محمد اعظمی
به ياد ستار کيانی
هميشه علاقمند بوده ام در مورد عزيزان از دست رفته ام خاطراتم را بنويسم، با اين هدف که هم يادي از آنها کرده، نگذارم فراموشمان شوند و هم مسئوليتمان را گوشزد کنم، تا در پيمودن راهي را که با آنها آغاز نموديم، گام هايمان استوارتر و صفوف مان متحدترشود. در هر فرصتي که صحبتي پيش آمده در باره اين ياران عزيز سخن گفته ام. مشکلم اين است که به نظر مي رسد مرکز خاطراتم تا حدي دچار مشکل شده و چندان برايم در دسترس نيست. افزون بر اين، ياران جان باخته ام، بسيارند. تعداد بيشمار آنها، مرا از نزديک شدن به قلم براي نوشتن درباره شان، به ترديد مي اندازد. ترديدي که از ناتواني برمي خيزد. ناتواني از پرداختن به همه آن ها و بازتاب شايسته پايمردي هايشان، براي دستيابي به روياي شيرين داد. از اين هم واهمه دارم، که آنان را گزينش کنم و از ميانشان تعدادي را انتخاب و بقيه را حذف کنم. همين، مرا از پرداختن به اين وظيفه باز داشته است. اما بسته به مناسبت از برخي از آنها ياد کرده ام. ستار کياني از نمونه هائي است که هميشه خواسته ام در باره اش بنويسم. آشنائي با خانواده اش و ديدن اشتياق آنها براي معرفي او، افزون بر علت شد و مرا بر آن داشت که در باره اش، هر چند به اختصار، بنويسم.
ستار از ديرينه يارانی است، که بخشي از زندگيم را در کنارش گذرانده ام. بيش از سه سال در يک سلول(1) با هم بوده ايم. در برابر تهاجم و سرکوب پليس با تکيه بر امثال او توانستيم از حيثيت و حرمت انسانيمان دفاع کنيم. در اعتراض به محدوديت هايي که برايمان ايجاد مي کردند، يکماه اعتصاب غذا کرديم. با تکيه به همديگر درد و غم و شاديمان را تقسيم مي کرديم. در جشن ها با هم سرودهاي شاد مي خوانديم و در سوگواري ها، غمخوار همديگر بوديم و …. او از رفقاي نازنيني بود، که در عموم شرايط، سنجيده قدم بر مي داشت و بر خلاف ظاهرش، که در نگاه اول کمي خشک جلوه مي کرد، دنيائي از مهر و محبت را در قلب کوچکش جا داده بود. در تمام دوره زيست مشترکمان، هيچگاه رفتاري تند و رنجش آور از او نديدم. هر چه زمان گذشت مهر او در دلم محکم تر شد، تا آنجا که امروز، ياد او چنان در تن و جانم ريشه دوانده و خاطره بزرگواري هايش چنان در اعماق وجودم نشسته است که نه تنها خودش، همه کساني را که عزيز مي داشت، برايم دوست داشتني شده اند.
زمان دقيق اولين ديدار و آشنائيمان در خاطرم نمانده است. احتمالا اواخر تابستان سال 1354 بود که به سلول چهار نفره ما در بند 4 زندان شماره يک قصر، که رژيم شاه بر آن نام “اندرزگاه ضد امنيتي” گذاشته بود، فرد ديگري افزوده شد. اين خبر را در حيات هوا خوري بند چهار، زماني که تازه بازي واليبالم تمام شده بود، شنيدم. يکي از همسلولي هايم خبر داد که مجاهدي را از زندان مشهد به قصر آورده و او را در سلول ما جا داده اند. از اين خبر زياد خوشم نيامد. در سلول بند چهار زندان قصر، ما چهار نفر بوديم، همه چپ و از طرفداران مشي مسلحانه. در پستوي اين سلول، بسياري از کارهايي انجام مي گرفت که مي بايست از چشم پليس مخفي مي ماندند. از اينرو اهميت داشت افراد ساکن سلول، هم به لحاظ توان مبارزه و هم به لحاظ نظر، قابل اعتماد و همراه باشند.
پس از گرفتن دوش، به دنبال تازه وارد مجاهد، گشتم. تا دير وقت به سلول نيامد. سرگرم گفتگو با رفقاي اش، بچه هاي مجاهد بود. کارش و حرکات و رفتارش چندان عادي به نظرم نيامد. نمي دانم چه ساعتي بود که وارد سلول شد. ساير همسلولي ها را، قبلا ديده بود. نزديک آمد و با لبخندي که گوشه لب اش را کج کرده بود، خودش را معرفي کرد. نام مرا از بقيه به عنوان يکي از هم اتاقي هايش، شنيده بود و تا حدي هم دورا دور، با پرونده ام آشنا بود. به عنوان معرفي خود، گفت: من هم لرم. لر بودنش وضعيت او را برايم کمي مبهم کرد. تا آنزمان در دور و برمان، چندان لر مذهبي نداشتيم. نمي دانم چرا فکر مي کردم که لرها، همه بايد چپ باشند. تنها لر مذهبي ما، علي نامي بود که مغازه خياطي داشت و در رابطه با گروه دکتر اعظمي او را دستگير و به حبس ابد محکوم کرده بودند. او انسان شريفي بود که اين محکوميت سنگين را نه از تمايل به سياست و به سبب مبارزه سياسي، که به خاطر رابطه عاطفي با دکتر اعظمي و کمک انساني که به او کرده بود، به او داده بودند. هر چند نماز مي خواند، اما با ديگر مذهبي ها، روابط نزديکي نداشت. او يکتا مذهبي کمون چپ ها بود. البته در همان زمان شيخ مهدي کروبي هم زندان بود. با وجودي که مي دانستم اليگودرزي است و رابطه بسيار خوبي با خانواده ما نيز داشت، اما او را لر در نظر نمي گرفتم.
ستار تيپ ديگري بود. او مجاهدي بود که رفتاري استثنائي داشت. عجيب اين بود که در سه و يا چهار روز اول متوجه شدم که نماز هم نمي خواند. بقيه هم سلولي هايمان نيز هيچکدام، او را در حال نماز نديده بودند. کنجکاو وضعيت او شدم. اما حقيقتش زاويه کنجکاويم بيشتر درک رفتار يک لر نمازخوان بود. آن دوستمان، علي که تحصيلات بالائي نداشت، لري بود که ما چپ ها را به مذهبي ها ترجيح مي داد. ستار هم که تحصيلاتي داشت، لر مجاهدي بود که نماز نمي خواند. اين ماجرا ذهنم را به خود مشغول کرده بود که ستار از من خواست تا در فرصتي با يکديگر، صحبت کنيم. پذيرفتم و قرار را براي فرداي آن روز، گذاشتيم. در زندان، با وجود زندگي تنگاتنگ در کنار يکديگر، آن چنان وقتمان پر بود که به راحتي نمي توانستيم يکساعت وقت آزاد داشته باشيم. فردا در زمان ديدار، او برايم از ماجراي خودش گفت که مذهب را کنار گذاشته و مارکسيست شده است. به شوخي به او گفتم وضعيتت مشکوک بود. خدا که لر مذهبي خلق نمي کند!! پس از اين گفتگو بود که به راز رفتار غير عادي اش، در چند روز اول پس از ورود به زندان قصر، پي بردم. او گزارشي از مجاهدين زندان مشهد داشت که مي بايست به مجاهدين در قصر منتقل مي کرد. ماجرا از اين قرار بود که تعدادي از زندانيان مجاهد در مشهد، همزمان با تغيير ايدئولوژي سازمان مجاهدين خلق ايران، به مارکسيسم گرويده بودند. قرار داشتند نظرشان را علني کنند. اين موضوع ول وله اي در زندان و در ميان مجاهدين و ساير جريانات و محافل اسلام گرا به راه انداخت و ستار به عنوان يک مجاهد ملحد، زير ضرب اسلامي ها به ويژه ياران سابقش رفت. فضاي ناآرام مباحث و درگيري هاي نظري، رفتار او را براي ما، که از ماجرا اطلاع نداشتيم، غير عادي کرده بود. پس از آگاهي از نظرش، رابطه ما با هم بسيار نزديک شد. البته هر چند من در آن زمان، از تغيير نظر آنها خوشحال بودم، اما واقعيت اين است که در رابطه با موضوع نزديکي من و ستار، مساله تغيير نظر او نقش اصلي را نداشت. بيشتر، ما را فرهنگ و رفتار و منش مشترک، که بعضا ريشه ايلياتي داشت، به يکديگر نزديک کرده بود.
در زندان به صورت فشرده روي تاريخ و فلسفه مطالعه مي کرد. او از جمله افراد با مطالعه زندان بود. در کارهاي اجرائي نيز هميشه پيشقدم بود. پستوي سلول ما، که کارهاي صفحه بندي کتاب ها و جزوات در آن انجام مي شد، با ورود ستار به اين سلول، همچنان محل کارهاي پنهاني باقي ماند. دو تا سه ماه از ورود ستار به زندان قصر نگذشته بود که داوطلب کار صفحه بندي شد و تا زمان آزادي از زندان اين وظيفه را با دقت و مسئوليت زياد انجام مي داد. عموم کتاب هائي که ورودشان به زندان ممنوع بود، به صورت پنهاني وارد زندان مي شدند و در همين پستوي سلول ما، کار تعويض جلد آنها انجام مي شد. ستار حدود سه سال مسئوليت يک تيم، از دو تيم صفحه بند زندان را به عهده داشت. همينجا بگويم که پذيرش مسئوليت اينگونه کارهاي پر خطر، نشانگر داشتن شجاعت و عزم بالائي از روحيه مبارزاتي بود. اين وظايف که داوطلبانه انجام مي شد، در صورت لو رفتن عواقب سختي براي دست اندرکاران آن ايجاد مي کرد. ستار بدون سرو صدا و آرام، هميشه با فروتني گوشه اي از کارها را به دست مي گرفت و به آن ها مي پرداخت. اين روحيه را سال ها بعد، در انجام وظايف سازماني نيز، همچنان حفظ کرده بود.
به لحاظ سياسي يکي از افراد تيز بين زندان بود. چيزي که به عنوان خاطره در اين زمينه از او در ذهنم حک شده است، به ماجراي سينما رکس آبادان برمي گردد. ستار بلافاصله پس از شنيدن آتش زدن سينما رکس به من گفت که اين عمل را خود مذهبي ها(فالانژيست ها) انجام داده اند. ما آن زمان متعصبين مذهبي را، فالانژيست خطاب مي کرديم. شخصا آن هنگام، با نظر او موافق نبودم و نظر او را نپذيرفتم. اما او روي نظر خود پافشاري داشت و مي گفت آينده خواهيم ديد که اين وحشيگري، کار چه کساني است. به دليل حساسيت موضوع، او اين نظرش را فقط با من و چند نفر ديگر در ميان گذاشت. بعدها که ماجراي سينما رکس آبادان برملا شد اولين مساله اي که از ذهنم گذشت، ارزيابي و تحليل درست ستار بود. او مي گفت شما طرز فکر اين جماعت را نمي شناسيد. اينها به راحتي حاضرند سياه را سفيد جلوه دهند و اگر بتوانند ابائي ندارند جهاني را براي منافع حقيرشان، به آتش کشند.
من جزو اولين گروه از زندانيان سياسي بودم که در مقطع انقلاب آزاد مي شدم. ستار به من گفت که تغيير نظر داده است و مشي مسلحانه را درست نمي داند. البته من هم در همان زمان به چنين نتيجه اي رسيده بودم. پيش از اين، مباحثي با يکديگر، روي مشي مسلحانه داشتيم. تا آن مقطع ما هر دو، از نظر مشي سياسي در چارچوب نظر رقيق شده بيژن جزني قرار داشتيم. مباحث ما به نتيجه قطعي نرسيده بود و نمي دانم به چه دليل حدود يکماه آخر قطع شد. اما ظاهرا هر دو بدون صحبت با يکديگر به رد مشي مسلحانه رسيده بوديم. او از من خواست که نظرش را در ارتباط با مشي سياسي، به بيرون منتقل کنم. در آن زمان و حتي از حدود يکسال پيش از آن، بحث روي مشي سياسي در زندان داغ شده بود و تعداد قابل توجهي از طرفداران مشي مسلحانه به نفي آن رسيدند. عموم اين افراد بعد از آزادي از زندان، سازمان راه کارگر را تشکيل دادند.
به هنگام آزادي و ترک ياران، واقعا بدون اغراق با چشمي گرايان و لبي خندان از آن ها جدا شديم. نمي دانستيم سرنوشت بقيه رفقايمان چه خواهد شد. از يکسو نگران سرنوشت آن پاره هاي مانده از ما بجا، در زندان بوديم، از سوي ديگر خشنود از قدرت مردمي بوديم، که آزادي را به ما بخشيده بودند. شب پيش از آزادي، زماني که زمزمه خبر آزادي تعدادي از زندانيان بگوشمان رسيده بود، بحثي در زندان در گرفت که چه بايد کرد. بايد پذيرفت و يا مي بايست براي رفتن به بيرون مقاومت کرد. ستار از جمله کساني بود که مي گفت بايد لحظه اي درنگ نکرد. البته امروز شايد اين نظر چندان مهم جلوه نکند و يا حتي عجيب بنمايد. اما در آن زمان بودند کساني که طرح مي کردند که نبايد بيرون رفت. مي گفتند بايد در زندان ماند تا زماني که از زنداني سياسي اعاده حيثيت شود. البته اين نظر در بند ما که عموم زندانيان با تجربه بودند، چندان گسترده نبود. در برخي از بندهاي زندان قصر و بند سياسي زندان قزلحصار يک روز پس از اعلام آزادي، زندانيان در زندان ماندند و براي ترک نکردن زندان مقاومت کردند. فقط هنگامي که شنيدند زندانيان سياسي با محکوميت سنگين، آزادي را پذيرفته اند، به بيرون آمدن از زندان تن دادند.
مدت کوتاهي پس از آزاديم از زندان، ستار نيز آزاد شد و به ديدارم آمد. با هم در مورد اوضاع سياسي بحث هاي زندان را ادامه داديم. من رابطه ام با رفقائي که پس از آزادي از زندان سازمان راه کارگر را تشکيل دادند، بسيار نزديک بود. به لحاظ مشي سياسي با آنها همنظر بودم، اما فکر مي کردم سازمان فدائي نقش و ثقلي در اين جنبش دارد، که مي بايست با آن همراه شد. من بر حفظ رابطه مان با اين جريان و فعاليت در درون آن تاکيد داشتم. ايجاد تشکيلات جديد را درست نمي دانستم. ستار اما، رد مشي برايش اهميت زيادي داشت و فعاليت و همکاري با فدائيان را به اين لحاظ رد مي کرد. سازمان مجاهدين م.ل را هم قبول نداشت. با وجود مباحث زيادي که داشت، بالاخره نتوانست با آنها کار مشترک کند. در اين گير و دار بود که 22 بهمن فرا رسيد. ستار و من با هم به خيابان رفتيم و در خلع سلاح يکي از پادگانها همراه سيل انبوه جمعيت، شرکت داشتيم. در جريان حمله به اسلحه خانه پادگاني که نامش فراموشم شده است، او را گم کردم. يکساعت و شايد دو ساعت بعد دوباره همديگر را در حالي ديديم، که هر کدام يک تفنگ “ژ-ث” مصادره کرده بوديم. خراشي روي صورتش افتاده بود. مي گفت در اسلحه خانه به دليل ازدحام جمعيت، مي خواسته است خفه شود. گفتم اسلحه را مي گذاشتي و خودت را نجات مي دادي. مي گفت اسلحه اي که بدستم رسيده بود، برايم “ناموسي” شده و تا پاي جان حاضر به از دست دادنش نبودم. پس از خروج از پادگان، در اغلب خيابانهاي اطراف آن، طرفداران خميني مقرهائي داير کرده بودند و افراد را خلع سلاح مي کردند. جلو ما دو نفر را هم گرفتند و اسلحه مان را مي خواستند. گفتيم فدائي هستيم و در شرايطي که هنوز ضد انقلاب تار ومار نشده است، تن به خلع سلاح نمي دهيم. چنان قاطع حرف زديم و مصمم در مقابل آنها ايستاديم، که آنها کوتاه آمدند و ما اسلحه ها را با خود آورديم. البته عموم آنها نيز تجربه اي نداشتند و نسبت به چريکهاي فدائي هم سمپاتي نشان مي دادند.
حدودا در اين مقطع بود که من در ارتباط با سازمان چريکهاي فدائي خلق ايران، به خوزستان منتقل شدم و از ستار بي خبر ماندم. بعدها فهميدم او در شکل گيري جريان راه کارگر فعال شده است و به همراه تعدادي از کادرهاي با تجربه زنداني سياسي، که مشي مسلحانه را کنار گذاشته بودند، اين تشکيلات را بنيان گذاشته اند. نزديک چهار سال از انقلاب گذشته بود، فکر مي کنم زمستان سال 1361 بود که از طريق تشکيلات، بسته کوچکي به دستم رسيد. فرستنده اش خواسته بود که آن را به من برسانند. يادداشت کوتاهي بود با خطي خوش، روي تکه کاغذي کوچک. به محض اين که چشمم به اولين کلمات آن افتاد، خط او را شناختم. در اولين فرصت قراري تنظيم کرديم. دو بار با او ديدار داشتيم. در اين ديدار ها، هبت معيني، عضو بسيار برجسته هيئت سياسي و هيئت دبيران سازمان هم، حضور داشت. ستار با رفيق ديگري به نام افشار بکشلو آمده بودند. افشار بکشلو يکي از کادرهاي راه کارگر بود. انساني صميمي، زبده، عميق و آرام به نظرم آمد. پس از بحث هاي طولاني، که بار دوم از اوايل غروب تا صبح طول کشيد، توافق کردند فعاليتشان را با سازمان ما يعني طرفداران بيانيه 16 آذر آغاز کنند. اما آنها تنها نبودند. ستار از طرف تعداد ديگري از فعالان راه کارگر سخن مي گفت و آنها را نمايندگي مي کرد. پاسخ نهائي را به پس از صحبت و تبادل نظر با آنها موکول کرد. در نهايت اغلب کساني که با او بودند، همراه هم به سازمان پيوستند. آنچه که در ذهنم مانده، اين است که نظر ستار نسبت به حاکميت در قياس با موضع سازمان ما، تندتر و راديکال تر بود. در رابطه با مسائل جهاني او با نظرات کميته مرکزي سازمان آشنائي داشت و تاکيدات متفاوتي به يادم نمي آيد. به لحاظ دموکراسي درون تشکيلاتي، ضوابط ما برايش قابل قبول بود. انتقادي به ضوابط تشکيلاتي ما نداشت و يا اگر داشت طرح نکرد. او از مناسبات غير دموکراتيک تشکيلاتي در درون راه کارگر آزرده بود. ستار بلافاصله در اولين پلنوم کميته مرکزي سازمان، به عنوان مشاور کميته مرکزي برگزيده شد. تا جائي که به خاطرم مانده است همه اعضاي کميته مرکزي با اين تصميم توافق داشتند. ساير رفقائي که در ارتباط با ستار قرار داشتند، در تشکيلات سازمان در تهران و در تشکيلات شمال کشور، سازماندهي شدند.
اولين واکنش ستار پس از ورود به تشکيلات با انتقاد به ضعف ما در زمينه کم توجهي به پراتيک سياسي، همراه بود. آن زمان، مباحث نظري در ميان ما ثقل بالائي داشت. مباحث عامي چون دوران، انترناسيوناليسم پرولتري، راه رشد غيرسرمايه داري و…. در دستور مباحث تشکيلات قرار داشت. عملگرائي جريان فدائي، ما را به قطب مخالفش انداخته و ثقل مباحث نظري را در تشکيلات سنگين کرده بود. ما که خود در اين فضا قرار داشتيم متوجه اشکال کارمان نبوديم. ستار با طرح اين شعار که”ايده خود سازمانگر نيست” به انتقاد از وضع موجود پرداخت و تشکيلات را نسبت به ضرورت سازماندادهي ايده، حساس نمود. بدين ترتيب در اولين گام و در آغاز فعاليت مشترک، مهر و نشان خود را روي فعاليت سازمان بر جا گذاشت.
او به دليل تجارب مبارزاتي اش، در بخش “کميته ويژه امنيتي” که ” کوا” ناميده مي شد، سازماندهي شد. اين کميته با توجه به فعاليت علني دوره اول انقلاب، وظيفه داشت تشکيلات را با شرايط مبارزه مخفي سازگار کند و دوره گذار را سازماندهي نمايد. افراد اين کميته، همگي از اعضاي کميته مرکزي سازمان بودند که در کنار کميته تشکيلات، امنيت مناسبات تشکيلات را هدايت و بر آن نظارت مي کردند. از پنج عضو آن، چهار نفر در جريان مبارزه و يا در زندان جان باختند و يا اعدام شدند(2). پس از اولين ضربه، بخشي از رهبري سازمان به خارج منتقل شد. و ستار در داخل کشور نقش کليدي تري پيدا نمود. در اين مقطع در داخل و خارج کشور بحث روي ساختار سازمان متمرکز شد و هر دو بخش به شکل جداگانه تغيير آن را پذيرفتند. در داخل کشور ستار از ايده تغيير ساختار دفاع مي کرد و در نهايت طرح عدم تمرکز ساختاري، به تصويب رهبري داخل رسيد. در اين رابطه و در توضيح ساختار مبتني بر عدم تمرکز، جزوه اي تدوين شد که بر اساس آن، هر ايالت مستقل شده و به رهبري سازمان در خارج وصل مي شدند. قرار بر اين شد که رابطه ايالات مختلف در داخل نيز قطع گردد. بخش ديگر رهبري سازمان که در خارج مستقر شده بود، روي تغيير ساختار و ايده عدم تمرکز، از اين هم فراتر رفت و به ايده ايجاد واحدهاي پايه مستقل، که به صورت جداگانه در ارتباط با رهبري در خارج قرار مي گرفتند، رسيد. در ارتباط با تغييرات ساختاري پيشنهاد اعزام ستار به خارج طرح شد. رهبري سازمان در داخل کشور موافق خروج ستار از کشور نبود. زاويه مخالفت هم به توان نظري و تجربه عملي او بازمي گشت. خصوصا اينکه ستار از جمله کادرهائي بود که قدرت تدوين ايده هاي خود را نيز داشت. و ما در داخل کشور، در اين زمينه ضعيف بوديم. رفقائي که با خروج او از ايران مخالف بودند، به دليل کارآمدي تشکيلاتي و نظري او، راي به ماندنش در ايران دادند. ستار به رغم اينکه هنوز مشاور کميته مرکزي بود، به خاطر توانائي ها و تجاربش، در حالي به مسئوليت کميته تهران سازمان انتخاب شد، که در اين کميته، همگي افراد آن يا عضو و يا عضو مشاور کميته مرکزي بودند. مدتي بعد کميته مرکزي سازمان در پلنوم خود، راي به عضويت اش در کميته مرکزي داد. اما هنوز برايم روشن نيست که آيا اين تصميم به او منتقل شد و يا دستگيري و زنداني شدن او، مجال انتقال اين تصميم را از ما گرفت.
به لحاظ سياسي ستار نقش موثري در بازنگري به سياست سازمان در قبال جمهوري اسلامي داشت. او به همراه کميته مرکزي سازمان در داخل کشور با انتقاد از مشي سياسي گذشته سازمان بر ضد مردمي بودن حکومت، تاکيد نموده و از سياست سرنگونگي جمهوري اسلامي دفاع نمود. او در پيشبرد اين سياست ستار نقش بسيار موثري داشت.
در جريان اجراي طرح تغيير ساختار، تشکيلات سازمان در تهران و اصفهان ضربه اساسي خورد و تعداد قابل توجهي از کادرهاي سازمان دستگير شدند. ستار نيز از جمله دستگير شدگان بود. وضعيت ستار در اين دستگيري بسيار پيچيده شده بود. همراه ستار تعدادي از کادرها دستگير شده بودند و اين حفظ اطلاعات را اگر نگوئيم ناممکن، که بسيار دشوار مي کرد. ستار پس از تحمل شکنجه هاي قرون وسطائي مقاومت دليرانه اي مي کند. اما چون به نظرش اغلب قرارها براي پليس لو رفته اند، او وارد يک بازي حساس با پليس با هدف خارج کردن بخش آسيب نديده تشکيلات مي شود و وانمود مي کند که دست از مبارزه شسته و مي خواهد با پليس همکاري کند.
البته ستار در زماني که عضو کميته مرکزي راه کارگر و مسئول نشريه مرکزي اين جريان را به عهده داشت، نيز يکبار هنگام اجراي قرار تشکيلاتي با رفيق ديگري، دستگير مي شود. ستار در آنجا خود را روستائي معرفي مي کند و مي گويد در دهستاني در اطراف ممسني زندگي مي کند و به دليل اختلاف خانوادگي به تهران آمده و در جستجوي يکي از همشهري هايش بوده که دستگير شده است. او چون چهره شناخته شده اي براي بسياري از مسئولان نظام بود، به خاطر اينکه چهره اش کمتر دبده شود، به بهانه عبادت با خدا، چند ماهي که در سلول کميته شهرباني مشهور به بند 3000 اوين بوده است، از صبح تا شب، خود را در زير پتو پنهان مي کرده است. بهانه او ورد خواندن و ذکر کردن و راز و نياز با خداي خود بوده است. بازي در اين نقش، موثر واقع مي شود و ستار را که “به اکبر بي گناه” مشهور بوده، بي گناه تشخيص مي دهند و او را آزاد مي کنند. جالب اين است که بازجو در روز آزادي برايش نطقي مي کند مبني بر اينکه تحقيق کرده اند و صحت سخنان او برايشان محرز شده است. داستان اين دستگيري و آزادي او، حکايتي است شنيدني و آموزنده. اميدوارم در فرصتي امکان نوشتن آن براي من و يا براي ديگراني که از آن مطلعند، فراهم شود.
اما اين بار موضوع بسيار دشوار و پيچيده بود. ستار کياني با نام و نشان و با آن سوابق به دام افتاده بود. پليس سياسي جمهوري اسلامي نيز، آن پليس بي تجربه سالهاي اول انقلاب نبود. ابعاد اطلاعات سازمان براي آگاهي از اجزاء بيشتري از اين ماجرا بسيار کم است. تا کنون اطلاعاتي که در اين رابطه مکتوب شده است عمدتا به همت خانواده او جمع آوري شده و در ادامه همين مطلب منتشر مي شود. اما آنچه که به ما برمي گردد ما به عنوان رهبري تشکيلات، که در خارج مستقر شده بوديم، از دستگيري ستار بي اطلاع مانديم. پليس از تشکيلات سازمان جلوتر بود و موفق شده بود ما را فريب دهد. پليس در صدد بود تا از طريق مخفي نگهداشتن دستگير شدگان، به کادر هاي سازمان در داخل کشور دسترسي پيدا کند. مدتي پس از دستگيري ستار، قراري بين يکي از کادر هاي سازمان و ستار از طريق ما برقرار مي شود. در جريان ملاقات ستار به کادر سازماني مي گويد که از زندان و از نزد لاجوردي آمده است. او اطلاعاتي مبني بر دستگيري هاي تهران را به کادر سازمان مي دهد و از او، با هدف فرار از پليس، جدا مي شود. ما پس از اطلاع از اين موضوع به خود آمديم و کوشيديم براي تسلط به اوضاع با حساسيت زياد ماجرا را پي بگيريم. به محض اطلاع از فرار او، اقدام به خروج او از ايران کرديم. که تلاش هاي ما بي نتيجه ماند. آنچه که من مي توانم بگويم در جمع کميته اي که مسئوليت تشکيلات را به عهده داشت، نسبت به ستار پس از اطلاع از دستگيري او و بازيش با پليس، قضاوت مان هيچگاه منفي نبود. اين قضاوت در شرايطي که ستار وارد ماجرائي به غايت پيچيده شده و مجبور به نقش بازي کردن براي پليس بود صورت گرفت. پيرامون اينکه آيا ورود به اين بازي، به لحاظ محاسبه سود و زيان آن براي جنبش و سازمان، اقدامي درست بوده است يا نه، اختلاف عمل مي کرد، اما روي خود ستار همواره در ميان مسئولان بالاي تشکيلات نظر مثبت بوده است. اکنون نمي توانيم ناديده بگيريم که نتيجه پذيرش چنين نقشي، حداقل فراري دادن بخشي از تشکيلات از تور پليس بوده است. اهميت موضوع در اين است که ما در شرايطي قضاوت مثبت روي ستار داشتيم که زاويه نگاهمان به شکنجه گر و شکنجه شده درست نبود. ما عموما در برخورد با شکنجه گر و زنداني جايگاه شکنجه گر را درست نمي ديديم و اساس برخورد خود را متوجه آنها نميکرديم. عموما ، به جاي اينکه حمله خود را روي شکنجه گر يعني همان حاکمان متمرکز کنيم، قربانيان شکنجه را نقد مي کرديم. ما حتي در آن شرايط با آن درک نادرستمان، ارزش خدمات ستار را براي اين جنبش با برجستگي ديديم و بر آن ارج نهاديم. به راستي ستار اگر مي توانست از مهلکه بگريزد امروز ما جز به چشم يک قهرمان به او نمي نگريستيم. دردناک اين است ستار تا چشم گشود تاوان مبارزه را پرداخت. سالهاي جواني را در زندان گذراند. پس از زندان نيز او تمام وقت در فعاليت بود و حتي نتوانست ازدواج کند. او هميشه خانه بدوش بود. هر چند مدتي را، در مکاني مي گذراند. همه زندگيش در کوله اي جمع و جور مي شد، که فقط لباس زير و وسايل شخصي در آن بود. او يکبار هنگام عبور از يکي از خيابان هاي تهران برادرش را در آن سمت خيابان مي بيند. خود به يکي از رفقاي سازمان گفته بود: همه وجودش تمنا مي شود براي ديدار برادري که سال ها نديده بود. اما در نهايت به دليل شرايط امنيتي با مهار و کشتن اين نياز عاطفي در خود، از ديدار صرفنظر مي کند، اما هرگز خاطره تلخ اين اقدام رنج آوري را، که بر او تحميل شده بود، فراموش نکرد. امروز که در باره او مي نويسم سراپايم را غم و اندوه گرفته و احساس گناه مي کنم. حتي بار شرم نداشته حاکمان جنايتکار را هم بر دوش خود حس مي کنم. به ياد مي آورم اين خواست انساني او را که مي گفت اين آرزو در دلم مانده است که در خيابان از اين يا آن همشهري و يا همکلاسي به دليل امنيتي نگريزم. من هم دوست دارم با ديدن دوستان و خويشان و يارانم، با شوق قدم جلو بگذارم و بتوانم از کارم و از شغلم و از خانواده ام صحبت کنم. ميگفت حالا اگر به اجبار با آنها روبرو شوم در برابر اين پرسش که کجا هستي؟ پاسخم اين است اينجاها! شغلت چيست؟ يه کاري مي کنيم! خانه ات کجاست؟ اينطرف ها! و بعد در پي بهانه اي مي گردم براي جدائي و در واقع فرار از اين عزيزان.
به هر حال بايد راهي جست براي دستيابي به آزادي و براي کنار زدن استبداد قرون وسطائي که هم بخشي از يارانمان را از ما گرفته و هم بخش باقي مانده را در بدر کرده است. حداقل سود اينکار انداختن نور است بر دخمه هاي تاريکي که يارانمان را به صلابه کشيدند. انداختن نور است به پستوهاي سياه و مخوف اوين و کهريزک، به منظور آگاهي از اينکه چه بر سر ستار و ستارهاي ما آورده اند. براي ما هنوز پس از سالها روشن نيست که بسياري از جانباختگان اين جنبش چه ها کشيده اند.
خوشبختانه خانواده ستار کياني تلاش کرده است که بخشي از حقايق مربوط به ستار را رديابي کند تا آن ها در اختيار جنبش قرار دهد. با ارج گذاري به تلاش اين دوستان عزيز و گرامي، حاصل تلاش آنها را در ادامه اين مطلب مي بينيد.
ديماه 1388
زير نويس
———-
(1) در بند چهار زندان شماره يک قصر، اندازه تعدادي از سلول ها، حدود دو متر در سه متر بودند.در انتهاي اين سلول پستوئي وجود داشت که نيم متر در دو متر بود. هنگامي که نگهبان در رهرو بند عبور مي کرد ديدي نسبت به اين پستو نداشت. در حالت عادي در هر سلول چهار نفر را جاي مي دادند. در برخي اوقات در زمان شاه، در اين سلول ها هفت نفر را هم جا مي دادند.
(2) از پنج عضو “کوا” هبت معينی و ستار کيانی در سال 1367 و مهرداد پاکزاد در سال 1364 اعدام شدند و بهروز سليماني هنگام حمله براي دستگيريش خود را از طبقه پنجم به پائين پرتاب کرد و جاودانه شد. نفر پنجم رضا اکرمي است که اکنون در خارج کشور با سازمان فعاليت مي کند. همينجا بگويم که تمامي اعضاي کميته مرکزي که در ايران دستگير شدند همگي بدون استثنا اعدام شدند.