نقش حمید عباسی(نوری)و۳۷زندانی که بایستی زنده می ماندند!
امیرجواهری لنگرودی
فشرده ای ازاظهارات محمود خلیلی دردادگاه استکهلم!
روز سه شنبه ۹ فروردين ۱۴۰۱ برابر ۲۹ مارس ۲۰۲۲، دراستکهلم، دادگاه محاکمهی حمید نوری (عباسی)بااظهارات رفیق محمود خلیلی زندانی سیاسی دهه شصت وازجان بدربردگان کشتارخونین سال ۶۷ وازفعالان «گفتگوهای زندان» پی گرفته شد.
حمید نوری(عباسی)،دراعترافات روزدوشنبه ۸ آذر ۱۴۰۰ برابر با ۲۹ نوامبر ۲۰۲۱ ، درچهارمین جلسه اظهارات اش دردادگاه استکهلم، نام محمودخلیلی را پیشتر در کنار همایون ایوانی(محمد ایزدجو) ومهرزاددشتبانی،بعنوان فعالان گفتگوهای زندان یادکرد ودرهمان تاریخ باز(حمید نوری) یادآورشد: «کتاب محمود خلیلی را درکنارسایرخاطرات زندان خوانده است».محمود خلیلی پیشتردرگفتگوی با نشریه پیام فدایی گفته بود:« من در تاریخ چهارم آبان ۱۳۶۰ ساعت نه صبح در حوالی محل کارم در تهران، کوچه برلن با راهنمائی، همراهی و مشارکت مستقیم خواهرزاده ام که یک بسیجی بود به همراه برادر یکی از دوستان دبیرستانیم که از قدیم با همدیگر معاشرت فراوانی داشتیم و آنها از تفکرات من مطلع بودند، دستگیر شدم! درهمین جا بی مناسبت نیست بگویم که بعد از قیام، آن دو برادر به عنوان هواداران رژیم در کمیته و ارگان های امنیتی نظام فعالیت می کردند و هم اکنون از مأمورین رده بالای وزارت اطلاعات هستند! …» *
روزسه شنبه رفیق محمودخلیلی درپاسخ خانم دادستان «کریستینا لیندهف کارلسون» یاد آورشد:« من درتاریخ چهارم آبان سال ۶۰به اتهام هواداری ازسازمان چریکهای فدایی خلق ایران دستگیر شدم.… این سازمان با فداییان یکی نیست. درآن تاریخ یک بخش بود که با رژیم همکاری میکرد اما سازمان چریکهای فدایی خلق ایران،خواستارسرنگونی رژیم جمهوری اسلامی بود. ماعضواین سازمان قدیمی مارکسیست- لنینیستی بودیم که ازسال ۱۹۴۹فعالیتش راآغازکرده بودم.… من به ۱۲ سال زندان – براساس حکمی که دیدم- به اصطلاح محکوم شدم… من زمانی که نزد هیأت مرگ رفتم، حکم اعدام خودم راهم آنجا دیدم. آن حکم سال ۶۲صادرشده بود. … آنها ازمن مقداری شعرو مقاله گرفته بودند که برای نشریه کارمیفرستادم. شاید برای شما خیلی عجیب و دورازذهن باشد که کسی به خاطر شعرگفتن یا مقاله نوشتن، کسی به اعدام محکوم شده باشد.اما همه حقیقت این نیست. وقتی من را گرفتند من اعدام مصنوعی شدم،وصیتنامه نوشتم واین وصیتنامه وآن اشعار به عنوان سند محکومیت من،دو باردر دادگاه استفاده شد و…. محمود به مسیرزندانش را ازاوین، قزلحصار و گوهردشت اشاره نمود و گفت: « من از اوایل تیرسال ۶۵ تا اواخر بهمن ۶۷ درزندان گوهردشت بودم، بعد ازمقطع قتل عام ها، ما را به اوین بردند. من مدت کوتاهی، شاید ۱۰ روز تا دوهفته درآنجا بودم، بعد ما را بیرون فرستادند.من تا سال ۷۵مجبوربودم ،خودم را معرفی کنم. همه چیزما درگرو زندانبانان ما بود »
ازویژه گی های شهادت رفیق محمود خلیلی این بوده است که او شخص نوری را هم خوب میشناسد، گفت:« چون من ازآذر ۱۳۶۵مسئول بند شدم و رابطه زندانیان را با [مسئولان] زندان بر عهده داشتم.» رفیق محمود گفت: «عباسی تا دم بند میآمد، جایی که جیره غذا را میدادند».وی اضافه کرد:« برسر جیره غذایی با حمید نوری نیزدرگیری داشته است.» او گفت:« در تمام این دوران حمید نوری را بدون چشمبند میدیده است»محمود در جای دیگری همچنین افزود: « این همان صورت یا همان حالت است چون بیشترین حد برخوردی که بوده را من فکر میکنم که خودم با عباسی (حمید نوری) داشتهام. هم عباسی من را خوب میشناسد وهم من، خوب او را میشناسم. چهره الان من را شاید عباسی نشناسد اما عکسی از سال ۶۸ دارم؛ چهارماه بعد از آزادی، که عباسی آن چهره را حتما به یاد میآورد.»
رفیق محمود درپاسخ به پرسش دادستان دررابطه با تمرکزحول حوادث دو ماه مرداد وشهریورزندان گوهردشت اینگونه پاسخ داد:«از روز پنجم مرداد که چهارشنبه بود، آمدند تلویزیون را بردند. هواخوری به ما ندادند. روزنامه قطع شد وملاقاتها هم قطع شد. دررابطه با بردن تلویزیونها و قطع هواخوری، چون هنوزنوبت ملاقاتمان نشده بود، ما دست به تحریم غذا زدیم اما برخلاف دفعات قبل که میآمدند و به ما حمله میکردند واذیت میکردند، این بارهیچ واکنشی نشان ندادند. در اواخر مرداد هم که دوباره نوبت ملاقاتمان شده بود، ما تحریم ملاقات کردیم. یک بارهم دررابطه با کتک خوردن «حسین حاج محسن»،قبل ازپنج شهریور،ماتحریم غذا کردیم اما بازهیچ واکنشی نشان ندادند.… اواسط مرداد،با توجه به سروصداهایی درحیاط شنیدیم.. ازلای پلیتها، درون حیاط را نگاه کردیم، چیزی حدود ۵۰-۶۰ زندانی ازدراصلی (در بیرون)، توی حیاط آمده بودند. … دقیقا چیزی که من دیدم، این تعداد افرادی که آمده بودند توی حیاط بودند و داشتند ازتوالت حیاط استفاده میکردند. لباسهایی که تن اینها بود، لباسهای تمیزی بود. یعنی لباس نظامی نبود که آدم فکر کند اینها را ازمرز وعملیات فروغ جاویدان گرفتهاند وآوردهاند یا اینکه از توی بندشان همینطور سریع بیرون کشیده باشند، حالت وضعی داشت که بچه های زندانی را به ملاقات می بردند، آنجوری لباس تمیز پوشیده بودند…. چون جوجامعه متشنج بود، ما فکرمیکردیم امکان دارد، تظاهراتی چیزی بیرون بوده باشد و اینها را گرفته باشند …. ولی ازطرف دیگر میدیدیم، همهشان دمپایی پایشان است و این جور درنمیآمد. روزبعدش و وقتی که اینها رفتند، زمانی که ما از پلیتها نگاه میکردیم، درب آهنی حیاط بسته بود اما تلی ازدمپایی پشت دربود. من خودم اینها را دیدم. … زمانی که تلویزیون را بردند و روزنامهها قطع شد، ما با استفاده ازسمعک یکی ازبهاییهای همبند، یک رادیوی تکموج درست کرده بودیم. آن کسی که این رادیو را درست کرده بود، اخباررا به ما میداد.ازطریق مورس هم به ما اطلاعات میرسد اما برای ما این مسئله ، قابل پذیرش نبود. … ازفرعی بند خود ما تماس گرفتند و گفتند، مجاهدین میگویند:« ۲۰۰ نفر از آنها را اعدام کردهاند.» این به ذهن ما جور درنمیآمد. ما در بند درباره این موضوع زیاد بحث میکردیم. … این خبرها مربوط به اواخرمرداد بودو۵ شهریور که چپ کُشی، یعنی کشتارزندانیان چپ شروع شد،من را بیرون بودند. به ما گفتند: چشمبند بزنید ،بیرون.بیایید و ما را از پله ها به پائین بردند بدین شکل من و یکی از همبندیهام به نام داوود را ساعت حدود ۱۲:۳۰ از بند بیرون بردند.”لشکری” از من سئوال کرد مصاحبه می کنی؟یا نماز می خوانی؟… گفتم : نه! به پاسدار گفت ببرش… یک تعداد پله را که پائین آمدیم قبل از اینکه وارد راهروی اصلی بشویم. “ناصریان” عین همین سئوال را ار من پرسید.وقتی گفتم : نه . گفت ببریدش! و ما را آوردند بر سالن اصلی نشاندند. برای ما همه چیز عجیب بود. دراینجا آمدوشدهای زیادی رادیدیم وازجمله:جهانبخش سرخوش، مجید ولی، محمدعلی بهکیش، محسن رجبزاده، کیوان مصطفوی ….را دیدم.»
محمود دراین فاصله درپاسخ دادستان به موارد مشخص «جهانبخش سرخوش» و«کیوان مصطفوی» اشاره داشت وگفت:« در باب جهانبخش سرخوش … من صدای اورا از زیرچشم بند شنیدم. … فاصله او با من زیاد بود، اما صدایش را میشناختم. اینها را بردند و اعدام کردند؛ یعنی به دار کشیدند» محمود ادامه می دهد:« صحت حرف هایم هم روشن است،خیلی ساده است. الان بهرنگ سرخوش – پسر جهانبخش- در اروپاست. بهرنگ آن زمان ۱۲ یا ۱۳ سالش بوده وپسر جهانبخش سرخوش است. بعد ازکشتارها وقتی که تلفن میکنند بیایید وسایلش [جهانبخش سرخوش] را بگیرید، خودش با مادرش به آنجا میرود . به او میگویند: پنجم شهریورجهانبخش را اعدام کردیم. این وسایلش. اگر مراسم برایش بگیرید یا کاری انجام بدهید، ما با شدت با شما برخورد میکنیم. جنازهای هم به شما نمیدهیم. من با بهرنگ سرخوش تماس دارم. اگر دادگاه اجازه بدهد، میتوانید با او تماس بگیرید …. او نوزاد نبوده بلکه ۱۳ سالش بوده است»
اما درباب کیوان مصطفوی، رفیق محمود افزود:«وقتی گروه دوم را برای اعدام میبردند، کیوان چند بارگفت:اوهم کارش تمام شده واورا هم ببرند. پاسدارها اما میگفتند: که نوبت تو هم میرسد. یک لحظه که پاسدارها خواسشان نبود، کیوان بلند شد ورفت انتهای صف ایستاد. صفی که به سمت آمفی تئاترمرگ می رفت.»
دادستان: این را شما از کجا میدانید و از کجا میگویید؟
محمود خلیلی:« این را من خودم داشتم میدیدم. من آنجا در راهرو بودم. فاصله من با کیوان چیزی حدود ۱۰-۱۲ متر بود. بعد هم که اعدام شد، یکی از کسانی که وسایل او را جمع کرد، خودم بودم. من وسایل او را جمع کردم. احتمالا اگرخانواده او ساکش را داشته باشند، دستخط من روی آن هست. من سعی میکردم ساک کسانی را که برده بودند و به دارشان کرده بودند، ببندم….».
دادستان: آیا شما با خانواده کیوان در ارتباط هستید؟
محمود خلیلی: « بله! دایی کیوان درشهرِ یوتبوری (گوتنبرگ) سوئداست. برادرش آرازهم درهمان شهر یوتبوری – سوئد- است. وقتی من ساکهای اینها را میبستم، عکس به عنوان یادگار برمیداشتم. الان ۷۰ عکس همراه من است؛ عکسهایی که خانوادهها برای زندانیان فرستاده بودند. عکس آرازمصطفوی همینجاست.
دادستان سپس از محمود خلیلی درباره حضورش در اتاق “هیئت مرگ” سوال کرد. محمود خلیلی در پاسخ گفت:
«وقتی آن نفرقبلی بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون آمد، به من گفتند که بلند شوم. من بلند شدم، هلم دادند،یعنی به داخل اطاق فرستادندم. از پشت چشمبندم را باز کردند و به دست خودم دادند وقتی چشمهایم را باز کردم، یک میز روبهروی من بود که چهار نفر پشت آن نشسته بودند و یک صندلی هم روبهروی آن بود. پشت این افراد تاریک بود. حالا پرده بود، تاریکی بود، نمیدانم. نورمتمرکزروی این میز بود. احساس میکردم در این اتاق نفرات زیادی هستند اما نمیدانستم. من ناصریان را هم آنجادیدم. نیری بود، اشراقی بود و دو نفر دیگر بودند که من درآن لحظه نمیشناختمشان،نشسته بودند. ناصریان به من گفت: بنشین! صندلیای بود مثل صندلی مدارس که -دسته دارد و میشود روی آن نوشت. اینجا من روبهروی هیأت مرگ قرارگرفتم که البته این را نمیدانستم.
ازمن سوال شد:«خودت را معرفی کن، اتهامت چیست، مدت حکمت چقدر است؟…. سازمانت را قبول داری یا نه؟ من گفتم: مدت حکمم زیاد است؛ فاصله دارم از ماجراها و کاری از اینجا با این جریان ندارم.»
نیری گفت:« ما هیأتی از طرف امام هستیم و برای عفو زندانیان آمدهایم.» بلافاصله ناصریان یک برگه کاغذ برداشت و گذاشت جلوی من …. گفت: امضایش کن!
من نگاه کردم، خواندم و گفتم:« که امضا نمیکنم: من مدت زیادی حکم دارم، تقاضای عفو نکردهام و اگر قرار است زندانیان را آزاد کنید، من هم مثل بقیه.»
محمود خلیلی درادامه شهادت خود دردادگاه حمیدعباسی(نوری)دراستکهلم به جزییات مندرج در فرمی پرداخت که در اتاق هیأت مرگ روبهروی او گذاشته شد.
محمود خلیلی در پاسخ به سوالات اشراقی درباره نمازخواندن یا نخواندن پدرش گفته است:« که پدرش وقتی که او در زندان بوده است، فوت کرده است»
اشراقی پرسید: « وقتی زنده بود نماز میخواند؟ » من گفتمک« تا جایی که یادم است هیچوقت ندیدم پدرم نماز بخواند.»
نیری بود یا یکی دیگرشان نمیدانم اما برگشت گفت:«خوب یکراست بگو پدرت هم کمونیست بوده است»
گفتم:« اتفاقا دقیقا پدرم هم کمونیست بودهاست»
اینجا اشراقی میدان را دست گرفت و گفت: « تو مسلمان زادهای و باید نماز بخوانی.»
من گفتم: « تا حالا نخواندهام و نمیخوانم.» او گفت: «ولی از الان به بعد باید بخوانی.»
گفتم: «من نمیخوانم.» او گفت: « ببریدش بیرون،… » بلند شدم چشمبندم را زدم. گفت: « میروی و نماز میخوانی.» گفتم: « نه! نمیخوانم.» او گفت: «مرتضی اشراقی او را تهدید کرده است و تاکید داشت، میبریدش و اگر سه وعده نماز نخواند، دارش میزنید!»
من اصلا برایم خیلی عجیب بود. گفتم:« اینها چه اتفاقی برایشان افتاده؟ قاطی کردهاند؟ دیوانه شدهاند؟ این چه حرفهاییست که دارند میزنند… »
ناصریان من را برداشت آورد بیرون و سمت چپ راهرو نگه داشت. چند دقیقه بعد برگشت و گفت:« برای چه اینجا ایستادهای؟»
گفتم: « تو خودت من را اینجا گذاشتی.»
گفت: « مگر تو میبینی؟»
گفتم: « نمیبینم اما کر نیستم.»
او گفت:« یعنی فهمیدی من کی هستم؟»
گفتم: « ناصریان هستی.» او جهت من را عوض کرد و سمت راست راهرو من را نگه داشت. بعد ازچند لحظه پاسداری را صدا زد و گفت« این را به بند نمازخوانها ببرید».
گفتم: « حاجی من نماز نمیخوانم.» گفت: چرا، میخوانی!
گفتم:« نمیخوانم.» گفت:« باشد ببریدش … نماز نمیخواند.» من به همراه و پشت پنج- شش نفر دیگر حرکت کردیم. البته قبل از اینکه راه بیفتیم، ناصریان برگشت به آن پاسدار(عباسی) گفت:« اشتباه نبری! او گفت نه. » ناصریان گفت: « حکایت آن ۳۷ نفر که اشتباه بردی ، نشود ….» گفت: « نه برادر، اشتباه نمیشود.» دادستان پرسید : گفتید که صحبتهایی میان ناصریان وعباسی ردوبدل شد درباره اشتباه نکردن وغیره. شما در زمان این صحبتها کجا بودید و چه میکردید؟ محمود خلیلی گفت: « من بین این دو قرار گرفتم چون ناصریان به نحوی من را راهنمایی کرد که این را ببر! چون پاسدار یا عباسی داشت سمت من میآمد و من هم داشتم سمت او میرفتم. او میخواست من را ببرد و پشت آن صف نگه دارد. [عباسی] از اینجای شانه من گرفت و پشت آن صف قرارم داد.»
عباسی تا پای پلههای طبقه اول ما را برد. آنجا او ما را تحویل علی شابدوالعظیمی داد. شاید یکی- دو کلمه هم با هم حرف زدند. او گفت ببرشان وماراازپلهها بالابردند…. من علی شابدولعظیمی را از سالن دو، سال ۶۵ میشناختم. اوهم یک پاسداری بود که توی بندها بود. مجددا این فردما را به طبقه سوم ، پشت بند یک یعنی سالن یک برد.»
ما آنجا ایستاده بودیم که علی شابدوالعظیمی با یک قیچی و یک خطکش آمد. قیچی را گذاشته بود بغل سبیل محمد زاهدی و یک سمت سبیلش را قطع کرد. او اعتراض کرد که شروع کرد با خطکش زدن. به ترتیب همه آن بچهها را یک طرف سبیلهایشان را زد … و وقتی به من رسید، یک طرف سبیلم را زد. من چیزی نگفتم، صورتم را چرخاندم و گفتم اینطرفش را هم بزن! خیلی عصبانی شد و شروع کرد با خطکش من را زدن. بعد سخنرانی و صحبت کرد و گفت: « دیگر شرایط فرق کرده! اینجا دیگر بند شما نیست. اینجا من حکم میکنم. اعتصاب غذا، دستشویی، نوبت دستشویی و جیره غذا خبری نیست؛ اگر اعتراض کنید. سه نوبت دستشویی میروید وجیرهای که به شما میدهیم، میخورید. ما را بردند در بزرگترین سالن یک، اتاق ۱۸ انداختند.. .»
اینجا بود ما از بچههای فرعی ۲۰ شنیدیم که دارند میکشند و این دادگاه، دادگاه مرگ است. من تا قبل ازآن اصلا نمیدانستم چه برسرمان امده یا میآید. برای من سوال بود که آنها چطورچنین چیزی را میگویندواین حرف هارا میزنند. به طورمشخص محمد زاهدی برگشت گفت: که ما خودمان دیدیم! کامیونها را ما دیدیم، جنازهها را دیدیم و سمپاشی کردن را دیدیم. وقتی در رابطه با “محمدعلی بهکیش” صحبت کرد، عمق فاجعه بیشتر مشخص شد. او پشت درایستاده بوده و صحبتهای توی راهروی پشت فرعی را دزدکی میشنیده. یک آخوند صحبت میکرده و میگفت:« اینهایی را که دار میکشید، مدت بیشتری نگه دارید چون وقتی کم نگه شان میدارید و پائین میآوریدشان ، اینها نه مردهاند و نه زنده. به خاطر همین هم، تمام بدنشان سیاه میشود و حالت خونمردگی پیدا میشود.» بعد ناگهان در بند باز میشود و پاسداری “محمدعلی بهکیش” را بیرون میکشدوبد جوری او را کتکش میزند و میبرندش. روزپنجم شهریورهم محمدعلی بهکیش فکر میکرده به خاطر اینکه گوش ایستاده، میخواهند او را ببرند واعدام کنند ….» دادستان ازمحمود می پرسد:«که سرنوشت این دو برادر(محمدعلی و محمد بهکیش) به کجا انجامید؟ محمود درپاسخ گفت :« هر دوی آنان را روزپنجم شهریوربه دارکشیدند. … من با خانوادههایشان تماس دارم. جای تأسف است که جعفریا منصوره بهکیش اینجا نیستند تا خودشان توضیح بدهند. من الان نامههای زندان محمودومحمدعلی بهکیش راهمراه دارم.… من باجفت آنها ازسال ۶۵دربندِ یک سالن گوهردشت آشنا شدم.» محمود درادامه گفت:« آخرشب که شد، ما را به راهروی اصلی بردند. آنجا تخت گذاشته بودند ومیگفتند:« میخواهیم کافرها را مسلمان کنیم. ما را خواباندند وبرای نماز خواندن ما، شروع به شلاق زدن ما کردند. بچهها مسخره میکردند و میخندیدند. فکرمیکردند شوخیست که به ایشان میگفتند: وصیت کنید … سرانجام باقیمانده این بچهها را شلاق خورده و زخمی توی بندآوردند. حوالی ساعت ۱۱ شب، من صدای کامیون را که شنیدم،بلافاصله توی حسینیه رفتم – منظورحسینیه بند- است. ازلای پلیتها نگاه کردم. دو کامیون با فاصله ایستاده بودند. یکیشان درست زیر چراغ برق بود. پارچه روی این کامیون کناررفته بود.… انبوه جنازهها …. توی هیچچیزی، پوشیده نشده بودند. اینها را روی هم ریخته بودند. من چهره نمی دیدم، بلکه جنازه می ددیم . انسانهایی که تا چند ساعت قبلش در طبقه زیر ما، نفس میکشیدند. …. » محمود ادامه داد:« بعد ازاین ماجرای کامون ها،ما آمدیم صحبت کردیم. پنج نفر بودیم. من، سیاوش سلطانی، بهنام کرمی، رضا شعبانی و داوود. این داوود همان داوود است که از سالن شش با من بود. ما تصمیم گرفتیم به بندهای دیگراطلاع بدهیم که مسأله جدی است. مثل اینکه به ما مورس زدند و ما قبول نکردیم، نشود. تا دیگران بدانند که چه اتفاقی دارد میافتد و بعد تصمیم بگیرند.»
دادستانپرسید :« آیا این کار را کردید؟:
محمود خلیلی گفت: «من و سیاوش مسنترازبقیه بودیم. آن سه نفرهم جوان بودند وهم سرعت مورس زدنشان بالا بود. قراربود آن سه نفر مورس بزنند وما دونفرنگهبانی بدهیم. این مسأله تا ساعت پنج، پنجونیم صبح طول کشید .تلاش ما این بود که این اخبار به سالن شش هم برسد چون این سالن سالنی بود که در اوج کشتارها سه بار تحریم غذا کرده بود و احکامشان بالای ۱۰ سال بود.» محمود افزود:« من وسیاوش سلطانی ،یک تیغ مداد تراش در بدنمان جاسازی کرده بودیم که دربدترین حالت خودکشی کنیم».
دادستان: به ۱۱ شهریوربرگردیم . آن روز چه اتفاقی برای تو افتاد؟
محمود خلیلی گفت:« من فکرمیکردم به خاطر مورس زدن است. آن روز من را دوباره پیش هیأت مرگ بردند. من نمیدانستم کجا میبرندم. ولی دوباره من را به طبقه همکف، توی یک اتاقبردند. دراین اتاق حسینعلی نیری پشت یک میز نشسته بود. بر خلاف اتاق قبلی روز بود و همه چیز روشن بود. من را با فاصله – دیگر مثل قبل میز و صندلی جلوی نیری نبود- جلوی او نشاندند. یک پاسدار جلوی در بود. شاید همانی بود که من را تا آنجاآورده بود.
نیری تنها بود وشروع به صحبت کردن نمود. پوشهای باز کرد؛ یک پرونده. برگشت گفت: توسال ۶۲ باید اعدام میشدی. شانس آوردی اعدام نشدی. من گفتم: حاج آقا، من کاری نکرده بودم که اعدام بشوم. من یک آدم روزنامهخوان بودم و کار ادبی کردم. کار دیگری نکرده بودم که اعدامم کنند. او پاسداری را که جلوی در بود صدا کرد و آن کاغذ حکم را دستش داد گفت: ببر نشانش بده! کاغذ راجلوی من گذاشت و من نگاه کردم: اهانت به رهبری، سرنگونی جمهوری اسلامی، دفاع از سازمان چریکهای فدایی خلق، مرتد و حکم، اعدام.»
محمود خلیلی ادمه داد:« زیر حکم را من نگاه کردم، دیدم امضا شده حجتالاسلام بیدمشکی. خلاصه یک آخوندی بود. من دو بار پیشِ او در سال ۶۲ ، دادگاه رفته بودم »
دادستان: « بعد چه شد؟»
محمود خلیلی توضیح : «درهمین زمان بود که تلفن روی میزنیری زنگ خورد. نیری شروع به صحبت کردن نمود. قاعدتا من متوجه نمیشدم سر چه چیزی دارد صحبت میکند فقط میدیدم ومیشنیدم که میگوید: نه …، چرا …، برای چه …، که گفته…، چرا نباید …، یواش یواش عصبانی شد و صدایش بالا رفت. وقتی صدایش بالارفت ، لشکری آمد جلوی در ایستاد. حالا لشکری کجا بود، توی راهرو بود … صدا را شنید آمد توی چارچوب در ایستاد. نیری گوشی را گذاشت. بعد با یک لحن خاصی گفت : “خب شانس آوردی” … و لشکری مخاطب قرار داد و گفت: « این را بردار ببر! اگر از اینجا رفت، جایی چیزی گفت، حرفی زد، گفت توی زندان اعدام کردند …، چه در زندان این حرفها را بزند چه در ملاقات با خانواده و چه حتی اگر بیرون رفت ، اگر حرفی بزند، میآوریدش اینجا جلوی این در دارش میزنید»
دادستان در باب “حسین حاج محسن” از شاهد پرسید:آیا او را می شناسی؟ محمود خلیلیدر پاسخ گفت: « من حسین حاج محسن را از سال ۶۱ از اوین میشناسم، بعد قزلحصار بودیم، بعد گوهردشت بودیم، بعد سالن ۶ گوهردشت که بالای ۱۰ سالها حکم داشتند با هم بودیم. حسین حاج محسن را هم به دارکشیدند… وسایل او را ما جمع کردیم، و با خودمان بردیم، و عکسهایی که به عنوان یادگاربود را من ازآنها نگه میداشتم، مثلا عکس پگاه خواهرزاده حسین حاج محسن الان همراهم است…»
محمود درباب جثه حمید عباسی در پاسخ دادستان گفت: «نه جثه تنومندی نداشت، آدم لاغری بود، شاید مثل خود من، آن زمان وقتی من را گرفتند ۷۴ کیلو بودم، وقتی از زندان بیرون آمدم ۵۴ کیلو بودم. این هم چنین جثه تنومندی نداشت، لاغر اندام بود.»… دادستان گفت: « الان هم برگرد وبه حمید نوری نگاه کن، میشناسی او را؟ آشناست؟ لطفا اگر یک ذره هم شک داری بگو!
محمود خلیلی گفت: «صد درصد حمید نوری همان حمید عباسی است، سناش مقداری بالا رفته ، کمی وزناش مثل من زیاد شده، تغییر آنچنانی نکرده… است»
در نوبت وکلای مشاور، کنت لوئیس وکیل مشاور مجاهدین ازمحمود پرسید:«… وقتی ازشما پرسیدند: حمید عباسی برای شما پاسدار است به تفصیل پاسخ دادید، وقتی حرف شما ترجمه شد اینگونه بود که گفتید عوامل زندان در نظر تو پاسدارهستند ، ولی همه کسانی که فارسی بلد هستند با این ترجمه مخالفت کردند، یادت میآید وقتی میخواستی این موضوع را توصیف کنی ازچه کلمهای استفاده کردی؟
محمود خلیلی گفت: «من نمیدانستم اینگونه ترجمه شده، منظور من سیستم حاکم بر ایران بود که هیچکس سرجای اصلی خودش نیست، سه قوه درهمدیگرادغام است، بازجومیشود قاضی، قاضی، لباس شخصی میپوشدوآنگاه نماینده مجلس می شود… منظورمن این بود به جزعلی خامنهای بقیه پاسدار هستند…»
کنت لوئیس:« پس همه افرادی که دررژیم هستند،پاسداراندونقشهای مختلفی ایفا میکنند؟» محمود خلیلی: «دقیقا، وگرنه پُست و مقام نمیگیرند»
کنت لوئیس درباب دیالوگ ناصریان وعباسی پرسید:«توگفتی که ناصریان به عباسی گفت اینها درست ببریا به جای درست ببر و در ادامه گفتی ۳۷ نفر را اشتباهی اعدام کردند، من نفهمیدم این اطلاعات را ازکجا به دست آوردی؟»
محمود خلیلی گفت: «خیلی ساده است، وقتی ناصریان این ۳۷ نفررا مخاطب قرار میدهد و میگوید: اشتباهی آنها را نبر و به عباسی تاکید میکند آنها را اشتباهی نبر… اینها را برای آزادی نمیبرد، وگرنه میگفت اینها را اشتباهی آزاد نکن یا اینها را اشتباهی تبعید نکن، در آن شرایط یک راه بیشتر نمیماند، آن هم آمفی تئاتر مرگ است.»
کنت لوئیس: پس تو اینگونه فهمیدی که قبلا افرادی را اشتباها اعدام کردند؟
محمود خلیلی: «این را من نمیدانم چون شاهد این نبودم که ۳۷ نفر را ببرند، ولی ناصریان را میتوانم شهادت بدهم: که این حرف را زد.»
شاهکارکنت لوئیس درباب طرح موضوع چشم بند زندان است . او خطاب به محمود می پرسد: « شما میخواستی یک چشمبند را نشان بدهی، این چشمبند اصل و متعلق به دوران زندان است؟»
محمود خلیلی گفت: «این یک چشمبند دوران زندان است که از سال ۶۰ با من است، و هر زمان اراده کنید من آنرا در اختیار شما قرار میدهم.»
کنت لوئیس: « پس این چشم بند مربوط به دوران زندان است و شما استفاده کردید؟»
محمود خلیلی گفت: «دقیقا به عنوان یادگار نگه داشتهام…»
کنت لوئیس: « تووقتی آزاد شدی، موفق شدی آن را با خودت بیرون بیاوری؟»
محمود خلیلی درپاسخ گفت:«کاری ندارد،یک تکه پارچه است،داخل ساک وسایلم گذاشتم…»
کنت لوئیس پرسید: « آیا در زندان گوهردشت از این چشمبند استفاده کردی؟»
محمود خلیلی گفت: «من مثل مسواک خودم از این چشمبند استفاده کردم.»
کنت لوئیس به رئیس دادگاه گفت:« این چشمبند مهم است و درخواست کرد در دادگاه نمایش داده شود چون معتقد است میشود از طریق آن فهمید آیا میتوان چیزی را دید یا نه.» وکلای حمید نوری گفتند:« این چه ادلهای است که ۴۰ سال با خودش داشته و میخواهد از آن استفاه کند و چرا قبلا چنین چیزی را ارائه نکرده است؟» در نهایت رئیس دادگاه اجازه داد که نمایش داده شود.
محمود خلیلی در اینجا گفت: « من قبلا ایمیل زدم وگفتم بودم . من حاضرم این چشمبند را بزنم و شما هرکجا بگویید بروم، چون در زندان چشمبند استاندارد استفاده نمیشد،بمانند این چیزی که در دنیا مرسوم است.»
در این فاصله کنت لوئیس، وکیل مشاورچشمبند را به اعضای دادگاه نشان داد و گفت: بافت آن را نگاه کنید مشخص است که نمیتوان واضح دید ولی بالاخره میتواند چیزهایی دید. در همین حین صدای حمید نوری شنیده میشد که گفت:
« بدهید من ببینم، کسی متوجه نمیشود، من ۱۰ سال زندان کار کردهام، زندانی که نتواند یک چشمبند به زندانی بدهد وتهیه کند. باید آن زندان را خراب کرد، نوری به رئیس دادگاه می گوید : آقای قاضی این چشمبند را بعنوان سند نگه دارید، مهم است…»
سپس کنت لوئیس گفت: « درخواست میکند این چشمبند به عنوان ادله اثباتی ثبت و ضبط شود. قاضی دادگاه به کنت لوئیس گفت: این چشمبند را پیش خودش نگه دارد تا بعدا در مورد آن تصمیمگیری کنند».
وکلای نوری هم بر حسب المعمول دنبال تناقض گفتاری در بازجویی پلیس و اظهارات درون دادگاه می گشتند . که محمود با خونسردی و تسلط خاطر یکایک آنها پاس کرد . وکیل نوری ازمحمود پرسید:« آیا درسخنرانی ها وجلسات ودرکتابت ازاین ۳۷ نفر صحبت کردید؟»
محمود گفت: «من از این۳۷ نفردرسخنرانی ها یاد کردم و در آرشیو گفتگوهای زندان است . اماکتاب من خاطراتم نیست . کتاب من ، روایت داستان و شعر است .»
منبع:
* سایت ایران گلوبال – محمود خلیلی و یادمانده هایش از کشتار تابستان ۶۷
https://iranglobal.info/node/49917
لینک یادداشت هایم ازدادگاه حمید نوری (عباسی) واظهارات شاهدان و شاکیان دادگاه چه حضوری و چه از طریق ویدئو…برای دادگاه از استرالیا و کانادا وآلبانی
https://drive.google.com/drive/folders/1l_-DDPT0OmT6arD5agxkUrtLQkrNET6r?usp=sharing