محمد اعظمی
درست بيست و هشت سال از آن روز شوم مي گذرد. بيست و هشت سال پيش در ۱۹ آبان سال ۱۳۶۲ يکي از ياران عزيز و دلاورمان، بهروز سليماني، هنگام يورش پليس به منزلش، خود را از طبقه پنجم، جلوي چشمان نگران و وحشت زده همسر و دو فرزندش، به پائين پرتاب کرد و داغ دسترسي به جسد سالمش را نيز، بر دل پليس جمهوري اسلامي نشاند. با بهروز از سال هاي اوليه دستگيري، پس از انتقالم به زندان قصر – ۱۳۵۴- تا چند ماه پيش از جان سپردنش، زندگي تنگاتنگي داشته ام. مي خواستم امسال در باره اش بنويسم. گرفتاريهاي نا خواسته، که بر سرم آوارشدند، نگذاشت. نتوانستم از تحرکش برايتان بنويسم. بدون اغراق وقت استراحتي براي خود نمي گذاشت. هميشه در حال کار و تلاش بود. مي خواستم از مسئوليتش برايتان بگويم، که چگونه در زير تيغ پليس در حالي که پيش از دستگيري حکم اعدام او صادر شده بود، دائم در حال جا به جا کردن يارانش، به ويژه ياران کرد خود بود، تا آنان را از گزند پليس برهاند و پولي براي گذران زندگي به آن ها برساند. دلم مي خواست از مهر و دوستي اش حرف بزنم، که حتي براي تغذيه رفقايش نبز دز آن شرايط سخت و پليسي، تلاش مي کرد مواد غذائي کوپني تهيه کند و با دشواري هاي زياد آن را به دست آنان برساند. دوست داشتم قيافه اش، آن موهاي فرفري و چشمان پر نفوذ عسلي اش بگويم، که به روح و روانت گلوله مهر و محبت شليک مي کرد و در اعماق جسم و جانت مي نشاند. از آن شور و قاطعيت اش بگويم، که دائم انسان را به مبارزه قاطع تر فرا مي خواند. اما از عزمش در مبارزه عليه استبداد چه بگويم؟ همين بس که در زندان شاه همواره در صف مقدم مبارزه با پليس قرار داشت و هميشه يک پاي ثابت زندان انفرادي بود و در جمهوري اسلامي، مرگ خود خواسته اش، گوياي همه چيز است. متاسفانه نتوانستم در باره او آن گونه که دلم مي خواهد در سالروزش بنويسم.
به يادداشت هاي گذشته ام رجوع کردم و مطلبي را يافتم که در بيستمين سالگرد جانباختن او براي نشريه اتحاد کار تهيه کرده بودم. آن مطلب ميز گردي است با مشارکت چند تن از ياران بهروز. ياراني که هر کدام مراحلي را با او گذرانده اند:
يوسف اردلان از اعضاي اوليه كومهله، ناصر رحيمخاني و اكبر سيف که با بهروز از اعضاي رهبري سازمان فدائيان خلق بوده اند، خاطراتشان را در اين ميز گرد بازگو مي کنند.
در اين گفتگو تلاش کرده ايم به صورت تاريخي موضوع را پيگيري كنيم. از زندان شاه شروع كردهايم، سپس به كردستان آمدهايم و بالاخره به جنبههائي از فعاليت تشكيلاتي او در تهران پرداختهايم. آنچه از نظرتان ميگذرد حاصل اين گفتگوست.
********
ميزگرد به مناسبت بيستمين سالگرد مرگ بهروز سليماني
مبارز كمونيست و مدافع پيگيرحقوق خلق كرد
محمد اعظمي : اگر موافق هستيد گفتگو را از زندان شروع كنيم. پيش از صحبت شما اجازه مي خواهم به چند نكته كه به خاطرم مانده است اشاره كنم. من بهروز را در سال 54 در قصر ديدم. پركاري و تحرك او اولين خصوصيتي بود كه از او در ذهنم نشسته است. بهروز با علاقه زيادي تاريخ گروهها و محافل سياسي را دنبال ميكرد. با خود من در رابطه با گروهمان صحبتهاي زيادي داشت. و در پي يافتن نقاط اشتراك مردم لرستان و كردستان بود. از وضعيت مردم لرستان، سطح آگاهي آنها، وضعيت روشنفكران آنجا، وضعيت اقتصاد آن منطقه تا امكان فعاليت ما و تأثير آن روي مردم همه و همه مسائلي بود كه براي بهروز جذبه داشت. او در رابطه با كردستان نيز اطلاعاتش را جمع و جور كرده بود و درباره تاريخ مبارزه در كردستان جزوهاي نوشته بود. در زمينه پشتكارش يكي از دوستان مشترك ما ميگفت كه در زندان قزلحصار پس از سركوب زندان در سال ۱۳۵۲ كه امكانات زندانيان تقريباً به حداقل ممكن رسيده بود، ما يك راديو ضبط بدست آورديم. بهروز با آن برنامههاي راديو ميهن پرستان را ضبط ميكرد و بكمك يك گوشي كه خودمان ساخته بوديم شب تا صبح آن را پياده و سپس با كاربن تكثير ميكرد و به ما ميداد. ما هم اين اخبار را در حوزههاي تشكيلاتي كه بعد از صبحانه تشكيل ميشد، ميخوانديم. او ميگفت در تمام مدتي كه با بهروز بوديم او به تنهائي اين كار را انجام ميداد و من نديدم كوچكترين نشانهاي از خستگي بروز بدهد.
بهروز نوع برخوردش با مسائل زندان چپ بود. يعني آن زمان كه خود ما چپرو بوديم، حركات او بنظرمان چپ روانه ميرسيد. كساني كه با او پيش از من در زندان بودهاند ميگفتند در گذشته هم چپرويش بيشتر بوده و هم تكروي ميكرده است. من قبلاً در رابطه با بهروز از ناصر خاطراتي شنيدهام. اگر ممكن است ناصر تو برايمان بگو كه در زندان او را چگونه ديدي؟
ناصر رحيمخاني : بهروز را براي اولين بار در آذرماه سال 1352 در بند معروف به بند 4 و 5 و 6 زندان قصر ديدم. هم در آنزمان و هم بعدها كه درباره نسل خودمان، نسل دهههاي چهل و پنجاه فكر كردهام، ديدهام كه بهروز برخي ويژگيهاي اين نسل را بخوبي بازتاب ميداد. از ويژگيهاي اين نسل، پرسشگري بود. يعني در آغاز يك سلسله نظريات تئوريك و خط مشي سياسي حاضر و آماده را نپذيرفته بود و نميپذيرفت. بلكه سؤال داشت. نسبت به گذشته جنبش ملي و جنبش چپ سؤالاتي داشت و بصورت جدي اين سؤالات را دنبال ميكرد. اين نسل با ذهني باز و فارغ از پيشداوريها ميخواست براي سؤالات خود پاسخي پيدا كند و براي مبارزه راهجوئي كند. گروههائي از اين نسل در آغاز از منظر آشنائي با فرهنگ و ادبيات به سياست كشيده شدند. البته اين نسل به راديكاليسمي كشيده شد كه همراه خود جزمياتي داشت اما اين نسل از درون جزميات و ايدئولوژي و سياست و بويژه روحيات بجا مانده از نسل پيشين سربرنياورده بود گرچه پارهاي از آن مباني را با خود داشت. بهروز، پرسشگري اين نسل را داشت. تلاش داشت براي شناخت گذشته، شناخت تاريخچه چپ و تاريخچه حزب توده. نسبت به جبهه ملي و نهضت ملي پرسشگر بود و بخاطرم هم هست كه در اين زمينه با هم صحبتهائي داشتهايم. بهروز با پشتكار و علاقه زيادي گفتگوها و دانستههايش درباره تاريخچه مبارزات را مينوشت وجمعآوري ميكرد. باز اين نكته در خاطرم مانده كه براي يادداشتهايش جاسازيهائي در شماره 4 قصر داشت.
ويژگي ديگر نسل دهه چهل و پنجاه چابكي و نشاط جوانيش بود. اين نسل را ميبايست از منظر روحيات و غليانهاي درونيش هم نگاه كرد. روح طغيانگري در اين نسل موج ميزد. و اين طغيانگري در بهروز، هم در زندان و هم در بيرون زندان، تا زماني كه زنده بود، بچشم ميخورد. در اين رابطه ميخواهم به نكتهاي اشاره كنم. ايدئولوژي بسته وگرايش راديكال كه با قهر انقلابي توأم است، تعصب و خشكانديشي پديد ميآورد. وقتي از اين جايگاه با قدرت و قهر و تعصب حاكم (يا غير حاكم)، مبارزه شود، حالتي از عصبيت، گرهخوردگي و خشم دست ميدهد، بهروز اما انساني بانشاط بود. آدمي كه در برخوردهايش در زندان در چپ ما – كه چپرو بوديم- قرار داشت و ميبايست به زندگي و مبارزه و حتي نزديكانش، جزمي نگاه كند يا عبوس و خشك باشد، اين چنين با نشاط و سرزنده بود. اين پيچيدگي را شايد بشود اينگونه توضيح داد كه نسل چالاك دهه چهل و پنجاه – گرچه بعداً ايدئولوژي زده شد – اما در اساس با شوري اخلاقي به جنبشي كه براي او بيشتر جنبشي رهائي بخش و آزاديبخش و ملي بود، پيوسته بود و اين سبب ساز آن نشاط بود و بهروز ما يكي از نمونههاي بانشاط، خستگي ناپذير، مغرور و فروتن آن نسل بود. من بهروز را هميشه با اين مجموعه خصوصيات بخاطر ميآورم.
محمد اعظمي : صحبت ما بيشتر متمركز شد بر خصوصيات و روحيات بهروز. از شور و سرزندگيش، از پشتكار و فروتنياش، از چپروي و تكرويش سخن گفتيم. در اين زمينه ميخواهم اضافه كنم كه بهروز از جمله كساني بود كه در محفل فكري خودش غرق نميشد. با گرايشات مختلف زندان رابطه بسيار خوبي داشت اما در رابطه با مواضع سياسياش صحبتي نكرديم. ناصر تو در زمينه صفبنديها نكتهاي بخاطر داري؟
ناصر رحيمخاني : اواخر 1352 من مجدداً به قصر برگردانده شدم. موقعي كه به بند 4 و 5 و 6 آمدم صفبندي دو نظر – نظر مسعود احمد زاده و نظر بيژن جزني – وجود داشت و تقريباً همه كساني كه موافق مشي مسلحانه بودند در يكي از اين دو گرايش قرار ميگرفتند. بهروز در صف طرفداران مشي مسعود احمدزاده قرار داشت. شايد بهتر باشد اشاره دقيقتر به اين گرايشات و نقش و موقعيت افراد و چهرههاي اين گرايشات را بگذاريم به زماني ديگر.
محمد اعظمي : بهروز پس از آزادي به كردستان رفت و در آنجا پيش از انقلاب فعال بود. يوسف شما در آن دوره و دورههاي اوليه انقلاب در كردستان فعاليت سياسي تشكيلاتي داشتهايد. آيا در رابطه با فعاليتتان در كردستان خاطرهاي از بهروز داريد؟
يوسف اردلان : من با بهروز مدت كمي در زندان بودهام. او در طيف فدائيها بود. من هم در طيف سياسيكارها قرار داشتم. يعني كساني كه به كار سياسي – تشكيلاتي معتقد بودند. در زندان قصر رابطة دو گرايش محترمانه بود. اما نزديك نبود. قبل از آزادي از زندان به اوين منتقل شدم. در اوين رابطه طيف ما با فدائيها، كدر شد و از همديگر آزرده بوديم. با اين ذهنيت از زندان آزاد شدم و به سنندج آمدم. كردستان در قياس با ساير نقاط ديگر، ديرتر پا به ميدان تظاهرات عليه شاه گذاشت. نقطه قوت آن اين بود كه زمانيكه جنبش در كردستان سر برآورد، فضا مذهبي نبود. زماني كه به سنندج رسيدم بهروز كه پيش از من آزاد شده بود، بديدنم آمد. او بسيار صميمانه با من روبرو شد و خيلي سريع رابطه ما به همديگر نزديك شد.
در سطح شهر سنندج 56 كانون فعاليت بوجود آمد كه در مساجد جمع ميشدند. شايد بد نباشد بدانيدكه در كردستان مساجد محل اجتماع فقط مذهبيها نيست. محل اجتماع همه مردم است. چه مذهبي و چه غيرمذهبي بعنوان يك سنت در مساجد جمع ميشوند. اين 56 كانون اداره امور شهر را بتدريج در دست گرفتند. براي حفظ امنيت در سطح شهر نگهباني ميدادند. تقسيم خواروبار و مايحتاج عمومي هم توسط اين مراكز صورت ميگرفت. در اين مراكز فدائيها وجريان فكري كه بعداً كومهله را بوجود آورد فعال بودند. طيف مفتي زاده و صفدري هم كه مذهبي بودند مشغول زد و بند از بالا بودند. حزب دمكرات هم در آن زمان حضورش در سنندج محسوس نبود. بدينترتيب يك صفبندي بوجود آمد يكسوي آن مذهبيهاي وابسته به قدرت ايستاده بودند در آنسوي طرفداران فدائي و كومهله قرار داشتند. اين دو جريان گرچه در يك صف بودند اما با همديگر رقابت نيز داشتند. اما هرگز رقابتشان، اتحادشان را زير سؤال نبرد. بهروز در ايجاد چنين فضائي نقش بسيار مهمي داشت. يادم ميآيد كه او هم تلاش فراواني داشت كه هماهنگ عمل كنيم، و فعاليتها بيشتر معطوف به اداره امور مردم شهر ميشد. تظاهرات خياباني مثل ساير نقاط كشور نبود. با اين وجود، رژيم شاه از اين شكل فعاليت هراس داشت و در فكر توطئه بود. يادم هست حدود اواسط آذرماه پليس به يك بيمارستان در شهر سقز حمله كرد و يك پرستار را كشت. چند ساعت بعد از اين حادثه حدود ساعت 6 بعدازظهر يك اعلاميه با انشاي نيروهاي چپ در سطح شهر پخش شد و براي فرداي آن روز در ساعت 10 صبح در ميدان آزادي سنندج دعوت به تظاهرات كرده بود. من به اعلاميه شك كردم. ما كه بياطلاع بوديم. فدائيها هم معمولاً با آرم سازمان اعلاميه ميدادند. با وجود اين به بهروز زنگ زدم. بيخبر بود. تمام 56 كانون از آن بياطلاع بودند. مشتركاً تصميم گرفتيم در تظاهرات شركت نكنيم. فردا ساعت 8 صبح نيروي نظامي در ارتفاعات مشرف به ميدان مستقر شده بود و راههاي خروجي ميدان را بسته بودند. رژيم توطئه كرده بود كه جمعيت را به گلوله ببندد و زهر چشم بگيرد. اين مسئله از اين زاويه در خاطرم ماندگار شده كه بهروز با توجه به روحيه تندش كه همه با آن آشنا هستيم بمحض اينكه با فضاي عمومي تصميم روبرو شد بدون هيچ مقاومتي با كمال مسئوليت قبول كرد كه در تظاهرات شركت نكنند.
محمد اعظمي : شكل فعاليت شما در سنندج تجربه جالبي است. در ساير نقاط تا جائيكه من ميدانم چنين تجربهاي وجود نداشته است. اين 56 كانون چگونه امورات شهر را اداره ميكردند؟
يوسف اردلان : اين كانونها بنام شوراي محلات در مساجد بوجود آمده بود. تنظيم امنيت شبانه شهر را به عهده داشت . اين تجمع شوراي محلات آنچنان پذيرش تودهاي پيدا كرده بود كه به كنترل قيمتها و نظارت بر پخش آذوقه و نظارت بر كار سيلو و توزيع آن به نانوائيها و همچنين پخش نفت و قند و شكر و … نيز ميپرداخت و در ادامه آن، ايده ايجاد شوراي شهر شكل گرفت. در پي آن طرحي مورد پذيرش قرار گرفت كه از هر شوراي محله 10 نفر نماينده انتخاب شوند. بدين ترتيب از 56 شوراي محله، 560 نماينده در يك روز جمعه در مسجد جامع شهر تجمع نمايند و 25 نفر را بعنوان شوراي شهر سنندج انتخاب نمايند و اين شورا را به دولت تحميل نمايند. وظايف اين شوراي ادغام وظايف فرمانداري و شهرداري بود يعني ميبايست با انحلال اين دو ارگان، كار خود را شروع كند. انتخابات اوليه اواخر ديماه به انجام رسيد، قرار بر اين شد كه روز جمعه 6 بهمن 57 انتخابات شوراي شهر صورت گيرد. در طي اين مدت جماعت مفتي زاده تلاش فراواني در مخالفت با اين حركت نمودند اما موفق نشدند.
روز 6 بهمن ساعت 8 صبح افراد شهرباني حتي با لباس يونيفورم بدون هيچ مستمسكي به شهر ريختند، چندين مغازه را به آتش كشيدند و غارت كردند. ارتش براي جلوگيري از آنها به شهر حمله كرد و حكومت نظامي اعلام شد. در نتيجه انتخابات شوراي شهر نتوانست برگزار شود.
در اين دوران همكاري نزديكي بين نيروهاي سياسي مترقي بويژه كومهله و فدائي وجود داشت. كه البته بدون وجود افراد مسئول و پركاري مثل بهروز، اين همكاريها و همآهنگيها امكان پذير نبود.
پس از اين سركوب خشونتبار و غيرمنتظره يك نوع سرخوردگي و سردرگمي بوجود آمده بود. چون تشكيلاتي كه بتواند موقعيت را درك و پيشبيني كند و عكسالعمل مناسبي نشان دهد هنوز بوجود نيامده بود. پس از دو هفته حكومت شاه جايش را به حكومت جديد داد. در سنندج مفتي زاده اداره شهر را بدست گرفت و ارگاني بنام ستاد عمليات اسلامي كه عمدتاً از طرفداران بارزاني (قياده موقت) تشكيل ميشد، براي اداره شهر مسلح كرد و نماينده خميني معمم تبعيدياي بود بنام صفدري كه ارتش و ژاندارمري را تحويل گرفته بود.
هرچند تجمع در مساجد همچنان ادامه داشت اما ديگر بطور چشمگيري از قدرت و فعاليت آن كاسته شده بود. اكنون ديگر سازمانهاي سياسي به فعاليت علني خود مشغول شدند كه مهمترين آنها در سطح شهر سنندج فدائيان و جمعيت دفاع از آزادي و انقلاب بود.
خلاصه بگويم، تشكلهاي چپ تمام تلاششان معطوف به تقويت سازمانهايشان شد و عملاً شوراي محلات به حال خود رها شد. اما در هرحال تداوم تجمع در محلات، عامل يك نوع هماهنگي و پيوند فعالين شهر شده بود، كه در مقابل كودتاي 6 بهمن در سنندج كيش و مات شده بودند.
در اينجا لازم ميدانم به نقش پيچيده و مسئولانه بهروز اشاره كنم. در آن زمان فدائيها بشكلي حكومت را قبول داشتند. بهروز مسئول تشكيلات سازمان در سنندج بود. از طرفي ميبايست در چارچوب خط سازمان ميماند، از طرف ديگر با مردم كرد و نيروهاي سياسي كه بشدت مخالف رژيم بودند همراه ميماند. بهروز هرگز از صف مردم فاصله نگرفت درحاليكه مسئول فدائيها هم بود.
محمد اعظمي : در رابطه با صحبتهاي يوسف توضيح اين نكته شايد لازم باشد، در آن دوره كه بهروز (سليماني) مسئول تشكيلات سنندج بود، هنوز بر سازمان فدائي خط دفاع از حاكميت غلبه نكرده بود. مناطق خود تصميم ميگرفتند. حتي بعدها هم كه بر سر سياست سازمان در كردستان اختلاف بروز كرد، سه نظر در سازمان وجود داشت. جنگيدن با نام سازمان، جنگيدن بدون نام و بالاخره نظري كه جنگيدن را نادرست ميدانست. بهروز از جمله كساني بود كه اعتقاد داشت ميبايست با نام ديگري غير از سازمان فدائي در كردستان جنگيد.
آن دوره سازمان همراه جنبش مطالباتي مردم بدون برنامه در جنبش شركت ميكرد. در كردستان آنطور بازتاب داشت، در تركمن صحرا بشكل ديگري. بعدها بتدريج رهبري سازمان تلاش كرد فراتر از جنبش جاري خط مشي تعيين كند. در واقع در آن دوره سياستهاي سازمان عمدتاً از بالا تعيين نميشد. سازمان فدائي نيروئي وسيع و تودهاي بود. هركجا كه نيرويش حضور داشت، رهگشائي ميكردند و تصميم ميگرفتند. مسئولين سازمان درايتشان در اين بود كه در بسياري موارد با اين سياستها مخالفت نميكردند و اين ميشد خط سازمان. در كارخانه كارگران خود تصميم ميگرفتند، در مناطق ملي نيروهاي سازمان بشكل ديگري سياست تعيين ميكردند و در ادارات هم بگونهاي ديگر. مجموعه اينها شده بود خط سازمان.
به وضعيت كردستان بازگرديم. يك ماه پس از انقلاب جنگ خونين سنندج رخ داد. اين جنگ چگونه شكل گرفت؟
يوسف اردلان : با تغيير حكومت، صفدري (نماينده خميني) در پادگان سنندج مستقر شد و دفتري در داخل شهر داير كرد و مفتي زاده هم كه در كردستان فعاليت مذهبيش را در قالب مكتب قرآن در زمان شاه آغاز كرده بود اداره شهر را بدست گرفت. صفدري كه تمام امكانات (ارتش و پول) را در اختيار داشت از دادن بودجه و همچنين اسلحه به ستاد عمليات اسلامي خودداري ميكرد و مفتي زاده را در منگنه گذاشته بود. مفتي زاده هم با توسل به دولت بازرگان و نزديكي با شريعتمداري و روي خوش نشان دادن به كلماتي چون خودمختاري ميخواست موقعيت خود را تحكيم بخشد. او تمام ابراز نارضايتيها عليه رژيم خميني را در موافقت با خودش تصور كرده بود. در روز 26 اسفند 57 از طرف او دعوتي به يك ميتينگ شد. اين ميتينگ تبديل به تظاهراتي عليه صفدري شد. دفتر صفدري توسط مردم تصرف شد و دو نفر از دفتر صفدري هم كشته شدند. پس از اين جمعيت به طرف پادگان سنندج حركت ميكنند. ژاندارمري تسليم ميشود اما پادگان ارتش مقاومت ميكند و 130 نفر از تظاهركنندگان را به اسارت ميگيرد. سازمانها و فعالين شهر با فرمانده ستاد ارتش سرهنگ صفري براي آزادي اسرا به گفتگو ميپردازند و همزمان با آن شوراي موقت انقلابي شهر سنندج كه 5 نفر بودند (زنده ياد بهروز سليماني، زنده ياد صديق كمانگر، شعيب ذكريائي و دو نفر ديگر) اداره شهر را بعهده ميگيرند. با وجوديكه سرهنگ صفري با آزادي اسرا موافقت ميكند ولي پادگان شهر با حضور صفدري و فرمان سرلشكر قرهني فرمانده ارتش، شهر سنندج آماج خمپاره باران ميشود. مردم نيز در شهر براي جلوگيري از حمله زميني ارتش سنگر بندي ميكنند. بدين ترتيب از همان شب 26 اسفند جنگ خونين سنندج آغاز ميشود كه منجر به آمدن نمايندگان شوراي انقلاب مركب از آقايان طالقاني، بهشتي، رفسنجاني و بنيصدر و نمايندگان دولت آقاي حاج سيدجوادي وزير كشور و همچنين آقايان صباغيان و فروهر از جانب كردهاي مقيم مركز در 5 فروردين ميشود. از طرف مردم، بهروز سليماني، شيعب ذكريائي، صديق كمانگر، شيخ عزالدين، مفتي زاده و من شركت داشتيم. در آخرين جلسه صورتجلسه اي به امضاء رسيد كه در آن هيچ اشارهاي به پذيرش حكومت موجود در آن وجود ندارد و بر تارك صورتجلسه “بسم تعالي” نوشته نشد و بالاخره انحلال ستاد عمليات اسلامي و همچنين شوراي موقت انقلابي شهر سنندج اعلام ميشود. بجاي آن اداره شهر بدست شوراي شهر سپرده ميشود. اعضاي اين شوراي من از طرف كومهله، سعيد شيخالاسلامي از طرف سازمان فدائي و دو نفر از طرف مفتي زاده (فواد روحاني و هادي مرادي) و يك نفر از طرف هيئت مذاكره كنند (مظفر پرتوماه) بودند.
محمد اعظمي : توضيحات يوسف تا اين مقطع نشان ميدهد كه نيروهاي چپ ازجمله نيروهاي كومهله و فدائي متحداً در مقابل حكومت قرار داشتند. از كي تمايز و فاصله بين اين دو نيرو بوجود آمد و بهروز (سليماني) چه نقشي به عهده داشت؟
يوسف اردلان : مسئله اتحادها تا مقطع دوره انتخابات شوراي شهر كه بالاخره انجام شد، مطرح بود. اينكه ميگويم بالاخره چون كارشكنيها و حمله به صندوقها و … صورت گرفت. از 11 نفر عضو شوراي شهر دو نفر از فدائيان (ارسلان پورقباد و فريده قريشي) يك نفر از كومهله (من) سه نفر از هواداران مفتي زاده و 5 نفر هم از افراد خوشنام شهر بودند. قبل از اين انتخابات يك بار مفتي زاده فرمان جهاد داد و با تحريك دراويش نقشبندي (مريدان شيخ عثمان نقشبندي) كه يكي از پايههاي مورد اعتماد و اعمال قدرت ساواك در منطقه بود، ميخواست دفاتر سازمان فدائي و جمعيت را مورد هجوم قرار دهد. كه با درايت و همكاري اين دو نيرو و پشتيباني مردم توانستيم آنها را به عقب برانيم.
پس از هجوم حكومت جمهوري اسلامي در 28 مرداد 58 و آغاز دور اول جنبش مقاومت در جلسات هيئت نمايندگي خلق كرد كه من از طرف كومهله و بهروز از طرف سازمان فدائي در جلسه شركت ميكرديم همديگر را ميديديم ولي پس از پيام صلح خميني و بازگشت پيشمرگهها به شهرها در آبانماه 58 ديگر هماهنگي در كردستان كمرنگ شده بود، مثلاً در مورد تشكيل مجدد شوراهاي محلات كه در شرايط ديگر دوباره به ميدان آمده بود، فدائيان زياد فعال نبودند.
در اين دوران در بهمن 58 كومهله طرح خلع سلاح سپاه رزگاري را به اجرا درآورد. در اجراي اين طرح رفقاي كومهله در مريوان يكروز قبل از تاريخ مقرر دست بكار شده بودند. به دليل خرابي خط تلفن در عصر روز 11 بهمن از ماجرا مطلع شديم در حال تهيه مقدمات بوديم كه بهروز (سليماني) بمن زنگ زد و گفت ما هم هستيم. من هم بدون اعلام نظر از رفقاي تشكيلات (كه فرصت آن را نداشتم) گفتم موافقم. او قرار شد پس از كسب اطلاع نظر تشكيلات، مرا در جريان بگذارد. بعد از دو ساعت او اعلام كرد كه مشاركت نميكنند. روشن بود كه خود او موافق اما تشكيلات مخالف بوده است.
محمد اعظمي : زماني كه سازمان فدائي اكثريتش سياست حمايت از حكومت را پذيرفت و اقليتش مخالف حكومت بود، با بهروز (سليماني) برخوردي داشتي؟ واكنش او چگونه بود؟
يوسف اردلان : من پس از انشعاب برخوردي با او نداشتم ولي بعد از اينكه شنيدم بيشتر تشكيلات كردستان سازمان فدائي به اكثريت پيوسته است، راستش دلم گرفت.
محمد اعظمي : پس از اينكه در سازمان فدائي انشعاب اكثريت و اقليت رخ داد بهروز به تهران منتقل شد. حدود يكسال بعد اكثريت نيز شكاف برداشت. بهروز از جمله كساني بود كه همكاري با خط حاكم سازمان اكثريت را نپذيرفت و در آذرماه 60 با تعداد ديگري از كادرها و اعضاء از اكثريت انشعاب كردند. در اين دوره شما اكبر (سيف) با بهروز فعاليت مشترك تشكيلاتي داشتيد. چه ويژگيهائي طي كار مشترك با بهروز در خاطرت ماندگار شده است؟
اكبر سيف : سخن گفتن درباره خصوصيات زنده ياد بهروز بويژه اگر با قضاوتي هم توأم باشد، برايم قدري سخت است. چرا كه الان بيست سال از آن مقطع گذشته است. تحولات شگرفي كه در اين فاصله اتفاق افتاده است ديدگاه و روش و حتي نوع نگاه من به خيلي از مسائل را دستخوش تغيير ساخته است. خيلي ساده آن زمان من سيسال داشتم و حالا پنجاه سالهام. بنابراين، سخت است خارج از تحولات و فارغ از اين تغييرات همانطور كه بهروز را ميديدم، امروز نيز ببينم. مسئله بعدي اين است كه آشنائي من با بهروز در جريان زندگي عادي با تمامي تنوع و گونهگونياش، صورت نگرفته و در جريان زندگي روزمره او را تجربه نكردهام. من سال 53 دستگير و 54 به قصر منتقل شدم. در زندان هم هيچگاه در يك بند نبوديم. آشنائيم با او از طريق كار مشترك تشكيلاتي و جلسات سازماني و در حوزههاي تشكيلاتي آغاز شد و با كمي مبالغه، به اين هم ختم شد. فراتر از اين مناسبات زيادي با هم نداشتيم. اصلاً نحوه فعاليت و شرايط زيرزميني زندگي و در معرض مداوم سركوب و دستگيري قرار داشتن، اجازه برقراري مناسباتي خارج از اين محدودهها را براي ما فراهم نميكرد.
اما از اين قضيه كه بگذريم در ارتباط و در ادامه صحبتهاي محمد، ناصر و يوسف مايلم قبل از هرچيز به اين نكته اشاره كنم كه بهروز هم مثل همه ما حاصل شرايط سركوب و اختناق، شلاق و شكنجه و زندان و اعدام بود. نحوه رشد و آموزش ما متناسب با آن شرايط بطور خود انگيخته و غير سيستماتيك بود و اين همه روي كاراكتر، روش و روحيات ما تأثير بسزائي داشت. حقيقت اين است كه به بهروز و ديگر رفقا و دوستان هم نسلم با توجه به چنين مسائل و محدوديتهائي نگاه ميكنم. با توجه به اين نكات، بهروز را من قبل از هرچيز آدمي صميمي و متواضع و در عين حال مغرور ميديدم. بهروز نميخواست زنده به چنگ مأموران حكومتي بيفتد كه ميخواستند او را له و تكه تكه كنند. بهروز آدمي صريح و جسور بود. اين را زندگي و مرگش گواهي ميدهد. انساني بيشيله پيله بود. از ارادهاي نيرومند برخوردار بود. در جريان كار مشتركمان هميشه او را داوطلب پذيرش مسئوليت ميديدم. در قبول مسئوليت و پذيرش وظيفه، هرگز نديدم كه نفر دوم باشد. تا آنجا كه حافظهام ياري ميدهد همواره اولين داوطلب او بود. بهروز به زندگي اطرافيانش بسيار توجه داشت. در اين زمينه، دوستان نزديك وي، برخوردهاي مسئولانه و برادروارانه او با يارانش كه در نتيجه چپ و راست زدنها و نهايتاً چرخش سياست سازمان در كردستان، بويژه در تهران سرگردان شده بودند و … را بياد دارند. بهروز هركدام از بچهها و پيشمرگههاي سازمان را كه ميشناخت با وسواس خاصي در جهت سر و سامان دادن به وضعشان قدم برميداشت. در اين زمينه از هيچ كوششي فروگذار نميكرد. اينها را من از بهروز نشنيدم بلكه بيشتر از زبان همانهائي ميشنيدم كه در نتيجه چپ و راست زدنها و چرخشهاي سازمان، نوعي آواره شده بودند. در آن دورهها آن طور كه من شنيدم بهروز به همراه زنده ياد علياكبر (مرادي) براي سر و سامان دادن به وضعيت دوستانشان و خارج كردن آنها از زير تيغ سركوب، تلاشهاي مسئولانهاي كردند.
علاوه بر اينها با بهروز در تشكيلات سازمان، همانطور كه گفتم كار مشترك داشتيم. او عضو كميته مركزي، مسئول دبيرخانه و عضو مشاور هيئت سياسي بود. فروتني بهروز و تلاش او براي آموختن از جمله ويژگيهاي او بود. به ياد دارم كه داوطلب شد تا بعنوان منشي هيئت سياسي در جلسات شركت كند تا بيشتر درجريان مباحث سياسي قرار داشته باشد. بهروز كه به عنوان مثال از من با سابقهتر و سرشناستر بود جلسه را تدارك ميكرد و محل جلسه را تعيين ميكرد. او زماني كه مسئوليتي را ميپذيرفت با تمام وجود براي پيشبرد آن تلاش ميكرد. بهيچ وجه با آن مشروط برخورد نميكرد. او خود براي مشكلات راساً چارهجوئي ميكرد و با اما و اگر كردنها كار را به ديگران حواله نميداد. البته جا دارد همينجا اشاره كنم كه پذيرفتن مسئوليت و تلاش او براي به سرانجام رساندن كارها تا آنجا پيش ميرفت كه مسائل امنيتي و ضوابط تعيين شده آن وقت را – با توجه به تسلط مشي سياسي راست بر سازمان- به سود پيشرفت كارها نقض ميكرد. به ياد دارم كه هر زمان پيكهاي كميته مركزي كه وظيفه جابجائي جزوات و نوشتجات دروني را بر عهده داشتند دچار مشكل ميشدند خود بهروز اين وظيفه را به سرانجام ميرساند تا كارها مختل نشود.
محمد اعظمي : در اين زمينه و براي تكميل صحبتها بدنيست بگويم اين بيباكي بهروز كه با بياحتياطي همراه بود و در گفتههاي اكبر هم انعكاس داشت، در مقطعي صورت ميگرفت كه حكم اعدام او غياباً به دليل فعاليتهايش در كردستان صادر شده بود. دومين نكته در رابطه با مسئوليتهاي بهروز اينكه او زماني كه جان سپرد، عضو هيئت سياسي بود. و بالاخره براي درك از وضعيت بهروز ميخواهم به نكتهاي اشاره كنم. بنظر من بين كار تودهاي و رعايت ضوابط تشكيلاتي تناقضي وجود دارد. كار تودهاي ضوابط و قانونمنديهاي خود را دارد. نميشود ضوابط يك تشكيلات زير زميني را بر كار تودهاي حاكم كرد. كار منظم تشكيلاتي آنهم در شرايط مختنق افراد را وادار به رعايت ضوابط و سختگيريهائي ميكند. رفت و آمدها و ديدارها را محدود ميكند. رابطهها را به ضابطه درميآورد و اينها همه با كار محفلي و تودهاي در تناقض قرار ميگيرد. بهروز قبل از اينكه يك تيپ تشكيلاتي باشد، يك كادر تودهاي بود. از اينرو او همواره ضوابط تشكيلاتي را از زاويه مناسبات تودهاي و انساني و بسود گسترش اين مناسبات، نقض ميكرد. يعني رسيدگي به وضع آن دوستان كردي كه در تهران سرگردان بودند بدون نقض ضوابط امنيتي توسط بهروز ميسر نبود. بهروز انتخاب ديگري نداشت. بهروز حتي براي توزيع امكانات انرژي ميگذاشت و براي توزيع امكانات نيز گاه ضابطهها را زير پا ميگذاشت.
اما در آن دوره ناصر تو هم با بهروز كار مشترك تشكيلاتي داشتهاي. تو بهروز را در اين عرصه كار چگونه ديدي؟
ناصر رحيمخاني : اگر ذهن امروزمان را بر واقعه ديروز تحميل نكنيم موفق ميشويم كه گذشته را همانگونه كه بوده هم براي امروز هم براي آيندهها ترسيم كنيم. برعكس اگر بخواهيم ذهنيت امروزمان را سوار بر واقعيت ديروز كنيم، تاريخ نويسي خواهد شد بر مبناي مصلحت امروز. اگر صريحتر بگويم خواهد شد استالينيزم. اگر حتي نگاه امروزمان دمكراتيك و درست باشد و بخواهيم آن را بر وقايع گذشته سوار كنيم نوعي دستكاري تاريخ است. با اين يادآوري برگردم به كار مشترك با بهروز در تشكيلات. تداوم خصوصيات بهروز را ميتوان اينجا هم مشاهده كرد. پشتكار، پذيرفتن مسئوليت و انجام وظايف. چيزي كه مرا هم در آن زمان و هم امروز با مشكل و تناقض روبرو ميكند اين بود كه بهروز كه به لحاظ فعال بودن. بيباكي، به لحاظ تجربه كار، به لحاظ آمادگي پذيرش مسئوليت يك سر و گردن از من بالاتر بود (من درباره خودم صحبت ميكنم)، ميآمد و ميگفت كه ميخواهم منشي هيئت سياسي شوم. او غرور و فروتني را همزمان داشت.
از ديگر ويژگيهاي بهروز حساسيتش روي مسائل كردستان بود. او همواره ميكوشيد مشكلات اين منطقه را منعكس نمايد. هيچ شماره نشريهاي نبود كه بهروز مطلبي در رابطه با كردستان در آن نداشته باشد. در تنظيم مطالب هم چندان خود را ملزم به حفظ چارچوب خط نميكرد. عموماً از خط عمومي خارج بود.
محمد اعظمي : اكبر شما در اين زمينه صحبتي داريد؟
اكبر سيف : من قبول دارم كه بهروز روي مسائل كردستان حساسيت خاصي داشت و در نشريات ميكوشيد اخبار كردستان جايگاه ويژهاي داشته باشد و در كميته مركزي هم در طرف چپ ما قرار داشت. اما همه اينها در يك كادر معيني بود. در كادر ضدامپرياليستي دانستن جمهوري اسلامي و مترقي دانستن آن در صفبنديهاي جهاني. من چنين تصوري ندارم كه چارچوب ما را ميشكست.
محمد اعظمي : البته بهروز دو سه ماه قبل از جان باختنش رسماً در هيئت اجرائي اعلام كرد كه حكومت را ضد انقلابي ميداند. اما تا جائيكه در خاطرم مانده است، اكبر جزء كساني است كه تا آخرين لحظات با بهروز كار مشترك ميكرده است. ميخواستم ببينم آخرين بار با بهروز چگونه مواجه شدي واز ماجراي تهاجم به منزلش چه خبرداري؟
اكبر سيف : آخرين بار كه بهروز را ديدم، در واقع ضربه خوردهبوديم. اگرچه بر چگونگي و ابعاد آن آگاه نبوديم. قضيه از اين قرار است كه زنده ياد هيبت (معيني) روز 17 مهر 62، بطور تصادفي مورد شناسائي گشتيهاي امنيتي سپاه قرار گرفته و دستگير شده بود. هيبت با توجه به موقعيت برجسته و متمايزش در رهبري سازمان، كه گردانندگان وزارت اطلاعات رژيم نيز با توجه به سوابق سياسي هيبت بدان آگاه بودند، از همان ابتدا به شدت تحت فشار شكنجههاي وحشيانه قرار گرفت. همينجا بايد بگويم كه با توجه به موقعيت و اطلاعات هيبت از يكسو و ساختار عقب مانده و خوشخيالانه تشكيلاتي ما برغم همه تغييرات آن از سوي ديگر، اگر مقاومت هيبت نبود هيچكدام از ماهائي كه در آنموقع در ايران بوديم، الان در قيد حيات نبوده و جمهوري اسلامي پرونده زندگي ما ها را نيز همچون هزاران نفر ديگر همان موقع بسته بود. به هرحال ما تا مدتي از دستگيري هيبت مطلع نبوديم و به روال عادي فعاليت ميكرديم. آدرس منزل مرا هيبت و بهروز ميدانستند، البته محمد اعظمي هم ميدانست اما در خارج بود. من در واقع صبح روز 18 مهر، يعني يك روز پس از دستگيري هيبت، حدود ساعت 10 صبح بود كه از طريق يكي از دوستان مطلع شدم كه هيبت شب به منزل نرفته است. همان روز، نميدانم در چه رابطهاي، قرار بود بهروز پيش من بيايد. بهروز نزديكيهاي ظهر بود كه آمد. من ماجراي هيبت و احتمال دستگيرياش را با وي در ميان گذاشتم. بهروز هم كه آدم سرزنده و با روحيهاي بود كمي سر به سر پسرم گذاشت و درست بخاطر دارم كه يك خيار از يخچال برداشت و در حاليكه گاز ميزد تصميم گرفتيم كه اولاً مبنا را بر دستگيري هيبت بگذاريم و ثانياً با توجه به اينكه روابط بهروز در قسمتهاي دبيرخانه، انتشارات و تدارك و امنيت بود و روابط من در قسمتهاي تشكيلاتي، بين خود تقسيم كاري كرديم و قرار شد در جهت مطلع كردن تشكيلات از ضربه و اعلام وضع اضطراري حركت كنيم. قرار بعديمان را نيز براي غروب 19 مهر (فرداي آن روز) گذاشتيم. بهروز رفت و من هم پس از يكي دو ساعت، كه همراه با از بين بردن چند برگ حاوي چارت تشكيلات و اطلاعات حول و حوش آن بود، محل سكونتم را براي هميشه ترك كردم. به هرحال، فرداي آن روز نه سر قرار اول و نه سر قرار دوممان، بهروز حاضر نشد. در منطقه قرار ميگشتم كه مسئول انتشارات سازمان را ديدم كه او هم در همان نزديكيها با بهروز قرار داشت. به اين ترتيب براي ما قطعي شد كه او هم ضربه خورده است. البته بعدها، شايد حدود يكماه بعد، از طريق همسايهها و اطرافيان از چگونگي آن مطلع شديم. داستان از اين قرار بود كه بهروز به همراه همسر و دو فرزند خردسالش در منزل، طبقه پنجم يك ساختمان، است كه مأمورين امنيتي زنگ خانهاش را ميزنند. بهروز خودش درب را باز ميكند كه با چند نفر لباس شخصي مواجه ميشود. بلافاصله خودش را به پنجره حياط خلوت ساختمان رسانده و با سر به پايين پرتاب ميكند. مأمورين كه انتظار چنين واكنشي را با آن سرعت اصلاً نداشتند دست و پاچه شده و ظاهراً آرامش خود را از دست ميدهند. يعني بجاي مخفي شدن در منزل يا تحت نظر گرفتن آن، از منزل خارج شده و جسم متلاشي شده بهروز را در گوني كه در ساختمان مييابند، ميگذارند و منطقه را ترك ميكنند. و سپس چند ساعت بعد است كه مجدداً برگشته و با استقرار يك اكيپ در منزل و نيز تحت نظر گرفتن در ورودي ساختمان از محل يكي از ادارات دور و بر، خانه را تحت نظر ميگيرند. البته تا آنجا كه بخاطر دارم، در همين فاصله چندساعتهاي كه منزل بهروز در كنترل مأموران نبود، علي (كشتگر) به منزل مراجعه ميكند و از طريق همسايهها متوجه ماجرا شده و بسرعت محل را ترك ميكند.
محمد اعظمي : به زندگي بهروز ميتوان از زواياي مختلفي نگاه كرد. صحبت درباره او كم نيست. من مايلم صحبت درباره او را با يك سؤال مشترك از همه شما به پايان برسانم. سؤال اين است: تقريباً بيست سال از جان باختن بهروز گذشته است. او نگذاشت زنده اسير شود. خود را از پنجره طبقه پنجم به پايين پرتاب كرد و در دم جانسپرد. امروز شما اگر بخواهيد نسبت به چگونگي اين واكنش اظهار نظر كنيد چه خواهيد گفت؟
اكبر سيف : اظهار نظر كردن درباره چگونگي اين واكنش، به گمان من، بدون توجه به وضعيت آن روز، بويژه موقعيت بهروز و اينكه در صورت دستگيري چه چيزي انتظارش را ميكشيد و … غيرممكن است. بهروز بعنوان يكي از كادرهاي قديمي جنبش و از رهبران سازمان فدائي بود كه در كردستان فعاليت سياسي و نظامي داشت، او در زندان همواره در موضع چپ قرار داشت و پروندهاش از هر لحاظ براي سران رژيم جمهوري اسلامي كاملاً روشن بود. خودش بارها و بارها، طي گفتگوها و درد دلهاي دو يا چند نفره، چه در فواصل جلسات و آنتراكتها و چه در جاهاي ديگر، و در برخورد با پرسش دوستانش، گفته بود كه نميگذارم زنده به دست رژيم گرفتار شوم. براي او عينهو روز روشن بود كه در صورت دستگيري, بقول معروف تكه بزرگ باقي مانده از بدنش، گوشش خواهد بود! بنابراين مسئله داشت كه زنده به چنگ رژيم نيفتد. به همين دليل هنگامي كه راه فرار، آنهم از آپارتمان مسكونياش در طبقه پنجم يك ساختمان چندين طبقه، را غير ممكن ديد، جسورانه خود را كشت. به گمان من اين واكنش بهروز جلوه ديگري از يگانگي حرف و عملش و گفتار و كردارش را نشان ميداد. او نشان داد كه به آنچه ميگويد باور دارد. اين رفيق قديمي و ارزنده ما، انساني بس جسور و با ارادهاي بواقع نيرومند بود. اما علاوه بر اينها، در پايان صحبتم، مايلم بر اين نكته تأكيد كنم كه پس از بيست سال ضروري است كه يكبار ديگر در پرتو تحولات و اطلاعات بعديمان، به جمعبندي كاملتري از فرود ضربات بر سازمان، كه از جمله قربانيانش بهروز بود، بپردازيم. يعني دلايل و چگونگي آن را بطور واقعبينانه و حتيالامكان مستند بررسي كنيم. كه اين خود البته بدون نگاه دوباره به انشعاب آذرماه 60 از سازمان اكثريت غير ممكن است. اين وظيفهاي است كه كماكان در برابر همه ما قرار دارد.
محمد اعظمي : ناصر، تو در اين مورد چه ميگوئي؟
ناصر رحيمخاني : “راهبي بودائي، چهارزانو، مجسمه وار روي زمين نشسته بود. رداي سفيد بلندي به تن داشت. دستها را روي شكم حمايل كرده بود و در آتشي خود افروخته شعله ميكشيد اما نميسوخت. خواستم از او بپرسم با رفيق ما چه كردي؟”
تصوير شگفت آرامشي شكوهمند در رو يا روئي با مرگي خود خواسته. تراويدة قلم شاهرخ مسكوب.
براستي انگيزه و آرامش اين راهب بودائي كه در اعتراض به جنگ ويتنام خودسوزي كرد، از كجاست و چراست؟ در آئين او كه كمترين “گزند” به جان و جهان طبيعت و انسان گناهي بزرگ است. براي بودائي، كشتن، امري نكوهيده است و او نميبايست مطلقاً دست به چنين كاري ميزد.
به موضوع مي توان هم از جنبة فردي و هم از جنبة سياسي نگاه كرد. از زاويه فردي يعني از زاويه حالات، روحيات و درونيات فردي كه دست به چنين اقدامي ميزند. انگيزهها و هدفها ميتوانند متفاوت باشند. آن بودائي كه در اعتراض به جنگ ويتنام در آتش خود افروخته شعله كشيد، بهروز كه از طبقه پنجم خود را پرتاب كرد و آن هوادار مجاهد كه سال گذشته خود را در خيابانهاي پاريس آتش زد، هريك انگيزههاي متفاوتي داشتند.
از جنبة فردي اين مسئله مطرح است كه چگونه ميتوانيم خود را بجاي فردي بگذاريم كه در آن لحظة سرنوشت ساز قرار گرفته و چگونه ميتوانيم دنياي درون او را بشناسيم. براي اينكه مسئله مرگ و زندگي مهمترين مسئلهاي است كه براي هر انسان مطرح است.
از جنبه سياسي اگر به موضوع نگاه كنيم ميبينيم براي عزيزاني كه دستگير ميشدند يا با خطر دستگيري و شكنجه و اعترافگيري روبرو بودند، حادثه گره ميخورد با امري ارزشي و اخلاقي. فرد ميبايست از عقايد و ايدآلهاي خود دفاع ميكرد و در عين حال مسئله جان و ادامه زندگي در ميان بود. انسانها بر سر اين دوراهي، مسيرشان را چگونه انتخاب ميكنند؟
در قزلقلعه با بهرام طاهرزاده آشنا شدم كه با يارانش در گروه “آرمان خلق” به سمبلهائي از مقاومت و از خود گذشتگي تبديل شده بودند. روشن بود كه دادگاه نظامي حكم اعدامشان را صادر ميكند و روشن هم بود كه همايون كتيرائي، هوشنگ ترگل، ناصر كريمي و ناصر مدني تقاضاي فرجام نخواهند كرد. بهرام كه از خانوادههاي لرستاني بود و بهمين سبب با من نزديك و صميمي بود روزي با ملايمت و احتياط موضوع فرجام خواهي را با من در ميان گذاشت. ميدانست همايون و هوشنگ فرجام نخواهند خواست اما او برايش مطرح بود. چند هفتهاي با اين دغدغه و دلمشغولي كلنجار رفت. سرانجام او هم فرجامخواهي نكرد و در برابر جوخه اعدام ايستاد. برگردم به مسئله بهروز. در آن مقطع بعد از انقلاب وبعد از درگيريهاي خونين و سركوب كردستان و نهايتاً هم رد مشي مسلحانه، بگمانم خودكشي بهروز ديگر در متن مشي قهرآميز و الزامات سياسي و عملي چنين مشياي نبود. همانطور كه همراه داشتن سيانور هم ديگر بگمانم فقط تداوم يك سنت بود. ميتوانم بگويم بهروز “رنجي” را بر خود “تحميل” كرد تا از “رنج” ديگري بكاهد. بگمانم اقدام او خارج از متن مشي قهرآميز و كاربرد خشونت بود. كار او دفاع از ارزشي اخلاقي بود. دفاع از ارزشي اخلاقي بود كه بگمان من هم بدون اخلاق و بدون شور اخلاقي هيچ مبارزه بزرگ و حتي هيچ مبارزه بزرگ مسالمت آميز و دموكراتيك هم نميتواند پا بگيرد. گرچه شايد اينجا زياد جاي اين بحث نباشد، اما براي جلوگيري از سوءتفاهم و براي روشنتر كردن گفتهام مايلم به كوتاهي بگويم كه شخصاً به خشونتپرهيزي (بدون تبصره) باور دارم هم بعنوان روش فعاليت سياسي و هم فراتر از آن بعنوان روش زندگي.
خشونتپرهيزي اما نه تنها بمعناي گذشتن از اعتقادات و ارزشها نيست بلكه برعكس ارزش خشونتپرهيزي از جمله در همين پايبنديها و ايستادگيها در دفاع از ارزشهاي انساني است. شاهد مدعا، مبارزات گاندي، مارتين لوتركينگ و بعدها نلسون ماندلا.
امروزه و در فضاي سياسي بويژه پس از دو خرداد، با امر ايستادگي، فداكاري و از خود گذشتگي – يا حالات عكس آن – بگونهاي ديگر برخورد ميشود. روزنامهنگار يا فعال سياسي، اجتماعي كه در زندان و البته با بكارگيري روشهاي ضد انساني شكنجهگران و بازجويان، به ندامت، خودافشاگري و خودتباهي كشانده ميشود، از طرف مردم – و بحق – سرزنش و طرد نميشود بلكه آن دستگاه و آن رژيم تباهيآور محكوم ميشود و بحق. ميان صيد و صياد و قرباني و جلاد، طرف قرباني گرفته ميشود و اين تغيير فكري و رفتاري بزرگي است كه مستقيماً سرشت ضد انساني و ضد دموكراتيك روشهاي حاكم را نفي ميكند. گرچه سعي ميشود تا دايرة شمول اين رفتار، گرد “خودي”ها بسته شود.
واقعيت اين است كه محاسبه عقلاني “سود” و “زيان” فعاليت سياسي و اجتماعي وارد فرهنگ سياسي و ميزانهاي ارزيابي و ارزش گذاري اقدامات و رفتارهاي سياسي شده است. اين تغيير نگاه و معيارها در سنجش فعاليتهاي سياسي و اجتماعي و ارزيابي رفتار و كردار زندانيان سياسي، پديده جديد و جالبي است. اما جوانب ديگر نگاه و رفتار تازه نسبت به امر ايستادگي و مقاومت در مبارزه و در زندان را نبايد ناديده گرفت. در اين محاسبه “سود” و “زيان”، تسليم طلبي، بيعملي و فقدان اراده سياسي و برنامه سياسي اصلاح طلبان بنوعي توجيه ميشود و بر همين قياس ايستادگي كساني – به مُثَل – مانند اميرانتظام، ناصر زرافشان، اكبر گنجي و ديگران كم بها ميشود. ميخواهم بعنوان نتيجه بگويم كه رفتار سياسي و مبارزاتي انسانها را در شرايط سياسي و بويژه در شرايط ذهني و رواني هردوره بايد نگاه كرد و فهميد. “محكوم ميكنم” يا “تأييد ميكنم” فقط اعلام موضع است. چيز زيادي را روشن نميكند.
محمد اعظمي : يوسف جان شما چه ميگوئيد؟
يوسف اردلان : بهروز متعلق به نسلي بود كه كسرايي روحيات اين نسل را چنين به شعر در آورده است :
من از مرگ بيزارم
كه مرگ اهرمنخو
آدمي خوار است
ولي انگاه
كه نيكي و بدي را
گاه پيكار است
فرو رفتن بكام مرگ شيرين است
اين فرهنگ نسل ما بود كه بهروز يكي از نمايندگان برجسته آن بود و من عمل بهروز را نتيجه باور او به آزادي و تن ندادن به اسارت ميدانم. آري او براي آزادي به اسارت تن نداد. يادش گرامي باد.
محمد اعظمي : من هم در اين باره توضيحي دارم. ناصر در صحبتهايش به سه تيپ خودكشي اشاره كرد كه انگيزههاي متفاوتي داشتهاند. من ميخواهم نكتهام درباره بهروز را با مقايسه اين سه تيپ توضيح دهم. راهب بودائي كه در اعتراض به جنگ ويتنام در آتش خود افروخته شعله كشيد با آن مجاهدي كه در خيابانهاي پاريس خود را به آتش كشيد و بهروز كه خود را از طبقه پنجم به پايين پرتاب كرد هركدام كارشان دلايل و ويژگيهاي خود را دارد. آن راهب بودائي حركتش اعتراضي است. هدفش مقابله با بيعدالتي است. در پي حساس كردن وجدانهاي بيدار بوده آنهم در شرايطي كه كشت و كشتار در جنگ ويتنام بيداد ميكرده است. او شعله بر جان خود افكند تا جهاني را برانگيزاند تا مانع بمباران مردم ويتنام شوند. دومي يعني آن مجاهد تبعيدي هم حركتش اعتراضي است. اما با انگيزه فردپرستي و براي دفاع از كيش شخصيت. او در شرايطي اقدام به خود سوزي كرد كه راههاي مؤثرتر و انسانيتري براي اعتراض وجود داشت. سومي يعني خودكشي بهروز اعتراضي نيست. دفاعي است. دفاعي است از شخصيت خودش، از حيثيتش، حرمتش، ارزشهاي انسانيش. دفاعي است از يارانش، از حق حيات و زندگيشان، از آزادي و آزادگيشان. بقول ناصر، بهروز رنجي را بر خود تحميل كرد تا از رنج ديگري بكاهد. دفاعي است از همه آن ارزشهائي كه وجودشان انرژيزاست و با تكيه بر آن ارزشها، انسان ميتواند انسان بماند. بهروز اين راه را خود برگزيد و آگاهانه آن را انتخاب كرد. او ميدانست در اسارت زندهاش نميگذارند زجركشش ميكنند. در واقع او براي نرفتن به جهنمي كه براي نابودكردن شخصيت خودش و بدام انداختن يارانش كمين كرده بودند، خود را كشت. من چه آن روز و چه امروز جز با تحسين و احترام به او و اقدامش، نميتوانم نگاه كنم. اقدامش بما براي مبارزه عليه بيعدالتي نيرو داد و عزم ما را براي برافكندن ستم و بيداد راسختر كرد. اشتباه است اگر به كسي ايراد گرفته شود كه چرا در موقعيت مشابه بهروز ، دست به چنين اقدامي نزده است. اما اشتباه فاحش تر اين است كه با ناديده گرفتن آن مجموعة شرايط ، امروز ، اقدام آن روز بهروز را ارج نگذاريم.