اکنون مورد توجه قرار ميدهيم که مبلغان آن تلاش ميورزند نظريهاي که دوران تاريخياش سالها پيش به سر آمده را همچنان با نوستالژي و افسانهپردازي در شرايط تاريخي متفاوت کنوني زنده نگهدارند.
يکي از هواداران فعال اين ديدگاه در ميان چپهاي ايراني يونس پارسابناب است. او در مقالات خود که در رسانههاي مختلف(1) انتشار يافتهاند، به دفاع از نظريه «پيرامون- مرکزي» از موضعي که «چپِ راديکالِ خواهان گسست از نظام جهاني سرمايه» مينامد، پرداخته است.
در اين جا لازم به تصريح و تأکيد نيست که هر تلاشي از سوي چپِ آزاديخواه و دموکرات براي تغيير ساختاري وضع موجود چون فعاليتهاي نظري پارسابناب را بايد گرامي داشت. نقدِ نظرات فعالان چپ چون او به معناي نفي خواست و مبارزهي صادقانهي آنها براي آرمانهاي چپ سوسياليستي و رهايي خواه نيست.
با توجه به توضيح بالا، من در زير و در خطوط اساسي بينش «پيرامون- مرکزي» موجود در نظرات پارسابناب را زير سه افسانهپرداري مورد تأمل قرار ميدهم. انتخاب نظرات اين مبارز سياسي براي نقد بينش «پيرامون- مرکزي» از اين جهت است که او از شمار روشنفکران و فعالان جنبش چپ ايران است که بيشترين و جديترين تلاش را براي دفاع از اين نظريه طي ساليان گذشته انجام داده و همچنان ميدهد.
در اين نوشته، تمامي نقل قولها با حروف ايتاليک از مقالات مندرج در رسانههاي اينترنتي و نشريات برگرفته شدهاند. شمارهگزاريهاي داخل پرانتز در آخر فرازها به بخش يادداشت ها و ار اين طريق به عنوان مقاله و سايت مربوطه ارجاع ميدهند.
افسانهياول: “سه ستون مقاومت” در عصر باندونگ.
مي دانيم که در آن سِکانسِ تاريخي که پس از جنگ جهاني دوم و به طور مشخص از اويل دههي 1950 آغاز ميشود و تا اواخر دههي 1980 به پايان ميرسد، سه عامل اصلي نقش بارز و به سزايي ايفا ميکنند.
1- جنبشهاي آزاديبخش ملي بر ضد استعمار، نو استعمار و براي استقلال ملي: کنفرانس باندونگ (اندونزي 1955) و جنبشغير متعهدها (بلگراد 1961).
2- بلوک شرق به رهبري اتحاد شوروي، چين تودهاي و انقلاب فرهنگي آن (1966). در يک کلام، سوسياليسم واقعاً موجود تا فروپاشي آن در پايان دههي 1980.
3- جنبشهاي اجتماعي و کارگري در غرب. مبارزات ضد امپرياليستي براي صلح؛ جنبش مي 1968؛ جنبشهاي کارگري، فمينيستي، دانشجويي و زيستبومي؛ جنبش چپ، سوسيال- دموکراسي و دولت رفاه.
بينش «پيرامون- مرکزي»، در افسانهپردازي خود از اين سِکانس تاريخي، عناصر تشکيلدهندهي آن را «سه ستون مقاومت در گسست و رهايي از يوغ نظام جهاني سرمايه» تلقي ميکند. از جمله و به طور مشخص اتحاد جماهير شوروي و سويتيسم را ستون «سوسياليستي» اين مقاومت «سه سر» به شمار ميآورد.
در فرازهاي زير ميتوان به روشني تعبير تخيلي از ماهيت ان دوران تاريخي را مشاهده کرد.
«سه چالش بزرگي که… در سه منطقهي ژئوپوليتيکي جهان قد علم کرده بودند… اين سه ستون مقاومت عبارت بودند از: جنبش عظيم کارگري در اروپاي آتلانتيک (در غرب)، بلوک سوسياليستي سويتي (در شرق) و جنبشهاي رهاييبخش ملي در جهان سوم (در جنوب).» (4)
«جنبشهاي رهائيبخش عهد باندونگ در آن دوره در کشورهاي سه قاره پرچم گسست و رهايي از يوغ نظام جهاني را به اهتزاز درآورده بودند.» ( 2)
«واقعيت اين است که در دوره (1976 – 1991) با فروپاشي و تجزيه سه ستون مقاومت، سويتيسم، جنبشهاي رهائيبخش ملي در سه قاره و جنبشهاي کارگري در اروپاي آتلانتيک، نظام جهاني سرمايه موفق شد دو باره با اشاعه نئوليبراليسم هر نوع حرکت در جهت گسست از نظام… را نابود سازد.» (6)
«بعد از پايان جنگ جهاني دوم، يک رشته جنبشهاي عظيم رهاييبخش در کشورهاي آسيا و آفريقا به وقوع پيوستند… آنها موفق شدند “کنفرانس باندونگ” را در سال 1955 برگزار کرده و در سالهاي بعد اين جبهه مشترک را به سوي ايجاد سازمانهاي کشورهاي غيرمتعهد در نيمه اول 1960 سوق دهند. در يک پرسپکتيو تاريخي، ايجاد و رشد اين جبهه مشترک در مقابل نظام جهاني سرمايه مثمر ثمر واقع گشت…» (2)
«در آن دوره از جمال عبدل ناصر و احمد سوکارنو با افرادي مثل جواهر لعل نهرو و قوامي نکرومه و يا تيتو… اتحاد، همدلي و همزباني ايجاد ميکنند تا با محمد رضا شاه پهلوي و يا ايوب خان از پاکستان… معياري که در اين اتحادها و همدليها مطرح بود نه دين و مذهب و نه زبان و مليت بلکه موضع رهبران آن کشورها در مقابل نظام جهاني سرمايه (امپرياليسم) بود.» (2)
«جنبشهاي رهاييبخش ملي در آسيا و آفريقا در عهد باندونگ… از موقعيت قدر قدرتي و همکاري چالشگران ديگر ضد نظام (شوروي و جنبشهاي کارگري اروپاي غربي) نهايت بهره و حمايت را کسب کردند. در دوره عهد باندونگ کشورهاي در بند پيراموني با اتخاذ کمکهاي مالي، سياسي و به ويژه نظامي از طرف شوروي موفق گشتند از تهاجم کشورهاي امپرياليستي تا اندازهاي در امان باشند. با حضور شوروي به عنوان يک ابر قدرت نظامي در سطح جهاني، براي امريکا مقدور و ميسر نبود همانند گانگسترها در روز روشن به هر کشوري در جهان حمله کرده و آن را بمباران کند.» (2)
«انقلاب اکتبر 1917در روسيهي نيمه پيراموني و انقلاب اکتبر 1949در چين پيراموني بزرگترين و تاريخسازترين نمونههاي گسست جدي و اصيل از بدنه نظام سرمايهداري جهاني بودند. مضافاً، در سالهاي بعد از پايان جنگ جهاني دوم عروج امواج جنبشهاي رهائيبخش ملي و دولتهاي برآمده از آنها شرايط را در کشورهاي سه قاره آماده کرد تا بشريت زحمتکش در جهت گسست از نظام، تلاشهايي را به منصه ظهور برساند.» (6)
در نقدِ چنين احکامي با توجه به واقعيت تاريخي چه ميتوان گفت؟
1- کنفرانس باندونگ و جنبش کشورهاي غيرمتعهد در مخالفت با استعمار و نواستعمار شکل گرفتند. آنها، همانطور که از نام «غيرمتعهد« برميآيد، مخالف وابستگي به دو بلوک موجودِ آن زمان يعني آمريکا و شوروي بودند. با اين که پارهاي از اين کشورها وابسته به اولي و پارهاي ديگر وابسته به دومي بودند. آنها با همهي نقش مثبتِ انکار ناپذيري که در آن زمان در تغيير سيماي جهاني در جهت استعمارزدايي ايفا کردند، نه ضد سرمايهداري بودند و نه به طريق اولي «ستون گسست از سيستم جهاني سرمايه». نه دولتهاي مصر، هند و اندونزي (بخش مليگرا و ضدامپرياليست غيرمتعهدها) و نه دولتهاي ايرانِ رضا پهلوي، پاکستان ايوبخان و عربستان آل سعيد (بخش ارتجاعي طرفدار غرب غيرمتعدها) که هم در کنفرانس باندونگ شرکت کردند و هم عضو «کشورهاي غيرمتعهد» بودند، خواست و هدف گسست از نظام جهاني سرمايهداري را در سر ميپروراندند و يا ميتوانستند بنا بر ماهيتشان در سر بپرورانند.
2- دولتهاي مجتمع در کنفرانس باندونگ و سپس در جنبش غير متعهدها، در اکثريتشان، اقتدارگرا و مستبد بودند. پارهاي از همينها، در عين حال، مليگرا بودند و خود را ضدامپرياليست و مترقي معرفي ميکردند و اين چنين نيز در تاريخ به رسميت شناخته شدند. اين ديکتاتوريهاي ناسيوناليست يا پوپوليست از طريق کودتاهاي نظامي، قصري و يا به شکرانهي انقلابها و جنبشهاي مردمي به قدرت رسيده بودند. در رأس فعال آنها، دو رژيم ناصر و تيتو قرار داشتند که اولي از نوع ديکتاتوري نظامي ناسيونال- پوپوليست و دومي از سنخ توتاليتر سويتيک ولي مستقل از شوروي بود. در پارهاي از اين کشورها که بورژوازيهاي ملي با پس زدن کمپرادورها به قدرت رسيده بودند، سيستم دولتي Etatisme سلطهي بلامنازع خود را بر همهي امور اقتصادي، سياسي و اجتماعي اِعمال ميکرد. اين همه را نيز به نام «سوسياليسم ملي» انجام ميدادند: يعني حاکميت دستگاه نظامي- پليسي و سرمايهداري دولتي- بوروکراتيک با پشتيباني بلوک شرق که چنين نظامي را هم بر خود حاکم کرده بود و هم به «کشورهاي دوست» تجويز ميکرد.
3- سياست، تاکتيک و استراتژي ابرقدرت شوروي و تا حدود زيادي چين تودهاي بر اساس منافع ملي خود آنها استوار بود و نه بر اصول انترناسيوناليسم يا همبستگي با خلقها و زحمتکشان جهان. اين قدرتها نيز ميخواستند کشورهاي غيرمتعهد را به منطقهي نفوذ خود در برابر امپرياليسم غرب و منطقهي نفوذش تبديل کنند. پشتيباني سياسي و نظامي شوروي (و حتا تا حدودي چين تودهاي) از برخي جنبشهاي ضدامپرياليستي جهان سوم و از غيرمتعهدها نه به خاطر علاقهي آنها به آزادي و رهايي اين ملتها از «يوغ سرمايه جهاني» و به طور کلي از هر گونه «سلطه»، بلکه، به دور از نيت و هدف انترناسيوناليستي، تنها به خاطر منافع ملي، دولتي و سيادتطلبانهي خود آنها در برابر ابرقدرت سيادتطلب ديگر يعني ايالات متحده آمريکا بود. در اين جا بايد تصريح کنيم که وجود بلوک شرق و شوروي در اين دوران مانع تجاوزاتِ «گانگستري در روز روشن» توسط آمريکا يا غرب نگرديد. چه در اين سِکانس تاريخي بود که کودتاهاي نظامي در اقسا نقاط سه قاره در روز روشن سازمان داده شدند. در اين سِکانس تاريخي بود که مداخلهيهاي امپرياليستي غرب در همه جا از شرق آسيا تا آمريکاي لاتين با گذر از خاورميانه و آفريقا انجام گرفت. در اين سِکانس تاريخي بود که بزرگترين و طولاني ترين جنگ تجاوزکارانه امپرياليستي توسط آمريکا در ويتنام و مرزهاي کامبوج و لائوس به وقوع پيوست.
4- در اين سکانس تاريخي، مبارزهي بلوک شرق به رهبري شوروي با بلوک غرب به رهبري آمريکا به هيچرو مبارزهي سوسياليسم بر ضد سرمايهداري نبود. «سويتيسم» روسيه نه سوسياليستي/ کمونيستي بود و نه به طريق اولي «ستون گسست از سيستم جهاني سرمايه». در سويتيسم يا سيستم لنيني- استاليني که پس از انقلاب اکتبر در اين کشور استقرار مييابد و در سالهاي مورد نظر ما به اوج قدرت و در عين حال انحطاط خود ميرسد، سوسياليسمي دولتي و توتاليتر به ايدئولوژي و سياستِ حفظ و اقتدار مطلق دولتي بوروکراتيک، پليسي و فعالمايشا در ميآيد. شيوهي ديکتاتوري حزبي- دولتي به جاي شيوهي دموکراتيک و شورايي مينشيند. حزب- دولت به جاي زحمتکشان و به نام آنها قيموميت بر انسانها و هدايت آمرانهي امور جامعه در همهي زمينههاي سياسي، اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي را به دست ميگيرد. سرمايهداري از بين نميرود بلکه صاحبان خود را عوض ميکند، به طوري که تصاحب و تمرکز اقتصاد (توليد، توزيع و نيروهاي مولده) در دست حزب- دولت با شدت هر چه تمامتر به نفع بوروکراسي جديد يعني طبقه مديران و تصميمگيرندگان در دستگاه حزبي- دولتي، استمرار پيدا ميکند. ديالکتيک و ماترياليسم تاريخي در اشکال مبتذل و جبرباورانهاش براي توجيه سلطهي بيمانندي در تاريخ بشر که ساختمان سوسياليسم در يک کشور نام ميگيرد از سوي ايدئولوژي دولتي حاکم به خدمت گرفته ميشوند.
5- جنبشهاي کارگري در غرب در اين دوران هيچگاه سومين «ستون گسست از سيستم جهاني سرمايه» را تشکيل ندادند. نه مبارزات کارگري و سنديکاليستي و نه احزاب کمونيست وابسته به اتحاد شوروي چنين سياست و هدفي را دنبال ميکردند. «اورو- کمونيسم» يا کمونيسم اروپايي در اين سِکانس تاريخي شکل ميگيرد. روند سوسيالدموکراتگرايي در احزابي چون حزب کمونيست ايتاليا در اين زمان رخ ميدهد. زوال يکي از بزرگترين و مهمترين احزاب کمونيست اروپاي غربي وابسته به شوروي يعني حزب کمونيست فرانسه در اواسط اين دوره به ويژه پس از جنبش ماه مي 68 آغاز ميشود.
ما در اين دوره، در جنبش کارگري و چپ، نه تنها از شکل گيري پديداري به نام «گسست از سرمايهداري» بيش از پيش دور ميشويم بلکه، درست بر خلاف چنين جهتي، بيش از پيش به شکلگيري نظريه و عملي که ميتوان آن را فرايند سوسيال- دموکراتيزاسيون چپ و جنبش کارگري ناميد نزديک ميگرديم. به اين معنا که چپِ مارکسيستي در اين سِکانس تاريخي، به تدريج و گام به گام، نسبت به عدم امکان و حتا ضرورت برچيدن نظام سرمايهداري از طريق انقلاب يا تغييرات ساختاري اعتقاد پيدا ميکند. اين نظام، از نظر چنين چپي، در بُن و اساس يعني در وجود مالکيت، سرمايه، کار مزدوري، بازار و دولت، به عنوان تنها نظم عقلاني، عملي و ممکن بشري به رسميت شناخته ميشود. از نظر او جايگزين يا بَديلي بر اين سيستم تصورپذير نيست. پس آن چه که از چنين چپي باقي ميماند، سازمانها و احزاب رفرميستي هستند که مدعي انجام اصلاحاتي اجتماعي و عدالتخواهانه در نظام سرمايهداري در چهارچوبهي حفظ و مديريت آن ميباشند.
6- تنها در دو رخداد تاريخي قابل توجه در اين دوره را ميتوان در شمار تلاشهايي نوين اما متزلزل و معمايي در جهت «گسست از سيستم» ناميد. يکي جنبش ماه مهي 68 در اروپاي غربي به ويژه در فرانسه است. آن جا که مسالهي انقلاب چون رهايش Emancipation و نه تصرف دولت و اِعمال قدرت سياسي مطرح ميشود. ديگري در لحظهاي کوتاه در انقلاب فرهنگي چين در نيمهي دوم دههي 1960 است. آن جا که گاردهاي سرخ انقلاب فرهنگي از «به توپ بستن ستاد فرماندهي» يعني الغاي حزب- دولت و تشکيل کمونها سخن ميرانند. اما اين تلاشها که بسيار در اقليت و محدود بودند، به دليل شرايط تاريخي، کوتاهي فرصت و کاستيهاي فراوان در نظريه و عمل، نتوانستند و نميتوانستند مفهومها و نمونههاي تجربي و مبارزاتي نوين، تعميم بخش و جهانروا در زمينهي «رهايي» از نظم موجود يعني از سه سلطهي اساسي مالکيت، سرمايه و دولت به جاي گذارند.
افسانهي دوم: «دو جهانِ» عصر کنوني.
بينش «پيرامون- مرکزي»، در ادامهي تعبير و تفسير تخيلي خود از اوضاع جهان در «عهد باندونگ» و به سياق شيوهي کلاسيک دوگانهانگاري در تفکر سنتي چپ، دنياي امروز را نير به دو بخش «پيرامون» و «مرکز» تقسيم ميکند. از يکسو، «مرکزي» که «امپرياليسم سه سر» يعني به طور «محوري» آمريکا، اتحاديه اروپا و ژاپن را در بر ميگيرد و از سوي ديگر «تودهها و کشورهاي جنوب» که در برابر اين «مرکز» ايستاده و «پيرامون» را تشکيل ميدهند. «پيرامون» يا «جنوبي» که در حال مبارزه با سيستم جهاني سرمايهداري و گسست از آن است. از آن جملهاند، چالشگران ضدنظام در کشورهاي آمريکاي لاتين که به عضويت سازمان «اَلبا» درآمدهاند: چون کوباي برادران کاسترو و ونزوئلاي خاندان شاوز.
فرازهاي زير گوياي چنين نگاهي ميباشند.
«در جريان پنج قرن گذشته جهان بر اساس نابرابري به کشورهاي مرکز مسلط و کشورهاي در بند پيراموني تقسيم گشته است.» (2)
«… چند و چون “دو مدل انباشت”… با تأکيد بر تقسيم جهان به دو بخش مکمل و لازم و ملزوم کشورهاي توسعه يافته مسلط مرکز و کشورهاي توسعه نيافته در بند پيراموني ميپردازيم.» (5)
«در جهان امروز… کشورهاي مسلط مرکز به طور دائم وابسته به پروسه فعال استثمار کشورهاي پيراموني در بند هستند و اين در نتيجه کشورهاي پيراموني را توسعه نيافته نگاه ميدارد. در پرتو اين امر، اقتصاد جهانيِ مالي شده و جهانيتر گشته، به طور دائم به نفع ثروت زائي کشورهاي مسلط مرکز، شمال گلوبال، و در جهت ازدياد تعميق فقر زايي در کشورهاي پيراموني در بند، جنوب گلوبال، عمل کرده و تکامل مييابد.» (6)
«بعد از پايان دوره جنگ سرد، ترکيب بندي امپرياليسم با گسترش بيشتر گلوباليزاسيون سرمايه در تحت بازار آزاد نئوليبراليسم شکل نويني را کسب کرد که به اسم امپرياليسم دسته جمعي سه گانه (آمريکا، ژاپن، اتحاديه اروپا) معروف گشت. اين ترکيب بندي جديد امپرياليستي هسته اصلي کشورهاي مسلط مرکز را در بر ميگيرد.» (2)
«امپرياليسم دوره بعد از جنگ سرد به صورت پيکان سه سره (آمريکا، ژاپن، اتحاديه اروپا) عمل مي کند و در اين ترکيببندي آمريکا در رأس اين هرم و کشورهاي ناتو، جي 7 به اضافه يک و کشورهاي جي 20 به ترتيب شرکا، متحدين و دوستان اين نظام جهانيتر شده محسوب مي شوند.» (2)
«امروز بيش از هر زماني در گذشته امکان تغيير جهان نه در شکم و مرکز خود نظام بلکه در درون بخش پيراموني نظام ريشه پيدا کرده است. در حال حاضر سرمايهداري انحصاري بيش از هر زماني در گذشته به طور سريعتر و شديدتري در کشورهاي پيراموني زير سؤال قرار گرفته است. زيرا تقسيم جهان به دو بخش مرکزي و پيراموني و ويژگيهاي آن به اصليترين و يا انفجار آميزترين تضاد در درون نظام جهاني تبديل گشته است.» (6)
«امروز چالشگران ضدنظام در کشورهاي آمرکاي لاتين که به عضويت سازمان “اَلبا” درآمده و به مبارزات خود با نظام و در جهت گسست از محور آن، شدت بخشيدهاند… تلاش ميکنند با همدلي و همزباني خود را به يک بديل متحد چپ… تبديل سازند.» (2)
«اگر علائم شکلگيري و گسترش پروسه گسست را ديروز (1995 – 2010) در آمريکاي لاتن، ونزوئلا، بوليوي… و آسياي جنوبي، نپال، ديديم امروز (2011 – 2012) پيشرفت فراگير آن را در کشورهاي خاور ميانه و آفريقاي شمالي ميبينيم.» (5)
در نقد تقسيمبندي دو جهاني، ملاحظاتي را مطرح ميکنيم.
1- امروزه ما شاهد روندي هستيم که در مسير آن دنياي کنوني هر چه بيشتر از تقسيم «دو جهاني» در شکل مرکز- پيرامون يا شمال- جنوب دور و هر چه بيشتر نزديک به تصويري پاسکالي ميشود: «کرهاي که مرکزش همهجاست و پيرامونش هيچ جا» (انديشهها). تقسيم جهان به «دو» بر اساس مرکزي به نام امپرياليسم غربي (آمريکا، اروپا و ژاپن) و پيراموني به نام کشورهاي ضد امپرياليستي، به طور عمده ساخته و پرداخته ايدئولوگهاي اتحاد شوروي سابق و در خدمت منافع تاکتيکي و استراتژيکي اين ابرقدرت بود. البته بودند نظريهپردازان جهانسوميگرا و مستقلي چون سمير امين، متفکر فرانسوي و مصري تبار، که به تبليغ و ترويج اين تئوري با تفاوتهايي پرداختند و آن را به نام چپ ضدامپرياليست عرضه کردند. اما «تئوري دو جهان» حتا در دورهاي که مطرح شد يعني نيمهي دوم سده بيستم، سيماي درستي از واقعيت جهان به دست نميداد. چينيها، با طرح تئوري «سه جهان» خود (دو ابرقدرت آمريکا و شوروي، اروپا و ژاپن چون جهان دوم و کشورهاي سه قاره از چمله چين که جهان سوم را تشکيل ميدادند)، به واقعيت آن دوران نزديکتر بودند، با اين که اين تقسيم بندي نيز داراي اشکالات خود بود.
امروزه، نه يک، دو يا سه بلکه چند جهان در همزيستي و همستيزي رقابتي و اقتصادي با هم قرار دارند. هر کشور بزرگ از چين و هند تا برزيل با گذر از آفريقاي جنوبي و هر کشور کوچکتر از شرق و جنوب آسيا تا آمريکاي لاتين با گذر از خاور ميانه، چون «جهان»هاي متفاوت، در جست و جوي جايگاه، قدرت و نفوذ خود هستند. اين قدرتهاي «پيراموني» سابق و بيش از پيش «مرکزي» امروزي در فکر گسست از سيستم جهاني سرمايه نبوده بلکه در خدمت و در کنار آن قرار دارند، با خواست دفاع از منافع خاص منطقهاي و جهاني خود. سه قدرت بزرگ اقتصادي و نظامي قرن بيستم يعني آمريکا، اروپاي غربي و ژاپن امروزه رو به افول ميروند، در حالي که قدرتهاي جديدي در آتيه نزديک به جاي آنها مينشينند و يا همسان آنها ميشوند. از آن جمله است چيني که با آميختن دو سيستم سرمايهداري عنان گسيخته و ديکتاتوري پليسي تکحزبي ميرود که در سالهاي آينده نه تنها به بزرگترين قدرت اقتصادي جهان بلکه به بزرگ ترين قدرت نظامي و مداخلهگر در دنيا تبديل شود… مگر آن که انقلاب يا تحولات بزرگ سياسي و اجتماعي در اين کشور سمت ديگري به آن دهند.
2- فرمول «سرمايهداري جهاني شده است» امروزه به اين معناست که اين مناسبات نه مرکز يا محور دارد و نه پيرامون يا مدار به گِرد خود. سرمايهگذاري، استثمار و انباشت در هر جا و نقطه از کره زمين که سودآوري داشته باشد انجام ميپذيرند. اينان سرزمين، منطقه، ميهن و مليتي نداشتهاند، ندارند و نميشناسند. به همينسان، توسعه- عدم توسعه، وابستگي- عدم وابستگي، نابودي- سازندگي، ثروتزايي- فقرزايي… چون شاخصهاي ماهوي و متضاد حرکت بازار و سرمايه، جايگاه، منطقه، ميهن و مليتِ ويژه ندارند، جز آن چه که الزامات امر بازدهي و سودآوري حکم نمايند. صاحبان سرمايه نيز بيش از پيش نيروهايي نامرئي ميشوند. بدون نام و نشان حقيقي. بدون چهره. بدون مليت، سرزمين و ميهن. بدون جايگاه و مقر ثابت. بدون رنگ، بو و زبان خاص. در اين جا نيز تقسيم بنديهاي سابق از سنخ تقسيم جهان سرمايه به دو بخش مرکز و پيرامون، دستهبنديهايي که همچنان ميخواهند براي حرکت بازار و سرمايه مِلک و مُلک و مليتي تعيين کنند، در برابر واقعيتِ جهاني شدن سرمايه به معناي واقعي کلمه فرو ميريزند.
3- پايان جهان «دو قطبي» پيامدهاي خود را به همراه دارد. از آن جمله است، با استفاده از واژگان رايج در دنياي «سياست»، تبيين «دوست و دشمن» در مبارزه سياسي و اجتماعي. امروزه، اين دو عنصر و تضادِ آنها را نبايد در جايي ديگر و خاص يعني در «خارج» جُست و جو کرد. آنها در همه جا هستند از جمله و به ويژه در «درون ما» يعني در داخل هر جامعه. «دشمن» خانگي است و نزد ما لانه کرده است. از اينرو «مبارزه»، در هر «جا» و «مکان» که قرار داريم و براي رهايي از سلطه تلاش ميکنيم، تنها بين شرق و غرب، مرکز و پيرامون يا جنوب و شمال نيست بلکه به طور عمده با رژيم خودي، با نيروهاي حاکم خودي و اقشار و طبقات خودي است. مبارزهاي که در عين حال امروزه نميتواند تنها خصلت ملي يا منطقهاي داشته باشد بلکه جهاني و جهانرواست. در هر جا که مبارزهي اجتماعي هست، مبارزه تنها ميان خلق و ضد خلق ، کارگران بر ضد سرمايهداران … نيست بلکه در درون خودِ خلق، در درون خودِ مردم و زحمتکشان نيز جاري است. از اين نگاه هم که به بغرنجهاي زمانهي خود نگاه بياندازيم، ميبينيم که تقسيمات گذشته چون تقسيم بر مبناي طبقه، مليت… اعتبار خود را بيش از پيش از دست داده و ميدهند.
4- امروزه ميان کشورها در مناطق مختلف جهان همکاريها و اتحادهاي اقتصادي، تجاري و حتا سياسي براي دفاع از منافع خاصشان شکل ميگيرند. سازمان اَلبا (ائتلاف بوليواري براي خلقهاي آمريکاي لاتين)(7) يکي از آنها و بلکه مهمترين است که ابتدا پيماني تجاري ميان کوبا و ونزوئلا در آمريکاي لاتين بود. سپس با پيوستن کشورهاي بوليوي، نيکاراگوا و اکواتور… اين پيمان به اتحادي اقتصادي و سياسي در مخالفت با سياستهاي نئوليبرالي و در حمايت از ملي کردن صنايع از جمله صنعت نفت تبديل شد. شايان توجه است که ايران احمدينژاد و روسيهي پوتين نيز به عنوان ناظر در نشستهاي اين ائتلاف دعوت ميشوند. اين همکاريها و تعاونيهاي منطقهاي امروزي را نبايد به معناي آغاز فرايند گسست از سيستم جهاني سرمايه تلقي کرد. اينها بيش از هر چيز براي دفاع از منافع ملي و ايجاد مناسباتي کمتر نابرابرانه در اقتصاد جهاني به وجود ميآيند. با اين حال در اين حد نيز ميتوانند مفيد واقع شوند.
5- تغيير نظم موجود امروزه بيش از پيش در همهي کشورهاي جهان وابسته به خروج يا گسست از مناسبات سرمايهداري در اشکال و درجات مشخص، مختلف و ويژه شده است. اما اين ضرورت در حالي و در زماني خود را مطرح ميسازد که راهحلهاي تاکنوني به اصطلاح ضد (يا غير) سرمايهداري از نوع تمرکز مالکيت و اقتصاد در دست دولتهاي توتاليتر، پوپوليست و اقتدارگرا (چون راه حل «سوسياليسم دولتي» که سازمان اَلبا مروج آن در آمريکاي لاتين شده است) و يا اصلاحات رفرميستي توسط «دولت رفاه» در چهارچوب حفظ مناسبات بازار و سرمايه (راهحلهاي سوسيالدموکراتيک)، در هر جا که طي يکصد سال گذشته تجربه شدهاند، نشان دادهاند که به واقع نه عدالت اجتماعي ميآورند و نه برابري و بهزيستي براي مردم و به طريق اولي سوسياليسم و رهايي. امروزه، پربلماتيکِ تصاحب جمعي و دموکراتيک نيروهاي مولده و کنترل جمعي آنها در اشکالي که نه دولتي باشد و نه خصوصي همواره چون بغرنجي پيچيده بدون پاسخ باقي ماندهاند. بدون ترديد، اين پاسخ را، حتا در مقدماتيترين عناصر آن، نميتوان در کوبا، ونزوئلا، بوليوي و يا نپال… جست و جو کرد.
6- براي تبيين سوسياليسم رهاييبخش، چپِ دِگر، در گسست از دو چپ قدرتطلبِ توتاليتر (لنيني- استاليني) و اصلاحطلب نظم موجود سرمايهداري (سوسيالدموکراسي)، ناگزير بايد از نو و دوباره يعني به تقريب از ابتدا و اساس، در هر جا و مکان، در سطح ملي و جهاني، دست به ابداع و تاسيس ايدهها، نظريهها، راهکارها و اشکال نوين زند. چه، بايد گفت که سرآغاز چپِ رهاييخواه در گذشتهي او نَيارميده است بلکه پيشاپيش او سربلند ميکند. براي ايجاد چنين سوسياليسمي که ناشناس است و براي چنين چپِ دِگري که بايد از نو تاسيس شود، البته ميتوان و بايد شرطبندي و مبارزه کرد. اما همزمان بايد دريافت که برآمدن آنها در وضعيت امروز جهاني امري دشوار و بغرنج است.
افسانهي سوم: جنبشجهاني گسست، از تحرير تا والاستريت.
نگاه «پيرامون- مرکزي»، در تکميل افسانهپردازيهاي خود، جنبشها و انقلابهاي مردمي کنوني از مصر و تونس تا «فتح والاستريت» را «جنبش هاي جهاني گسست از سيستم سرمايهداري» به شمار ميآورد.
فرازهاي زير چنين دريافتي را به خوبي نمايان ميسازند.
«تشديد پروسهي مدام و لاينقطع انباشت در فاز فعلي سرمايهداري انحصاري به ثروتمندتر شدن بيسابقهي “يکدرصديها” (صاحبان مونوپوليها و اوليگارشيهاي فرمانبر آنان) و افزايش محرومتر سازي و فقرتر زايي “99 درصديها”… منجر گشته است.» (3)
«امروز نظام جهاني سرمايه به بن بست و به آخر عمر خود رسيده است. اين نظام به خاطر “اشباع” در امر انباشت ديگر مثل گذشتههاي تاريخي خود نميتواند به مسائل و مشکلاتي که در جامعه به وجود ميآورد پاسخها و راهحلهاي حتا موقتي ارائه دهد. در نتيجه براي اين که خود را از اين بحران عميق عبور دهد عليه نيروهاي کار و زحمت در کشورهاي مسلط مرکز و عليه خلقهاي کشورهاي پيراموني اعلام جنگ کرده است.» (3)
«امروز بشريت در سر راه يک گذرگاه پر اهميت تاريخي قرار گرفته است. سرمايهداري تقريباً تمام مشروعيتها و “هژموني فرهنگي” را که احتمالاً در گذشته بين بخشي از قشرهاي مردم داشته، از دست داده است. تنها مشروعيتي که سرمايهداري دارد اين است که شرايط را براي گذار به سوسياليسم آماده کرده است. به هر رو اين نظام امروز … در بستر “موت” افتاده است.» (3)
«هم اکنون در آغاز دهه دوم قرن بيست و يکم ما شاهد شکل گيري و رشد اين جنبش جهاني رهائيبخش در اکناف جهان از “بهار عربي” در کشورهاي خاورميانه و آفريقاي شمالي گرفته تا “جنبش فتح وال استريت”… هستيم.» (6)
«جنبشها و خيزشهاي رهائيبخش در… اواخر قرن بيستم و اوايل قرن بيست و يکم بزرگترين وقايع دنياي معاصر را در ارتباط با پديده گسست تشکيل ميدهند. اين جنبشها که ديروز در آسيا، به طور مثال در نپال، و آمريکاي لاتن، به طور مثال در ونزوئلا، بوليوي…، و امروز در آفريقا و خاورميانه، به طور مثال در مصر و تونس…، به منصه ظهور رسيدهاند، هم اکنون تحت نام “اشغال و فتح وال استريت” و ديگر کاخها نيز به آن سوي اقيانوسهاي آرام و آتلانتيک رسيدهاند.» (6)
در نقد اين احکام شورانگيز نيز چند نکته را بايد يادآور شويم.
1- عمر سيستم جهاني سرمايهداري بر خلاف ادعاي بالا که آن را در بستر موت ميپندارد به سر نيامده است. اين نظام، با وجود بحرانهاي ساختاري ژرف امروزياش، بحرانهايي که همواره با سرمايهداري همزاد و همراه بودهاند اما در عين حال به فروپاشي آن نيز نيانجاميدهاند، از يک سو با ايحاد نهادهاي جهاني کنترل جمعي و تنظيم روابط از طريق مذاکره و همکاري ميان خود و از سوي ديگر با ورود کشورهاي پيراموني سابق چون چين، هند و برزيل… در خانواده قدرتهاي بزرگ سرمايهداري، همچنان از توانمنديهايي براي حفظ و بقاي خود برخوردار است. از قابليت کنترل بحرانهايش گرفته تا امکان انباشت، سودآوري تا گسترش بازار و سرمايهگذاري در هر گوشهي جهان. بحران نظام سرمايهداري همواره شرط لازم اما کافي براي گذر از سرمايهداري نبوده است. به اين منظور شرطهاي ديگري بايد فراهم شوند که يکي از آنها برآمدن نيروي آگاه و کلکتيو اجتماعي در بستر رخدادها و جنبشهاي اجتماعي جهت تغييرات بنيادين سيستم و ايجاد «مناسباتي دٍگر» به جاي ابقا يا تکرار «همان»، هم در سطح ملي و منطقهاي و هم در مقياس جهاني است. نيرويي که تا کنون برنيامده و همچنان برآمدنش تاخير ميکند.
2- جنبشهاي ميداني در يکسال گذشته از تونس و ميدان تحرير قاهره تا والاستريت نيويورک با گذر از ميدان پواِرتا دِل سُل Puerto del Sol در مادريد و سنتاگما Syntagma در آتن… جنبشهايي خودجوش با خواستهايي گوناگون و متنوع و گاه متضاد بودند. همگي آنها نيز اقليت کوچکي نسبت به کل جمعيت آن کشورها را تشکيل ميدادند. اقليتي فعال و آگاه که در بزنگاه رخداد تاريخساز و تنها در آن لحظهي کوتاه تاريخي ترجمان خواستها و ارادهي اکثريت بزرگ مردم ميشوند و بس. جنبشهاي ميداني برآشفتهشدگان را نميتوان و نبايد در کليشهاي واحد با فرمولي واحد تعريف کرد و توضيح داد. آنها را نبايد «جنبشهاي رهاييبخش در گسست از سيستم جهاني سرمايهداري» تلقي نمود. در تونس، مصر و به طور کلي شمال آفريقا و خاورميانه عرب، مسالهي مرکزي بيرون راندن ديکتاتورهاي مادامالعمر و فاسد است تا چيزي به نام «گذر به سوسياليسم». در اسپانيا و يونان، موضوع اصلي خيزش اجتماعي مخالفت با سياستهاي اولترا ليبرالي اتحاديه اروپا و دولتهاي بيکفايتي است که رياضتکشي و فشار اصلي بحران بدهي و مالي… را بر مردم خود تجويز و تحميل ميکنند. در جنبش «فتح وال استريت»، اصل وجودي سياستمداران و حاکمان منتخب مردم به زير سوال ميروند، آنان که که هميشه و همواره در خدمت «1 درصديهاي» جامعه يعني اوليگارشي مالي و کلان سرمايهداران و ثروتمندان… و دفاع از منافع آنان در مقابل «99 در صديهاي» جامعهي زحمتکش، متوسط، جوان شاغل يا بيکار… عمل ميکنند.
3- با اين همه اما نقطههاي مشترکي را ميتوان در اين جنبشهاي ميداني متنوع که در مضمون، خواستها و شعارها متفاوتاند پيدا کرد که داراي اهميتاند اما مورد توجه چپ کلاسيک، به دليل نگاه سنتي او به مبارزه در شکل تحزب واقعاً موجود براي تصرف قدرت، قرار نميگيرد. آن چه که در همهي اين جنبشها به گونهاي زير سوال برده ميشود، به ويژه از سوي فعالان اجتماعي- سياسي جديد که به ميدان مبارزه براي تغيير اوضاع کشيده مي شوند، سيستم يا سيستمهاي موجود «نمايندگي کردن» امروزي در حوزهي سياست و ادارهي امور جامعه، کشور و جهان است. از آن جمله است «دموکراسي واقعاً موجود» چون عاليترين نماد «نمايندگي» سياسي در عصر مدرنيته. اين سيستم که نقش تاريخي مثبت خود را تا کنون ايفا کرده است، امروزه بيش از پيش محدوديتها و ناتواناييهاي خود را در ايجاد شرايط و زمينهها براي تغييرات بنيادين و ساختاري که براي شکوفايي و رهايي انسانها در آزادي و مشارکت با هم لازم و ضروري اند به نمايش مي گذارد. پارادُکس زمانهي ما اکنون در اين جاست: تغييرات ساختاري لازم، حياتي و بنيادين را نه ميتوان بدون دمکراسي واقعاً موجود انجام داد، چه در اين صورت، بهسان بلشويکها در انقلاب اکتبر، ديکتاتوري و استبداد را حاکم ميکنيم و نه مي توان آنها را با دموکراسي واقعاً موجود انجام داد چون در دموکراسي، تودهي محافظه کار ميتواند راه را بر تغييرات انقلابي مسدود کند. به عنوان نمونه، کافي است نگاه کنيم به نتايج انتخابات دموکراتيک در پي جنبشهاي اجتماعي اخير در تونس، مصر، اسپانيا و يونان. به بيان ديگر، از يکسو، بدون دموکراسي و انتخابات دموکراتيک يعني بدون مشارکت داوطلبانه و آزادانه خود مردم، تغييرات ساختاري و بنيادين نميتوانند انجام پذيرند و از سوي ديگر با دموکراسي موجود و انتخابات دموکراتيک نيز اکثريتي براي تغييرات ساختاري و بنيادين نميتواند شکل گيرد و دوام آورد . تا کنون تجربهاي نداشتهايم که نافي چنين پارادُکسي باشد.
4- امروزه در رد شکلها و شيوههاي سنتي فعاليت سياسي و سازماني، جنبشهاي احتماعي در همه جا، از جمله جنبشهاي ميداني اخير، در تکاپوي ابداع شکلهاي نويني از کار سياسي، مشارکت و خودسازماندهياند. همهي آنها نيز در برابر چالشهايي جديد و سخت قرار دارند. اشکال تاريخي و سنتي کار سياسي، آن چه که ما «سياست واقعاً موجود» مي ناميم، به زير سؤال ميروند. امروزه مسالهي «تغيير جهان بدون تصرف قدرت سياسي» يا به عبارت ديگر در راستاي احتضار دولت مطرح ميباشد. امروزه اشکال تاريخي و سنتي سازماندهي شناخته شده که در سدهي بيستم در نمونهي حزب- دولت، جبهه… براي رهبري و متحد کردن مردم، تصرف قدرت سياسي و حفظ آن عمل ميکردند و همچنان ميکنند، در بحران ساختاري ژرفي فرو رفتهاند و نميتوانند نيروهاي اجتماعي را مانند سابق متشکل و به حرکت درآورند. اشکال خود سازماندهي در جنبشهاي اجتماعي امروزي، با وجود موانع و مشکلات، داراي چنين خصوصياتياند که هر گونه انحصارطلبي، قدرتطلبي و سيادتطلبي را رد و مشارکت مستقيم، بدون واسطه و برابرانه همهي داوطلبان و مداخلهگران را تشويق ميکنند. فعالان و کنشگران اجتماعي امروزه به شيوههاي خودگردان سازماندهي تمايل دارند که مشخصهي آن ايجاد روابط تشکيلاتي از نوع ديگري است. به گونهاي که افراد و گروههاي مختلف شرکت کننده امکان يابند نقش خود را به منزلهي دخالتگران و تعيينکنندگان مستقيم و بدون واسطه در شرايطي برابر ايفا کنند. جنبشهاي اجتماعي براي دگرديسي تمايل نيرومندي به خودمختاري، خودگرداني و خودرهايي دارند. خودمختاري به معناي استقلال، حاکم شدن، حاکم بودن و حاکم ماندن بر سرنوشت خود است. خودگرداني به معناي نفي رهبري توسط يک مرکز (ولو مرکزي انقلابي، آگاه و پيشرو) و خود- مديريت برابرانه و گردان امور است. خودرهايي به معناي آزادي و رهايي انسان به دست خود از «سياستِ واقعاً موجود» و از «حزب – دولت» چون نيروهايي بَرين و جدا از جامعه و مسلط بر آن و بنا بر اين رهايي از سه سلطهي اساسي يعني مالکيت، سرمايه و دولت است.
نتيجهگيري
نظريه «پيرامون- مرکزي» مدعي است که از نقطه نظر چپِ انقلابي و سوسياليست، سه مسالهانگيز کلان امروز جهان را توضيح ميدهد: شکلگيري جنبش جهاني ضد سرمايهداري، گسست از سيستم جهاني سرمايهداري و گذار به سوسياليسم. در هر سه زمينه اما، اين نظريه، با حفظ ديدگاه چپ سنتي، موفق به توضيح وضعيت موجود جهان، تغييرات و تحولات کنوني و آتي آن و نقش چپِ رهاييخواه در اين ميان نميشود.
جهان کنوني، به دور از کليشهسازيهاي دو جهاني يا «پيرامون- مرکزي» رايج در دوران استعمار، باندونگ و جنبشهاي ضد امپرياليستي نيمهي دوم سده گذشته، با برآمدن قدرتهاي جديد و افول قدرتهاي کهنسال سرمايهداري، جهاني چندانه و چند “قطبي” (اگر بتوان از اين واژه استفاده کرد؟) شده است. با وضعيتِ جديدِ جهاني شدن سرمايهداري به معناي واقعي کلمه، تئوري سنتي تقسيم جهان به «پيرامونِ در بند» و «مرکز مسلط» که در گذشته ميتوانست مشروعيتي داشته باشد، امروزه دگرگون شده است. امروزه، «مرکز» و «پيرامون» جهان سرمايه در همه جا ميباشد و در عين حال در هيچ جاي مشخص نيست. از اينرو، «دوست و دشمن» به طور اساسي در خانه لانه کردهاند و نه در جايي دِگر.
جنبشهاي اجتماعي امروزي در جهان براي تغيير وضع موجود را ديگر نميتوان با فرمولهاي ضدامپرياليستي يا طبقاتي سابق چون تضاد خلقها و کشورهاي پيراموني يا امپرياليسم آمريکا- اروپا، تضاد طبقه کارگر با بورژوازي… توضيح داد. اوضاع جديد ملي و جهاني با طرح پروبلماتيکهايي چون تبيين سوژهي اجتماعي کُلکتيو براي تغييرات بنيادين که به کارگران محدود نميشود، چون جهاني شدن مبارزه براي تغييرات اجتماعي که راهحل در چهارچوبههاي کشوري يا ملي را غير ممکن ميسازد، چون شکلها و شيوههاي نوين مبارزاتي و خودسازمانيابي که لازمهي آن گسست از سياست و تحزب کلاسيک يعني «سياست واقعاً موجود» و «تحزب واقعاً موجود» است… چپ رهاييخواه را در برابر پرسشهايي بغرنج قرار دادهاند. از آن جمله است سه پرسش اصلي دوران کنوني ما: کدام تغييرات بنيادين در وضع موجود با کدام نيروهاي اجتماعي و براي کدام رهايش يا سوسياليسم؟ سوسياليسمي که دوباره بايد از سر انديشيده و ابداع شود، در گسست از دو آزمون تاريخي شکست خورده در قرن بيستم: «سوسياليسم واقعاً موجود» (سوسياليسم لنيني- استاليني) و «سوسياليسم براي مديريت نظم موجود» (سوسيالدموکراسي).
در تمام اين زمينهها، مشکل نگاه «پيرامون- مرکزي» در اين نيست که پاسخي براي اين پرسشها ندارد. چه، در حقيقت، کمتر کسي يا جرياني امروزه پاسخي براي آنها دارد.
درام بينش «پيرامون- مرکزي» در اين است که در بند ايقانهاي منسوخ خود پرسشي ندارد.
شيدان وثيق
ژوييه 2012 – مرداد 1391
cvassigh@wanadoo.fr
يادداشتها
از جمله در تارنماي اخبار روز و در نشريه طرحي نو (شوراي موقت سوسياليستهاي چپ ايران). براي دست رسي به مقالات يونس پارسابناب رجوع کنيد به آرشيو سايت اخبار روز www.akhbar-rooz.com و يا آرشيو سايت طرحينو: www.tarhino.com
ضرورت و چرايي برآمدن امواج رهايي در کشورهاي سه قاره و نقش چالشگران ضد نظام جهاني.
طرحي نو شماره 175-176
– اخبار روز : 29 اکتبر 2011
جهان پر از تلاطم و ضرورت تاريخي.
طرحي نو شماره 178
– اخبار روز : 9 فوريه 2012
صاحبان ثروت و قدرت، اشباع انباشت، انحطاط نظام سرمايه داري و ضرورت ايجاد جهاني بهتر.
طرحي نو شماره 179
– اخبار روز: 3 ژانويه 2012
فراز امواج “گسست” از محور نظام جهاني (بخش اول).
طرحي نو شماره 180
– اخبار روز: 3 آوريل 2012
فراز امواج “گسست” از محور نظام جهاني (بخش دوم).
طرحي نو شماره 181
– اخبار روز: 1 مي 2012
اَلبا ALBA : Alianza Bolivariana Para Los Pueblos De Nuestra América
براي اطلاع رجوع کنيد به : www.alianzabolivariana.org